هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸
#51

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
همه ی مرگخوار ها ساکت شده بودن و با نگرانی به همدیگه نگاه می کردن.هر کسی داشت دنبال لرد می گشت!مونتگومری بیل خودش رو برداشته بود و داشت اعماق تونل رو می کند،بلا داشت توی شهر بازی جیغ می کشید و بقیه هم در اطراف شهر بازی مستقر شده بودن تا لرد رو پیدا کنند!

چند ساعت بعد،جلوی تونل وحشت:

مرگخوار ها هنوز به گشت و گذار مشغول هستن ولی تا حالا لرد رو پیدا نکردن!مونتگومری تمام تونل رو زیر و رو کرده بود و الان به کندن زمین های اطراف مشغوله.بلا هم از بس جیغ زده صداش گرفته و الان داره روی یک نیمکت استراحت میکنه،عده ای از مرگخوار ها هم به همراه مورفین به قهوه خونه های اطراف رفتن!!

مونتی بلاخره صبرش تموم میشه و با کلنگش به ملت حمله میکنه!بلا هم به صورت چشمک زن به مونتی می پیونده و طولی نمی کشه که شهر بازی کاملا خالی میشه!مونتی کلنگش رو می ذاره روی یه اسب اسباب بازی و خودش روی یکی دیگه میشینه.

-باو من می گم ولش کنیم این کچله رو!...4 ساعته ما رو این جوری علاف کرده!من که دیگه خسته شدم!کچل بوقی!

-نه بابا!....سالازارو خوش نمیاد!زبونتو گاز بگیر!

-

پنج ساعت بعد:

بلا روی نیمکت خوابیده و مونتی با چشمانی خون آلود هنوزم داره دنبال ولدی می گرده!!

مونتگومری برای این که حوصله ش سر نره،دو سه تا لگد می زنه به اسب و بعد از چند ثانیه متوجه میشه که اسب داره تکون می خوره!خودش رو یه کم میکشه عقب و بیلش رو دو سه بار میزنه روی اسباب بازی.تکان های اسب شدید تر میشه تا این که یه مرد کچل عصبانی سر و کله ش از توی اسب بیرون میاد!مونتگومری از ترس دندوناش رو تا ته می جوه و با نگرانی به قیافه ی ترسناک فرد کچل نگاه می کنه!

-ا....ارباب!....شما این جا چی کار میکنید؟

در قهوه خانه:

بارتی:داآش خیلی با مرامی!

-آره داش مورفی!چرا به ما نمی گفتی همچین ژای خوبی میای؟

-خوب ما اینیم دیگه!

مرگخوار ها با حالت نعشگی دارن قلیون می کشن و چای می خورن!مورفین هم که حسابی میزان شده بود ، بعد از کشیدن مواد به همراه مرگخوار ها تصمیم می گیره که حرکت کنن و برن دنبال لرد بگرد.

در شهر بازی:

لرد چماغ به دست به دنبال مونتی داشت می دوید!حالا مونتی بدو لرد بدو!

مونتی بلاخره می تونه توی تونلی که خودش کنده بود قایم بشه! ولدی هر چه قدر سعی میکنه نمی تونه وارد تونل بشه!

مونتی:

لرد که اعصابش به هم ریخته بود،دم در تونل میشینه تا در اسرع وقت بتونه مونتی رو گیر بندازه! در همین حال مورفین و دار و دسته ش با حالت خماری وارد شهر بازی میشن و میریزن کنار ولدی!

ولدی بدون توجه به اونا داشت تونل رو پر میکرد تا مونتی نتونه بیرون بیاد!ناگهان گروهی از اسکلت ها پشت سر ولدی ظاهر میشن و مرگخوار ها رو فراری میدن!ولدی یه دفعه ای متوجه حضور اونا میشه و...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۳:۰۱ دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۸
#50

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه با شجاعت سوار قطار شد.
-سوروس بیا اینجا.اگه ترسیدی من آرومت میکنم.اهه...یادم نبود این قطار شادیه.حیف شدا من میخواستم برم تونل وحشت.خب ولی حالا که اومدیم اینجا چاره ای نیست.تونل وحشت بمونه برای یکی دو سال دیگه که شاید دوباره بیاییم اینجا.

سوروس کنار لرد در ردیف اول نشست.صدای سوت بلندی به گوش رسید و قطار به آرامی حرکت کرد.فضای سبز دو طرف قطار باعث آرامش لرد شده بود.مرتب با مرگخوارانش شوخی میکرد و هر از چند گاهی با صدای "پق"بلندی آنها را میترساند.
قطار به حرکتش ادامه میداد و لرد سیاه معنی لبخند موذیانه ای را که روی لبهای تک تک مرگخواران به چشم میخورد نمیفهمید.طولی نکشید که فضای سبز ناپدید شد.قطار وارد محوطه تاریکی شد.درختان بلندی که از دو طرف روی قطار خم شده بودند مانع نفوذ هر نوع نوری میشدند.لرد ردایش را جمع کرد و دست از شوخی برداشت.محوطه تاریک او را کمی وحشت زده کرده بود.کمی بطرف سوروس خم شد.
-هوم...الان تموم میشه.نترس.من میدونم تموم میشه.چرا میلرزی؟بذار دستتو بگیرم.نترس.

سوروس لرزش و سرمای دستان لرد را کاملا حس میکرد.قطار به تونل وحشت نزدیک میشد.لرد با ناباوری به تونل تاریکی که در مقابلش قرار داشت خیره شد.
-نه...بگو که نمیره اون تو.سوروس.تو خیلی ترسیدی.ممکنه سکته کنی.بیا همینجا پیاده بشیم.آقا نگه دار.آقا پیاده میشیم.رنگ سوروس پریده.

قطار وارد تونل تاریک شد و صدای التماس آمیز لرد سیاه به فریاد تبدیل شد.
-نه،اسکلت!اوه.نه که بترسما.من به مرده ها احترام میذارم.تا حالا نشده به جسد کسایی که کشتمشون نگاه کنم.سوروس.اینقدر نترس.الان تموم میشه.آآآآآآآی!

جسد خون آلودی که از بالای قطار روی لرد سیاه خم شده و شانه اش را گرفته بود باعث شد لرد با وحشت به سمت دیگر قطار بپرد.صدای سوروس از فاصله خیلی نزدیکی به گوشش رسید.
-ارباب.ببخشیدا.الان دقیقا روی من نشستین.

لرد بعد از اینکه کاملا مطمئن شد قطار از جسد دور شده به صندلی خودش برگشت.ولی بلافاصله با تعداد زیادی خفاش که از روبرو حمله کردند روبرو شد.

صدای جیغ و داد لرد سیاه و قهقهه های جنون آمیز مرگخواران تونل را وحشتناکتر از قبل کرده بود.بالاخره وقتی که مومیایی وحشتناکی ردای لرد را گرفت و کمی بطرف خود کشید لرد سیاه فریاد بلندی کشید و بیهوش شد.سوروس بطری آب را از آنتونین گرفت و کمی آب به صورت لرد پاشید.لرد سیاه چشمانش را باز کرد و فورا از جا بلند شد.
-هوم.دیدی؟چقدر مسخره بود؟نخواستم ناامیدش کنم.بذار فکر کنه ترسناکه و من از ترس بیهوش شدم.

قطار بعد از عبور از میان اجساد متحرک و دختر بچه ای که به طرز وحشتناکی جیغ میکشید به انتهای تونل نزدیک شد و در ایستگاه توقف کرد.
مرگخواران با خنده از قطار پیاده شدند.مورگانا درحالیکه از شدت خنده سرخ شده بود صحنه بیهوش شدن لرد را تقلید میکرد.مونتگومری به آرامی به مورگانا نزدیک شد و عواقب احتمالی این نمایش را به او گوشزد کرد.
-بس کن.اگه ببینه پوست هممونو میکنه.راستی اون کجاست؟

سوروس دور و برش را نگاه کرد.
-تا همین چند دقیقه پیش کنار من نشسته بود.ولی ندیدم از قطار پیاده بشه.آهای.کسی اربابو ندیده؟

بلاتریکس فریادی کشید.
-یا سالازار کبیر.یعنی تو تونل مونده؟!




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ یکشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۸
#49

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بعد مرگخوارها يكی يكی سوار قطار شدند. آنتونين در حالی كه پشمك را با ولع می خورد كنار لرد نشست و اسب را كنارش گذاشت. لرد گفت:
-اسبه اينه؟ چه با نمكه!

آنتونين سرش را تكان داد و به پشمك خوردنش مشغول شد. مورگانا رد حالی كه عكسهای بچگی اش را به بلاتريكس نشان می داد گفت:
-هميشه عاشق قطار سوای بودم... اونم از نوع وحشتناكش...

ولدمورت سر كجلش را خاراند و با نگاه عاشقانه اش به اسب منتظر ماند. صدای او او اويی آمد و قطار حركت كرد و دالاهوف با حالت ابلهانه ای پايين و بالا پريد و داد زد:
-او او او...

كه البته با ديدن نگاه خشمگين مسافران ساكت شد. ولدمورت بی خيال تمامی مسائل به اسب نگاه كرد و گفت:
-چه خوشگله... فكر كنم مجرد باشه نه؟

بلاتريكس با نگرانی به ولدمورت نگاه كرد كه با ديدن اسكلت ها نترسيده باشد اما ولدمورت نگاهش را به اسب دوخته بود. پس از آنكه قطار متوقف شد ولدمورت اسب را بوس كرد و وقتی ديد دالاهوف در حال پياده شدن است گفت:
-تموم شد؟

انتونين گفت:
-بله سرورم.

ولدمورت به اسب با محبت نگاه كرد و گفت:
-من اينم بايد با خودم ببرم...

بلاتريكس جلو پريد و گفت:
-مای لرد... اين كارا درست نيس...

-عـــــــــــــــــــــــــــــــع عع عــع مت اين اسبو می خوام.

پست شما پست خیلی گنگی هست و سوژه رو درست پیش نبرده.سایرین لطفا از پست قبل ادامه بدید.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۱۰ ۲۲:۱۷:۱۶


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ شنبه ۹ خرداد ۱۳۸۸
#48

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
لرد با پافشاری مرگخواران به شهربازی ویزاردلند اومد. لرد از بچگی ترس و وحشت عجیبی از تمامی وسایل شهربازی،بجز اسبهای چرخان داشته و لی سعی بر مخفی کردن ترسش داره.مرگخواران که کم و بیش خبر دار شدن تصمیم بر گول زدن لرد دارن و میخوان اون رو به بهانه این که میخوان سوار"تونل شادی همراه با اسب" بشن ، لرد رو سوار بر تونل وحشت بکنن.
_________________________________________________


لرد ذرت را از دستان وی گرفت و کمی از آن را داخل دهانش برد.
- خوبه خوبه...خوشمزست.حالا بریم سوار اسبها بشیم.
بلاتریکس لبخند ساختگی زد و گفت:اِه اونجا رو...بارتی و مورفین هم دارن میان.
- آره آره...شاید اونها هم میخوان سوار بشن.
بارتی همان طور که مورفین را بدنبال خود میکشاند به سوی لرد و بلاتریکس آمد.وی نگاهی به پدر خود نمود و رو به وی گفت:بابا اون جا یک تونل شادی داره با کلی اسب و اینا.بیاین بریم سوار شیم.
مورفین سیگار خود را در دهان جابجا کرد و گفت:آره ارباب...بژون خودت خیلی باحاله...اِند ترس... یعنی شادی و ایناست.


ان سوی ماجرا

آنتونی اسب را بزور از روی دستگاه کند و همان طور که آن را با زحمت بر روی شانهایش میگذاشت بسوی تونل وحشت حرکت کرد.مونتگومری بیل خود را داخل رنگ فرو کرد و تابلوی "تونل وحشت" را به "تونل شادی" تغییر داد.در همین حال،مورگانا که جیغ زنان بسویشان میامد گفت:زود باشین!لرد داره میاد.الان میان سوار بشن.
مرگخواران نگاهی به یک دیگر کردند. برق شیطانی در چشمانشان دیده میشد!

لرد سیاه با قدمهای آرام بسوی مرگخوارانش رفت.وی نگاهی به تابلوی تازه رنگ شده انداخت و خطاب به مرگخوارانش گفت:
عجب!من قبلا هم اومده بودم ولی اینو هیچ وقت ندیدم....احتمالا جدید هست.بریم سوار بشیم.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۹ ۱۶:۴۹:۰۹

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#47

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
- خوب اول شما میرید تابلوی تونل وحشت رو تغییر میدید به تونل شادی! بعد من لرد رو میکشونم که بریم ذرت مکزیکی مشنگی بخوریم! اون وقت شما یه اسب میدزدید میذارید جای یکی از کابین های تونل وحشت. اون وقت همه میاید پیش ما به جز بارتی و مورفین. بعد بارتی و مورفین ییهو میان میگن ما یه اسب پیدا کردیم که به جای این که یه جا بچرخه میره تو یه جای رویایی.
ملت :
- فهمیدین؟
- بله
- بارتی تو هم فهمیدی؟
- اهووم
- مورفین فهمیدی؟ ... مورفین؟ ... مورفین کجاست؟

مرگخوار ها که دیدند مورفین نیست به دنبال او گشتند.

همان زمان - کنار اسب ها

-ارباب میشه برم دستشویی؟
- میتونی بری ولی سه سوته برگرد، میخوام 734 دور دیگه اسب سوار شیم.
- حتما میام ارباب.

یک ربع بعد - کنار جوب!

- بیاید من پیداش کردم.

در این مدت که مرگخوار ها در حال نقشه کشیدن بودند مورفین هم پیچاند و رفت از ساقی شهربازی! کمی مواد مخدر گرفت تا استعمال کند! و اکنون سیگار به لب در جوب افتاده بود.

- مورفین بلند شو.
- من تو فژام ... دارم مریخو میارم برای ارباب. بپا ژحل نخوره تو شرت

در این هنگام بلاتریکس هم که لرد را پیچانده بود و به مرگخوار ها پیوسته بود کروشیویی نثار مورفین کرد تا از هپروت بیرون بیاید.

- آخ چرا میژنی؟ هر چی ژده بودم پرید
- نقشه رو برای اینم بگو.

ده دقیقه بعد - نزد لرد

- مای لرد چه دستشویی تمیزی داره اینجا خیلی صفا داره. میاید برید ببینیم؟
- دستشویی دیدن داره بلا؟ کروشیو
- راس میگین مای لرد ... نقشه چی بود؟ ... آها خوب لرد میاین بریم یه چیزی بخوریم بعد اسب سواری کنیم؟ یه ذرت های مشنگی هست خیلی خوش مزست.
- ارباب غذای مشنگی بخوه بلا؟ کروشیو
- خوب پس بریم یه ذرت غیر مشنگی بخوریم.
- این شد یه چیزی. به خاطر این فکر خوبت بعد ذرت خوردن 50 دور اضافه اسب سوار میشیم!


امضاء: دابی ، جن


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#46

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
لرد مجال مخالفت به دیگران را مپنداد و به سرعت به تعداد مرگخواران بلیت خرید و دوباره روی اسب محبوبش پرید.

در ایم میان،بلاتریکس که از اینگونه ملایمت های رفتاری اربابش به ستوه آمده بود مدام زیر لب زمزمه میکرد : مرتیکه کچل،آبرومونو برده،خجالت نمیکشه.باید به درخواست ازدواج دامبل جواب مثبت میدادم،این یارو واسه ما...

- هوووم،بلا،به من نگفته بودی این موضوعو.
بلا به سرعت خود را جمع و جور کرد و گفت : من...؟چی...؟ارباب...
- مهم نیست،الان فعلا مشغول تفریحم.مجازاتت اینه که بمونی با من هی اسب سوار شیم صفا کنیم

بلا : cry:

بعد از پایان یافتن دور اخر لرد رو به مرگخواران کرد و گفت : خوب شما میتونید برین به بازی های دیگه برسین،من و بلا اینجا میمونیم و اسب سواری میکنیم.
ایوان نگاه ترحم آمیزی به بلا انداخت و به سمت تونل وحشت به راه افتاد.

2ساعت بعد

بلا : ارباب شما چقدر دیگه پول همراهتون هست؟پولای من تموم شدن.
لرد : عیب نداره ،کروشیو میزنیم بلیت میگیریم.
بلا : ارباب،دو بار آخرم به همین شیوه بلیت گرفتیم،کلا دکه بلیت فروشی رو بستن الان.

لرد اخم شدیدی به بلا کرد و گفت : کروشیو بوقی،من این وسیله رو میبرم خونه ریدل.خیلی جالبه،در نتیجه از الان من مالک اینم و بلیت نیاز ندارم.


چند متر آنطرف تر

ایوان : بکس بیاین یه ذره لرد و بزاریم سر کار.من میدونم اون میترسه،بیاین بگیم یه بازی جدید هست که با اسب میریم تو یه دنیای خیالی و اینا.بعد ببریمش تونل وحشت


مورگانا : یعنی واقعا انقدر بوقی ایوان؟اگه اون وسط مای لرد افتاد زبون پیتر لال بشه ایشالا مرد،چه خاکی تو سر مورفین بکنیم اونوقت؟

مونتی : لیدی اینهمه از خودت مایه میزاری خوب نیستا،ضعیف میشی! اما در کل نظر ایوان بد نیست،از وقتی کافه خلوت شده همه تفریحاتمونم از بین رفته.کیا موافقن؟

همه دست ها بجز دست مورگانا و مورفین بالا رفت.
مونتی : مورفین،مورفین؟موافقی؟
- شی؟با شی؟آره باو من موافقم.با چی بالاخره؟من موافقم.

مورگانا که شکست را پذیرفته بود با ناراحتی گفت : از کجا باید شروع کنیم ایوان؟


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸
#45

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید!


بابا من نمیخوام بیام!مگه زوره!
- ارباب شما چند وقتِ دپرس شدید!براتون خوبه به مرلین!
-راست میگه پاپاآراست میگه پاپا!
- تازه شهربازی خیلی حال میده! آدم دلش باز میشه.
-راست میگه پاپا راست میگه پاپا!
- گذشته از اون در شهربازی آدم میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه..بازی،تفریح،کروشیو کردن.
-راست میگه پاپا راست...

ارباب نگاه خشنی به بارتی کرد و کروشیویی را بسوی وی روانه ساخت.
- صدبار بهت گفتم تو جمع به من "پاپا" نگو!
-راست میگید پاپا!راست میگید پاپا

لرد به مرگخوارانش,که همگی با هیجان به شهربازی خیره شده بودند ،نگاه کرد و بعد به پارک تفریحی نگریست.صدای جیغ مردمی که سوار بر قطار وحشت شده بودند تا بیرون محوطه شهربازی شنیده میشد.لرد ولدمورت لبان خود را گاز گرفت و آه کشان به وسایل داخل شهربازی نگاه کرد. وی هیچ وقت از شهربازی خوشش نمیامد. لرد از تمامی وسایل شهربازی،بجز اسبهای چرخان وحشت داشت.اما هیچ کس نباید از ترس وی خبردار میشد!
مرگخواران همراه با لرد وارد شهربازی شدند. صدای هیاهوی مردم که برای سوار شدن وسایل عجله داشتند فضارا پر کرده بود. بلاتریکس تیکه ای از پشمکی که تازه خریده بود کند و همانطور که آن را دردهانش میگذاشت گفت:خب اول کدومو سوار بشیم؟چرخ و فلک خوبه؟
- آره!میگن اینجا بلندترین چرخوفلک رو داره!
لرد نگاهی به چرخ و فلک شهربازی نمود.چرخ و فلک،وسیله ای عظیم و دراز بود که تا بالای ابرها ادامه داشت. لردسرفه کوتاه کرد و رو به آنی مونی گفت:اِ..آنی مونی؟تو چرا رنگت پریده؟از چرخ و فلک میترسی؟خوب مشکلی نیست...نمیریم چرخ و فلک.بخاطر تو میریم اسبهای چرخان!
آنی مونی دهان خود را به نشانه اعتراض باز نمود ولی با کروشیو ارباب ساکت شد.لرد ولدمورت جلوتر از دیگران بسوی اسبهای چرخان رفت و گفت:منم خیلی دوست داشتم برم چرخ و فلک.ولی خب بخاطر آنی مونی نمیشه.



نیم ساعت بعد
لرد از اسب آبی رنگ پیاده شد و بسوی بلیت فروشی حرکت کرد. بارتی که دیگر از نشستن بر روی اسبها خسته شده بود، گفت:
بابایی الان دهمین باره که سوار اسبا میشیم!خسته شدیم دیگه!
لردنگاهی به بارتی کرد و گفت:اسب به این خوبی!هی میچرخه و کلی هیجان داره!یک بار دیگه هم همینو میریم و بعد میریم چیزای دیگه!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۷ ۱۹:۱۳:۲۷
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۷ ۲۳:۱۴:۳۳

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
#44

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شهر بازي ويزاردلند

_ اهم..اهم..با سلام و عرض خسته نباشيد خدمت شما بينندگان عزيز و محترم. ميدونم كه شما از خيلي وقت پيش منتظر ديدن اين برنامه ي هيجان انگيز و اين مسابقه ي ديدني بوديد كه بين 5 دختر جوان اجرا ميشه. به نظر شما هدف اين 5 نفر براي شركت در اين مسابقه چي بوده؟
خبرنگار اين جمله را به زبان آورد و وارد اتاق كوچكي در انتهاي شهربازي شد.
5 دختر جوان و زيبا درون اتاق نشسته بودند. خبرنگار به طرف يكي از دخترها ميره كه روبه روي آينه ي بزرگي نشسته و مشغول شانه زدن موهايش است.
_ سلام خانم.
دختر ، ابتدا نگاهي به خبرنگار و سپس نگاهي به دوربين انداخت و با صداي عجيب و دو رگه گفت: من هدف خاصي نداشتم.
خبرنگار ، مدتي به دوربين ( به شيوه ي زل زدن مهران مديري به دوربين ) نگاه كرد و بعد ، به طرف دو دختر ديگر به راه افتاد كه داشتند با يكديگر حرف ميزدند. ( به عبارتي ديگر ، دعوا ميكردند)
_ من برنده ي اون مسابقه خواهم شد.
_ كاملا اشتباه فكر كردي. چون من يك بازيگر حرفه اي مشنگي هستم و بهتر از تو ميتونم از روي اون چرخ و فلك بپرم.
_ كاري نكن كه من عصباني بشم.
_ ....
مرد خبرنگار كه از جمله ي آخر جا خورده بود ، به طرف يكي از دختر ها رفت : ببخشيد؟ هدف شما براي شركت در اين مسابقه چيه؟
_ مگه نميدوني؟ واسه ي جايزش ديگه.
مرد خبرنگار ، خوشحال از اينكه بالاخره يك نفر به سوالش جواب داده گفت: جايزه ي اين مسابقه چيه؟
دختر دومي گفت: رون ويزلي. ازدواج با رونالد ويزلي. ولي به كسي نگيا..اين مثلا رازه!
دختر اين را گفت و چشمكي به دوربين زد.

در اين ميان ، رونالد ويزلي از همه جا بي خبر ، روي مبل بزرگي لم داده و مشغول نوشيدن آب پرتقال طبيعي بود.

_ خانم ها و آقايان! مسابقه ي ما شروع ميشه. در اين مسابقه ، 5 دختر جوان شركت خواهند كرد. اين مسابقه به اين صورته ، پريدن از روي چرخ و فلك به ارتفاع 20000متر!
ملت: صحيح!
_ آن هم بدون استفاده از جادو!البته با استفاده از وسايل مشنگي.
يكي از دختر ها پرسيد: اما ما كه استفاده از وسايل مشنگي را بلد نيستيم!
_ اين ديگه مشكل خودتونه!
يكي از مردم گفت: هي! اين يارو هم عقلشواز دست داده؟ مگه ممكنه؟ تازه..مگه اين دخترا خلن كه ميخوان شركت كنن؟
يك نفر ديگر گفت: شايد خلن. ولي معلومه كه عاشق رونالد ويزلي هستن.
مسابقه شروع شد. گزارشگر بازي گفت: و حالا شركت كننده ي اول: سوزان كاپرو!
نفس در سينه ي همه حبس شد.
سوزان سوار چرخ و فلك شده بود. چرخ و فلك بالا و بالاتر ميرفت. تا اينكه به اوج خود رسيد و..سوزان خود را روي زمين پرتاب كرد.
بوومــــــــــب!
ملت به گودالي گود و عجيب كه روي زمين توسط سوزان تشكيل شده بود نگاه كردند.
_ نفر دوم: جيني پتي بت!
جيني به آرامي سوار چرخ و فلك شد. ملت با چشمان گشاد ، به جيني نگاه ميكردند كه سعي داشت به وسيله ي 5 بادكنك خود را روي هوا نگه دارد ، ولي پرنده اي مزاحم به سوراخ كردن بادكنك ها مشغول شد و...
جيني پتي بت هم درست درون همان گودال قبلي افتاد.
گزارشگر با صداي بلند فرياد زد: اوه! ايشون تلاش قابل توجهي داشتند. استفاده از بادكنك ، يك روش مشنگي خوبه! نفر سوم: جنيفر اسميت!
جنيفر با خونسردي كامل سوار چرخ و فلك شد و با يك پرش خود را روي زمين انداخت. او سعي داشت با يك بال مصنوعي خود را روي هوا نگه دارد ، اما ...
_ بامــــــب!
گودالي ديگر در نزديكي گودال قبلي به وجود آمد.
يك نفر از بين جمعيت گفت: اينجوري كه همه ي ساحره هامون ميميرن!
اما گزارشگر نفر چهارم را اعلام كرد: ليندا كروز.
ليندا هم سوار چرخ و فلك شد. بالا و بالاتر...و..بامـــــــــب!
گزارشگر هم كه از اين مرگ و مير دسته جمعي شكه شده بود گفت: و نفر آخر: لونا لاوگود!
با تشويق جمعيت ، لونا سوار چرخ و فلك شد. از آن بالا همه چيز به اندازه ي مورچه ديده ميشد. لونا از بالاي چرخ و فلك خود را پرت كرد و...
ملت با چشمان عجيب و كنجكاو به لونا نگاه كردند كه به وسيله ي چتر نجات پايين مي آمد.
مدتي سكوت برقرار شد. بالاخره ، گزارشگر سكوت را شكست و گفت: لونا لاوگود برنده ي مسابقه شناخته شد. اما لونا؟ چه طوري توانستي طرز كار كردن با اين وسيله ي عجيب رو ياد بگيري؟
لونا با خوشحالي گفت: اوه! خب معلومه! بابام به من ياد ميده. همون طور كه ميدونين اون همه چيز رو ميدونه. اون به من كمك كرد كه طرز كار كردن با اين وسيله كه اسمش هم چتر نجاته رو ياد بگيرم.
مردم با خوشحالي به تشويق لونا پرداختند. گزارشگر گفت: و تو ميدوني كه جايزه ي مسابقه چيه؟
لونا خنديد و گفت: بله. ميدونم. اما اين رو هم ميدونم كه رون ويزلي با هرميون گرنجر خوشبخت خواهد شد. ( لونا اين رو از كجا ميدونست؟) به همين دليل من اين جايزه رو نميپذيرم.
_ پس ازدواج با چه كسي رو دوست داري؟
لونا پس از كمي تفكر و تامل فرياد زد: نويل!
ملت: به به..
در طرفي ديگر ، چند نفر ، با انيفرم هاي مخصوص مشغول در آوردن اجساد دختران از درون گودال هاي تشكيل شده بودند.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#43

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خونه دامبلدور..2 شب!

کودک خردسالی به همراه یویوی صورتی جلوی فردی پیر با ریش های سفید بالا و پایین می پرید.فرد پیر که به نظر عصبانی خسته به نظر میرسید با خشونت به بچه خیره شده بود.

-عمو دامبلی،بذار من برم جات دوئل کنم.اونجا شهر بازیه من خیلی خوب اونجا رو میشناسم..تازه شم خیلی اونجا دوست دارم.من شهربازی میخوام.
-برو جوجه..تو به درد دوئل نمیخوری که.برو دهنت هنوز بوی شیر میده.
-عمویی..عمویی.

دامبلدور که طاقتش تموم شده بود،چوب دستیش رو در آورد و با عصبانیت اونو به سمت جیمز برد.جیمز که به صورت در اومده بود و خودش رو مرده می یافت.چشمانش رو بست.اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بغض سختی گلوش رو می فشرد.

ناگهان صدای صاعقه بلندی به گوش رسید و بعد از چند لحظه چندین نفر عصبانی از در خونه دامبل میان تو و چوب دستیشون رو به طرف دامبل میگیرن.جلوی این افراد پرسی ویزلی بود که به قیافه مظلوم جیمز خیره شده بود.

-تو داشتی این بچه رو اذیت میکردی.مگه نمیدونی بچه ها آینده مان؟مگه نمیدونی بچه ها انرژی مان؟مگه تو خودت با بچه ها کلاس خصوصی نداری؟

پرسی که از حرف های خودش جو گیر شده بود از جیبش کاغذی در آورد و پرید جلوی دامبل و اونو به طرف صورتش گرفت.

-این نشانه سازمان یونیسفه..احترام بذارید.

-چرا میخندین؟میگم احترام بذارید.
-

پرسی که شک کرده بود کاغذ درون دستشو نگاه کرد و برای چند لحظه سر جاش خشک شد.اون که لیست مواد مورد نیاز خونه بود که زنش بهش داده بود.با خجالت اونو سر جاش گذاشت و آرم یونیسف رو در آورد و نشون داد.

-ببین جیگر..نذار وقت جفتمون تلف بشه.من به تنهایی همه تون رو حریفم.شما برید با هدویگ دوئل کنید سنگین ترین.

از توی اتاق صدای پسر به ظاهر سیفیتی بلند شد و گفت:

-آلبوس جوونم کجایی..بیا دیگه من منتظرتما.

آلبوس که به طور کلی دانش آموز کلاس خصوصی شبشو فراموش کرده بود با دستش ضربه ای به سرش زد و به طرف اتاق رفت.وقتی به در اتاق رسید مکثی کرد،برگشت و گفت:

-جیمز فردا جای من برو دوئل کن تا منو کچل نکردی.کلی وقت منو گرفتی بوقی.

شهربازي ويزاردلند:

جیمز با خوشحالی از اینکه جای دامبل به این دوئل اومده بود تو کل شهر بازی میگشت و به عنوان بازیکن دوئل به صورت رایگان از تمام وسایل و بازی های شهربازی استفاده میکرد و خوش میگذروند.در حالی که به ترن هوایی جادویی خیره شده بود و بسته پاپکرن در دست و دهان داشت به فکر دوئل افتاد.ساعت مچی که روش عکس دیجیمون بود نگاهی انداخت و به سمت محل دوئل رفت.

بعد از چند دقیقه که بالاخره به محل دوئل رسید،تقریبا تمام صندلی تماشاچی ها پر شده بود و در جایگاه پیتر موشی قرار داشت و بهش خیره شده بود.جیمز که همیشه از موش میترسید بسته پاپکرنش رو به زمین انداخت و جیغی زد.ملت که حواسشون به جیمز جمع شده بود با خنده بهش اشاره و مسخرش میکردن.جیمز که از حماقت خودش عصبانی شده بود چوب دستیش رو بیرون کشید و به موش خیره شد.موش در کمال آرامش تبدیل به جادوگری با لباس کهنه و صورتی موش مانند شد.

آغاز دوئل:

ورد های رنگارنگ فضا رو به صورت قشنگی در آورده بودن.اون عده هم که از دوئل حساس بین پیتر و جیمز خبر نداشتن با دیدن این نور ها جذب مسابقه شدن و کم کم تمام صندلی های تماشاگران پر شد و یه عده هم به زور سعی میکردن که مسابقه رو تماشا کنن.

تو میدون مسابقه جیمز پاتر بسیار عصبی و نگران نشون میداد و ورد هایی که میفرستاد اصلا با فکر لازم نبودن و به صورت بچه گانه انتخاب میشدن.پیتر که تقریبا خیالش از حریفش راحت شده و فهمیده بود که با فرد ضعیفی رو به روست سعی کرد که از این استفاده کنه و روحیه حریفش رو ضعیف تر بکنه.

-هه..من نمیدونم چرا دامبل خطر کرد و تو رو جای خودش فرستاد.باید میدونست که تو ضعیف تر از اونی هستی که تو دوئل شرکت کنی.
-نه خیرم..من خیلیم قویم.
-کوشولو تا کلاس چندم خوندی؟ترم سوم هاگوارتز رو گذروندی اومدی با من دوئل کنی جوجه؟برو با یویوت بازی کن باو.

بغض گلوی جیمز رو فرا میگیره.واقعا اشتباه کرده بود که مسابقه مقابل پیتر رو از دامبلدور خواسته بود.حالا اونو ناراحت و نا امید میکرد ولی الان جای فکر و تاسف نبود.الان باید تمام قدرتش رو نشون میداد.

چندین دقیقه از آغاز دوئل گذشته بود و همچنان دوئل کنندگان ورد های مختلفی مثل استيوپفاي،پرتگو،اينسنديو،کريشو،سکتوم سمپرا و خیلی ورد های دیگه رو امتحان میکردن و همین باعث شده بود.خستگی در چشمان جیمز موج میزد ولی پیتر در کمال آرامش و به صورتی که انگار داره تمرین دوئل میکنه و با جیمز دوئل میکرد.جیمز با خستگی فریاد زد:

-موش کثیف چرا تمومش نمیکنی؟چرا داری باهام بازی میکنی؟
-
-تمومش کن دیگه..تو که میتونی به راحتی منو ببری چرا این کارو نمیکنی؟نکنه قدرتشو نداری ترسو..حتما اربابت باید پیشت باشه ترسو؟

این حرف ها رو پیتر تاثیر گذاشت و اونو به شدت عصبی کرد.پیتر با عجله وردی به سمت جیمز فرستاد و جیمز جا خالی داد ولی برای ورد دوم به اندازه کافی سرعت نداشت.ورد سبز رنگ محکم به سینه اش برخورد کرد و بر روی زمین انداختش.

همه دور جیمز حلقه زده بودن و با نگرانی بهش خیره شده بودن ولی جیمز فقط به یه چیز فکر میکرد.به اینکه چجوری باید به دامبلدور قضیه باختشو بگه.




Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۷:۳۳ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#42

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
مسابقه دوئل بین پیتر و آلبوس!

کنون رزم پیتر و آلبوس شنو دگر ها شنیدستی این هم شنو

یکی داستانیست پر آب چشم تن بوقیان را بیارد به خشم

عصر روز سه شنبه،بلیتی برای وسایل شهربازی ویزاردلند فروخته نشد.بلکه تمامی بلیت های فروخته شده،مربوط به مسابقه دوئل بین پیتر و آلبوس بود.قرار بود مسابقه در پیست اسکی شهربازی ،جایی بسیار بزرگ که تورهایی دورتادور آن را فرا گرفته بود، انجام شود.اما این بار نه پیتر و نه آلبوس نگران بازی نبودند.

فلش بک به دو روز پیش!

آلبوس در دفترش،با یکی از دانش آموزان خود در حال برگزاری کلاس خصوصی بود که جغدی از پنجره وارد دفتر شد.نامه ای از چنگال خود رها کرد و به بیرون پرواز کرد.دامبلدور دست از تدریس برداشت.نامه را باز کرد و خط خرچنگ قورباغه ای پیتر در برابر چشمان آلبوس قرار گرفت:

نقل قول:
آلبوس عزیز!

چرا این همه خونریزی؟چرا باید این همه کدورت در بین ما وجود داشته باشه؟به نظرت بهتر نیست دست از دوئل بکشیم؟من همیشه مایل به شرکت در کلاس های تو بودم. اما سعادتش پیش نیومده!نظر من اینه که جانشین های خودمونو بفرستیم واسه دوئل و تو واسه من کلاس خصوصی بذاری؟منتظرت جوابت هستم!

قربانت!پیتر!


آلبوس کاغذ را برگرداند تا جواب خود را در پشت آن بنویسد.بهتر از این نمی شد!پیتر پتی گرو!دانش آموزی که دامبلدور سال ها به یاد او به خواب می رفت و به یاداو از خواب بیدار می شد و به حمام می رفت

نقل قول:
پیتر عزیز!

با کمال میل پیشنهادتو قبول می کنم من تعجبم که چرا زودتر این پیشنهاد رو ندادی! پس وعده ما شد سه شنبه عصر در شهر بازی ویزاردلند.

مشتاقانه منتظرتم!بدرود تا روز موعود!

قربانت!آلبوس جونی!


پایان فلش بک

و حالا زمان دوئل فرا رسیده بودیتر در یک طرف زمین و آلبوس در طرف دیگر با پوزخند به جانشینان خود نگاه می کردند.

پیتر:

-ببین توحید جان!خودت که می دونی من اصلا توان دوئل رو ندارم.دو سه روزه این دست آهنی من درد می کنه.خودت برو تو میدون ببینم چند مرده حلاجی!؟
-من هرمیون را خیلی دوست می دارم

- منم تورو خیلی دوست می دارم!

آلبوس در طرف دیگر زمین مدام گلگومات را نصیحت می کرد:

-پسرم!ای فرزند خلف!من دیگه پیر شدم.باید زودتر از دنیای دوئل خداحافظی کنم.خودت باید سیره پدرتو ادامه بدی.امروز روز خودنمایی تو هستش.امید من به توئه!

-پدر باشه!من دوست داشت دوئل خیلی!

سوت بازی زده شد و طرفین دوئل وارد زمین شدند.فریاد تعجب تماشاگران به گوش رسید.آخر آن دو پیتر و آلبوس نبودند.بلکه جانشینان آن ها بودند.پیتر و آلبوس به دور از همه این دغدغه ها،کمی دورتر از جمعیت یکدیگر را در آغوش گرفتند.آلبوس ترجیح داد کمی در این حالت بمانند.پس از مدتی طولانی از یکدیگر جدا شدند.

-خوب آلبوس جان! کجا کلاسو برگزار کنیم؟

-روی تاب خوب نیست؟اون جا کیفشم بیشتره! همین جلو عقب می ریم.راندومان یادگیریم بیشتره!

-نه باب!اون جا سر من گیچ می ره. تونل وحشت خوب نیست؟

-خودت می دونی که من پیرمرد قلبم ناراحته!دیگه همین مونده چندتا جن هم بیان منو پخ کنن! هووووم؟ نظرت در مورد اون جا چیه؟

و با دست خود یکی از کابین های بالایی یک چرخ و فلک را نشان داد.گویا بهتر از آن جایی پیدا نمی شد.پس هر دو به اتفاق هم به آن جا آپارت کردند.

ربع ساعت بعد!

-خوبه!آها!آفرین!آخ!یه بار دیگه! تحمل کن این مبحث هم تموم می شه. می تونی چشم بسته یاد بگیری!

پیتر دیگر رمقی برایش نمانده بود.مبحث سنگینی در حال یادگیری بود که هر لحظه عمق مطلب بیشتر می شد. از روی ناچاری صداهای غیر آسلامی از خود بروز می داد.کابین به طور مداوم تکان می خورد.گویا فعالیت علمی فوق العاده زیادی در کابین داشتند.هیچ یک از آن دو از اتفاقاتی که در دوئل بین توحید و گلگومات افتاده بود،خبر نداشتند.فقط گهگاهی صدای فریاد بلند مردم شنیده می شد.طولی نکشید که کلاس دامبل و پیتر تمام شد.پیتر به خاطر عمق مطلب(!!!) نمی توانست راه برود. سوار بر دوش دامبلدور در حالی که لیوان شیرموزی را از دست او می گرفت و می نوشید.ظاهرا شیرموز فاسد بود.زیرا بسیار چسبناک بود و نوشیدن آن مشکل بود.

-دامبل جان تاریخ تولید این شیرموزه کیه؟

-امروز!

به نزدیکی پیست اسکی رسیدند.کمی طول کشید تا بفهمند تماشاچیان به داخل زمین دوئل سرازیر شده اند.کمی جلوتر رفتند.صحنه روبرویشان به قدری خنده دار بود که پیتر از قهقهه زیاد تعادل خود را از دست داد و محکم بر روی زمین افتاد.

توحید و گلو به همراه تد و چارلی و تماشاچیان در حال تخمه شکستن بودند.گلگومات شماره هرمیون را پیدا کرده بود و به توحید داده بود.او نیز هم اکنون با هرمیون در حال صحبت کردن بود.همه تماشاچیان او را دوست می داشتند و منتظر بودند با او صحبت کنند!


[b]تن�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.