هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

گریندل والدold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
از محفل ارواح جادوگران سياه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

هوا گرگ و میش بود. نسیم گزنده ای صورتش را می آزرد. روبروی غار بزرگی ایستاده بود . سالها بود به دنبال آن بودند. به چهرۀ (مشتاق) هرمیون نگریست. کمی قوت قلب گرفت و وارد شد. رون که مثل همیشه با دیدن تار (عنکبوت) ترسیده بود ناله ای کرد اما هری به او (اعتنا) نکرد . غار تاریک و سردی بود و در عین حال بزرگ و تو در تو.
نفسش صدادار شده بود . هر چه می گذشت از علاقه اش به غار کمتر می شد. به آرامی و با تردید به سوی انتهای غار می رفتند . نا گهان هرمیون با صدایی لرزان گفت:هری.
هری به او نگاه کرد او ایستاده بود و با نا امیدی به انتهای غار خیره شده بود به آنجا نگاه کرد نور ضعیفی در اتاقک انتهای سالن سوسو می زد:کسی آنجا بود!
شیئ (شبح) مانندی از دور به آنان نزدیک می شد. هرمیون با عجله یکی از کتاب های (کتابخانه) را که با خود آورده بود باز کرد و گفت:
...اشباح هزار سالۀ جادوگران قدیمی به خاطر اذیت و آزار مشنگ ها به آنجا تبعید شده اند و قدرت از آنها سلب شده است...
هری این جمله را بیش از ده بار خوانده بود اما یادآوری به جایی بود.
کم کم به انتهای غار نزدیک شدند . مردی با شنل آشنای (نارنجی) رنگی بر کف زمین افتاده بود . از مو های بورش او را شناختند.
او لوپین بود. خونش که بر روی زمین ریخته بود تازه بود. اشک در چشمان هری حلقه زد . دیگر از مرگ آشنایانش خسته شده بود . او مسلمآ (مستحق) این بلا نبود. (چمدانش) چند قدم آن طرف تر بر زمین افتاده بود،چند کتاب،معجون اسنیپ،یک حقیقت یاب،ترازوی مورد علاقه اش وچند شیء عجیب از آن بیرون افتاده بود گویی کسی در آن به دنبال چیزی میگشته . (شایسته) نبود او را همان طور رها کنند اما کارهای مهم تری در آن غار داشتند.


خوب بود ... از همه ی جملات به جا استفاده کرده بودی ...
تایید شد !!!
میتونی بری مرحله ی بعد(پادمور)


ویرایش شده توسط گریندل والد در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۲۱:۴۳:۲۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۹:۱۹:۲۷

من کسی که در راه رسیدن به جاودانگی از همه جلوتر بودم.


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - اعتنا - چمدان - کتابخانه - ترازو - شایسته - مشتاق - مستحق

شب بود . هرمیون هنوز در تاریکی ژرف ، مانند شبح ایستاده بود . عنکبوتی از کنار پایش گذشت و به زانوی برهنه اش رسید و داخل دامن نارنجی رنگش فرو رفت ؛ اعتنایی نکرد. چمدانش را از داخل کتابخانه برداشته بود و در محوطه هاگوارتس ایستاده بود. او تنها مانده بود و هری و رون مرده بودند ...

پس ترازوی عدالت اینگونه بود !!!!!

نمی دانست چرا او به آن ان ها نپیوسته است ؟ عنکبوت را در سینه ی خود حس کرد. او شایسته ماندن نبود ... او که در تمام لحظات جنگ با لرد سیاه مشتاق مرگ بود !!! خودش را مستحق مرگ می دانست . عنکبوت بالاتر آمد و نیش خود را در گردن هرمیون فرو کرد . و لحظاتی بعد : ... دخترک از پا در آمد و به سوی دوستانش به راه افتاد.


خب ببین بهتر هم میتونستی استفاده کنی ... یک بار دیگه...
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۹:۱۲:۱۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

آرتور ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۲۳ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 390
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

شبح نارنجي رنگ عنكبوت مشتاقانه از درون چمدان روي كتابخانه بيرون آمد و بياعتنا به روي ترازو نشست و به فكر فرو رفت:
او مستحق مرگي شايسته بود...
.


عاقلان دانند...


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته


یه "عنکبوت"کوچولو روی شلوار"نارنجی"یه"شبح" "شایسته"

نشسته بود.شبح به عنکبوت "اعتنایی"نمیکرد و به "مستحقی" که

اون ور خیابون نشسته بود خیره شده بود.به "چمدون"کهنه

و"ترازوی"زهوار دررفتش نگاه میکرد.شبح "مشتاق"شد که به اون

ور خیابون ولی ییهو به یاد آورد که اون یه شبحه و نمیتونه کمکی به

اون بکنه!!!



بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

طلوع


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۵۷ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
از ما ها که گذشته!!!باید میدونو به شما جوونا بدیم!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

(شبحی)با یک(عنکبوت)(نارنجی رنگ)بازی میکرد و مشتاق بود که

اورا بگیرد.اما خودتان که میدانید او از عنکبوت رد میشد.عنکبوت به

راه خود ادامه دا و به یک (ترازو )رسید.به آن (اعتنا)یی نکرد و از آن

بالا رفت.وقتی از رو ی آن عبورکرد،هنوز شبح به دنبالش میامد!

عنکبوت همین طور به راهش ادامه دا تا به یک (چمدان) باز شده ی

کوچک رسید که در کنار درب ورودی (کتابخانه) بود!در کنار

چمدان،یک پیر مرد (مستحق)نشسته بود که آن چمدان کهنه و

کثیف واقعا"(شایسته) ی او بود.


خوب از جملات استفاده کرده بودی !!!
تایید شد !!!
میتونی بری مرحله ی بعد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۲۳:۳۰:۵۳

هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید!!!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته

انگار همین دیروز بود یادته هرمیون
کدوم روز رو میگی ویکی همون روزی که من وارد کتابخانه شدم و دیدم تو داری با یه شبح حرف میزنی
آه ویکی خواهش میکنم اینو به کسی نگو چون انوقت رون مشتاق میشه که من به اون شبح چی گفتم
باشه ولی من هیچ اعتنایی نمیکنم به این ماجرا حالا بهتره بریم چمدانها رو ببندیم چون الانه که قطار بیاد
باشه بریم
در راه...
هرمیون جیغ بلندی کشید
چی شده هرمیون
یه چیزی تو لباسم هست
چی؟
و شروع به گشتن کرد تا اینکه عنکبوت بزرگی رو پیدا کرد و به دور انداخت
ببینم کی اینو انداخته تو لباست ؟
نمیدونم مشکوکه چرا کسی اینکارو کرده
فکر کنم رون خواسته شوخی کنه ولی ...........
ولی چی هرمی
نمیدونم اون ناراحته که ماباهم باشیم
ولی به نظر من اون شایسته تو نیست و تو مستحق این نیستی که بخوای اونو رو تحمل کنی
هرمیون خنده ملیحی کرد و شاد و خندان به سمت خوابگاه رفت و ویکتور رفت تا چمدان نارنجی زهوار در رفته خودش را بردارد

.......................................................
خیلی جالب نبود ببخشید


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:

شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق - کتابخانه - شایسته





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

رامتين آرين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۱۳ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵
از محلي كه هرگز دو بار اونجا نميايي !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
خطر - اعتراض - سرکوب - عظیم - معلق - عطر - خاص - جوخه - خجالت – رئیس
... ناگهان :
_ برو به ارباب خبر بده . كه جوخه اي عظيم از ماموران وزارتخونه به طرف ما حمله كردن .
_ چرا ؟
_ به خاطر اعتراض اون مشنگا ... !
_ اين چه بويي ؟ به خودت عطر خاصي زدي ؟
_ نه . شايد اونا حمله كردن . شايد ما رو سركوب ك ...
ناگهان مردي با شنلي عظيم كه به رنگ آبي بود از پهناي در وارد شد و او را معلق در هوا كرد .
_ ا ... ا ... ارباب . ببخشيد . ما اونا رو سركوب مي كنيم نه اونا .
_ ساكت شو . خجالت بكش .
_ باشه . ارباب دارن به ما حمله مي كنن . چي كار كنيم .
_ بدويين برين دفاع كنين ابلها . چرا منو نگاه مي كنين . خطر در كمينه ماس .
_ چشم رئيس .
........


فکر کنم به زور از کلمه ها استفاده کرده بودی...چرا باید یکی یهو از در بیاد تو و اون یکی رو همینجوری پادرهوا کنه!؟ چیز معقولی نیست! اونم وسط یه بحث جدی!

تایید نشد


ویرایش شده توسط سيريوس بلگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ ۱۳:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۰:۵۸:۲۸

هرگز يك اژدهاي خفته را قلقلك ندهيد .


بازی با کلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
خطر - اعتراض - سرکوب - عظیم - معلق - عطر - خاص - جوخه - خجالت – رئیس

در شهر لندن مردم به وزیر سحر وجادوی جدیداعتراض می کردند. ولی از طرف وزیر سحر و جادو به جوخه ی مخصوص دستوررسیده بود که سیل عظیم مخالفان
را سرکوب کنند. یکی از سربازان به سوی اتاق فرمانده رفت ودر زد.
صدایی گفت: بیا تو.
سرباز در را باز کرد ومقابل فرمانده قرار گرفت.
فرمانده گفت: نکنه باز هم مثل اون دفعه که من زنگ خطر را زدم همه تون خواب بودید!
سربازباخوشحالی گفت: نه قربان بیشترشان را دستگیر کردیم.
فرمانده گفت:چه عجب بالاخره یه کاری را درست انجام دادید.
سر بازخجالت کشید و گفت: البته همان کسی که رئیس بزرگ را کشت راهم دستگیر کردیم.
فرمانده باخوشحالی گفت: باید این خبر را به وزیر بدهم.حالا ببریدش ازپا معلقش
کنید تا من این مژده را به وزیر بدهم.
سپس رفت وشیشه ی عطر مخصوصش را برداشت وخودش را معطر کرد. لبخند خاص او حاکی از پیروزیش بود .

وزارتخونه و سرباز؟ فکر نکنم.....!!
شبیه این فیلم های مربوط به نازی ها بود! سعی کن هری پاتری تر بنویسی!

تایید نشد


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۰:۵۶:۳۱

تصویر کوچک شده


بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۲ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
از زماني كه ولدمورت قدرت گرفته ودوباره دست به قتل وغارت زده است؛ در سراسر بريتانيا ، گروه هاي "عظيم اعتراض" ديده مي شود. و همه اين گروه ها يك خواسته ي واحد دارند:« اي پسري كه زنده مانده اي! كمكمان كن! مارا از دست اين لرد ظالم نجات بده!»
هري در اتاقش بود وداشت فكر مي كرد. خيلي وقت بود كه "خطر" را حس كرده بود. از همان اوايل كه سرش به گونه "خاصي" درد مي گرفت.او مي دانست تمام اين اعتراضات سرانجام سركوب مي شوند ، زيرا وزارت به دست مر گ خواران افتاده بود و ديوانه سازان و گروهي از غول ها در خيابان به دنبال غذا مي گشتند و هركسي را كه بيرون مي ديدند، مي خوردند. او از اين كه مي ديد اين كار مهم بر دوشش است ، اما تا به حال نتوانسته است كاري از پيش ببرد ، از مردم و طرفدارانش" خجالت" مي كشيد.او بايد جواب محكمي به مالفوي مي داد كه به او مي گفتند:
«"رئيس جوخه "! كجاي كاري ؟!! چرا كاري براي طرفداراي نااميد بدبخت بيچارت نمي كني؟!!»
ناگهان احساس كرد كه در هوا" معلق" است. به اطراف نگاهي انداخت. هرميون و رون را ديد كه دارند به اومي خنديدند. هري با تعجب پرسيد:
« شما كي اومدين؟»

شروع پستت جالب بود! منتها خوب تمومش نكردي... به بقيه داستانكت نمي خورد!
يه بار ديگه تلاش كن و سعي كن كلمات رو هم با رنگ ديگه اي مشخص كني.
موفق باشي


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۰ ۱۴:۵۷:۴۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.