پست پایانی سوژهچارلی و ویلبرت سقوط کرده در کتاب به فکر فرو رفتند...چرا در کتاب سقوط کرده بودند؟نقطه اشتراک این دو چه بود؟
_میگم چارلی...نقطه اشتراک ما چیه؟
_جادوگریم؟
ویلبرت به فکر فرو رفت...تنها سر نخ آنها اسم کتاب بود...داستان بی پایان!
_خب...چه رابطه ای بین جادوگر بودن و داستان بی پایان وجود داره؟
_ارتباط خاصی نیست...فقط جاست فرندن!
_کوفت! جدی باش دو دقیقه...ما الان داخل یه کتاب کوفتی سقوط کردیم و اصلا وقت شوخی نیست!
چارلی با نگاه عاقل اندر سفیهی به ویلبرت انداخت!
_
_چیه؟
_چرا سخت میکنی کارها رو؟
_یعنی چی؟
_سقوط کردیم و اینا!
_سقوط نکردیم؟
_سقوط کردیم که کردیم...به تخ...لعنت مرلین به سالازار...سقوط کردیم که کردیم،صعود میکنیم الان!
به این صورت بود که چارلی و ویلبرت به اشانی صعود کرده و بالای سر کتاب ایستادند...
_خب...تموم شد...ولی اخرش نفهمیدیم چرا ما درون کتاب سقوط کردیم و اصلا چه ارتباطی بین داستان بی پایان و جادوگرها هست!
_بازم سخت میگیری..کتاب رو باز کن توش رو بخونیم بفهمیم چیه دیگه!
ویلبرت با ترس و لرز کتاب را باز کرد و همراه چارلی شروع به خواندن کتاب کردند.
"این کتاب اثرات توهم انگیز دارد...انسان های بی جنبه و بوق لطفا بازش نکنن...مرسی...اَه!"
_بیا به کسی اینو نگیم...باشه؟
_باشه!
پایان