ولدمورت از دور به هروئین اشاره میکنه و فریاد میکشه :
- مرتیکه معتادِ بی خاصیت ِ پول دار بدبخت، بیا پایین ببینم.
- اِهه.. ولدی اومد بیرون؟
- الان میام میکشم...
در همون لحظه که ولدمورت میاد ادامه ی جمله اش رو بگه، دستی غول پیکر داخل غار پشت رداشو میگیره و با شدت اون رو به عقب میکشه. لرد در تاریکی فرو میره..
بلا و مونتی :
- عَـــــــــــــــــــــؤ.. کمک! وایییییییی...! سالازار! سالی.. کمک!
- چی شده؟
مرگ خواران به سمت تونل رفتند و با هر هر و خنده کنان به ولدی خیره شدند که درون سیاهی ناپدید میشد اما قبل از آن، در حال دست و پا زدن و فریاد کشیدن بود. به طور ناگهانی مورفین به یاد آورد که هیچ گونه موجود ِ هیجان انگیز غول پیکری درون غار جا سازی نکرده بوده است.
مورفین :
بچه ها، بچه ها! من ... فکر نمیکنم... این الکی باشه...!
ملت :
.
مورفین : حیـــــــــغ! ولدی!!!!
ملت مرگخوار هم کم کم از خنده هاشون قطع میکنند وخنده روی لبشون خشک میشه.
- کمــــــــــــــــک!
بادجه ی پیشگوییتریلانی مستقیم به گوی ِ بلورین خودش خیره شده. لبانش جمع شده اند و حالت مسخره ی چهره اش، بیشتر از اینکه ترسناک باشد دردناک است. تریلانی بعد از مدتی سرش را به سوی مورفین بالا می آورد و زیر لب میگوید :
- به مونتی بگویید یک قبر برای ولدمورت آماده کند.
- باورم نمیشه... نه! ... ارباب من؟ هیچ راهی نیست؟
- او گیر یک غول بیابونی افتاده است. بعید میدونم بتونید براش کاری بکنید. کل ویزاردلند متوجه شده اند ولی هیچ کس کاری نمیکند.
صدای تریلانی کم و کم تر شد و به خاموشی رفت. مورفین با نفس عمیق از بادجه ی پیشگویی بیرون آمد و فحش رکیکی داد.
تونل وحشت - ارباب .. اربابم! .. دیگه کله ی کچلش نیست.. کجاست اون دماغ
؟
- بلا، خفه شو! ما باید بریم دنبال ارباب. اگه نتونیم برش داریم اون وقت، ارباب خودش بیرون میاد و همه امونو له میکنه.
- ارباب چی میشه؟ یعنی اون تو الان چه خبره
...؟
داخل تونل فضا تاریک است. نور از گوشه ای در دور دست ، سوسوی عجیب و کمی میزند. دست هایش را از پشت بسته اند و به دیوار سنگی تکیه دارد. غولی ، شبیه غول های دنیای جادویی با اندازه ای کوچکتر کنار آن نور نشسته است. سایه روشنی از پوست پشمالویش را میتوان دید.
ولدی خودش را روی زمین تکان میدهد. متاسفانه، زیرش استالاگمیت های کوچکی هستند که باعث پاره شدن پشت ِ ردایش در اثر حرکت میشوند. (البته پاره شدن نواحی دیگر!
)
ولدی :
غول ها می غرند.. و ولدمورت تازه متوجه میشود که غول ها چیزی در حدود سه تا هستند. و از آن طرف، غش میکند.