خونه دامبلدور..2 شب!کودک خردسالی به همراه یویوی صورتی جلوی فردی پیر با ریش های سفید بالا و پایین می پرید.فرد پیر که به نظر عصبانی خسته به نظر میرسید با خشونت به بچه خیره شده بود.
-عمو دامبلی،بذار من برم جات دوئل کنم.اونجا شهر بازیه من خیلی خوب اونجا رو میشناسم..تازه شم خیلی اونجا دوست دارم.من شهربازی میخوام.
-برو جوجه..تو به درد دوئل نمیخوری که.برو دهنت هنوز بوی شیر میده.
-عمویی..عمویی.
دامبلدور که طاقتش تموم شده بود،چوب دستیش رو در آورد و با عصبانیت اونو به سمت جیمز برد.جیمز که به صورت
در اومده بود و خودش رو مرده می یافت.چشمانش رو بست.اشک درون چشمانش حلقه زده بود و بغض سختی گلوش رو می فشرد.
ناگهان صدای صاعقه بلندی به گوش رسید و بعد از چند لحظه چندین نفر عصبانی از در خونه دامبل میان تو و چوب دستیشون رو به طرف دامبل میگیرن.جلوی این افراد پرسی ویزلی بود که به قیافه مظلوم جیمز خیره شده بود.
-تو داشتی این بچه رو اذیت میکردی.مگه نمیدونی بچه ها آینده مان؟مگه نمیدونی بچه ها انرژی مان؟مگه تو خودت با بچه ها کلاس خصوصی نداری؟
پرسی که از حرف های خودش جو گیر شده بود از جیبش کاغذی در آورد و پرید جلوی دامبل و اونو به طرف صورتش گرفت.
-این نشانه سازمان یونیسفه..احترام بذارید.
-چرا میخندین؟میگم احترام بذارید.
-
پرسی که شک کرده بود کاغذ درون دستشو نگاه کرد و برای چند لحظه سر جاش خشک شد.اون که لیست مواد مورد نیاز خونه بود که زنش بهش داده بود.با خجالت اونو سر جاش گذاشت و آرم یونیسف رو در آورد و نشون داد.
-ببین جیگر..نذار وقت جفتمون تلف بشه.من به تنهایی همه تون رو حریفم.شما برید با هدویگ دوئل کنید سنگین ترین.
از توی اتاق صدای پسر به ظاهر سیفیتی بلند شد و گفت:
-آلبوس جوونم کجایی..بیا دیگه من منتظرتما.
آلبوس که به طور کلی دانش آموز کلاس خصوصی شبشو فراموش کرده بود با دستش ضربه ای به سرش زد و به طرف اتاق رفت.وقتی به در اتاق رسید مکثی کرد،برگشت و گفت:
-جیمز فردا جای من برو دوئل کن تا منو کچل نکردی.کلی وقت منو گرفتی بوقی.
شهربازي ويزاردلند:جیمز با خوشحالی از اینکه جای دامبل به این دوئل اومده بود تو کل شهر بازی میگشت و به عنوان بازیکن دوئل به صورت رایگان از تمام وسایل و بازی های شهربازی استفاده میکرد و خوش میگذروند.در حالی که به ترن هوایی جادویی خیره شده بود و بسته پاپکرن در دست و دهان داشت
به فکر دوئل افتاد.ساعت مچی که روش عکس دیجیمون بود نگاهی انداخت و به سمت محل دوئل رفت.
بعد از چند دقیقه که بالاخره به محل دوئل رسید،تقریبا تمام صندلی تماشاچی ها پر شده بود و در جایگاه پیتر موشی قرار داشت و بهش خیره شده بود.جیمز که همیشه از موش میترسید بسته پاپکرنش رو به زمین انداخت و جیغی زد.ملت که حواسشون به جیمز جمع شده بود با خنده بهش اشاره و مسخرش میکردن.جیمز که از حماقت خودش عصبانی شده بود چوب دستیش رو بیرون کشید و به موش خیره شد.موش در کمال آرامش تبدیل به جادوگری با لباس کهنه و صورتی موش مانند شد.
آغاز دوئل:ورد های رنگارنگ فضا رو به صورت قشنگی در آورده بودن.اون عده هم که از دوئل حساس بین پیتر و جیمز خبر نداشتن با دیدن این نور ها جذب مسابقه شدن و کم کم تمام صندلی های تماشاگران پر شد و یه عده هم به زور سعی میکردن که مسابقه رو تماشا کنن.
تو میدون مسابقه جیمز پاتر بسیار عصبی و نگران نشون میداد و ورد هایی که میفرستاد اصلا با فکر لازم نبودن و به صورت بچه گانه انتخاب میشدن.پیتر که تقریبا خیالش از حریفش راحت شده و فهمیده بود که با فرد ضعیفی رو به روست سعی کرد که از این استفاده کنه و روحیه حریفش رو ضعیف تر بکنه.
-هه..من نمیدونم چرا دامبل خطر کرد و تو رو جای خودش فرستاد.باید میدونست که تو ضعیف تر از اونی هستی که تو دوئل شرکت کنی.
-نه خیرم..من خیلیم قویم.
-کوشولو تا کلاس چندم خوندی؟ترم سوم هاگوارتز رو گذروندی اومدی با من دوئل کنی جوجه؟برو با یویوت بازی کن باو.
بغض گلوی جیمز رو فرا میگیره.واقعا اشتباه کرده بود که مسابقه مقابل پیتر رو از دامبلدور خواسته بود.حالا اونو ناراحت و نا امید میکرد ولی الان جای فکر و تاسف نبود.الان باید تمام قدرتش رو نشون میداد.
چندین دقیقه از آغاز دوئل گذشته بود و همچنان دوئل کنندگان ورد های مختلفی مثل استيوپفاي،پرتگو،اينسنديو،کريشو،سکتوم سمپرا و خیلی ورد های دیگه رو امتحان میکردن و همین باعث شده بود.خستگی در چشمان جیمز موج میزد ولی پیتر در کمال آرامش و به صورتی که انگار داره تمرین دوئل میکنه و با جیمز دوئل میکرد.جیمز با خستگی فریاد زد:
-موش کثیف چرا تمومش نمیکنی؟چرا داری باهام بازی میکنی؟
-
-تمومش کن دیگه..تو که میتونی به راحتی منو ببری چرا این کارو نمیکنی؟نکنه قدرتشو نداری ترسو..حتما اربابت باید پیشت باشه ترسو؟
این حرف ها رو پیتر تاثیر گذاشت و اونو به شدت عصبی کرد.پیتر با عجله وردی به سمت جیمز فرستاد و جیمز جا خالی داد ولی برای ورد دوم به اندازه کافی سرعت نداشت.ورد سبز رنگ محکم به سینه اش برخورد کرد و بر روی زمین انداختش.
همه دور جیمز حلقه زده بودن و با نگرانی بهش خیره شده بودن ولی جیمز فقط به یه چیز فکر میکرد.به اینکه چجوری باید به دامبلدور قضیه باختشو بگه.