هدويگ پرواز كنان به طرف خونه اش به راه افتاد . چراغ ها خاموش و لونا خوابيده بود براي همين هدويگ مجبور مي شه از راه دود كش بياد توي خونه .
چند لحظه بعد ، هدي :
هدويگ قبل از خواب همه ي مواد و معجون هايي رو كه از مرد داخل پارك گرفته بود مصرف كرد و يه آخ هم نگفت
و به اميد اين كه فردا مي ره سالن رو مي تركونه با خوش حالي به خواب رفت .
هدويگ تو خواب خودشو ديد كه انواع و اقسام تريلي ها رو پرت مي كنه و وزنه هاي چند هزار كيلويي مي زنه و مربي و جاسم ها و ممد ها و ديگر قهرمانان داخل سالن به اين صورت
بهش نگاه مي كنن ...
ــ هووووووي ! جغديكه پاشو ! لنگ ظهره ...نون سنگك هاشون تموم شد ديگه !
هدويگ چشماشو باز مي كنه و در مقابلش چندين زن رو مي بينه كه با دمپايي افتادن به جونش . ( نكته ي مفهومي : هدويگ به خاطر زياده روي در استفاده از مواد مخدر لونا رو چند تا مي بينه ، البته اين مواد هر چقدر هم زياد باشه نمي تونه يه شبه آدمو اين جوري كنه ولي خب ...هدويگ كه آدم نيست )
هدويگ :
...چ..چي شده ؟ چه خبرتونه بابا بذارين بخوابم اشلا شما كي هشتيد ؟
لونا دست از كتك زدن هدويگ برداشت و به قيافه ش نگاه كرد .
هدويگ :
لونا : هدي چت شده ؟ چرا اين ريختي شدي ؟ صدات چرا اين شكلي شده ؟ مگه قرار نبود واسه صبحونه نون بگيري ؟
و اما درون هدويگ جنجالي به پا بود ، در حالي كه سعي مي كرد حرف هاي لونا رو از هم جدا و تشخيص بده زنش جيغ مي كشيد و مانع اين كار هدويگ مي شد .
لونا : من مي رم خونه ي بابام !
حالا هدويگ تازه با اين جمله متوجه حرف هاي لونا شد . هدويگ :
لونا : چرا مي خندي مسخره !؟
هدويگ : قل هدويگ داره گريه مي كنه .
هدويگ در يك لحظه يادش ميفته كه بايد بره سالن ورزشي و به ملت خودي نشون بده . در همون لحظه كه خواست از روي تخت بلند بشه خستگي و كوفتگي عجيبي رو در بدنش احساس كرد تا خواست بلند شه دوباره خورد زمين . هدي تو فكرش : حتما اين از عوارض چند دقيقه اي اون مواده .
از طرف ديگه لونا يه تاكسي تلفني خبر كرده و مي خواد بره خونه ي باباش و در تعجبه كه چرا هدويگ منت كشي نمي كنه .
چند دقيقه بعد .
هدويگ به زور خودشو رسونده به كوچه كه تاكسي مياد و هدويگ هم از خدا خواسته سريع سوار مي شه .
راننده ي تاكسي : كجا مي ريد قربان ؟
هدويگ :شالن ورزشي دياگون .
تاكسي به حركت افتاد و هدويگ صداي داد و فرياد لونا رو شنيد و وقتي سرش رو برگردوند زنش رو ديد كه به دنبال تاكسي ميدويد واز اين كه زنش براي بدرقه ي او آمده بود بسي خوش حال شد و برايش دست تكون داد :
لونا :
داخل سالن ورزشي .
هدويگ :
مربي : سلام هدي پشت بازو ...برنامه ي غذاييت رو كه اجرا كردي ؟ ...امروز مي خوايم با تمرين هاي ساده تر شروع كنيم .
هدويگ مغرورانه مي گه : تمرين هاي ش..شس ..ساده چيه مربي ؟ بريم توي شا..سالن بعد از تريلي ها .
مربي : مطمئني ؟
هدويگ : پس چس ؟ فكر كردي من الكي بوق مي زنم .
مربي با ديدن حالت مرگبار ديت هدي رو مي گيره و مياره توي خفن ترين سالن .
ملت حاضر در سالن : اه....بچه ها اونو نگاه كنين ...مرتيكه معتاد چاق اومده اين جا .
مربي به يك كشتي به اندازه ي مريخ اشاره مي كنه كه صد ها ممد با ورژن ها وانواع مختلف توش هستن .
هدي :
ولي بعد جلو مي ره تا اين كشتي رو بلند كنه .
در آن سوي كشتي :
گراوپ با عده يا دوستاش نشسته .
ــ اگه مي توني اينو بلند كن .
ــ جفنگ نگو نمي تونه .
ــ عمرا !
گراوپ : اگه بلندش كردم چي بهم مي دين ؟
ــ هم وزنت طلا مي گيري .
و بدين ترتيب گراوپ آماده ي بلند كردن كشتي شد . ( گراوپ و دوستاش رو هدويگ و مربيش نمي تونستن ببينن )
هدويگ نزديك شد و بالهاشو چسبوند به كشتي .
قهرمانان حاضر در سالن به هدي متلك مي گفتن ومربي به اين صورت
هدي رو نگاه مي كرد .
همون لحظه كه هدي با ابلهاش به كشتي فشار آورد گراوپ هم كشتي رو بلند كرد ...
چند لحظه بعد :
هدويگ :
وضعيت ملت حاضر در سالن و مربي قابل توصيف نبود .
( گراوپي و دوستاش هم از در پشتي سالن زدن بيرون
)
و اين داستان ادامه خواهد داشت...