چالش اول
خیلی منطقیه! همیشه همین میشه، دقیقا همون جایی که نباید زندگی تصمیم میگیره عوض خوشبختیهایی که بهم داده رو پس بگیره! فردا مسابقه کوییدیچ دارم و همین امروز باید جاروم بشکنه! موندم چه خاکی تو سرم بریزم، احتمالا اگه به مادام هوچ بگم ملاقات بعدیم میشه با مرگ... از بقیه بگیرم؟ با بقیه
حرف بزنم!؟ خیلی هم جرعت میکنم با مردم ارتباط برقرار کنم! من بهجز جواب سلام دیگه چیزی بلد نیستم. چندبار تلاش کردم با «ریپارو» درستش کنم ولیـــ...
- میخوای همینطوری تو رختکن بمونی تا بپوسی؟
- یا مرلین! نمیتونی اول اعلام وجود کنی بعد حرف بزنی؟
- نه!
- ممنون واقعا! حالا میگی چی کار کنم؟
- تو یه آبسکیوریلی. میتونی پرواز کنی!
- آره، اونجوری دیگه لازم نیست دوتا مدافعمون بیان؛ من میتونم همه بازیکنهای تیم حریف رو ببلعم!
- هر هر هر! منطقی فکر کن، تنها راهته.
با خودم فکر کردم همین الانشم دارم با یه ققنوس حرف میزنم، چی از این منطقیتر؟
- شاید یه راه دیگهای هم باشه...
- استخاره میگیری؟ بگو دیگه!
- پروفسور مودی گفت باید بری کوچه ناکترن...
- آره.
- خب اونجا میتونی چیزی پیدا کنی که یا جاروت رو درست کنه یا بتونی باهاش پرواز کنی!
- واو! البته البته! می توانم تا ابد نفرینشم که تو هوا معلق بمونم!
- چه ضدحالی تو! اصلا به من چه؟ رفتم بابا! رفتم!
و از پنجره پرید بیرون. با اینکه باهاش موافقم ولی اگه بهش بگم پررو میشه، و درضمن وقتی قهره راحتتر میتونم بخوابم! عادت داره شبا ابوعطا بخونه.

بریم سراغ اصل مطلب.
کوچه ناکترن
از توی کوچه دیاگون پیچیدم توی کوچه ناکترن. نمیدونم دلیل تاریکی هوا اونجا مهعه یا جادوی سیاه؛ ولی هرچی هست توی ترسناک کردن اونجا خیلی نقش داره. بقیه چیزها دقیقا مثل چیزی بود که به پروفسور مودی گفتم، دیوارهای ترسناک، گردنبندهای نفرین شده، کتاب طلسم، معجون و... البته به جز اون قسمت معاملم با مغازهدار!
- چی میخوای؟
صداش یه جوری بود انگار ده سال حرف نزده.
- یه معجون، طلسم، یا هرچیزی که بتونم باهاش پرواز کنم.
- برای چه مدت میخوای پرواز کنی؟
یا ریش مرلین! اگه ادامه بده حس شنواییم رو از دست میدم.
- به مدت یه مسابقه کوییدیچ؟
- معجون بهدردت نمیخوره، احتیاج به تمدید داره... با طلسم هم نمیتونی تعادلت رو حفظ کنی...
از پشت میزش اومد بیرون و دیدم یه آستینش خالیه. تلاش میکردم حجب و حیا داشته باشم و زل نزنم به بازو بی دستش. یعنی واقعا چهجوری دستش قطع شده؟

افکارم رو پس زدم و نگاه کردم کجا میره. رفت سمت جواهرات نفرین شده؛ چوبدستیش رو با دست سالمش گرفته بود و داشت بین جواهرات تکونش میداد، چوبدستیش رو روبه یه کریستال گرفت. کریستال سیاه گرد با هاله متحرک سفید-طلایی. با چوبدستی اون رو برداشت و آورد سمت من.
- با داشتن این میتونی پرواز کنی، حتی اگه تو جیب ردات باشه. روزی ۲۰ گالیون.
تلاش کردم خون سرد باشم، ۲۰ گالیون؟! سر گردنست مگه؟

حیف بهش احتیاج داشتم...
- قبوله. فردا با پست جغدی بفرستم برای جغد اتفاقی نمیافته؟
- نه، کارکردش برای آدمیزاده.
با اکراه ۲۰ گالیون بیزبون رو دادم رفت. عادلانه نیست!
رختکن(قبل از بازی)
- آخرم شد حرف من!
از دیروز گوشم بهخاطر صدای مغازهدار سوت میکشه، برای همین نفهمیدم ققنوس چی میگه.
- چی؟
- آرپیچی! تونستی باهاش کار کنی؟
- دیشب تمرین کردم که چهطور باید پرواز کنم، فکر کنم بتونم.
- دستم درد نکنه!
و دوباره رفت.
رختکن(بعد بازی)
تا آخر بازی زنده موندم و تونستیم ببریم.

البته چند بار تا دم سقوط رفتم ولی چیزی نشد، چون تو جیبم بود نمیذاشت بیافتم. بلافاصله بعد از مسابقه رفتم جغددونی. کریستال سیاه رو گذاشتم تو پاکت و به پای جغد بستم و همینطوری ۲۰ گالیون رو پر دادم رفت.
پایان