هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۷
#41

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
خواندن این پست برای افراد زیر 18سال و بیماران قبلی به هیچ وجه توصیه نمی شود !!!
---------------------

-- فلش بک ، شونصد سال قبل --

یکی بود یکی نبود ، یه قصر خیلی باشکوهی بود که یه شاهزاده خیلی خوشتیپ و خوش هیکل و باحال و اینا توش زندگی میکرد .

امشب توی اون قصر ، شاهزاده جلوی یه داف خیلی داف با پوششی خیلی نامناسب ، نشسته و شدیدا خوش حال هست که تو اون قصر بزرگ با اون دافه تنها هست و هیچکس هم نیست که مزاحمش بشه!!

شاهزاده : با من ازدواج میکنی آیا ؟
داف : باید اول امتحانت کنم ، ببینم آیا تو واقعا عاشق منی یا منو به خاطر زیبایی خفنم دوست داری . آماده ای برای امتحان ؟
شاهزاده : جیگرتو عزیزم !!!

در همین لحظه سرتاپای دختره آتیش میگیره و بعد به پیرزنی ارزشی و زشت و خز تبدیل میشه .

شاهزاده : بوق تو روحت ! پس تو میخواستی خودتو به من بندازی ها ؟ میخواستی منو گول بزنی ؟ بوقی !

پیرزن یه حرکت دستی انجام میده و شاهزاده به قورباغه تبدیل میشه !!!

پیرزن : تو قلب منو شکستی تره ور! قلب یه پریزاد رو شکستی ! تو عمر جاودان خواهی داشت و تا ابد به شکل یک قورباغه باقی خواهی ماند ! مگر این که بتونی من یا یکی از نسل من رو به وسلیه جادو بکشی ، که عمرا با این اندامت نمیتونی !

پیرزن اینا رو میگه و از قصر میره بیرون و شاهزاده تره ور رو که حالا تا ابد باید به شکل یه قورباغه باقی میموند رو تنها میذاره .
-- پایان فلش بک --

تالار ریونکلا
تره ور که به تازگی وارد تالار ریون شده ، گابریل رو میبینه که کنار شومینه نشسته و در همون لحظه شدیدا به گابریل علاقه شدید قلبی پیدا میکنه .
تره ور میپره و خودشو میندازه تو بغل گابر ، گابر کمی دلخور میشه و تره ور رو پرت میکنه یه گوشه .

گابر : اه اه ! من یه پریزادم ، من به قورباغه ها پا نمیدم !
تره ور با خودش : پریزاد ؟ شونصد سال قبل همون پیرزنه هم پریزاد بود ، راه انسان شدن من کشتن یکی از نسل اونه ، یعنی ممکنه گابر یکی از نسل اون باشه ؟ یعنی میشه من آدم بشم دوباره ؟

تره ور که شدیدا امیدوار میشه میپره میره کافی نت هاگوارتز ، چند تا سرچ میکنه و آمار گابریل رو درمیاره و میفهمه که این نسل همون پیرزنه س !

تره ور : من میتونم دوباره به یه شاهزاده خیلی جیگر تبدیل بشم ! ... هوم ... اما چه طوری ، من که قدم از یه چوبدستی کوتاه تره ، چطوری برم گابر رو بکشم ؟ هوووم... باید به یه آدم خیلی قوی و خر زور باید بگم بیاد گابریل رو حسابی له و لورده کنه ، بعد من بکشمش

کلبه هاگرید !
هاگرید : عمرا ! من هروئین جا به جا کردم ، کلی آدم رو از مرز رد کردم ، پنج بار کل گرینگوتزو خالی کردم ، شونصد بار به خاطر فساد اخلاقی زندان رفتم ، کلی پسر واسه آلبوس جور کردم ولی آدم نکشتم ! این کار غیر اخلاقی رو نخواه از من !

تره ور درحالی که به فنگ نگاه میکرد و از این سگ سیفیت خیلی خوشش اومده بود میگه : تو قرار نیست بکشیش ! فقط تا حد مرگ کتکش میزنی وبعد میدیش به من ، من میکشمش ، پول خیلی خوبی هم میدم !

تره ور دسته چکشو میاره بیرون و بعد یه چک با یه مبلغ خیلی خیلی خفن میده دست هاگرید .

هاگرید : هه...ایول ! کی هست حالا ؟ بگو خودم خفش میکنم !!!

تره ور عکس گابریل رو میده به هاگرید و میگه : این یارو فردا ساعت پنج میره شهربازی ویزاردلند ، میدونی که کجاست ؟
هاگرید : آره باب ، نصف پسرای سیفیت میفیتو برای آلبوس از اون جا جور کردم !!
تره ور : گابریل ساعت پنج میره اونجا ، نباید بکشیش، تو فقط اونو له و لوردش کن و بیارش برای من .
هاگرید : با چی برم سراغش ؟ بیل ؟ کلنگ ؟ کلت ؟ چاقو ؟ پنجه بوکس ؟ مشت ؟ قفل فرمون ؟ زنجیر چرخ ؟ هوم ؟
تره ور : با هرچی عشقت کشید ! بقیه پول رو هم بعد از به بوق دادن طرف میگیری .
هاگرید :

شهربازی ویزاردلند ، ساعت 5 بعد از ظهر
شهربازی خیلی شلوغ بود ، همه پدر مادرا دست بچه های سیفیتشونو گرفته بودن و آورده بودن شهربازی تا آخر هفته رو با خوشحالبازی بگذرونن ، صدای جیغ های مشکوکی از این ور و اون شهربازی به گوش می رسید !!! ( ته ایهام بود این جمله .)

هاگرید با کت شلوار و کراوات و عینک آفتابی جلوی در شهربازی واستاده و تمام رفت و آمدا رو داره کنترل میکنه ، تره ور هم یه گوشه داره میچرخه واسه خودش و منتظر گابریله .
در همین لحظه گابریل وارد شهربازی میشه .
هاگرید میره جلو و تنه خیلی محسوس و خفی به گابریل میزنه و گابریل پخش میشه رو زمین .
هاگرید چتر صورتی یا همون چوبدستیش رو ازجیبش میاره بیرون و میکنه تو حلق گابریل !!

گابریل : خخه...

هاگرید چوبدستیش رو از حلق گابریل میاره بیرون و اولین وردی رو که یادش میاد به زبون میاره : اکسپلیارموس !!!
گابر جاخالی میده و از جا بلند میشه ، طلسم هاگرید به زمین برخورد میکنه .

ملت حاضر در شهربازی درحالی که پشمک و غیره میخورن دارن هاگرید و گابریل رو نگاه میکنن و این دو رو ترغیب میکنن به جر دادن همدیگه .

گابریل چوبدستشو به سمت هاگرید میگیره و میگه : ایمپدیمنتا !

طلسم به هاگرید میخوره اما به دلیل این که هاگرید ننش غول بوده و الان خیلی خفنه و اینا ، طلسم هیچ تاثیری روش نداره .

هاگرید : یوهاهاهاهاهاها ! هیچ کاری نمیتونی بکنی !

هاگرید به سمت گابریل میاد .

گابریل : نه ! جلو نیا ! کروشیو ! استیوپفای ! اکسپلیارموس ! لوموس !!

هیچکدوم ازطلسم ها روی هاگرید اثر ندارن . هاگرید همچنان مثل برادران زامبی به سمت گابریل میاد !!

هاگرید : پتریفیکوس توتالوس !

گابریل کنار میپره و بازم یه طلسم به سمت هاگرید میفرسته ولی همچنان طلسم ها روی هاگرید هیچ اثری ندارن .

هاگرید : یوهاهاهاهاهاها ! من ننم غول بوده ! خون غولی در رگ من جاریست ! بهع !
گابریل : جــــــــــــــیــــــــــــــــغ ! نه جلو نیا !

هاگرید گردن گابر رو میگیره و میارتش بالا ، یه مته برقی از جیبش درمیاره و میذاره رو کله گابر و جمجمشو سوراخ میکنه !!! (جدیدا زدم تو خط رول پلینگ ترسناک !)

گابریل چوبدستیشو میگیره به سمت چشم هاگرید و میگه : ایمپدیمنتا !

چشم راست هاگرید منفجر میشه . ( نکته : مثل اژدها که چشمش خیلی حساسه نسبت به جادو هاگرید هم چشمش حساسه ، اسفندیار هم خیلی خفن بود و فقط چشماش بوقی بود .)

هاگرید : اوخ چشمم ! من دیگه چشم راست ندارم ! شت !

گابریل که نقطه ضعف هاگرید رو فهمیده خیلی خوشحال شد و رفت تا هاگرید رو به بوق بده .

گابریل : از جون من چی میخوای ؟
هاگرید : اونش به تو مربوط نیست بوقی !

هاگرید یه لگد میزنه تو شکم گابر و گابر شونصد متر اون ورتر پرت میشه .

هاگرید یه نگاه میکنه به چرخ وفلک شونصد متری شهربازی که کنارشه و بعد چرخ وفلک رو کامل از جا در میاره و پرت میکنه طرف گابر !!!

بوم !

چرخ و فلک به اون عظمت میفته رو گابریل و اونو کاملا له میکنه .

گابریل : خخه... ( هنوز اندک جانی در بدن دارد !!!)

ملت حاضر در شهربازی از دیدن این صحنه های مهیج خیلی خوش حالن و شدیدا هاگریدو تشویق میکن .
هاگرید تحت تاثیر قرار میگیره و میره جلو ، با یه دست چرخ رو بلند میکنه و با دست دیگش گابریل رو که استخوناش کاملا خرد شده و خونی مالیه رو از اون زیر درمیاره .
ملت همچنان در حال تشویق هاگرید هستن ، هاگرید هم برای این که ملت حال کنن ، دست راست گابریل رو میکنه از بدنش .

ملت :

گابریل که چوب دستیش دو نیم شده ، با دست چپش میکنه تو جیب هاگرید و چوبدستی هاگرید رو ورمیداره و میاد که هاگرید رو بکشه که هاگرید دست راست گابریل رو هم از جا درمیاره.
هاگرید :

هاگرید گابریل رو بلند میکنه و میبره پیش تره ور ، که کنار در ورودی شهربازی انتظار میکشه .

گابریل درحالی که کاملا به بوق رفته ، توسط هاگرید جلوی تره ور ، روی زمین گذاشته میشه .
تره ور چوبدستیشو درمیاره و به سمت گابریل نشونه میگیره .
تره ور : اگه تو به دست من از بین بری ، طلسم از بین میره ! هرهرکرکر!

تره ور میاد ورد خفن آواداکداورا رو بگه یهو گابریل خیلی خوش حال و خندون بلند میشه و دو تا دست تازه هم از کتفش رشد میکنه !!!

تره ور :
گابریل : هرهر کرکر ! من رمز جون پر کن رو زدم ! جونم دوباره پر شده حالا !!!
تره ور : ای بوقی !

هاگرید میاد از از پشت یه مشت میزنه تو گردن گابریل و گابر فلج میشه !

تره ور : آواداکداورا !

نور سبزرنگی تراوش میکنه و گابریل رو در برمیگیره .
گابریل میمیره !

در همین لحظه نوری از تره ور فوران میکنه ، با کشتن گابر ، طلسم هم شکسته میشه و لحظه ای بعد ، تره ور بعد از شونصد سال دوباره به شاهزاده خفن و جیگری تبدیل میشه !!!

ساحره های موجود در شهربازی :
تره ور :


ویرایش شده توسط تره ور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۵ ۱۴:۱۱:۰۹

تصویر کوچک شده


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۷
#40

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
چند ساعت قبل از مسابقه، شب

- مگه میخوای با آلبوس دامبلدور دوئل کنی که جانشین میخوای ؟

چهره ی نگران گابریل در هم رفت. او و پسر قد بلند و لاغری در یک اتاقک خیلی درب و داغون ایستاده بودند. اتاقک تقریبا تاریک بود و یک تخت و یک میز کار کوچک تنها اساسیه ی اتاق بودند. عجیب بود که اتاق بدون هیچ پنجره ای باز هم روشن است! شاید دلیلش نور ماهی بود که از روزنه های باز چوبهای تشکیل دهنده ی دیوار اتاقک به داخل میتابید.

گابر : بالاخره بگو ببینم میخوای جانشین من باشی یا نه؟ تصویر کوچک شده
بارتی : اگه صدمه ببینم چی ؟
گابر : باو اصلا شاید لازم نشه تو بازی کنی! آقا جوون اگه میای بگو آره اگه نمیای بگو نه !
بارتی : باشه! میام.

شهربازی ویزاردلند

- خانوم های کوچیک و آقایان کوچک ! همین اینک (!) توجه شما رو به دوئل امشب جلب میکنم ! این دوئل به افتخار پدر مادر های شما ترتیب داده شده و شما باید تمام مدت مثل کور ها دستتون رو بذارید روی چشماتون و گوشاتونم مدتی بسته نگه دارید ! دوئل امشب واقعا PG18 هست!

ملت: تصویر کوچک شده

همه با تعجب به مسئول دوئل خیره میشوند. پسر جوانی با موهای بور بود. شهربازی ویزاردلند زمین بزرگی بود که به هکتار میرسید. زیر چرخ و فلک عظیمی یک سن بلند و طویل ساخته بودند که فرشینه ی قرمز رنگی داشت و روی آن علامت های چوبدستی های قهوه ای رنگ به چشم میخورد.

فضای شهربازی شلوغ بود و صدای جیغ های بچه ها که سوار غاز های پرنده شده بودند بعد از مدتی آزار دهنده میشد. همه ی خانواده های جادویی به همراه بچه هایشان که اکثرا پشمک در دست داشتند، به سوی چرخ و فلک ِ بدون واگون می آمدند.

این چرخ و فلک دستگهای مثل چرخ و فلک های مشنگی بود و تنها جنبه ی جادویی آن وجود تسترال ها بود! هیچ یک از کودکان در آن سن ، یا حداقل بیشتر آنها نمی توانستند تسترال هارا ببینند و پرواز و گردش روی هیچ چیز هیجان بالایی را به وجود می آورد!

- خانوم ها ، آقایان ! این شما و این برنامه ی ما برای شما ! تصویر کوچک شده ( نکته: این شکلکه مثلا داره اشاره میکنه به دو تا طرف! )

تد ریموس لوپین از روی سکو پایین پرید. بارتی کراوچ که ردای بلند و سیاهی به تن کرده بود به روی سکو خزید و از آن سو نویل لانگ باتم همین کار را کرد. او نیز یک ردای قرمز پوشیده بود.

- نویل ! نویل ! نویل ! نویل ! تصویر کوچک شده
مادر بزرگ نویل شروع به تشویق کرد و سپس به خاطر شنیدن انعکاس بس ضایع دست هایش ساکت شد.

بارتی و نویل هر دو شروع به فحش دادن به هم کردند.
- بووق!
بارتی : مرتیکه فل.. فل.. ِ ! سانسور شد به شدت!
نویل : هَو! ( کپی رایت بای بیژن سه در چهار!) خیلی بی ادبی! اصلا الان میام .. بوق بوق !

تد به وسط زمین میپره.
- پروتگو!
دیوار دفاعی ایجاد شده بین بارتی و نویل هر دو را متوقف کرد. جمعیت که هنوز دوئل شروع نشده خوشحال شده بودند که این همه فحش چیز دار را یک جا شنیده اند شروع به تشویق تد کردند. سکو خالی شده بود و لحظه ای بعد دوئل نفس گیر شروع میشد.

نیمه ی اول دوئل !

گابریل روی سکو خودش رو روی زمین انداخت.
- اکسپلیارموس !
- آوداکداورا !
- پروتگو !

تره ور به عقب پرتاب شد.
- استیوپفای!
طلسم از میان پاهای باز تره ور گذشت و خطا رفت!

Half Time

بارتی کنار صندلی ایستاده بود و با حوله سر و صورت گابریل را پاک میکرد که خیس عرق شده بود ! ( عجب..! ) گابریل روی صندلی ولو بود و به سختی نفس میکشید.

- بابا نشونه گرفتن یه وزغ کار چندان راحتی نیست! من اصلا نمیبینمش! تصویر کوچک شده
- خوبه سکو سبز نیست، راست میگی.. منم اون رو نمی بینم!

نیمه ی دوم

- باسلام! فعلا هیچ کدوم از این افراد موفق نشده کاری بکنه و دیگری رو طلسم کنه! حالا ..

گابریل چوبدستی اش را بالا برد، با یک حرکت سریع آن را به سوی تره ور اشاره رفت که وردی پیچیده ادا میکرد :

- جلی لگز جینکس !

تره ور که کلا سر تا پایش پا حساب میشد ! شروع به لرزیدن و رقصیدن کرد. همه ی تماشاچیان شروع به دست زدن کردند و گاریل با خوشحالی رو سرور سرش را بلند کرد.. قبل از اینکه نگاهش به تماشاچیان بیفتد نگاهش به ماه افتاد .. قرص کامل ماه .. و سپس با وحشت به جایگاه تد نگاه کرد! تد با خوشحالی مشغول گزارش کردن بود! خودش نمی دانست..

گابریل با ساعتش نگاهی انداخت! هنوز نیمه شب نشده بود و فقط بیست دقیقه وقت داشتند تا دوئل را تمام کنند و تد را به محلی آرام ببرند! وگرنه او گرگینه شده بود و این یعنی فاجعه!

- لوکوموتورمورتیس !
تره ور ورد پا قفل را خوانده بود که از خوششانسی گابریل از کنارش گذشت. تره ور دیگر ساکت شده بود و حرکتی نمیکرد.
- دنساگو !

برای بار دوم طلسم گابریل به تره ور خورد. دندان های تره ور شروع به بزرگ شدن کردند. ابتدا شبیه دو استخوان سفید شده بود، چرا که دندانهایش از بدنش بزرگ تر بودند. دندان هایش در سکو فرو رفتند و بدن تره ور به هوا بلند شد. فریاد خنده ی تماشاگران بلند شد.

- اکپلیارموس!

چوبدستی تره ور به دست گابریل افتاد و سپس تد به وسط زمین پرید. با خوشحال دست گابریل را به نشان پیروزی بلند کرد و ناگهان، گابریل با وحشت مشاهده کرد که عقربه ی ثانیه شمار از دوازده گذشت و دو عقربه ی یکی شده روی عدد دوازده کمی تکان خوردند. دستش هنوز در دست تد بود..

تره ور به کمک نویل از سکو خلاص شد و دندان هایش با یک ورد از رشد کردن ایستاد اما داخل نرفت این یک معجون میخواست که نویل بلد نبود!

- نــــــــــه!

صدای جیغ بلند گابریل بود. دست تد در دستش لرزید.. موهایش در پوست سرش فرو رفتند و لباس هایش پاره شدند. پوزه در آورد و سپس دیگر تد نبود .. حالا، تبدیل به یک گرگینه ی وحشی شده بود.. دست گابریل همچنان در دستش بود.

- ول کن دستو مردک1

گابریل نمیخواست به تد صدمه بزند! نمیتوانست .. اما باید این کار را میکرد!

- بتریفیکاس توتالاس ! ( الان چقدر صدمه زد!! )

تد خشک شد. تد نه، گرگینه.. گابریل دستش را از دست او خلاص کرد و در حالی که از چشمان قرمز گرگینه فرار میکرد خودش را در آغوش بارتی انداخت که تمام مدت ایستاده بود و فریاد میکشید و گابریل را به فرار دعوت میکرد .. مردم پراکنده شده بودند.. گرگینه ی خشک شده، روی سکوی دوئل ایستاده بود!

طعم شیرین پیروزی را برای لحظه ای حس نکرد! شیرین مثله آبنبات! اما مهم این بود که برده بود!


[b]دیگه ب


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#39

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 571
آفلاین
آرتور با تعجب به دختر مو قرمز که وحشتزده اشک می ریخت نگاه کرد و رو به مالی پرسید:«این چش شده؟»
مالی کمی فکر کرد و بعد در حالیکه سعی می کرد چهره اش طبیعی باشد چیزی را در گوش آرتور زمزمه کرد.

آرتور خندید بارضایت به سمت باجه بلیت فروشی رفت و همانطور که سه سکه ی 5 ناتی را از جیبش بیرون می آورد رو به جن گفت:«3 تا بلیت لطفاً»
مالی دستی به موهای دخترک کشید و گفت:« نیازی به گریه نیست برای همه پیش می یاد. 8 سال پیش اولین باری که پدرو مادرم منو به شهر بازی رسوندن من فراموش کردم ازشون پول بگیرم و همین آرتور بود که پول بلیتمو حساب کرد. حالا لازم نیست غصه بخوری. بعداً می تونی 5 نات رو برگردونی! بیا بریم تو»

لیلی که از تعجب و ترس زبانش بند آمده بود بی اراده همراه با دختر و پسر جوان وارد شهربازی شد.
آرتور عینکش را روی دماغ کک مکی اش جابجا کرد و گفت:« قیافه ت آشنا به نظر نمی رسه. توی کدوم گروه هاگوارتزی؟البته من سال اولی ها رو درست نمی شناسم»

لیلی آب دهانش را به سختی قورت داد. به یاد حرفهایی که از سوروس اسنیپ شنیده بود افتاد. هاگوارتز؟! با خود زمزمه کرد:« یعنی شما...»
اما مالی میان حرفش پریدو گفت:« اوه آرتور! کاملاً معلومه که اون هنوز به مدرسه نیومده! فکر نمی کنم بیشتر از 8 سالت باشه درسته؟»
لیلی با صدای خفه ای جواب داد:«7 سال»
مالی خندید و گفت:« اوه! فکر کنم حسابی برای رسیدن نامه ی هاگوارتز هیجان زده باشی! راستی پدر و مادرت کجان؟ توی سن تو عجیبه که اجازه بدن تنهایی به همچین جایی بیای»

آرتور غرغر کنان گفت:« چقد سخت می گیری مالی.نمی تونی بفهمی این بچه ترسیده؟ خب چطوره یه کم بیشتر با هم آشنا شیم! من آرتور ویزلی هستم خانم کوچولو و این هم نامزدم مالی. ما دانش آموزای سال هفتم هاگوارتزیم و امسال فارق التحصیل می شیم»
لیلی که از روبه رو شدن با یک جادوگر و ساحره ی واقعی هیجان زده شده بود زیر لب گفت:« پس سوروس راست می گفت...»
مالی با تعجب به لیلی نگاه کرد و گفت:« تو نمی خوای خودتو معرفی کنی؟»


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۴:۴۸
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۴۲:۳۳



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#38

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
پاهای کوچکش خسته شده بودند و کم کم داشت از این گردش غیر قانونی(!) پشیمان می شد. ایکاش چند دقیقه پیش به حرف پتی* گوش کرده بود و با او به خانه برگشته بود. با خودش فکر کرد:

-مامان حتماً منو می کشه!

در واقع او و خواهرش پتونیا بدون اجازه از پدر و مادرشان، به گردش رفته بودند. آن هم وقتی که خانواده اوانز به ویلای شخصی شان در اطراف لندن رفته بودند و حالا لیلی داشت حس می کرد که گم شده است!

به این فکر کرد که چقدر دوست دارد گریه کند. البته او بچه ای نبود که به این راحتی گریه کند، ولی به هر حال آرزو می کرد که هر چه سریع تر مادرش را بغل کند.....

ناگهان یک تابلوی درخشان که درخشندگی آن در نور روز عجیب به نظر می رسید، جلوی چشمش سبز شد!

مجموعه تفریحی ویزاردلند
وابسته به شهرداری گودریک هالو

در حالی که خرس عروسکی اش را محکمتر بغل می کرد، تصمیم گرفت از نزدیک نگاهی بیندازد.

به نظرش عجیب بود! درواقع حس می کرد همین چند ثانیه قبل جلوی چشمش چنین مجموعه ای وجود نداشت.

به سر در ورودی نزدیک شد و با دیدن بچه هایی که به صورت معلق در فضای بالای یک دستگاه عجیب شناور بودند، نفسش بند آمد! برای او خیلی عجیب بود، چون با پدرش به بیشتر شهربازی های انگلستان رفته بود و چنین چیزی را هرگز ندیده بود!

ناگهان یک صدای کلفت، از یک بادجه ی مجاور سردر ورودی به گوشش رسید:
-باید اول بلیط بخری خانوم کوچولو! میشه 5 نات!

دیدن مسئول بادجه باعث شد که ناخودآگاه چند قدم به عقب برود! یک موجود کوچک با گوش هایی دراز و صورتی زشت که دستان استخوانی اش را به زیر چانه اش زده بود!

همزمان یک پسر و دختر جوان به بادجه نزدیک شدند و بدون هیچ ترس یا تعجبی به سمت بلیط فروشی رفتند! پسر که موهای قرمزی داشت رو به دختری که به نظر می رسید نامزدش باشد کرد و در حالی که لیلی کوچک را با دست نشان می داد چیزهایی گفت. بعد هر دو جلوتر آمدند:
-سلام کوچولو. اینجا چیکار می کنی!؟ تنهایی!؟ چرا بلیط نمی خری؟

-من؟.......
------------------------------------------------------
*پتونیا


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۰:۴۴
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۸:۳۹:۳۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#37

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
ساعت یازده و نیم شب بود. تقریبا همه ی مردم شهربازی را ترک کرده بودند. یک دختر کوچولو مشغول بحث با مادرش بود.
_مامان...تو رو خدا...فقط یه بازی دیگه. فقط یه دونه دیگه ...
_نه...دیروقته عزیزم. باید بریم خونه...ببین دیگه هیچ کس اینجا نیست.
اما دختربچه دست بردار نبود. در آخر، مادرش تسلیم شد و گفت:" باشه ماری ... تو یه لحظه همین جا بمون تا من برم ببینم باجه ی بلیط فروشی هنوز بازه یا نه...ولی شک دارم باز باشه و فکر هم نمی کنم هیچ کدوم از مسئولین وسایل بازی اینجا باشن....."
ماری روی سکویی نزدیک ترن هوایی نشست و مادرش به سمت باجه ی بلیط فروشی حرکت کرد.

___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___ ___

دو هیکل شنل پوش در حال گذر از بین وسایل بازی بودند. یکی از آن ها با صدایی سرد و زنانه گفت:" خوب...بارتی. برو یه سر وگوشی آب بده و مطمئن شو که همه ی مردم رفتن."
بارتی: همه رفتن بانوی من ... من مطمئنم !
ساحره که مروپ گانت ، مادر لرد بود چوبدستی اش را روشن کرد و به اطراف تکان داد . بارتی با فاصله ی کمی پشت سر او ایستاده بود.
آن ها به سمت یکی از باجه های بلیط فروشی که چراغش خاموش بود ؛ حرکت کردند.
مروپ: تو می دونی اونا دقیقا کی به اینجا می یان؟
بارتی :راستش نه ، بانوی من ! اونا در این مورد صحبت نکردند. من فقط فهمیدم که قراره چند نفر از اعضای محفل اون شی رو به اینجا بیارن.
مروپ: متوجه نشدی اون چیه ؟
بارتی: نه...فقط شنیدم که اونا می گفتن اون شی قدرت اعجاب انگیزی داره و صاحب اون می تونه هر کسی رو ، حتی قدرتمندترین جادوگرها رو به خدمت دائمی خودش دربیاره...
مروپ: خوبه...خوبه. پس اون احمقا می خوان اون شی ارزشمند رو یه جایی قایم کنن تا به دست لرد نرسه... بارتی، تو باید بری و لرد رو به طور کامل از این قضیه مطلع کنی. من هم...
اما قبل از اینکه حرفش را تمام کند ؛ ساحره ای جلوی چشمشان سبز شد .
مروپ بلافاصله چوبدستی اش را بالا برد و گفت:"آواداکداورا..."
پرتویی سبز رنگ به پیشانی ساحره برخورد کرد و قبل از اینکه بتواند عکس العملی نشان دهد بر روی زمین افتاد.
مروپ با لحنی بی احساس گفت:" بهم گفته بودی که همه رفتن .
بارتی (با لحنی مضطرب): ام م م م....ببخشید، الان میرم و همه جا رو به دقت می گردم.
بارتی با عجله از آن جا رد شد و مروپ تصمیم گرفت تا خودش لرد و سایر مرگخوارها را از آن موضوع مهم خبردار کند.....

ادامه دارد......

__ _ __ _ __ _ __ _ __

ببخشید من اولین بارم بود که تو این قسمت پست میزنم و نمیدونستم که باید اجازه بگیرم یا نه...



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#36

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
مشت دوم هزار!!!!!!!!!

یه مشنگ تعطیل میپره وسط دعوای مرگخوار ها و محفلی ها که بنا بر نیازات لازمه تصمیم گرفتن به جای استفاده از چوب دستی از مشت هاشون برای ضربه زدن به هم استفاده کنن ( اینطوری خز تره) . این مشنگ احمق داستان ما بعد از نوش جان کردن دو تا مشت از دامبل تصمیم میگیره دعوا رو ترک کنه .

بعد ها دامبل در خاطراتش نوشت :
(( اون دو مشت به قصد دماغ ولدی روانه گردیده بود لهذا عجیب مینماید که چگونه این دو مشت بر صورت این مشنگ اصابت کرده است. ))

در این بین برادر مانداگاس فلچر در حال خالی کردن جیب مشنگ ها بوده است ( بچه ها دیدنش) . ولی جز یک مشت کاغذ باطله با عکس های عجیب چیزی به دست نیاوردندی . و بدینسان تصمیم گرفتندی که بهتر است اندکی از اسباب آن شر بازی را به سرقت ببردندی و آن ها را به طلای خالص تبدیل گردانندی .

همچنین دئر این بین جوی خون که از دماغ این محفلیان و مرگخوارن جان بر کف جاری بودندی بر زمین ریختندی و آنجا را قرمز رنگ گردانندی و باعث حیرت ملت بشدندی . ( دلیل این علت هنوز بر ما آشکار نگردیده است)

از آن طرف این مشت ها که پیاپی بر سر و صورت این جماعت محفلی و مرگخوار اصابت میکردندی باعث به یاد آوری خاطراتی در حد بوقی و با موضوعات عشقولانه در ذهن این موجودات میگردندی . اینان که همگی با هم فرند شیپ بس خفن بداشتندی یک هو ( همچین یهو) مهدیگر را بقل فرمودندی و اقدام به نمایش حرکات بی نماوسی در برابر چشمان مشنگان کردندی و باعث بوق فرستادن مرلین بر خود بشدندی .


این دعوا ها با شرحی که راوی روایت کرد در بالا ادامه داشت که ارباب لرد ولدمورت به این نتیجه رسید این سیا بازی ها دیگه بسه ( یعنی دیگه بسه)

مانداگاس را فرا بخواندندی و از او سوال پرسیدندی که آیا پسر ماندی جون پول خسارت ا« تصادفات را در بیاوردندی که پاسخ مثبت دریافت نمود از جانب آن دزد .

بدین سان لرد که مشکلات مالیش حل گردیده بود به سرعت محل را ترک کرده و آلبوس هم که میبینه لردی رفت فورا به دستشویی مراجعت نموده و ملت مرگخوار و محفلی بدون رئیس و ارباب مثل اوسکل ها مشغول ضربه زدن بر سر و کول خود ببوده اندندی.

پیاین جنگ به ارزشی ترین شکل ممکن

موفق باشید عزیزانم


ویرایش شده توسط آناکین مونتاگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۳:۰۶:۴۵


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#35

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



قطار با صداي گوش خراشي شروع به حركت كرد ، ديوار هاي سياه كه هيچ نقطه اي روشنايي قابل رويت نبود ، جو را براي محفلي هاي معصومي كه بدون هيچ گناهي و صرفا جهت خدمت به خلق به واگن هاي خيلي هاي كلاسي بسته شده بودند.
ناگهان نور قرمزي از جلو قطار شروع به روشن به تابيدن كرد، آراگوگ كه همچنان طاقت جدا شدن از دختره رو نداشت و با تارهاش براي دختره صندلي ساخته بود و رو كُولش حمل ميكرد، از شدت گيجّيّيت چشمان قرمز رنگ ولدمورت را به جاي چراغ ايست اشتباه ميگيره و به محض اينكه قطار داشت از سربالايي ميرفت بالا ، ترمز رو ميكشه !
محفلي ها :
ولدمورت چوبدستي ش رو سمت آراگوگ ميگيره و بعد از آنكه چند فحش بي ناموسي ( واي واي ) به اون ميده با صداي بلندي كه حتي آلبوس رو از خواب بيدار ميكنه ميگه :
- كروشيو !!!
و بدين ترتيب آراگوگ كه مشغول راز و نياز با آن دختر بود حول ميشه و دختره از ارتفاع 70 متري سقوط ميكنه و بعد از خوردن به ميله هاي آهني سقوط ميكنه و ... .

.:. حواشي داستان .:.
ويولت كه همچنان داشت فكر ميكرد هدف پرسي آن مرگخوار بد و اَخ از كارش چي بوده ، و همينطور كه باد موهاش رو به پرواز در مياره به دليل اينكه در آخرين ترين قسمت قطار بود ، داشت به مخيلاتش فشار وارد ميكرد كه بتونه از فناوري پيشترفته ي مغزي اش استفاده كرده و راه حلي براي نجات در يابد. در همين حال پرسي ويزلي نزديك شد و به حالت دو نقطه دي ايستاد و گفت:
- خوبي ؟!

* ندايي شنيده شد كه ميگفت:
- اي پرسي خائن ! همانا اين منم! پنه لوپه ، هنوز نامه هايت را به ياد دارم، مياي منو بگيري يا لوت بدم !؟ *
پرسي نادم و پشيمان از اينكه چرا در دوران نوجواني سبك سري نشان داد و با وي دوست شد، دو نقطه پرانتز باز به واگن محل استراحت مرگخواري اش رفت.

.:. نزول ياران .:.
قطار همچنان به سمت عقب حركت ميكرد!... صداي جيغ و ويييغ محفلي ها هر لحظه بيشتر ميشد. ماندي در حالي كه داشت به وسايل خود نگاه ميكرد ، درخشش شي براقي را روي زمين احساس كرد، و همچون كلاغ به سمت آن شتافت ....
....گوپس....
مشتي همچين خيلي باحال به فك ماندي اصابت كرد و او را پخش زمين ساخت.
- بچه ها آرومتر ، بهتره غافلگيرشون كنيم !!
اين صداي جسي بود كه شنيده ميشد.
- بچه ها شما از جلو برين ، منم ميرم طرف ويولت !! ... مواظب واگن جلويي باشين....





ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۱:۳۵:۳۶


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#34

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی که حوصله اش سر رفته بود ، به سمت محفلی ها هجوم میبره و اونها رو به ترتیب به واگن های قطار میبنده ؛ آلبوس اول قطار ، ادوارد بعدی ، ریموس ، سارا .

لرد سیاه که از خشم می غرید : چیکار میکنی ؟ چرا اون دختره ... بودلر رو نمیبندی ، آره ببندش همون واگن وسطیه که داغون بشه ... یالا !

پرسی بصورت به ویولت نگاه میکنه و با صدای زیر و بمی میگه : متاسفم ، کاری از دستم بر نمیاد ؛ و با مشاهده چهره سرخ شده مرگخواران پافشاری کرد : هوومک ... آره پشت قطار خوبه ، اینطوری خطری تهدیدت نمیکنه . بالاخره ویولت رو میبنده به واگن آخر و به سمت لرد سیاه به راه میفته که صدای زیر و دخترانه ای متوقفش میکنه : چرا ... چرا اون طلسم ماندانگاس رو منحرف کردی ؟ ... چرا کمکم کردی ؟

پرسی که هم خوشحال بود و هم تعجب کرده بود ، با بی توجهی گفت : خوب ... راستش اینکه ... بعدا در موردش صحبت میکنیم ، لبخندی زد و به سوی لرد سیاه رفت .

لرد از شادی در پوست خود نمی گنجید و لبخند کج و معوجی که لب هایش را اشغال کرده بود و یا اینکه سوراخ های مار مانند دماغش باز تر شده بود ، بر صحت این امر گواه بود ؛ با صدای سرد و بی روحی فریاد زد : گراپ قطار رو راه بنداز !

گراپ که ابلهانه میخندید سری تکان داد و دستان چون کشتی اش را دور قطار حلقه کرد و به سمت جلو فشار داد . به نظر نمی رسید که انرژی زیادی بابت این کار از او به هدر رفته باشد ، ولی قطار که گویا قصد فرار داشت ، با نهایت سرعت به درون تونل اصلی شتافت و از دید خارج شد ؛ البته صدای داد و فریاد عاجزانه دامبلدور که سعی داشت با تاب دادن ریش هایش به آن افزایش دهد ، هنوز شنیده میشد .

ماندانگاس در حالیکه سنجاق زنانه زیبایی را این دست و آن می کرد از گوشه تاریکی بیرون آمد و جیغ جیغ کنان گفت : ارباااابببب ... اربااااب ، دیدید چطوری جیغ جیغ میکردن ؟ قیافشونو دیدید ؟ این سنجاق رو دیدید ؟ برای اون دختره بودلر احمق بود ! و با طمع به ارباب خودش چشم دوخت .
پرسی که هنوز از خشمش نسبت به طلسمی که او به ویولت فرستاده بود کاسته نشده بود ، سنجاق را از دستش قاپید و با لحن خشنی گفت : احمق ، پیشنهاد میکنم توی ماموریت ها یه واکمن برای ضبط صدای مضحک و یه آینه برای دیدن قیافه بی ارزشت داشته باشی .

لرد سیاه که از رفتار او تعجب کرده بود ، زمزمه کرد : در هر صورت ، باید از اینجا بریم بیرون ... آراگوگ از پشت ! ما رو همراهی کن و گراپ از جلو ! هوای ما رو داشته باش ، راه بیفتین !


شششششپپپپپپپپپپپللللللللللللللللخخخخخخخخخ


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#33

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
یوهها هاا ها ...

در همین لحظه ریموس و ملت مخملی جلوی درب تونل وحشت ظاهر میشوند و با شنیدن صدا مخوف رداهای خود را خیس میکنند ، ویولت سرش را از بین ریش های دامبول که از ترس به بندری زدن افتاده بود بیرون آورد و گفت : این صدای چی بود ؟

آلبوس : نیدونم .. آخ آخ ... زیر نافم تیر کشید ( بابا بد فکر نکن ... چقدر شما ها بی تربیت شدین ) ... فکر کنم مثانه ام بازم مشکل پیدا کرده ؟

ریموس که با طلسم شلوار خیس شده اش را خشک میکرد ، گفت : بریم تو ... مرگخوارا اونجان .

و این چنین بود که طفلان محفل وارد تونل شدند .

- اه ، اینجا چقدر تاریکه ...
- آخ ... این چی بود ؟ ... هوی بکش عقب مرتیکه ...
- احساس میکنم جیب هام سبک شده ...
- بچه ها ما اومدیم تو ... کیف همراهمون نبود ؟

ناگهان یک اسکلت از گوشه دیوار قرمز میشه و سرو صدا کنان چشمانش به دور حدقه میجرخد : یو ها ها ها ...

ملت محفلی که برای بار دوم خود را خیس میکنند ، شروع به جیغ و داد میکنند که ناگهان چراغ ها برای لحظه ای روشن میشوند و ماندانگاس با کلی وسایل که از محفلی ها قرض گرفته نمایان میشود .

ملت محفلی : دامبول برگردیم مواد اولیه ( پوشک ) با خودمون بیاریم

دامبول که جو گیزر میشه شروع به سخنرانی میکنه : به جونه مامانم اینا ، من هرگز عقب نشینی نمیکنم . آخ ... مثانه ام ...

زمین شروع به لرزیدان میکنند ، محفلی ها به سرعت میخواهند جا به جا شوند که در همین لحظه چراغ ها روشن میشود و ملت محفلی قافل گیر میشوند ، همه آنها روی شیکم گراپ نشسته اند که خنده های شیطانی از خودش در میکنه .

لرد نگاهی به محفلی های حقیر میکند که یونیفرم هاشون و عوض کرده اند و به جای ققنوس عکس میکی موز بر سینه چسبانده اند و رداهای صورتی به تن کرده اند میکند و میگوید : حیف خاک کاهو ، بچه ها به قطار ببندینشون میخوایم قطار بازی کنیم ... دامبول و جلو ببیندید که خیلی فاز مثبت میده


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۰ ۲۰:۰۰:۱۳


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
#32

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
آراگوك در آستانه ي درهاي بزرگ شهربازي وايستاده بوده و داشته براي خودش خواب مي ديده و توهم مي زده..
-: هوي..عنكبوت بوقي..پاشو ببينم پشمك نفهم..بدو زود بايد اينجا رو خراب كنيم و گرنه محفليها ميان..بجنب..
-آراگوك در اني لحظه از خواب بلند مي شه و پس از سي دقيقه مي فهمه كه چه روياي زيبايي ديده..و در مغر عنكبوتيش فكر مي كرد كه اگه مي شد چي مي شد( يه كسي پيدا مي شد..دلش)
ملت : جییییییغ!عنکبوت ... پشمک ... جمجمه! جیییییغ!
لرد: بريد همه مال خودتونه..هول نكنيد..نديد بديدها..فلچر..هرچي برداشتي نصف نصف..
اين صداها از يك چشمه ي نور عظيم به گوش مي رسيد و تمامي خلق رو در عجب فرو برده بود كه چه عجيبست كه منبع نور از خود صدا بيرون مي دهد.اما اين منبع نور كله ي كچل شخص جاپون رفته اي بود كه به اميد مودار شدن كله شو ليزر كرده بود اما بي نتيجه..
خلق به شدت از اين ور به اونور مي دويدند و جيغ مي كشيدند.تره ور هم داشت روي يك پشمك نقشي زيبا از آلبوس كبير مي كشيد.فلچر همچنان مشغول كاسبي شرافتمندانه ي خودش بود.لرد هم اين نهضت رو رهبري مي كرد. و همينطور كه مي رفت به يك دست فروش دوره گرد برخورد كرد كه لواشك مي فروخت:
-: اي بوقي بوق شده ي بوقي زاده از ناصرخسرو فرار كردي اينجا بساط پهن كردي؟..بگير..كروشيو..كروشيو..
-: پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم زيارت..!!
خلق حاضر در صحنه ناگهان توجهشوتن از يك منبع نوراني به يك منبع صوتي جلب مي شه كه به سرعت داشته وارد شهربازي مي شده. لرد با ديدن اين صحنه مرلينگاه لازم نمي شه چون لوشك نخورده بوده براي همين به سمت دوستانش مي دوئه تا اونا رو هوشيار كنه. تره ور كه همچنان سوار بر يك قو بوده و داشته روي آب براي خودش دور مي زده تا عقده هاي كودكيش را بپوشاند..فلچر كه حتي يك لحظه هم دست از شغل نمي كشيده و مدام در پي كسب روزي بوده..پشمك عظمي هم دچار جو زدگي شديد شده بوده و در توهم اين بوده كه مرد عنكبوتيه
وانت نيسان آبي رنگ ترمز شديدي مي كنه و باعث مي شه كه خلق محفلي لايك شاهين تيزپرواز از پشت ماشين به سمت ديوار مقابل ميل كنن.
آراگوك: ههه..ههه..كوچولوها اومدن!
اديب: بدبخت اون دوربين دوچشمي رو برعكس گرفتي ..عدسي شيئي و چشمي جاشون عوض شده..
آراگوك:
لرد : فرزندان من حال اين جوجه محفلي ها رو بگيريد...همشونو نابود كنيد...دومبولي كجايي بيا من حالتو بگيرم..
ناگهان يكي انبوه ريش از برابر چشمان كچل عبور مي كنه و تلپز در برابر ولدي فرود مياد..
ال: سلام..تام..خوبي..؟..هنوز هم كه مو درنياوردي..بدبخت جاپوني ها سرتو كلاه گذاشتن
فردي كچل: دومبولي ...ريشات چرا كم شدن؟..نكنه از ترس ريختن..آواداكداودا..
اديب: بيا آلبوس جان ( مثل يانگوم جان ديگه!) ..دستمال قدرتتو بگير..
آلبوس كبير دستمالشو مي گيره و ناگهان نيروي عظيمي در ناحيه شكمش حس مي كنه!!..باب كج نگاه نكنيد..ريشش روي شكمش بودهدامبلدور يه چرخي مي زنه و چوبش وبه حالت شلاقي تكون مي ده و يك ورد ارغواني رنگ به سمت لرد مي فرسته..(تيريپ كتاب پنج)
لرد هم جاخالي مي ده و بعد دست نوچه هاشو مي گيره و يك تغيير مكان ناگهاني مي ده و در مقابل يك تونل ظاهر مي شه كه روش با فونت سبز نوشته بود:
تونل وحشت!!
فرد كچل و نوچه هاش:


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.