هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۵ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۴
#60

هرمیون گرنجر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۱ جمعه ۱۰ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
از شما گفتن... از ما نشنفتن...
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 60
آفلاین
ســــوژه ی جـــــــدید!


هر لحظه به خستگی اش اضافه میشد، با قدم های استوار و محکم در میان مه راه میرفت، سنگ های زیر پایش خش خش میکردند. همچنان در راه ویلای صدفی بود، جایی که بیل و فلور با خوبی و خوشی در آن منطقه زندگی میکردند. پشت سر او دو نفر می آمدند، رون و هرمیون، دست در دست پشت سر هری پاتر حرکت میکردند. باز هم به حرکت خود ادامه داد، قطره ی عرق از روی صورتش روی یک سنگ خشک ریخت، آن قدر بابت بیل و فلور نگران بود که هر لحظه ضربان قلبش بیشتر میشد.

کمی جلوتر چهار نفر حرکت میکردند، آن ها هم مانند هری دلواپس بودند. مالی، فرد،جرج و آرتور ویزلی خسته تر و دلواپس تر از همه به راه خود ادامه میدادند، در میان آن مه هیچ چیز دیده نمیشد اما بوی جسد در هوا پیچیده بود. امکان داشت بیل و فلور مرده باشند. آرتور در قلبش به زنده بودن آن دو امید داشت.

بعضی از سنگ ها بلند بودند، فرد و جرج با هم روی آن ها پا میگذاشتند و با کمی کج شدن خود را روی آن مستقل میساختند. سکوت حاکم بود اما خش خش سنگ ها بخشی از این سکوت را میشکستند. صدای جیغ بلندی آمد. لحظه ای تن همه لرزید، میخواستند سریع تر کاری انجام دهند. فرد و جرج لحظه ای ایستادند، نفس نفس زنان به سمت چپ و راست نگاه میکردند، توانستند تا بخشی از راه را ببینند و بتوانند نقشه ای برای سریعتر رسیدن بکشند. فرد یک قدم به عقب برداشت، لحظه ای بعد کاملا به پشت برگشت و به سرعت شروع به دویدن کرد.

هری، رون و هرمیون، با اخمی از سر نگرانی با دنبال کردن رد پای خانواده ی ویزلی ها به راه خود، ادامه میدادند. از سنگ های کوتاه و بلند رد میشدند تا بتوانند هر چه سریع تر به مقصد خود برسند. هری لحظه ای ایستاد. یکی از پاهایش روی یک سنگ بلند بود و دیگری پایین. چشمانش را تنگ کرد تا بتواند بهتر ببیند. انگشتان خود را لرزاند و به آرامی دستش را به پشت خود برد. هرمیون و رون هم به دنبال او ایستادند و به آرامی دست خود را پشتشان بردند. هری انگشت شست و انگشت اشاره اش را درون جیبش فرو کرد. چوبش را به آرامی بیرون آورد و با کمی جابه جایی آن را درون دستش محکم ساخت. رون فک پایینش را جلو آورد و گفت:
-هری، چه خبر شده؟ چیزی دیدی؟!

هری پاتر دست راست خود را به نشانه ی سکوت بالا برد و با همان دست نشانه ی همراهی را داد. در میان سایه ی سفید مه مردی با چوبی در دست جلو می آمد. هری چوبش را جلو آورد و بلند گفت:
-همونجا وایسا و بگو کی هستی!

مردی که در سایه دیده میشد دستانش را به آرامی بالا آورد. سرش را کج کرد. بلند داد زد:
-هری؟ تویی؟ منم فرد!

هری پاتر نگاهی به هرمیون و رون کرد. سرش را تکان داد و شروع به راه رفتن کرد. به آرامی جلو میرفت، طوری که صدای خش خش سنگ ها شنیده نمیشدند. لحظه به لحظه، دقیقه به دقیقه، پایش را جا به جا میکرد. به نزدیکی فرد رسید، موی قرمزش که در هوا میپیچید دیده میشد. او کمی خود را خم کرده بود و سرش را به چپ و راست میبرد تا بتواند بهتر هری پاتر و دو نفر دیگر را ببیند. او هم دیگر مطمئن شده بود که هری پاتر روبه رویش ایستاده است. پس او هم به جلو آمد.


تصویر کوچک شده
پسر شوهر، خواهر شوهرم..













we love you emma
فرد میگه..

به یاد اون قدیما




من اغتشاش گرم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۳
#59

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 350
آفلاین
اگر مدتی از خانه خود دور شوید، متوجه خواهيد شد که در هنگام بازگشت وقتی مى خواهيد اعضاى خانواده خود را ببينيد چقدر هيجان زده و مضطرب هستید. حالا تصور کنید با دعوا از خانه تان بيرون آمده باشيد و براى حل مشکلتان مجبور به بازگشت دوباره به آن خانه باشيد.

دستش را روى زنگ در نگاه داشته بود اما از فشار دادن آن عاجز بود.

فلاش بک- دفتر دامبلدور

- پرفسور مى دونيد که، پدرم با من حرف نمى زنه.

اما دامبلدور مانند همیشه با آرامش فنجان قهوه را به فلورانسو داد و گفت:

- يه پدر در برابر دخترش مقاومت نمى کنه فلورا. به جاى پاترونوس برو پيش اونا و بعد از اين همه وقت ببينشون.

پایان فلاش بک- خانه ى خانواده آلبا

چند ثانیه پس از فشار دادن زنگ، خدمتكار مقابل در ظاهر شد. چقدر تلخ است خدمتكار جدید خانه تان شما را نشناسد.

- شما خانم؟!
- با آقای آلبا کار دارم من..دخ..فلورانسو هستم.

آيا طرد شده ها، باز هم عضو خانواده محسوب مى شوند؟

انسان ها خانه ى خود را هرگز فراموش نمى کنند. فلورانسو هم خانه ى گرمشان را که همیشه بوى عطر مادرش به مشام مى رسید و صداى موسيقى مورد علاقه پدرش شنیده مى شد را فراموش نکرده بود اما ديگر خبرى از آن ها نبود. خانه سوت و کور بود.

- اينجا بشينيد تا ارباب تشريف بيارن!

آنجا ديگر خانه اش نبود بلکه خانه ى اربابش بود. و طولى نکشيد که ارباب از پله هاى مجلل خانه پايين آمد و پشت سرش خانمى که مشخص بود به طور ناگهانى پير شده است.

اينکه مادرش براى در آغوش کشيدن او تمايلى نداشت، برايش عجیب نبود. پدرش قدرتمند بود، خيلى قدرتمند.

- واسه چى اومدى اينجا؟ ها؟
- م..من يه ليست مى خوام. يه ليست از همه ى جادوگراى سياه و موقعیت فعليشون. م..

صداى نفس هاى عمیق و بى صبر صاحبخانه بلند شد. مشخص بود سعى در کنترل خود دارد.

- پس کارت افتاده که پيدات شده آره؟ محفلى هاى سفيدت نتونستن کمکت کنن؟

جوابى نداشت. نمى توانست بگوید که هر روز از دور نگاهشان مى کند. پدرش با خشم ادامه داد.

- باشه..باشه. اون ليست رو ميدم فقط ديگه رو کمک ما حساب نکن!

و دوباره در بالاى پلکان گم شد. فلورانسو فرصت را غنیمت دانست.

- خيلى شکسته شدى مامان!

و قطره اشکى که گونه ى زن را خيس کرد.

- نمى خوايد با من حرف بزنيد؟

شاید مادرش مى خواست جلو بيايد اما صداى پدرش مانع شد.

- بيا، بيا بگیر و فقط برو!

غرور خيلى بد است، خيلى. کدام پدر قلبش براى فرزندش نمى تپد؟ اما غرور..

و فلورانسو دوباره از خانه بيرون آمد و نگاهى به ليست انداخت. بايد آن را سریع تر به دامبلدور تحویل مى داد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳
#58

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
خلاصه

گروهی از مشنگ ها و فشفشه‌ها، به سرکردگی مردی به نام دوریان، به شکار جادوگرا و ساحره ها مشغولند. آخرین دستاوردشون، شکار کردن ویولت بودلره که توی مأموریتی برای محفل به سر می‌برد. از طرفی، بیل ویزلی کُتی چرمی از طریق همسرش به دستش می‌رسه که پشتش داستانی خوابیده. "به یه دختر مشنگ که توسط جادوگرا مورد آزار اذیت قرار گرفته بود، کمک می‌کنه و کتش رو می‌ندازه رو دوشش. دختره بهش می‌گه: وقتی این کت برگرده بهت، اوضاع برعکسه!" و وقتی که ویولت دیر میکنه برای جلسه‌ی محفل، بیل ویزلی آشفته، ماجرا رو برای بقیه تعریف می‌کنه.

رکس و دابی میرن دنبال ویولت و با ماگت نیمه‌جون رو به رو می‌شن و صحنه‌ی درگیری. درخواست کاراگاه‌های زبده‌ی محفل رو می‌ده تا بفهمن ماجرا چیه.

+++_______________________+++


دامبلدور پشت میز اتاقش نشسته بود و اطلاعاتی را که چند دقیقه پیش به ذهنش راه یافته بودند حلاجی می کرد. خبرهای خوبی دریافت نکرده بود. ویولت بودلر در محل ماموریت حضور نداشت و از شواهد امر برمی آمد که زد و خوردی پیش آمده باشد. لحظاتی ذهنش درگیر ماگت، گربه ی شجاع ویولت شد. گربه را دست ویکتوریا سپرده بود، از پسش برمی آمد.

بلافاصله بعد از این که پاترونوس رکسان را دریافت کرده بود، دو کارآگاه را به محل اعزام کرده بود. برخلاف آن چه فکر می کرد، مثل این که موضوع جدی بود. کارآگاهان محل درگیری را به دقت بررسی کرده بودند و یکی از آن ها خاطرنشان کرده بود که " فکر نمی کنم کار جادوگرا باشه، هیچ اثری از جادو به چشم نمی خورد، به علاوه اینا!"

نگاهش به سمت پوکه های گلوله ی روی میز چرخید. تکنولوژی؟ جادوگرهای سیاه هیچ وقت عاشق تکنولوژی نبودند و این اواخر هم تغییری در عقیده شان نداده بودند. پس...کل جامعه جادوگری از سوی نیرویی دیگر یا به احتمال زیاد، مشنگ ها تهدید می شد.

هنگامی که دستش روی دستگیره در قرار گرفت و در باز شد، دامبلدور با چهره هایی مواجه شد که نگرانی و اضطرابشان را به خوبی حس می کرد. تک تکشان چشم به دهان داملدور دوخته بودند، رکسان ویزلی خبرهای خوبی به آن ها نداده بود! با این حال رو به فلورانسو کرد:
- فکر می کنی بتونی یه پاترونوس بفرستی دوشیزه فلورانسو؟

فلورانسو سرش را به علامت تایید تکان داد. دامبلدور اشاره ای به اتاقش کرد و گفت:
- پس لازمه تو اتاقم صحبتی داشته باشیم!

بعد از این فلورانسو پشت ردای دامبلدور از نظر پنهان شد، دامبلدور رو به جمع دوستان ویولت کرد:
- همه مون ویولت رو می شناسیم، بودلر ارشد از پسش برمیاد!

سپس چرخید و در پشت سرش بسته شد.

دخترک محفلی روی یکی از مبلمان های اتاق نشسته بود و چشم انتظار دامبلدور بود.
- از پدر و مادرت خبری داری فلورانسو؟

سرش را پایین انداخت و جواب گرداننده محفل را نداد.
- فکر کنم وقتشه پاترونوسی واسشون بفرستی و از حالشون باخبر بشی، یا اگه بخوام منظورم رو بهتر بیان کنم جویای حال کل جادوگرهای سیاه بشی!


ها؟!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#57

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
از پنجره به بیرون خیره مانده بود. لندن.. شهر همیشه گریان.. چه دیده بود این شهر که همیشه می‌گریست..؟

- دوریان. آوردیمش.

برنگشت به سمت کسی که تازه وارد اتاق شده بود. ذهنش جای دیگری بود. "لیانا.." این اسم، سال‌ها در ذهنش تکرار می‌شد.. همه آن دختر را فراموش کرده بودند. آن جادوگرهای لعنتی با چوبدستی‌های لعنتی‌شان، باعث شده بودند لیانای او فراموش بشود. آنطور که شکنجه شده بود.. آنطور که عذاب کشیده بود.. و دوریان تمام این سال‌ها، این کینه را مانند صخره‌ای داغ و سوزان، در قلبش حفظ کرده بود.. از تک تکشان انتقام می‌گرفت.. از تک تکشان!

تازه‌وارد، هنوز پشت سرش این پا و آن پا می‌کرد:
- دوریان؟

بالاخره به سمت او برگشت. چشمان سردش، روی بازو و شانه‌ی باندپیچی‌ش قفل شد:
- چه طلسمی خوردی توبی؟

توبی من و من کرد:
- طلسم نبود. دختره.. چاقو کشید. از جادو استفاده نکرد جلومون.

دوریان پوزخندی زد. می‌دانست دختر یکی از آن جوجه‌های دست‌پرورده‌ی محفل ققنوس است. جوجه جادوگرهای شریف.. هه! جادوگرهای شریف! مثل این که بگویی دریاهای خشک!..

به سمت در اتاق حرکت کرد و متوجه شد توبی دارد به دنبالش می‌آید:
- دوریان.. اون دختر.. خیلی کم سن و ساله. و حتی به ما هم آسیب نمی‌زد.. برای پیدا کردن جادو توی جادوگرا.. شاید بهتر باشه یه جادوگر دیگه رو برای تشریح پیدا کنیم..

دوریان به یک‌باره ایستاد و توبی محکم به او خورد.

- بهتره یه جادوگر دیگه رو بیاریم؟

لحنش نرم و آرام بود. توبی احساس آسودگی خاطر کرد. عجب اشتباهی!
- اوم.. میدونی.. اون تقریباً هم‌سن لیاناس..
- هم‌سن لیانا!

ناگهان با خنده‌ای جنون‌آمیز، این کلمات را فریاد زد:
- هم‌سن لیانا!! وقتی که اون جادوگرای لعنتی انقدر آزارش دادن که دیوونه شد! و بعدش بردنش و ذهن همه رو ازش پاک کردن! هم‌سن لیانای پونزده سال پیش! لیانایی که همیشه می‌خندید و بعدش همه فراموش کردن حتی چطوری می‌خندید!

صدایش آرام شد. بار دیگر، سرد و نفوذناپذیر، به خودش مسلط گشت.
- ولی.. من هرگز فراموش نمی‌کنم توبی.

و به سمت اتاقی حرکت کرد که ساحره‌ی جوان را به تختی بسته بودند:
- برام مهم نیست چند نفرشون بمیرن. برام اهمیتی نداره جوجه‌های محفلن یا مثل اون یارو، بلک، مرگخوارن. همون زجری رو که لیانا کشید، می‌کِشن و..

مکثی کرد. دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت.
- و همون زجری رو که من کشیدم، با دیدن هم‌بازی بچگی‌هام..!

چنان سرمایی در صدایش بود که توبی به خودش لرزید..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲ ۱۸:۴۱:۲۳


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#56

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- شاید بد نباشه دو نفر از ما بریم و یه سری به محل مأموریت ویولت بزنیم. اینطوری خیال همه‌مون راحت‌تره، نه؟

بیل بلافاصله از جا بلند شد. دامبلدور که در جستجوی دونفر مامور بود، با دست راستش از او خواست که بنشیند و خطاب به فلور گفت:
- فلور، بیل می تونه تو یکی از اتاق های بالا استراحت کنه...

بیل قصد مخالفت داشت که..
- شاید به اعضای خبره ای مثل تو نیاز داشته باشیم، بیل!

**************************


- دابی کارهای آشپزخانه اش ماند، دابی باید صبحانه درست کرد!

رکسان قدم هایش را تندتر برداشت شاید هرچه زودتر به محل ماموریت ویولت برسند و بتواند از دست غرغرهای دابی نجات پیدا کند. "دابی کار داشت.." فقط ده متر دیگر، "دابی اصلا نفهمید..." چند قدم دیگر، "دابی دلش می خواست.."
- رسیدیم!

بعد از این که بیل همراه فلور راهی طبقه ی بالای گریمالد شده بود، دامبلدور تک تک اعضای محفل را از نظر گذرانده بود. برخلاف آن چه نشان می‌داد، نگران ویولت بود ولی ممکن بود اعضای محفل را برای ماموریت مهم تری نیاز داشته باشد، پس...
- من می‌خوام برم!

سر چرخاند و صورت رکسان ویزلی را مقابل خود یافت.
- دابی رو هم با خودت ببر رکس!


نفسی از سر آسودگی کشید و قدم به داخل خانه ی متروک گذاشت. دابی درحالی که هنوز زیرلب غر می‌رد، در را پشت سرش بست.
- دابی شک داشت این جا مقر مرگخواران بود، مرگخوارها تمیزتر از این بود!

رکسان نیز با او هم عقیده بود ولی با این حال کمی حالت تدافعی به خود گرفت و قدم هایش را آرام تر برداشت. مطمئن بود که صدای "معو" ی ضعیفی به گوشش خورده، سر جایش ایستاد و سعی کرد محل صدا را تشخیص دهد. این طور که معلوم بود ماگت همین طرف ها بود!
- لوموس!

چوبدستی اش را پایین تر گرفت و قطره های خون روی زمین اولین چیزی بودند که به چشم خوردند.
- ویو، ماگت!

چند قدم دیگر برداشت. در نور اندک چوبدستی، گربه ای نیمه جان دراز کشیده بود و کنارش چند گلوله ی تفنگ جا خوش کرده بودند. نفسش را در سینه حبس کرد. دابی با قدم های لرزان جلوتر آمد و زانو زد. گربه ی شجاع را از روی زمین بلند کرد و دستانش را دور پیکرش حلقه کرد.
- دابی فکر کرد باید یه سپر مدافع فرستاد!

بی درنگ چوبدستی اش را بلند کرد و پلنگ نقره ای رنگی از نوک چوبدستی خارج شد. محفل خبرهای خوبی دریافت نمی کرد! باید هرچه سریع‌تر یک کاراگاه خبره می‌فرستادند تا محلّ درگیری را تجزیه تحلیل کند..


ها؟!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#55

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
روی یک زانو، نشست و همانطور که با چشمان تیزبینش، سرتاسر خانه‌ی تاریک و خاموش را از زیر نظر می‌گذارنید، اجازه داد ماگت روی شانه‌ش بپرد:
- به نظر متروکه میاد رفیق. نه؟

ماگت با کج‌خلقی، غرغری کرد. به عنوان یکی از معدود موجوداتی که نگران امنیت و سلامت بودلر ارشد بود، مأموریت‌ها محفل همیشه کلافه‌ش می‌کردند. به خصوص که کاملاً می‌دانست عقل درست و حسابی هم در کلّه‌ی صاحبش نیست.

- لوموس!

محیط اطراف اندکی روشن‌تر شد:
- باو من که از اول گفتم مرگخوارا موندشون بالاس، عمرناش همچین جایی لونه نمی‌کنن. مودی سه پیچ بود.

چرخی زد در کلبه‌ی خاک‌گرفته و ادایی در آورد:
- "تو نمی‌دونی یه مرگخوار ممکنه چیکار کنه، مگر این که مرگخوار باشی! هستی بودلر؟" بعدم یه‌جور نیگا کرد انگار...

نیازی نبود فشار پنجه‌های ماگت را روی شانه‌ش حس کند. گوش‌های قدرتمندش، یک‌آن، حرکتی را پشت سرش تشخیص دادند. ویولت، روی پاشنه‌ی پایش به سرعت چرخید و ماگت هم جلوی پاهاش پرید:
- اکسپلیارموس!

شنیدن صدای ناسزای مهاجم به او فهماند باید دست دیگرش را به جلو دراز کند تا چوبدستی باریک و تراشیده‌ی ناشناس را در هوا بقاپد.

- تفنگ؟!

با برخورد فلز سرد به دستانش، ذهنش ناباورانه این را زمزمه کرد. صدای شلّیک که بلند شد، به سرعت خودش را به گوشه‌ای پرت کرد و همانطور که غلت‌زنان به دنبال جان‌پناهی می‌گشت، مغز سریع‌الانتقال ریونکلایی‌ش، مشغول تحلیل دانسته‌هایش شد.

- مرگخوار نیست.. یا مشنگه، یا فشفشه.. دو نفرن.. امّا چرا؟! لعنتی! خودمو با اون طلسم لو دادم!

پشت دیواری بالاخره پناه گرفت. این اسلحه‌های جهنمی مشنگی! همه‌شان برای کشت و کُشتار ساخته شده بودن!

- بیا بیرون جادوگر کوچولو..!

چه؟!!

- بیا بیرون خوشگله. این همه سال شماها زورتون به ما رسیده، حالا ما قراره زورمون به شما برسه. نترس! نمی‌کشیمت!

خنده‌های کثیفشان، می‌توانست لرزه بر اندام هر دختری بیندازد. ولی خب.. ویولت.. هر دختری نبود!

پوزخندی زد:
- اگه یه نظر منو دیده بودی داداش..

چوبدستی‌ش را غلاف کرد. چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید. انصاف نبود با کسی که به جادو مسلح نیست، چوبدستی‌ به دست دوئل کرد!

- عمرناش خوشگله صدام نمی‌کردی!..

***


- شاید بد نباشه دو نفر از ما بریم و یه سری به محل مأموریت ویولت بزنیم. اینطوری خیال همه‌مون راحت‌تره، نه؟

دامبلدور با لبخند ملایمی، دستانش را از هم گشوده بود و هیچ نمی‌دانست در محل مأموریت دختر مخترع محفل..

تنها ماگت ِ زخمی و نیمه‌جان باقی مانده‌است!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱:۴۶ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#54

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
عرق سردی روی پیشانی بیل نشسته بود که با هوای سرد روز عید هم خوانی نداشت.
نمی توانست حس دیگران را بفهمد، همه با قیافه های متعجب به او چشم دوخته بودند. فلور لیوانی پر از نوشیدنی عسلی از غیب ظاهر کرد و به دستان همسرش داد و با صدایی نجوا مانند گفت :
_ چی شده بیل؟ چرا عرق کردی؟

بیل ویزلی تمام تلاشش را کرد تا سکوت کند اما هر لحظه صحنه جلوی چشمانش واضح تر می شد! سرانجام در برابر نیروی ذهن زانو زد.
****************************************

صدای فریاد از همه جا به گوش می رسید. به نظر می رسید چند زن با تن های صدای یکسان در حال خواند اپراهایی ناموزون و نامتقارن هستند.
نور بنفش رنگی سراسر محیط را روشن کرده بود و شعله های نارنجی رنگی، هماهنگی متناقضی با محیط ایجاد می کرد.
ناگهان سکوت هراسناکی بر فضا مستولی گشت. استرس در تمام ارتعاشات این سکوت موج می زد. بیل حس می کرد که همه این ها به ویولت ربط داشت، اما نمی دانست چگونه!؟
از تک تک لحظات این توهم بوی خطر حس می شد. ویولت در خطر بود!
_ ویولت رو نجات بدید... اون به کمک نیاز داره!

بیل با فریاد بلندی از توهماتش بیرون کشیده شد.همچنان فلور کنارش نشسته بود و لیوان نوشیدنی به دستش می داد! یک چیزی درست نبود.
همه اعضای محفل از جمله دامبلدور به او چشم دوخته بودند. فلور چینی روی پیشانی اش نقش بسته بود.
_ بیل تو چت شده؟ اولش اون خواب، الانم فریاد های بی دلیل!
_ نه، هیچ کدوم اینها بی دلیل نیست.

صدای رسای دامبلدور که این جمله را با تحکم ادا می کرد، تمام شبهات مبنی بر رفتار غیر عادی بیل را تخریب کرد. فلور که نگرانی اش چندین برابر شده بود با صدایی لرزان اما محکم پرسید :
_ میشه واضح تر بگید؟ بیل حالش اصلا خوب نیس انگار!

دامبلدور کنار بیل نشست و به چشمانش زل زد :
_ توهم خاج از زمان داشتی؟
_ فکر .
_ ام ... امیدوارم بودم حدسم غلط باشه.

فلور با بی تابی نالید :
_ خواهش می کنم بگید چی شده؟
_ وقتشه که تاوان بلاهایی که اجداد اصیل زادمون به سر مشنگ های بی گناه وارد کردند رو ما بدیم.

دامبلدوز از جای برخاست و روبه روی تمام اعضا ایستاد :
_ تکنولوزی و پیشرفت بی حد و حصر انسان ها در حال اثر گذاری و نابودی نسل ما جادوگرانه! توهمات بی دلیل خارج از زمان تنها یکی از بلاهایی هست که میدان های مغناطیسی و الکتریکی جامعه مشنگی بر ما تحمیل خواهد کرد ...
_ ولی اون توهم نبود! اون واقعی بود! ویوبت تو خطره!

صدای فریاد بیل سخنان دامبلدور را نیمه تمام گذاشت و در حالی که ایستاده بود با جنگ طلبی به همه نگاه می کرد.



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۳
#53

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
با فریادی به هوش آمد. گیج و منگ به اطرافش چنگ می زد و عاجزانه می خواست «جینی را نکشند». وقتی به خود آمد که دید فلور، همسرش، با نگرانی بالای سرش ایستاده و هر از گاهی طول کاناپه را طی می کند. فهمید که خواب دیده. یک خوابِ تلخ.. تلخی اش را همچنان توی دهانش حس می کرد، تلخیِ یک مرگ..! وقتی چشمانش را باز کرد و تلاش کرد تا بشیند، چهره های مشوشی را دید که به او خیره شده بودند. همه برای جلسه محفل ققنوس به ویلای صدفی آمده بودند.

- چی دیدی، بیل؟

بیل چیزی نگفت. تنها سرش را به سویی دیگر چرخاند. نمیخواست از کابوسش برای همه صحبت کند، نه در آن لحظه!
کم کم افراد از کنار کاناپه کنار رفتند اما همچنان فلور مانده بود و به داستانی گوش می داد که بیل برایش تعریف می کرد. داستانی که هر بار نام جینی می آمد، اخم های بیل در هم می رفت.

آلبوس دامبلدور به آرامی در بالاترین نقطه اتاق ایستاد تا صحبتش را آغاز کند. این هم یکی از آن جلسات معمولِ محفل بود که باید ماموریت های کوچک و بزرگ را به افراد محول می کرد. سخن از دهانِ دامبلدور خارج نشده بود که با پرسشی، دیگر هیچگاه منعقد نشد.

- پرفسور، چرا ویولت حاضر نیست؟ ماموریت داشت؟

دامبلدور عینکش را جا به جا کرد. معمولا همیشه همین کار را می کرد، وقتی میخواست به سوالی پاسخ دهد.
- خیلی عجیبه! من دوشیزه بودلر رو پیش از همه برای جلسه احضار کردم.

پنجره های چوبیِ رنگ و رو رفته وبلا باز بودند. باد سردی به داخل خانه وزید و بیل از سرما لرزید. شاید هم از چیز دیگری بود، اما از هر چه بود، ثانیه ای بعد، بیل ویزلی دیگر هم بیلِ قدیمی و محکم نبود، مردی هراسان بود که با نگرانی می گفت :
- ویولت.. ویولت.. نجاتش بدید! باید ویولت رو نجات بدید.



---------
امضا: ( ) خانه تکان دهندگانِ جدی نویسِ محفل!


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۳ ۲۲:۳۶:۵۲
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۳ ۲۲:۳۷:۲۱
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۴ ۱۸:۲۲:۴۴

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
#52

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 380
آفلاین
لحظه ای بعد بیل با تعجب به سمت دامبلدور رفت.

-اینجا چه خبره؟ دامبلدور ماجرا چیه؟ تو به من دروغ گفتی؟
-اوه نه! من واقعا دروغ نگفتم!
-پس جینی اونجا چیکار میکرد؟
-نمیدونم! امممم... تو این مواقع ارواح به داد آدم میرسن! وایسا! اجی مجی لاترجی ارواح ظاهر شوند!

دقایقی بعد از سالن پذیرایی صدایی آمد! صدایی آشنا بود! بیل و دامبلدور فلور دلاکور، جیمز، جینی و هری را رها کرده و به سمت سالن پذیرایی رفتند. روی کاناپه مردی با قد متوسط و مویی قرمز نشسته بود. او فرد بود...فرد با غرور به دامبلدور و بیل نگاهی انداخت.

-چی میخواین؟
-من جسد جینی رو پیدا کرده بودم! اما اون الآن زندست! ماجرا چیه؟
-اوه... فکر کردم با این همه دانشت فهمیدی که ماجرا چیه! اما حالا که نمیدونی... اممممم وایسا گوی پسگو رو بیارم!

گویی قرمز رنگ ظاهر شد. فرد وردی خواند و بخاری در گوی به وجود آمد... پس از چند دقیقه تصویری آمد. بلاتریکس لسترنج بود! معجونی در دست داشت. معجونی سیاه که حباب میداد. آن را خورد و پس از چند دقیقه به یک فرد دیگر تبدیل شد! به جینروا ویزلی. از آنجایی که این بخار ماجرا را سریع نشان میداد ، میگفت بلاتریکس لسترنج یا جینی ویزلی جدید به خانه ی جینی ویزلی رفت. چوبش را زیر گلوی او گذاشت و سعی کرد که اورا بکشد اما جینی ویزلی با یه چندتا حرکت کاراته چوب او را به سمت خودش کرفت و بلاتریکس را کشت!

-حالا فهمیدی؟
-نه! چون این که اگه بمیرن باید به حالت اولیه برگردن ! مگه اینکه...
-آره درست فهمیدی! معجون مرکب ابدی!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
#51

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
"خلاصه داستان"
در روز قبل روز عید فلور میخواهد برای بیل هدیه ای بخرد ولی فقط3گالیون و87نات پول دارد او درسدد پیدا کردن هدیه ای مناسب برای بیل باان پول کم است.او برای خرید هدیه به کوچه دیاگون میرود وپیرزنی را میبیند که اصرار دارد که کتی دست دوم را برای همسرت بخر که اورا بسیار خوشحال میکند و ان کت را به زور به فلور میدهد .
وقتی فلور هدیه را به بیل میدهد بیل پی میبرد که ان همان کتی است که در گذشته برای کمک به دختری جوان داده است ولی در همان زمان پیغامی برای جلسه فوری ازطرف دامبلدور میرسد وفلوروبیل به خانه گریمالد میروند ودر انجا با خبری بد مواجه میشود.
"ادامه داستان"
دامبلدور:متاسفم که باید خبر مرگ خواهرت رو بهت بدم، بیل!
.
فلور اهی از ناراحتی سر میده ولی بیل خشکش میزنه وبرای مدتی سکوتی طولانی برقرار میشه.
بلاخره بیل سکوت رومیشکنه:منظورتون از خواهرم کیه؟؟؟منظورتون جی...جینیه.
دامبلدور:متاسفم ! ولی باید بگم بلهه جینی به وسیله طلسم اواداکدارا کشته شده.
بیل:من اینو قبول نمیکنم جینی نمرده.
دامبلدور سکوت میکنه ودوباره سکوت حکمروا میشه.
فلور به بیل کمک میکنه تا از اتاق خارج بشه .
جیمز هنوزم داره به اون نقطه نگاه میکنه.
ناگهان صدایی سکوت را میشکند صدای زنگ در.
فلورانسو میره ودر را باز میکنه . ولی یکدفعه سر جاش خشک میشه با صدای جیغ او همه حتی جیمز که مدتی بود از جاش تکون نخورده بود به سمت در میرند.
هیچ چیز ان هارا تو همچین موقعیتی اونقدر خوشحال نکرده بود.
پشت در هری بود
جیمز :بابا
اما چی بود که فلورانسو را انقدر متعجب کرده بود. جیمز نگاه فلورانسو رو دنبال میکنه و نگاهش با چهره زنی اشنا برخورد میکنه با چهره جینی.
باورش نمیشد این واقعا مادرش بود که عقب تر از پدرش ایستاده بود.
*****
بیل: امااین چطورممکنه پس اون جسدی که دامبلدورپیدا کرده متعلق به کیه؟؟؟


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.