هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
#93

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ایگور نشت و گفت : « ببینین بچه ها ! می خوام آروم تر باهاتون صحبت کنم ! آقای پاتر ! اگر شما تعهد بدی که این گروه در هاگوارتس تشکیل نشه و فعالیت های غیر انسانی نداشته باشه من حاضرم عضو گروه بشم ! »
آلبوس با این حالت گفت : « شما ؟ اما چرا توی هاگوراتس نه ؟ »
ایگور گفت : « چون بده آلبوس ! خیلی خطرناکه آلبوس ! **** میشیم آلبوس »
آلبوس با آرامی گفت : « قبوله ! من سوگند ناگسستنی می خورم که گروه خارج هاگواتس فعالیت کنه و شما هم سوگند بخورید که به گروه وفادار باشید ! »

1 ساعت بعد

آلبوس : « پروفسور پس طبق برنامه سر ساعت 12 اونجا باشین ! »
ایگور : « باشه آلبوس »

<><><><><><><><><><><><><><><>
تمامی اوباش به محض اینکه آلبوس ماموریت 2-1رو شروع کرد به دنبال اون در تاپیک شیون آوارگان پست بزنند.


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۱۳:۱۲:۴۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶
#92

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
بارتی : آلبوس فکر نمی کنم اینطور باشه. هیچ کس از این گروه هیچی نمی دونه.
آلبوس : اتفاقا خیلیا میدونن. پثل همونا که ازشون درخواست کردیم ولی نیومدن. من فکر می کنم ایگور فهمیده.
بارتی : دیگه این کاریه که ...
بامب...
در کلاسی که آلبوس و بارتی توی اون مشغول صحبت بودن منفجر می شه و ایکور وارد می شه.
- ای بوقی ها. می خواین گروه غیر مجاز تشکیل بدین؟ خودم می توبیخمتون.

در دفتر مدیر مدرسه :

- بذارید براتون توضیح بدم آقا...
- نمی خواد هیچی بگی آلبوس. مثل پدرت شیطون و گستاخی.
ایگور در دفترش نشسته بود و با بارتی و آلبوس در حال صحبت کردن بود. از این گروه بدش نیومده بود اما مدیر بود و وظایفی داشت و از طرفی هم تحت فشار شورای هاگوارتز بود. ناگهان با صدای بارتی از فکر بیرون اومد.
- اما آخه شما که به حرفای ما گوش نمی کنید. این گروه هیچ خطری نداره.
- شما گفتید و منم باور کردم؟
- خود شما بگید این گروه چه خطری می تونه داشته باشه؟
- من با تو حرف نزدم آلبوس. در ضمن از اسم این گروه معلومه خطرش چیه. اوباش.
- منظور از اوباش اون چیزی نیست که شما فکر می کنید.
ایگور به فکر فرو میره. خیلی داره به خودش فشار میاره که از وسوسه ی عضو شدن در این گروه جلوگیری کنه اما نمی تونه. داره با خودش کلنجار میکنه :
آخه جواب شورا رو چی بدم؟ خوب بهشون می گم از تشکیل این گرئه جلوگیری کردم. کی می فهمه؟ چی کار کنم؟
پس تصمیم نهاییشو می گیره و رو به آلبوس می کنه و می گه : ...

ادامه دارد ...


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۴ ۱۵:۳۱:۵۱

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۲۴ اسفند ۱۳۸۶
#91

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
شوراي مديران!اتاق پاييني دفتر مديريت.

راهروهاي پنهون هاگوارتز رو يكي يكي ميگذروند.راه هايي كه حتي فليچ هم اونها رو بلد نبود..معمولا به هر مدير جديدي اين راه ها رو معرفي ميكردن تا بتونه مخفيانه با اعضاي شوراي هاگوارتز مشورت كنه يا بازخواست بشه.عرق رو پيشونيش رو پاك كرد و همينجور پيش ميرفت.اون تا حالا اصلا به اون مكان نيومده بود ولي قبلا از دانش آموزان بزرگسال در موردش شنيده بود..او تونسته بود به اونجاراه پيدا بكنه..خيلي كنجكاو بود بدونه تو شورا چي ميگذره و اعضاش رو كه هيچكي نميدونستن واقعا اونها عضو شورا هستن يا نه رو ببينه!ميدونست كار خطرناكيه و منجر به اخراجش ميشه.صداي صحبت هاي چند نفر به گوشش رسيد..سرعتش رو آروم تر كرد..حالا تو راهرويي قرار داشت كه انتهاش يه در قهوه ايه بزرگ نيمه باز بود و مشعل هاي روشن و سفيد كه آرم هاگوارتز هم روشون بود اين محيط رو روشن كرده بود.مثل روياهاش ميموند..يه راهروي فوق العاده!اگر ميتونست بعدا بقيه دوستاش هم مياورد اونجا..حتي اگر دوربين كالين رو داشت ميتونست از اونجا چند تا عكس بگيره.

كم كم به در نزديك شد..بيشتر كنجكاو بود كه بفهمه اونجا چي ميگن.چون معلوم بود بحث جالبيه.خيلي هيجان زده بود و كم كم به در نزديك شد..براي اينكه معلوم نشه اونجاست با فاصله خاصي ايستاد و گوشش رو تيز كرد.

-جناب مدير..جاسوس ما گفتن يه گروه بسيار مخوف در حال تشكيل شدن هست..شما بايد باهاش مقابله كنين.شما بايد نابودش كنين.شما..شما..!
در همينجا استرجس مدير شورا سكته اي كرد و افتاد و مرد .
-ببينين اعضاي شورا..شما بيخودي نگران هستين..من فكر نميكنم يه عده بچه اونقدر خطرناك باشن كه من به خاطرش از دانش آموزان بخوام دوستانشون رو بفروشن و به نظرم اين حركت خيلي زشته.
-به هر حال اگر گروه قوي بشه و اعضاش زياد بشه ديگه از كنترل خارج ميشن..معلم ها بايد آسايش داشته باشند.ما از شما براشون آرامش ميخوايم جناب كاركاروف.
-آقا ويزلي،مطمئن باشين سلامتي اين افراد براي من مهمتره!

صداهاي قدمي شنيده شد و در باز شد.مدير مدرسه در مقابلش ايستاده بود و با قيافه اي متعجب بهش خيره شده بود.از ترس حتي تكون هم نميتونست بخوره!

خوابگاه هافلپاف

صداي رعد و برقي شنيده شد و از خواب پريد..عرق بر روي صورتش نشسته بود و هنوز نميدونست كه دقيقا چه اتفاقي افتاده..بيرون هاگوارتز مثل هميشه بارون ميومد و صداي رعد و برق همچون ساتوري بر مغزش فرود ميومد.يعني مديريت از گروهشون هيچي نفهميده؟اون فقط يه خواب بوده؟از تخت بلند شد و به سمت مرلين رفت.اون در خواب عظيمي رفته بود و بلند كردنش كار حضرت فيل!پس بي خيال او شده و دوباره به تختش بر ميگرده..اتفاقات درون خوابش رو يه دور مرور كرد و سرش رو روي بالش گذاشت..فردا بايد دقيقا با تمام اعضاي گروه مشورت ميكرد..اگر خوابش درست بوده باشه براي همه اعضا خطرناك هست.البته اين روزا خيلي به اين مورد فكر كرده بود..احتمالا يه كابوس بوده و اصلا امكان پذير نيست درست باشه ولي پدرش در مورد اين نوع خوابها براي حرف زده بود.او پسر هري پاتر معروف،آلبوس سوروس پاتر بود!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#90

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
اوضاع به خوبي پيش مي رفت.تا كنون به گروه اوباش ها چند نفر ديگر نيز اضافه شده بودند.پيتر از يك طرف(نكته:علت اصلي عضويت او در اين گروه خر شدن وي بود.زيرا به او قول داده بودند برايش يك نوشيدني كره اي بخرند ) .از سوي ديگر پيتر را نيز مامور جمع آوري عضو كرده بوند.او گاه و بيگاه به دانش آموزان سر مي زد و آن ها را وسوسه مي كرد تا عضو شوند.
پيتر:بچه ها جون.بياين عضو شين.به من نوشيدني كره اي دادن.باورتون مي شه...خيلي باحاله...
اما چندان كسي گوشش بدهكار نبود.به همين دليل پيتر هم از كوره در رفته بود.بعد از مدت ها يك بار اليواندر به نزد پيتر آمد.
اليواندر كه مي فهميد پيتر با كوچكترين حرف از كوره به در مي رود با احتياط گفت: پيتر نوشيدني كره اي داري؟
پيتر گفت:اصلا حوصلتو ندارم.مي خواي بياي عضو شو تا نوشيدني گيرت بياد
اليواندر كه مي فهميد به هدف نزديك است گفت:خوب اگه واقعا مي دن من مي خوام بيام.
و پيتر واقعا خل بود كه نمي فهميد اليواندر به خاطر معروفيت عضو گروه شده نه به خاطر يك نوشيدني كره اي مسخره...
پيتر كه هيجان زده شده بود گفت:ببين..اين مثل يه شبكه گلدكوييديچه...بايد زير مجموعه واسه خودت بگيري اوكي؟همين طور كه من تو رو خر كردم تو هم بايد بري ملت رو خر كني...
===============
اوايل كار اوضاع خيلي جوگير شده بودند.تا حدي كه وقتي اليواندر با لفظ نفس كش! جلو يك دانش آموز سال ششمي شاخ شده بود با يك كشيده آبدار راهي خوابگاه خود شده بود.آلبوس به همه اعضا اخطار داده بود كه هيچ كس نبايد از اين ماجرا پي ببرد.همچنين بارتي به اعضا توضيح داده بود اگر كسي پيش مدير يا هر كس ديگر دهن لقي كند خشتكش را به چهار قسمت مساوي تقسيم مي كند.
آْلبوس كه از اين پيشامد خيلي خوشحال بود سعي مي كرد بچه هاي ديگر را نيز ترغيب كند.اما هيچ كس گوشش به اين حرف ها بدهكار نبود.به همين دليل آْلبوس پس از لفظ به بوقم تصميم گرفت گروه فعلي خود را تقويت كند.
به همين دليل جلسات مختلف را براي انتخاب كلاس هاي كمك آموزشي!!! برگزار شد.تا كنون گروه 4 عضو داشت.پس از آن كه اعضا چرت و پرت هاي خود را در مورد مكان تفت دادند.(پيتر:زمين كوييديچ-اليواندر:كتاب خونه-بارتي:بريم به ايگور بگيم كه باهامون همكاري كنه!!) آلبوس از كوره در رفت.
آلبوس:خيلي جاهاي بهتر رو مي شه پيدا كرد.فعلا عضو پيدا كنيد.ايگور نبايد بو ببره
....
ادامه دهيد


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۲ ۲۳:۴۲:۵۴
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۲ ۲۳:۴۵:۳۷

[b]تن�


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#89

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
مأموریت اوباش !



به هم نگاهی کردند و آلبوس که تازه متوجه شده بود که هنوز با بارتی دم تالار هافل ایستادن نگاهی به وی می کنه و می گه :
- برو تالار خودتون . اینجا مال ماس .
- نه . نمی رم . تازه می خوام اینجا بگردم ببینم چه خبره . شاید یه تغییر گروه دادم
- اِاِاِاِ ... ؟ می خوای تغییر گروه بدی ؟ پروو جمع کن برو

بارتی که از خشم آلبوس کمی ترسید بود برای اینکه کمی پست از خز شدگی در بیاد و به سوژه ی اصلی برگرده نگاهی به تالار می کنه و می گه :
- خب . گفتی باید عضو پیدا کنیم ؟ خب من خیلی ها رو دارم که بیارم . راستی تو سر دسته می شی یا من ؟
- خب معلومه من . چرا تو بشی ؟ خوبه من اومدم گفتما .
- خیلی بوقی . باشه . ولی من باید معاون تام الاختیار بشم . اوکی ؟
- امـــــــــــم ... هــــــــــــــوم ... اوهـــــــــــــوم . باشه ! قبوله . برو که باید کارمونو از امشب شروع کنیم .
- باشه . ایول . بیا فشار بده منو تو بقلت ... یه ماچ بده از اون (سانسور به وسیله ناظر) ... خب یه ماچ بده از اون لپای عسلت

با هم رو بوسی می کنن و سپس دست می دن و بارتی از تالار خارج می شه .
آلبوس هم که تازه از شر بارتی خلاص شده بود به سرعت به سمت داخل تالار که با رنگ نارنجی تزئین شده می ره و ...

صبح زود بارتی همچون همیشه از تخت سبز و نقره ایش بلند می شه و به سرعت برای خوردن صبحانه حاضر می شه . در راه با بعضی از هم گروهیان و هم کلاسیان خودش صحبت می کنه تا اونا رو برای عضویت در گروه ترغیب کنه .
بالاخره کسی رو برای ترغیب کردن پیدا نمی کنه و به سرعت به سمت غذاهای خوش مزه می ره .

هنگامی که بارتی به سرسرا رسید مرفین گانت رو دید که در کنارش جای خالی ای هست . به سرعت به سمت آن دوید و بین مورفین و امیکوس جا خوش کرد .

... در حین خوردن بود که دائما از اوباش برای آن دو می گفت و هر لحظه علاقه ی آنها به دسته اوباش بیش از پیش می شد . تا اینکه به بارتی قول همکاری دادند ...



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۴۵ چهارشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۸۶
#88

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
اوباش باز می گردند!


مکان: مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز!
زمان: دوران مدیریت ایگور کارکاروف!


ساعت از دوازده گذشته. سکوت همچون بختکی عظیم الجثه بر هاگوارتز سایه انداخته ولی با صدای پایی که میاد بوقیده میشه توی سکوت! آلبوس سوروس پاتر در حالی که از یک تمرین شبانه ی کوییدیچ برمی گرده، جاروش رو بدست گرفته و بسوی خوابگاه هافل حرکت می کنه. خستگی از صورتش می باره. زمزمه هایی هم ازش به گوش میرسه.
-آی پام! آی سرم! آی دستم! آی کمرم! آی بوقم! خدا ازت نگذره دنیس. هیچ کس تو عمرم اینقدر ازم کار نکشیده بود. مرلین تو کمرت بزنه! کوییدیچ تو بوقت! قهرمانی تو بوقت! نخوایم قهرمان بشیم باید کی رو ببینیم؟!
آلبوس به تالار هافل میرسه. خوشحالی سراسر وجودش رو میگیره. میدونه توی تالار یک تخت نرم و گرم منتظرشه. با صدای آرامی رمز ورود رو میگه.
-توسط ناظر سانسور شد. بوقی چرا اسم رمز گروهت رو میای جلوی ملت میگی؟ بار آخرت باشه هاااااا!
در باز میشه و آلبوس پا به تالار مقدس (!) هافل میزاره.
بوم!
این ضربه به طرز بی رحمانه ای درست به فک چپ آلبوس، ناحیه ی شمالیش برخورد می کنه. قبل از اینکه آل بتونه واکنشی نشون بده کشیده ای نثارش میشه.
شترق!
آلبوس همچنان از همه جا بی خبر به دور و برش نگاه می کنه. همه جا تاریکه و هیچ چیز رو نمی بینه. چوبدستیش رو از جیبش در میاره و با صدای بلندی میگه:
-لوموس!
همه جا به یکباره روشن میشه! آلبوس از اینکه طلسم روشناییش تا این حد قویه به وجد میاد ولی با یکم نظاره به اطراف می فهمه یکی چراغ رو روشن کرده.
-سلام آل!
آلبوس: بار...بارتی؟!
(شفاف سازی:بارتی؟! تالار هافلپاف؟! باب من از همون اول می گفتم هافل جاسوس داره باورتون نمی شد! )
-تو...تو چجوری اومدی توی تالار؟
بارتی نیشخندی میزنه و با صدای آرامی میگه:
-خودت توی پستت گفتی. من قبل از اینکه ناظر ویرایش بکنه اومدم رمز ورودی تالار هافل رو دیدم.
چانه آلبوس به اندازه ی یک نون بربری کش میاد. آخه آدم تا این حد...؟
آلبوس به آرامی میگه : حالا که اومدی باید یه چیزه مهم رو بهت بگم! این کتاب رو ببین!
و کتابی مرتبط به تاریخ رو به بارتی میده!
آلبوس میگه: توش در مورد گروهی گانگستری و اوباشگر به اسم اوباش بورگین و رفقا خوندم! مثل اینکه چند وقت پیش گروه از هم پاشیده میشه! می خوام دوباره تشکیلش بدم! هستی؟
بارتی در حالی که شکل وزغی شده که تازه از چرا برگشته و به شدت نیاز به wc داره (چه شود!) میگه: معلومه که هستم! چند تا عضو عالی هم سراغ دارم! از فردا شروع به عضو گیری می کنیم!
آلبوس جواب میده : عالیه ! فقط باید حواسمون به ایگور باشه!

------------------------------------------------------------------------------
هوووم...اینم پست شروع ماموریت!
توضیحات ماموریت ها رو پیوز توی این پست داده. کامل و دقیق بخونید! سوژه رو اون طوری که توضیح داده پیش ببرید. برای من مهم نیست که شما جمله بندی هاتون نادرسته یا اشتباهات نگارشی یا املایی دارید! این ها به مرور زمان و با سعی و تلاش درست میشه ولی خراب کردن سوژه...!

سوژه ی ماموریت 1-1: اوباش باز می گردند!
نقل قول:
آلبوس سوروس پاتر که به شکلی از گذشته اوباش اطلاع پیدا کرده تصمیم میگیره دوباره اوباش رو تشکیل بده و به این منظور شروع به جمع آوری مخفیانه اعضاش می کنه ! در این بین ایگور کارکاروف مدیر مدرسه می فهمه اونها رو توبیخ می کنه اما وقتی در دفترش دارن براش توضیح میدن کم کم علاقه مند میشه و خودش عضو اوباش میشه اما میگه که فعالیت اوباش تو هاگوارتس خطرناکه پس اوباش تصمیم می گیرن مقرشون رو منتقل کنند.

فقط سریع باشید! 3 تا ماموریت تا قبل از سال 87 باید تموم بشه!




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۴۰ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶
#87

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
پست پایانی جنگ...یوهاهاها


اوضاع بشدت قمر در عقرب شده است،همه مشغول جنگیدن هستند و متاسفانه بعلت وضعیت غیربهداشتی میدان جنگ قیافه مردم جنگجو اندکی به رنگ سبز زیتونی گرائیده و بنابراین همه از صمیم قلب آرزو دارند یا میدان جنگ عوض شود و یا کلا بیخیال جنگ بشوند و همه بریزند در حمام،البته با حفظ شعار آسلامیوس و اینا!
رودولف در حالی که رنگ صورتش برنگ صورت گلی-یعنی گل گوشتخوار بلیز که مسلما سبز است-در آمده بصورت ملتمسانه نگاهی به بلاتریکس میکند:
رودولف:
بلاتریکس:
و بدین صورت رودولف درک میکند که نمیتواند کاری کند که بیخیال جنگ بشوند و بنابراین به سرکارش بازمیگردد که عبارت است از مقادیری شکنجه کردن هرکس سرراهش قرار گرفت!
بلیز که مشغول کشیدن یک نفر از دهان گلش به بیرون است سر مانتی داد میزند:
-آخه بچه تو این محیط غیربهداشتی هرچی روی زمین بود که نباید برداری بخوری...ایدز میگیری!
-نون!(ترجمه:نون چقدر بد با گلی رفتار میکنه،گلی قلبش شکست! مانتی کمکم کن نون داره منو اذیت میکنه...نون قلب نداره،گلی دیشب شام نخورده الان گرسنه است ولی نون داره غذای گلی رو ازش میگیره...مانتی کمک! )
مانتی که بشدت غیرتی شده است نیز مشغول جدا کردن بلیز از گلی میشود تا بدین صورت آسلامیوس را حفظ کرده باشد.
ملت محفل که میبینند به تدریج از جمعیتشان کم و به میزان خوشحالی و شادمانی مانتی افزوده میشود به سرعت دور هم جمع میشوند تا دراین مورد تصمیمی بگیرند و این عمل باعث برانگیختن اعتراض مرگخواران میشود:
-رفقای نیمه راه!
-هوی بوقیا داریم میجنگیم مثلا...کجا رفتین؟
-مگه دارین والیبال بازی میکنین که اینجوری دور هم جمع شدید؟!
ملت محفلی همچنان دور هم جمع شده اند و مشغول صحبت هستند:
-ما باید یک کاری بکنیم،همینجوری که این غول بی شاخ و دم دارد پیش میرود دو دقیقه دیگه به عنوان دسر دامبلدور رو هم میخوره بعد آیندگان نمیگویند پس این محفلی ها بوق بودند؟!
ملت محفلی:
-پس بیائید یک کاری کنیم!
او،پیشنهادش را به همه میگوید و همه موافقت میکنند و برمیگردند سرجنگشان:
-مانتی بازی دوست داره!!!
ملت محفلی:
بلیز که متوجه حرکات مشکوکی در میان محفلی ها شده به سرعت خودش را به لرد میرساند که مشغول مبارزه با دامبلدور و دستمال قدرت وی است:
-کایکو تو نخواهی توانست منرا شکست بدهی..یوهاهاها!(اوج خشانت)
-ارباب ارباب یک موردی پیش آمده...وضعیت خیلی مشکوکه!
لرد با خشانت هرچه تمامتر به او نگاه میکند:
-چه وضعیت مشکوکی؟
-راستش محفلی ها نیم ساعت دورهم جمع شدند وبعد اصلا کلا عوض شدند...انگار یه اتفاقی افتاده...ارباب میشه بس کنیم؟همه خسته شدیم بعدهم بوی اینجا واقعا دیگه داره از حد تحمل خارج میشه...میشه بریم؟
لرد با خشانت به ملت محفلی خیره میشود و بعد از دیدن قیافه های آنها بدین نتیجه میرسد که بلیز درست میگوید،قیافه آنها بصورت تابلویی خبر از اتفاقی نامبارک برای مرگخواران میدهد:
-هوم...باید یه خبرهایی شده باشه...
بلیز هنوز سئوال خود را مطرح نکرده گردبادی در همان محیط شکل میگیرد و بعد چند نفر با ابهت در میان محل جنگ ظاهر میشوند...ابهت آنها خیلی زیاد است،بطوری که همه به سرعت درک میکنند صاحابش اومد!
کویرل:
ملت حاضر در میدان نبرد:
از آنجایی که گردباد بوجود آمده در چنین فضایی مسلما میتواند فجایع زیادی به بار بیاورد پس هیچکس رسما از دیدن کویرل خوشحال نشد چون وضعیت جسمانی و پوشاکی مردم حاضر در میدان نبرد...خوب...یکمی به هرکسی حالت تحمل دست میدهد بخصوص اینکه گردباد باعث ایجاد نیروی گریز از مرکز شده و لباس همه آلوده به چیزهایی شده که روی زمین است!!!(ایشششش)
کویرل وقتی قیافه همه را میبیند به سرعت متوجه موضوع میشود ولی خودش را میزند به آن راه و بشدت و با خشانت زیادی به لرد و افرادش نگاه میکند:
کویرل:
ملت مرگخوار:
-به چه جرات در مکانی که متعلق به من است جنگ براه انداختید؟
-به همان جراتی که بز طلایی مرا ربودید ای بوق!!!
ملت مرگخوار از چنین جملات زیبایی از سوی لرد به وجد آمده و وی را بشدت تشویق میکنند:
ملت به وجد آمده:
کویرل که بشدت عصبانی است به افرادش دستور حمله میدهد ولی افرادش که تازه رداهای خود را پوشیده اند تا همراه او بیایند چندان تمایلی به وارد شدن به میدان جنگ و دچار شدن به وضعیت جنگجویان ندارند،لرد پوزخندی میزند و مدالش را لمس میکند...ناگهان،دیوارها فرو میریزند و رعد وبرقی مهیب آسمان را میشکافد و صدای باد خیلی شدید میشود و اصولا بادی شدید وزیدن میگیرد و یکی دو نفری را هم باد برد گویا و بعد خاکها و چیزهای دیگر روی زمین مینشیند و ملت شاهد یک بز میشوند:
ملت:
لرد به ملت مرگخوار اشاره میکند و همه روی بز سوار میشوند،کویرل که بشدت از این سوءاستفاده از حیوانات بجوش آمده یقه لرد را میگیرد:
-200نفر مرگخوارت را سوار یک بز کردی؟خجالت نمیکشی؟
لرد کویرل را هل میدهد و به مرگخوارانش ملحق میشود و کویرل در کمال حیرت،مشاهده میکند که بز همینجوری کش آمده و همه مرگخواران براحتی سرجایشان نشسته اند،وی،که از این جادوی لرد سیاه در عجب مانده انگشت حیرت میگزد و ملت مرگخوار در حالی که یوهاهاها کنان میخندند همراه با بزی که حالا بالهای 60متری اش را باز کرده به نقطه ای نامعلوم کوچ میکنند.
کویرل لبخندی میزند و به محفلیها خیره میشود:
-فرار کردند!
ملت محفلی:
کویرل که هنوز متوجه وضعیتی که بوجود آورده نشده همچنان مشغول شادمانی و سرور و از این مباحث است،در حالی که ملت محفلی لحظه به لحظه به وی نزدیکتر میشوند و وضعیت برایش لحظه به لحظه وخیمتر میشود!!!


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۲:۴۴:۵۴

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#86

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
ولدي: ای دامبل نامرد! حالا دیگه با ریش تله می ذاری؟!

دامبل با يه حركت ِ سَر باعث ميشه ريشش دور كمرش تابيده بشه و از تو دستو پا جمع شه! بعد چوبدستش رو به حالت تهاجمي ميگيره سمت ولدي كه داره سعي ميكنه شصت پاش رو از تو چشش دربياره و ميگه:
- پس چي فكر كردي...! هاهاها... من خفن تر از توام!
- اِ... جدي؟! پس بگير... آواداكداورا!!!
آلبوس كمرش رو ميگيره و تريپ "ماسك" ميكشه كنار! طلسم ولدي رد ميشه! و آلبي كمرش رو ول ميكنه كه برگرده سر جاش!
- هاهاها... هنوزم عكس العملام سريعه! ولي تو هنوز مو در نياوردي!
ولدي با حالت "چه ربطي داشت" به آلبوس نگاه ميكنه...

-------
اونطرف ِ توالت (حالا جا قحطي بود؟!) درگيري ِ سختي بين دو ملت(مرگخوار و محفلي) برقراره...
تعداد زيادي از توالت ها خورد و خاك شير شده و بعضي از لوله هاي فاضلاب هم باز شده و يه سري مواد ِ معطر(!) و خوش سيما(!) كف محل رو گرفته!
از لوله هاي تركيده هم آب فواره ميزنه... اين وسط انواع و اقسام طلسم و اينا هم رد و بدل ميشه... خلاصه خيلي صحنه خفن شده، خودتون بفهميد ديگه!

وسط درگيري ها اسكاور (!!!) از تو يكي از سنگهاي توالت سرش رو مياره بيرون:
- هوششش... هوي... آهاي.... هي... هم...!
لارتن: آلبوس... آلبوس... ببين اين يارو كيه! فكر كنم با تو كار داره!
البوس: نميبيني دستم بنده نارنجي؟! بگو پيام شخصي بزاره بعدآ ميخونم.
- ميگه اسمش اسكاوره...
- اها. اومدم. ... ببين تامي(تام ريدل) يه لحظه نامردي نكن ببينم چيكار داره، الان ميام.
- باوشه!
و آلبوس ميره سمت اسكاور و ولدي هم رو ميكنه تو آينه و به دقت روي سرش دنبال اثري از مو ميگرده تا بتونه روي آلبوس رو كم كنه!


آلبوس: ها چيه اسكي؟ آورديش؟
اسكي: اره آوردم. بيگي.
- دمت گرم. ولي چرا اينقدر دير؟! نگفتي بلايي سرم بياد!
- باب به مرلين مسيجت دير اومد.
اسكاور اين رو ميگه و يه دستمالي ميده دست آلبوس و آلبوس هم دستمال رو ميبنده دور ريشش! و يه چشمك ِ "ايول-دمت گرم" به اسكي ميزنه و ميره سمت ولدي...

لارتن كه با حالت "چه مشكوك" به دستمال ِ دور ريش آلبي نيگا ميكنه ميگه: آلبوس اين چيه؟؟؟
آلبوس: به كسي نگي... ولي دستمال قدرته!
لارتن: ... ببينم دوپينگ نيس كه؟!
آلبوس با نگاه "به تو چه" جواب لارتن رو ميده و ميره سمت ولدي كه تلكوپ گذاشته جلوش و داره تو آينه رو نيگا ميكنه!

---
كمي اونطرف تر بلاتريكس چوبدستش رو گرفته سمت كله ي اسكاور كه به نظر گردنش تو لوله ي توالت گير كرده و نميتونه برگرده!
بلا: ببينم تو محفلي هستي؟؟؟ نديده بودمت!
اسكي: نه به خدا... من محفلي نيستم! اون شناسه ي قبليم بود جون مادرم! الان من هيچ كارم. يه سفارش بود آوردم واسه مشتري... گير نده. من جَوونم آرزو دارم... من گناه دارم! قول ميده بچه خوبي باشم... نــــــــه! منو نكش!!!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۰:۲۳:۲۰

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#85

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
کل راهرو ها و پله ها به طرز عجیبی خلوت بود. حتی از خبرنگاران هم خبری نبود و لرد سیاه به همراه مرگخواران سر خوش از پیروزی بدست آمده، به طرف در خروجی در حرکت بودند که ناگهان شخصی با لحن آلن دلونی از پشت یک ستون گفت:

- عجله نکن ولدی! بازی هنوز تموم نشده!

بعد ریموس با یک حرکت خفن از درون سایه ها ظاهر شد!

ملت مرگخوار :

ولدی در حالی که با حرکت دست مرگخواران را ساکت می کرد، سرش را به طرف جلو خم کرد و گفت:

- خوب به سر کچل من نگاه کن! خوب دقت کن! ..... فقط و فقط خودت رو توش می بینی! تنهای تنها! هیشکی اطرافت نیست بوقی! منم که بهم می گن ولدی، به عمرم بدون بچه محلا و این بوقیا نرفتم دعوا! برو کنار بذار باد بیاد.

ناگهان در میان بهت و حیرت و اینای مرگخواران، محفلی ها از پشت ستون ها بیرون آمدند و چوبدستی هایشان را بالا گرفتند.

ولدی:

- که اینطور! مرگخواران وفادار من! آواداکداورایی 100 گالوین!

با این حرف طلسم های سبز رنگ در هوا پخش و شد و ولدی هم به دور از چشم همه برای بیرون بردن غنیمت عزیزش به سرعت به طرف در خروجی رفت که.....

زِپِرِشک!

با صورت با کف پارکت برخورد کرد و وقتی به عقب نگاه کرد با دامبل مواجه شد که طرف چپ ایستاده و سر ریشش طرف راست، در دست لارتن است و در واقع پایش به ریش دامبل گیر کرده بود!

- ای دامبل نامرد! حالا دیگه با ریش تله می ذاری!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۳:۳۴:۰۰

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#84

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
ملت مرگخوار بعد از عبور از یک تونل وحشت ناک درست رو به روی در اصلی تالار اسرار ایستادند . باز هم همون مشکل قدیمی برگشته . در با یک رمز عبور به زبان مار ها باز میشه و کسی هم زبان مار ها رو بلد نیست .

بلا: خوب به نظر میاد باید منتظر بشیم تا لرد برسه اینجا .
هوریس: خوب چرا بهش اطلاع نمیدید که بیاد؟

بلا که تازه متوجه موضوع شده بود فورا آستین دست چپش رو بالا میزنه و چوب دستیش رو بر روی علات شومی که روی بازوش هک شده و قرار میده و به آرامی چیزی زیر لبش زمزمه میکنه .

همهی مرگخوار ها برای یک لحظه کوتاه درد خفیفی در بازو های سمت چپشون حس میکنند .

_________________________

راهروی مدرسه . بالای سر جسد مرحومه مغفوره آنی مونی کبیر ( رل) .
لرد در حال مداحی کردن و وصف خوبی ها و بزرگواری های آنی مونی و چند تا از مرگخواران حاظر در صحنه به همراه دانش آموزان جان بر کف هاگوارتز مشغول اشک ریختن و سینه زدن بر در جنازه آن مرحوم ( برادر آنی مونی (رل) کبیر) هستند.

ناگهان لرد یه درد خفیف در دست چپ خود احساس کرده و این امر باعث یک توپوق کوچک در نوحه ی مربوطه گردیده که باعث خنده و شادی همه حاظران در آن مراحم ارزشی میگردد.

لرد از خنده و مسخره بازی های به وجود آمده بر سر جنازه آنی مونی سو استفاده کرده و به تمام مرگخواران حاظر در صحنه علامت میدهد که به دنبال او در حرکت باشند . همچنین به گراوپ معموریت میدهد بعد از پایان مراسم نوحه سرای پیکر آن مرحوم ( رل) را به خارج از مدرسه انتقال دهد.

_____________________
دقایقی بعد در در تالار ارسرار

ملت به ترتیب پشت سر لرد در حال ورود به تالار هستند . لرد دقایقی قبل به جمع مرگخوارن ملحق شده و با گشودن در تالار امکان حظور مرگخوران را در تالار فراهم نموده گردیده است .

بعد از ورود آخرین مرگخوار در تالار دوباره بسته میشود تا در مدت زمان حضور لرد و مرگخوران کسی مزاحم فعالیت های آنان نگردد.

مرگخوران با تعجب مشغول نظاره عجایب موجود در تالار هستند ولی لرد به آرامی به سمت گنجه ی کوچکی که در انتهای تالار ( سمت چپ) قرار دارد در حرکت است .

در عرض چند دقیقه تمام مرگخواران بر گرد لرد و آن گنجه کذایی حلقه زده و به دقت و شدت مشغول نظاره لرد که در حال تفکری بس عمیق است میباشند .

درون مایه فکر لرد:
اه . رمزش چی بود این کمد بوقی؟ همش یادم میرفت از اون اول ها . ای بیمیری سالازار با این رمز گذاشتنت . صد رحمت به بوق .

لرد با صدای بلندی کلمه بوق را بر زبان جاری ساخت و همین امر باعث گشوده شدن درب کمد گردید .

مرگخوران که از درون مایه ذهن اربابشان بی اطلاع بوده اند به شدت مشغول تشوق وی گردیدند و لرد در حالی که خیلی زیاد با خودش حال مینمود به شکل کاملا سمبلیک درب نیمه باز آن کمد را گشودن نمود و به شوق و اشتیاق مشغول نظاره یک عمر افتخوار آفرینی خود بود .

درون کمد پر از جام و مدال طلای و نقره ای و کریستالی بود که برق آنها چشمان غیر مصلح مرگخوران را اندکی آزار میداد. در بالاترین قفصه این گمجه یک جعبه چوبی رنگ و رو رفته به چشم میخورد . لرد به آرامی آن جعبه را از گنجه خارج کرد و درب آن را در برار نگاه های حیرت زده مرگخوران باز نمود و نور طلایی رنگی تالار را پر کرد .

اندکی بعد که چشمانشان بر این نور خیره کننده غلبه کرد همه با هم و به طور دسته جمعی محوه نظاره یک مدال طلایی رنگ به شکل بز که در درون آن جعبه بی رنگ و رو قرار داشت گردیدند .

یک مدل کوچک به نقش بز با چشمانی از مروارید سیاه و شاخ های سبز رنگ تراشیده شده از زمرد و به شکل سر افعی و سم های قرمز رنگ از یاقوت کبود .

لرد دست لرزان خود را جلو برد و آن بز با شکوه را از جای به در آورد و به آرامی بر روی سینه خود نصب نمود . همه ی مرگخوران یک صدا مشغول تشویغ لرد گردیدند

دقایقی بعد لرد در جلو و مرگخوران به دنبالش از تالار اسرار خارج شده و به دستشویی مریتل گریان قدم گذاشتند.

نور خیره کننده ای که از آن بز ساطع میشد دستشوی را روشن کرد


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۲:۵۸:۵۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.