جلسه ی سوم درس مراقبت از موجودات جادویی:تربیت موجوداتمغازه ی حیوانات اهلی فروشیلونا و لیلی درون مغازه ی حیوانات فروشی شدند و در همین حال لیلی از لونا پرسید:میخوای چه حیوونی بخری؟جادویی یا مشنگی؟
- نمیدونم.من به حیوونای مشنگی بیشتر علاقه دارم تا جادویی.
- خاک تو سرت!یعنی از چیزای مشنگی خوشت میاد؟
لیلی این را گفت و لونا بدون جواب به لیلی کاملا" وارد مغازه شدند.
مغازه ی نسبتا بزرگی بود.جادوگران زیادی مشغول به بازدید حیوانات یا خریدن ان ها بودند.لیلی بچه ای را دید که یه جعبه پر از سوسک های درختی در دست دارد و گفت:اَه اَه اَه چه کسی حاضر میشه اینا رو بخره؟!
بچه ها باز هم به قفسه های حیواناتی که بعضی ها عجیب بودند نگاهی انداختند.کل مغازه را قفس های حیوانات پر کرده بود و حتی روی دیوار ها نیز سر خشک شده ی بعضی حیوانات نسب شده بود که ظاهر ناخشایندی نداشت.
- هی لیلی این غوله رو نگاه کن چه کوچولوهه!
لیلی که نظرش را چیز دیگری جلب کرده بود گفت:نه این گربه بهتره.
اما لونا تصمیم گرفت غولی را که ظاهری عجیب غریب داشت و اصلا شبیه به غول های دیگر نبود را پیش صاخب مغازه ببرد و پرسید:
ببخشید اقا،این غوله با غول های دیگه فرق میکنه درسته؟
-درسته؛این غوله برعکس غولای دیگه هم اندام کوچولو و هم نوع غذاش که کرمای خاصی هست تغذیه میکنه.
-
من همینو میخرم.
لیلی که از هیچ کدوم از حیوانات مغازه خوشش نیامده بود با ناراحتی رو به لونا گفت:حالا سر کلاس پروفسور دنیس چه غلطی کنم؟
-بهتر بود یه چیزی میخریدی و تردستی بهش یاد میدادی تا سر کلاس نمره بگیری.
خوابگاه دخترانلونا همان طور که لباس خوابش را عوض نکذده بود و تقریبا ساعت از12 نیز میگذشت مشغول تربیت حیوانش بود.
-گفتم بشین!اگه نشینی من میدونم و تو.
اریانا که داشت وسایلش را جمع و جور میکرد با لحن خاصی گفت:
مگه سر کلاس نبودی؟تو باید همون کاری رو که از حیوونت میخوای رو اول از همه خودت انجام بدی بعد حیوونت!
-خودم میدونم اما من که نمیتونم بهش آداب درست خوردن حشرات رو یاد بدم!
اریانا چشمانش را در حدقه چرخاند و از خوابگاه بیرون رفت.
-خیله خب،من میشینم تو هم بشین فهمیدی؟
سپس لونا مانند غول های غار نشین نشست.
اما غول برخلاف کارای لونا روی تخت او لم داد و به خروپف طولانی
مشغول شد.
-
ای خدا!!
چند ساعت بعدغول که تازه از خواب بیدار شده بود با کوبیدن مشتش به کله ی لونا او را از خواب پراند.
-اخه مگه تو مرض داری؟
-نه من دستشویی دارم.
-
تو...تو حرف میزنی؟!
لونا با اشفتگی جن را به سمت دستشویی دختران برد و گفت:برو دستشویی دیگه.
-اخه من دستشوییم رو کردم.
-
چی؟!کجا؟کی؟چه جوری؟
غول انگشتانش را به طرز تهوع اوری لیسید و گفت:همون جایی که
میخوابی.
لونا غول را با یک اردنگی از خوابگاه بیرون انداخت و با عصبانیت نشست.
فردا سر کلاسلیلی رو به لونا گفت:من بالاخره یه حیوون پیدا کردم.
-چجوریه؟
-خودت بعدا" میبینیش!
دنیس وارد کلاس شد و صحبت ها به پایان رسید.
- لطفا حیواناتی رو که تربیت کردید یکی یکی بیارید.اول لیلی پاتر بیاد حیوونش رو نشون بده.
لیلی همان طور که قفسی را در دست داشت و روی قفس نیز پارچه ی ابی رنگی که نقش نشان ریونکلا رویش بود را با خود اورد و شروع کرد:اسم این حیوون غولکه!
و پارچه را از روی قفس برداشت و لونا با چشمانی از حدقه در امده به ان نگریست.بله،ان غولی که ان روز ظهر لونا بیرونش کرده بود.
غول ابتدا از قفس بیرون امئ و در ان را بست،سپس دستمال سفره اش را درست کرد و بشقابی که حاوی کرم و حشرات دیگر بود و سس تند فرانسوی نیز رویش ریخته شده بود را با قاشق خود و پس از تمیز کردن دهانش و نوشیدن معجونش به سمت قفس رفت و در را از روی خودش بست و چشمکی به لونا زد: