سلتم پروفسور بونز!
امیدوارم خوب باشین آخر ترمی:)
+++
- امتحانی برگزار نمیشه!
سکوت تمام فضای سالن امتحانات هاگوارتز را فرا گرفت.
- چی... چی؟!
- پروفسور بونز قبل مرگشون توی وصیت نامهای که جدیدا به دستمون رسیده گفتن که نباید از دانش آموزا امتحان دفاع گرفته بشه.
- ولی آخه اون که مرگش خیلی ناگهانی بود! وصیت نامه کجا بود آخه؟
- ماتیلدا جان مثل این که از وصیت استاد دفاع بی اطلاعی!
ماتیلدا اخمی از روی بی اطلاعی کرد و به پنی که اینو گفته بود خیره شد.
- نه... ولی آخه... پروفسور بونز که اهل وصیت نوشتن نبود!
پروفسور اسلاگهورن که مامور اطلاع دادن محتوای وصیت ادوارد بونز به دانش آموزان بود، چشماشو ریز کرد. درواقع امروز از معدود روزایی بود که میخواست حواسش جمع باشه پس خبری از بطری نوشیدنی نبود.
- نبود؟ منظورت چیه دوشیزه استیونز؟
- من شخصا چندباز ازش شنیدم که میگفت از مرگ بیزاره و قرار نیست به سرنوشت بقیه دچار شه و حتی بعد از اونم از این کارا خوشش نمیاد، پس این وصیـ... آخ! چته وحشی؟
پنی که از حرص، دندوناشو با حرص بهم فشار میداد و کم کم داشت خردشون میکرد، یه چشم غره جانانه به ماتیلدا رفت.
- به مرلین یه کلمه دیگه از دهنت بیاد بیرون، با وردنه صاف میکنم!
اما در اون لحظه، ماتیلدا انگار درصدی از مغز و البته گوشش رو نداشت!
- صداتو نمیشنوم! چرا انقدر آروم حرف میزنی؟
پروفسور اسلاگهورن چشماشو ریزتر کرد. در حدی که فقط دوتا نقطه دیده میشدن.
- چیزی گفتی دوشیزه کلیرواتر؟
- نه... راستش...
پنی به دنبال یه ناجی گشت تا اونو از این وضعیت نجات بده.با این که همیشه آدمای قهرمان و ناجی یه شنل میپوشن و نقاب میزنن اما این دفعه هرمیون هم میتونست ناجی خوبی برای پنی باشه. پس پنه لوپه پیس پیسی کرد که حواس هرمیون جمع شه و بعد به ماتیلدا اشاره کرد.
هرمیون هم کسی بود که کلاه شک داشت بندازتش ریونکلاو و به همین دلیلم آدم باهوشی بود و اصلا هم شبیه ماتیلدا نبود و خیلی آروم و زیر پوستی ماتیلدا رو تو گونی کرد و برد!
پنه لوپه نفس راحتی کشید و مشغول صحبت با مدیر شکاک شد.
- آقا پروفسور بونز این چند وقت برعکس اوایل، خیلی محافظ کار شده بود. بیشتر راجع به مرگ فکر میکرد. همیشه هم راجع بهش باهاشون صحبت میکرد.
- پس دوشیزه استیونز... عه. کجا رفت؟
- ماتیلدا؟ خب... اممم... راستش این چند وقت حسابی بی ادب شده! همش سر به سر معلما میذاره و فرار میکنه. حالام ارتقا پیدا کرده سر به سر مدیر میذاره. شما ببخشیدش.
- اوه... اشکالی نداره. پس اونطور که میگی وجود وصیت نامه پروفسور بونز اصلا چیز عجیبی نیست.
- معلومه که نه.
پرفسور اسلاگهورن اصلا آدمی نبود که خودشو درگیر پیچیدگیها بکنه و از طرفیم تا همین اینجاشم خیلی مسئولیت پذیری و دقت به کار برده بود. تازه چشماشم دیگه بیشتر از این ریز نمیشد! بنابراین بیخیال این موضوع شد و گفت:
- خلاصه این که امتحان ندارین و آخرین نمرات کلاسیتون رو به عنوان نمره امتحان در نظر میگیریم. ولی دیگه از نوشیدنی و کیک سر جلسه خبری نیست.
بعد با فکر اون همه نوشیدنی ای که سهم بچه ها بود و حالا مال خودشه، لبخندی زد و رفت. و چند ثانیه بعد سالن امتحانات از شدت جیغ و داد بچهها درحال ترکیدن بود.
مکانی نامعلوم- هی چرا من به جای این که راه برم دارم قل میخورم؟!
یه عدد گونی پر و متحرک روی زمین قل میخورد و سعی میکرد حرکت کنه.
- چون تو گونیای ماتیلدا.
- پروفسور بونز؟ شما اینجا چیکار میکنین؟
- منم کردن تو گونی این جادوآموزای بی چشم و رو. بلای سرتون میارم که حتی با جادوهای دفاع هم نتونید جلوشونو بگیرین. اون روی سیاهمو نشونتون میدم.
........
[
آخریشurl=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=330937]اول[/url]
دومسوم