هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
برای برقراری ارتباط با یک ماگل تلاش کنید و شرح تلاشتون رو بنویسید.

شی تاریکی بود.قطره های باران همچون بوق (!) بر روی زمین می ریختند و بر تن بو گندوی آن بوسه می زدند!در میان این تاریکی،دو جادوگر چوب به دست به همراه دو عدد بغچه ی ممدی حرکت می کردند.بوی گند فاضلاب رنگ صورت های آنها را ابتدا به رنگ سبز و سپس به رنگ گلابی تغییر داده بود.صدای به هم خوردندندان های یک نفر به گوش می رسید... زاخاریاس و کینگزلی در میان این تاریکی همچون جن به سمت خانه ی تاریکی حرکت می کردند.

-ام......می گم کینگزلی جون...نمی شه یه وقت دیگه بریم دنبالش؟فکر نکنی که من می ترسما

-نگران نباش!تا چند ساعت دیگه اونجا می رسیم!

چند مین بعد:

دو جادوگر پاورچین پاورچین داشتند به خانه نزدیک می شدند.سر تا پایشان خیس آب شده بود و دست و پاهایشان از ترس می لرزیدند.ناگهان سایه ی بزرگی بر سر آنها ظاهر شد.زاخی به آرامی برگشت و... (ام....ببخشید...رفت رو جومونگ! )

...

زاخی و کینگزلی نفس نفس زنان به پشت پنجره پناه برده و آنجا قایم شدند و نفس راحتی کشیدند.

دوفش! (افکت برخورد لامپ با سر زاخی!)

زاخی با تعجب لامپ شکسته را در دست گرفته و به کینگزلی طعنه ای زد.هر دو نفر با وحشت داشتند به آن لامپ می نگریستند.

-به نظرت این چی می تونه باشه؟

-نمی دونم ولی فکر می کنم وسیله ی بوق زدنه! زود باش یادداشتش کن!

زاخی قلم خود را بیرون آورده و با خط خرچنگ قورباغه ی خود روی کاغذ نوشت:"بوق زن!"

و بعد کاغذ را درون جیب خود گذاشت.ناگهان از پشت پنجره صدای به گوش رسید؛

-مامی، ددی!گود نایت!

-گود نایت قلی!دونت فورگت تو کیس یور سیستر!

-اوکی!سی یا لیتر!


کینگزلی دستی به روی چانه ی خود کشید و با حالت خاصی از زاخی پرسید:«هوی زاخی....تو فهمیدی اینا چی گفتن؟»

زاخاریاس هندزفری خود را درون گوشش گذاشته و در عالم هپروت بود.ناگهان،در هنگامی که تحت تاثیر جو قرار گرقته بود ( ) شروع کرد به آواز خواندن!

-ای وای که چشاش مانکنو کشتش...قربونش برم که فقط با خودم می گذره خوش بش..

کینگزلی:

چند مین بعد

کینگزلی و زاخی یواش یواش به داخل خانه حرکت کردند.ناگهان فردی از طرف دیگر نزدیک آنها شد.

-تو کی هستی؟...نیا جلو...ما جادوگریما

سایه:یو ها ها ها ها!

ناگهان کینگزلی حرکات موزونی را از خود در آورد.فرد ناشناس که چشمانش گرد شده بودند،بعد از دقایقی به کینگزلی پیوست و دو نفری با هم حرکات موزون در می آوردند!!

بعد از چند ثانیه،سر قسمت قر دادن (!) ، فرد مقابل بی هوش و روی زمین به شکل عجیبی ولو شد.

-ام...چیز....تو تو تو...چه جوری این کارو کردی؟

کینگزلی لبخندی زد و گفت:«ما اینیم دیگه! »

و وسایل خود را برداشته وو به سمت اتاق خواب ها حرکت کردیم.دو تا اتاق خواب بودند.

-چیزه کینگزلی جون،بهتره من برم سراغ اون اتاق دختره!

-خوب باشه برو ولی مبادا...

-خیالت راحت!

و سپس چشمک ضایعی تحویل او داده و به سمت اتاق دختره حرکت کرد...

درون اتاق...

درون اتاق پر بود از آت و آشغال و خرت و پرت و اسباب بازی باربی!دخترک هم با صدایی نکره در حال خر و پف بود.روی دیوار هم چند تا پوستر کاراته باز بود.کاغذ دیواری های گل منگلی نیز در سرتاسر اتاق دیده می شدند.زاخی دفتر خود را باز کرده و کمد دختر را باز کرد...

درون کمد پر بود از لباس بی تربیتی (!!) و کلی وسایل برقی مشنگی.زاخاریاس برای هر کدام از آنها بر چسبی چسبانده و آن ها را گوشه ای گذاشته بود.

...

-واای!...خسته شدم...چه قدر وسیله اینجاست!

ناگهان دخترک از جای خود بلند شد و با وحشت به قیافه ی زاخی زل زددخترک کمی قد بلند بود و موهایی طلایی و چشمانی آبی داشت.زاخاریاس هم همچون جن زده ها داشت به قیافه ی آن دختر نگاه می کرد.

-تو کی هستی؟از من چی می خوای؟

-ام...وای!دقت کردی رنگ مو هامون شبیه همه؟تو خیلی دختر جونیور و با نمکی هستی!

-راست می گی؟

و بعد صحنه شطرنجی شد...

چند مین بعد

کینگزلی وارد اتاق شده و با تعجب به صحنه ی مقابل چشمانش نگاه کرد و همین باعث شد تمام وسایلی را که از اتاق آن پسر آورده بود را یکجا بیندازد.

زاخی:

ناگهان از طرفی دیگر،آقا و خانمی به همراه پسری میانسال وارد اتاقشدند.(انگار که والدین آن دختر بودند!) آنها چماغ بزرگی را در دست داشتند و روی آن را به سمت زاخی و کینگزلی گرفته بودند.دخترک نیز آب دهانش را قورت داده بود.

کینگزلی: زاخی

زاخی:

و چند دقیقه بعد،زاخی و کینگزلی به تاریخ می پیوندند....!


پ.ن:من هیچ کدام از رول های قبلی رو نخونده بودم.اگه یکسان باشن،تقصیر من نیست!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱۹:۵۰:۰۶

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
2

- جدی میگم! من واقعا عاشقش شدم
- خودتو جمع و جور کن پسر! یعنی چی؟ اون یک مشنگه!

ریتا کنار زاخی، روی نیمکتی در حیاط خونش نشسته بود و سعی میکرد که دوستش رو دلداری بده. زاخاریاس بی توجه به دست ریتا که شونش رو نوازش میکرد، نگاهی به پنجره خونه رو به رویی انداخت. بعد آه بلند و جیگر سوزی کشید که باعث شد، گل های حیاط خونه ی ریتا خاکستر بشن!

- اع اع اع. ببین چیکار کردی؟ آخه این چه کاریه؟ من که نمیتونم برم خونه اونا بگم تو عاشقش شدی!

زاخی بغضش ترکید، فخ فخی کرد و در حالی که عرعر میکرد گفت:

- عهههه... ریتا، جون من! من بدون اون میمیرم! عهههه تورو خدا. بیا بریم خونشون! بیا بریم خواستگاری. من خیلی دوسش دارم. خیلی جیگره! عرررررر

ریتا نگاهی رقت باری به دوستش انداخت، بعد دستش رو گرفت و به سمت خونه اون خانومه راه افتاد!

جلوی در خونه خانومه!

- بزنم؟

زاخاریاس با نگرانی، به دست ریتا که روی زنگ مونده بود نگاه کرد و گفت: حواست باشه طرف رو جادو جمبل نکنیا!
ریتا پوفی کرد و دستش رو روی زنگ فشار داد. یکی از تو خونه با صدای دخترونه ای جواب داد: اومدم جیگر!

زاخار: خودشه

بعد از چند لحظه در خونه گشوده شد. مردی پشت در ایستاده بود و با لبخند دلبرانه ای به مهمونش نگاه میکرد، موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود، صورتش با رژ گونه قرمز شده بود، رژلب کم رنگی داشت و با ناخونای مانیکور شده و دست های ظریف، لبه ی درو گرفته بود! با همه ی اینا، ریش و سیبیل داشت!

زاخی که رنگش پریده بود چند قدم رفت عقب و گفت: یا تنبون مرلین! اینکه مرده!
ریتا: نازی، اینکه اِواس ببینم تو اونروز ریش و سیبیل این بابا رو ندیدی؟
زاخی: باو اونروز نداشت! تازه دراورده

مرد نگاهی به آندو انداخت، بعد لبخند خیلی قشنگی زد و گفت: وا... چی میگین شما؟ کاری داشتین با من؟

زاخی با عصبانیت چوبدستیشو بیرون کشید و گفت: مردیکه متقلب! شایدم زنی و هورمون رشد مو زدی! یه قدم دیه بیا جلو تا بکشمت!
مرد با تعجب به ریتا نگاه کرد: وا! جیگر این دوستت چرا همچینه؟!

ریتا: داره نمایش نامه تمرین میکنه
مرد: آها! کاری داشتین حالا؟!

ریتا نگاه مرموزی به زاخار انداخت، بعد دستش رو گرفت و گفت: ما همسایه شماییم راستش! همینجوری اومدیم آشنا بشیم

مرد از جلو در کنار رفت و داخل خونه شد، همونطور بدون اینکه برگرده گفت:

- خوش اومدی عزیز! بیا تو فدات شم!

بیست مین بعد

زاخار درحالی که با حالتی عصبی روی مبل جا به جا میشد، دهنش رو به گوش ریتا نزدیک کرد و گفت:

- واسه چی بهش گفتی؟ من پشیمون شدم باو. بابا این مرده! من که با مرد نمیتونم زندگی کنم
- اسمش قشنگه ها! زری! ولی عجب پدیده کمیابی هست

زری در حالی که سرش رو انداخته بود پایین، با یک سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد. حتی ریش و سیبیلش هم نتونسته بود قرمزی صورتش رو پنهون کنه. سینی رو روی میز گذاشت و رو به روی ریتا نشست و سرش رو انداخت پایین. دامن کوتاهی که پاش کرده بود باعث میشد پاهاش خیلی تو ذوق بیننده بزنه

ریتا برای اینکه به همسایش دل و جرئت بده گفت: خوب. جوابت چیه عزیزم؟
- والا...

زاخار با عصبانیت: والا بلا نداره! من که گفتم منصرف شدم. باسیلیسک!

زری خنده ای کرد و گفت: وای شما همش تمرین نمایش نامه میکنین! باسیلیسک چیه؟
ریتا: یه حیوون خیلی خوشگل و مامانیه!

زری دوباره خجالت کشید
زاخار: باسیلیسک کجاش مامانیه! ریتا گفته باشم، اگه تمومش نکنی هم خودم هم تورو با کروشیو ریز ریز میکنم!

زری ایندفعه جدی شد و گفت: خیلی خب! حالا یه لحظه از بحث نمایشتون خارج بشین! ببینم، شما خونه، ماشین، کار... اینا دارین؟
زاخار: هـَ؟
ریتا: والا ماشین که نه ولی یه جارو جت دو نفره داره! کارش هم تو قسمت توپ جمع کنی کوییدیچ ذخیره هس! خونه هم که شما داری دیه!
زری: !

زاخار نگاهش رو از پاهای پشمالو زری دزدید و بی توجه به آشوبی که تو دلش شده بود، با صورت رنگ پریده ای گفت: زری جون، تورو روح امواتت! این دوست من داره شوخی میکنه باهات! اصلا من خودم زن و بچه دارم. تو چرا جدی میگیری؟!

زری دوباره لبخندی زد و گفت: وااای، شما چقدر شوخین! به هرحال من باید فکر کنم.

زاخاریاس که موقعیت رو مناسب دیده بود، از جا پرید و درحالی که ریتا رو دنبال سر خودش میکشید گفت: باشه باشه، تو هرچقدر دوس داری فکر کن. یا مرلین کبیر! به هرحال من دیه هیچ وقت این محله برنمیگردم! موفق باشی زری جون. این مشنگ ها هم که واقعا"... واه واه

بعد از خونه خارج شد و در رو روی صورت متعجب زری بست!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱۶:۱۰:۴۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
3 ) یکی از وسایل مشنگی رو تهیه ، سعی کنید پیچ و خم های نهانش رو کشف کنید . باز هم نتیجه رو گزارش بدید ! ( 30 )

لینک پست



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
برای برقراری ارتباط با یک ماگل تلاش کنید و شرح تلاشتون رو بنویسید.

- داری کجا میری؟
- هممم؟ ... نمیدونم دقیقا" اسمش چیه. اما با وزیر ِ انتخابات ِ بریتانیا قرار ملاقات دارم.
- مراقب خودت باش، آلبوس . سعی کن خراب کاری نکنی، این مشنگ ها خیلی شاسگولند.

آلبوس پرسیوال کاکا ( سر کار بودید. ) از روی پله های جلوی حیاطشون بلند میشه. به سمت زنش میره، بوسه ای بر لبان (کوییرل: ) ... بر گونه (کوییرل: )... بر پیشانی ِ زنش میزند و از در خانه خارج میشه. (نویسنده: )

در راه مدام با خودش تمرین میکنه که موقع صحبت کردن با وزیر اصلا" از جادو استفاده نکنه وگرنه مجبور میشه با کمک طلسم های فراموشی حافظه ی وزیر رو دست کاری کند. بالاخره روبروی ساختمان وزارت انتخابات میرسه. نفس عمیقی میکشه و به ساختمان بزرگ با آجر های قرمز رنگ نگاه میکنه.

در آسانسور

- قربان، طبقه ی چندم تشریف میبرید ؟
- بله؟
- کدوم دکمه رو بزنم.
- نمیدونم آقا، شما بگو! شما که باید خودت بلد باشی کارتو.!

آلبوس با ترس و وحشت درون آن جعبه ی آهنی قرار گرفته بود. خودش را به گوشه ی آن چسباند و به نگهبان ِ درون آسانسور گفت :
- آقا راه دیگه ای به جز قوطی سواری نیست؟ میخوام برم دفتر وزارت انتخابات.. پَلو اقای جیمز فورت.
- طبقه ی دهم.

درهای قوطی آهنی بسته شد. قوطی تکانی خوردو هم زمان با تکان، آلبوس از ته ِ دل جیغ بنفشی کشید. مرد نگهبان به وحشت دستش را به باتوم خود برد. اما از آن استفاده نکرد. آسانسور در طبقه ی دهم ایستاد.

- بفرمایید. طبقه ی دهم.
- طبقه ی دهم! ( اون خانوم اوپراتوره! )
- اِ.. آقا یه خانومی اینجاست.. تو این آسانسور.. به گمونم شنل نامرئی تنشه. صدا شبیه عمه مارجه!

مرد نگهبان با سوء ظن پرسید : چی تنشه؟
- شنل نامر... هیچی! هیچی..

آلبوس از آسانسور فاصله گرفت و برگشت. همین که با اتاق سفید رنگ ِ بزرگ وزیر مواجه شد، همه ی عجایب را فراموش کرد. تمام دیوار های درون اتاق؛ شیشه ای بود. منشی که خانوم باشخصیت ِ جوون ِ قد بلندی بود، به سمت آلبوس آمد.

- شما؟
- کاکا ، آلبوس پرسیوال کاکا ! ( بر وزن : باند ، جیمز باند! )
- خوش اومدید جناب کاکا . لطفا" منتظر جناب وزیر باشید.

دفتر وزیر


بعد از دست دادن با وزیر، با لرزش روی صندلی نشست. درحالی که سعی میکرد مستقیم به چشمان ِ وزیر نگاه نکند، مبادا اعمال چفت شدگی را انجام دهد گفت:

- خوب. جناب وزیر، من دارم توی استان خودم یک انتخابات راه می اندازم. به تعداد 500 صندوق نیاز دارم. هم چنین، دو سه تن ورق ِ سفید نیاز دارم؛ نه کاغذ پوستی. و مبلغ 60 هزار گالیون هم به بانکتون واریز میکنم.

وزیر : گالیون؟
- اوهوم. گالیون!
- گالیون یه نوع طلاست..؟
- ببخشید جناب وزیر، واحد پول شما چیه؟
- پوند!

آلبوس با ناراحتی نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
- خب، پس تبدیلش میکنم به پوند. مطلب بعدی، آیا شما نظری دارید؟
- ببخشید، انتخابات برای چی هست؟
- وزارت ِ سحر و جادو!
- بله؟
- نه! یعنی.. وزارت ِ جادویی، وزارت ِ فوق العاده! اینا..

وزیر سرش رو به آرامی تکان داد. سپس گفت:
- خوبه، از نظر من هیچ مشکلی نیست. هر وقت پول به حسابم واریزشد، سه تن کاغذ سفید و 500 صندوق به همراه 10 تا صندوق سیار براتون میفرستم.
- اوکی! پس من برم.

- ببخشید، چرا چایی اتون رو نخوردید؟
- مشنگ ِ بی خاصیت، من جایی رو نمیخورم!
- جایی؟ نه خیر، فرمودم : چایی.. بعدم.. مشنگ؟
- ماگل!
- ؟

آلبوس دستش را با بی خیالی تکانی داد و سپس با عجله به سمت در رفت. چیزی از چایی نفهمیده بود و نمیدانست چیست! چوبدستی اش را در آورد تا در را باز کند. سپس متوجه نگاه ِ عجیب ِ وزیر به چوبدستی اش شد.. چوبدستی را انداخت. وزیر خم شد و انرا برداشت:

- این تکه چوب پیش شما چکار میکرد؟

و آنرا به سوی شومینه ی روشن گوشه ی اتاق انداخت. چوبدستی داخل شومینه افتاد! آلبوس جیغی کشید و آنرا قاپید، سپس سریع وردی را گفت که از سر چوبدستی اش آب خارج شد .

وزیر مشنگ ها، جیمز، همچنان با دهان باز خودش را به دیوار چسبانده بود.

آلبوس: ببخشید.. این چوبا قاطی دارن.. شما بیاید اینجا یه دقیقه.

تق ، بومب، گومپ !

- فراموشیوس همه چیوز!


[b]دیگه ب


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
به بازدید موزه لوور پاریس برید و گزارشی از مشاهده هرچی که از زینوس لاسینوس مونده تهیه کنید


موزه لوور!

متصدی زیبا ، با وقار ، با موهای بلند و بولوند و کت قرمز رنگ و کفش قرمز رنگ و دامن قرمز رنگ و همه جای قرمز رنگ جلوی گروهی از بازدید کنندگان واستاده و با لبخندی دلبرانه بر لب حرف میزنه.
- خب همونطور که می دونید طبقه سوم موزه لوور پاریس متعلق به قرون وسطی و قرن های بعد و قبل اون هست که مختص جادوگرانی بود که اجداد ما اونا رو کشف کردن و سوزوندن! می خوام شما رو به جایی ببرم که وسایل یکی از عجیب ترین جادوگر های دنیاست! لطفا دنبال من بیاین.

ملت با لب و لوچه آویزون دنبال متصدی راه میفتن.
متصدی در حال رد شدن از کنار قسمت های مختلف توضیحات مختصری رو در مورد بقیه جادوگرا میده.
- این زیر شلوار که وسطش پاره هست مال شخصی بوده به اسم بورگین بیناموس! این دستگاه شیرموز سازی که می بینید بدون برق کار می کنه ، کاملا عجیبه و از آن ققنوس و ادی ماکای هست. این ریش بلند بالا هنوز معلوم نشده مال بادراد ریشو هست یا مال آلبوس دامبلدور و این دست زیبا و ناز و جیگر هم مال هودراده!

متصدی دوباره ساکت شد و بعد از چند ثانیه که در سکوت طول موزه را پیمود سر انجام رو به روی محفظه ای شیشه ای ایستاد.
- خانم ها و آقایان! این شما و این هم وسایل جادوگر انسان دوست ، زینوس لاسینوس! مادرش یک فاحشه و باباش یک لاابالی مست و بیچاره بوده. همیشه تمبونش رو خیس می کرده ، به زن ها علاقه خاصی نشون نداده و در آخر هم در سن مجهولی به وسیله سرطان پستان میمیره!
ملت :

متصدی : درسته! ناراحت کنندست ولی نکته حائز اهمیت اینجاست که وسایل شخصی ایشون خیلی جالب و قابل تامله! مثلا این رو ببینید! هنوز متوجه نشدیم این استوانه سی سانتیمتری چیه هرچند توضیحاتی رو در دفترچه خاطرات یکی از جادوگران به نام پرسی ویزلی در مورد این شی خوندیم که خیلی تکان دهنده بود!

متصدی بوسه ای به طرف پسر هیفده ، هیجده ساله ای که اونجا بهش خیره شده بود فرستاد و ادامه داد : یا مثلا باید بگم که لاسینوس یک هنرمند آسلامیک بوده به طوریکه نقاشی ایشون بسیار شبیه طراحی مونالیزاست. دقت کنید :
تصویر کوچک شده

( ک.ر.ب گابر! )

ملت :
متصدی که متوجه جلب شدن توجه ملت به وسایل لاسینوس شده ادامه میده.
- البته وسایل دیگه ای هم هست! مثلا طرز تهیه املت با پودر کلاغ یا اسم نا آشنای زهر باسیلیسک! حتی ما عصای ایشون رو داریم که روش نوشته شده " فقط برای استعمال خارجی "

ممدی در میان ملت : خب وقت موزه داره تموم میشه نمی خواید جای دیگه ای رو نشونمون بدید متصدی ناز و تپل مپل؟!

متصدی چشمکی میزنه و از محفظه شیشه ای لاسینوس رد میشه.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
آخه استاد باید توضیح بدی خواهر من،بصورت سفر نامه بنویسیم،بصورت گزارش مشاهداتی،چجوری آخه.ای بابا!


از درب اصلی موزه که وارد میشیم،روی سر در نوشته : از کشیدن سیگار در این مکان خود داری کنید.
قدری آنطرف تر،در مورد عدم مجاز بودن بازدید کنندگان از عکسبرداری از موزه گفته شده.جلو تر میرویم،از راهنما،نقشه موزه عظیم لوور را دریافت میکنیم.
به سرعت،بخش مربوط به ارتباطات فرا طبیعی را پیدا کرده و راهی طبقه چهارم میشویم.


5دقیقه بعد،بخش ارتباطات فرا طبیعی موزه لوور



به محض ورود به بخش،راهنما به ستقبال ما اومد.چهره آشنای آلبرت مونتیناری،شاگرد سالیان پیش هاگوارتز همه مارو خوشحال کرد.به سرعت بازدید رو شروع کردیم چون وقت کمی مونده بود برامون.
اینجا،زندینامه دست نویس زینوس لاسینوس رو داریم،میدونید که اون اولین کسی بود که سعی کرد بین ما و مشنگ ها ارتباط علمی و غیر علمی برقرار کنه.

چند قدم جلو تر،آلبرت گفت : البته به دلیل اقدامات اشتباه بعضی از متعصبان دنیای ما،بسیاری از دستاورد های زینوس نابود شدن،تنها دو وسیله رو ما در اینجا داریم که یکیش...
کمی جلوتر رفت و با اشاره به سنگ آبی رنگی ادامه داد : این در واقع همون چیزیه که ما امروزه بهش میگیم رمز تاز.اون زمان برای رفت و آمد به دنیای مشنگی از این وسیله اسفاده میشده اما خوب با از بین رفتن ارتباط بین مشنگ ها و ما،این وسیله در دیوار های دنیای جادویی محبوس شد.


سپس به سمت راست برگشت و گفت : این هم یکی از ارزشمند ترین اختراعات زینوس هست که الان در دنیای غیر جادویی استفاده بسیاری داره.این وسیله آفتابه نام داره،از این وسیله برای شستشوی انواع و اقسام چیز ها استفاده میشه،البته الان در دنیای مشنگی بیشتر در دستشویی ها استفاده میشه.

سپس باا لحنی بسیار جدی گفت : بله،این بود تمامی باز مانده های زینوس لاسینوس دانشمند.و نگارنده هم در اینجا مینویسه : این بود تمامی گزارش بازدید ما از موزه لوور فرانسه پروفسور!


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
با کت ارغوانی، شلوار کردی و ریش فشن به طرف در موزه می ریم و توجهی نداریم که ملت از سر برق و کجا چیا می پرنونن. دربون ما رو می بینه و مغزش هنگ می کنه.

- سلام علیکم .. سلام علیکم ..سلام علیکم.. سلام علیکم .. بفرمایید.. بفرمایید بفرمایید (و ...)!

وارد موزه می شیم. برای کلاس بیشتر نیم کیلو از آدامسهای فله ای رو که از بقال سر کوچه گرفتیم می ندازیم دهنمون تا همه فکر کنن سر الکسی چیزی هستی!
این کار نتیجه می ده و مجسمه ها و مومیایی ها بیخیال موارد طبیعی میشن و به شما زل می زنن.

راهنمایی که روی مغزش کلم پخته سبز شده(!) ما رو به سمت گنجینه ی زمینس.. زنوس زئوس ..همون آقای برادر اختراع هدایت می کنن و در اینجا شما رایحه ی دنیای وارونه رو که متمایل به بنفش هستش رو در هوا حس می کنید.

هرج مرج در سیناپسهای شما روی می ده و روی مغزتون نه تنها کلم پخته بلکه تک درخت سبز میشه. شما که در سیاهچال تعجب افتاده اید جیـــــــــغ می زنید و انگشت به دهان می مونید که هذه شیٌ عجاب!

چیز عجیبی که تنها پرسی می داند و بس!



باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
2)

دینگ!دینگ!

-بله؟
-من برتا جوکینز هستم؛. همسایه ی کناریتون.
لای در باز شد و زنی کوچک اندام با موهای سیاه و چشمانی درشت، جلوی در ظاهر شد. زن کوچک اندام دستش را جلو آورد و گفت:
-خوشوقتم! منم جولیا رابرتز هستم.
برتا در حال دست دادن با زن گفت:
-اِ...چه جالب! منم آنجلینا جولیم!
تق! (افکت بسته شدن در)
جولیا به داخل خانه اش رفت و با عصبانیت در را بست.

برتا در حالی که در دل به خود فحش می داد به سمت خانه ی خود برگشت که...
جرررررررررررر!
-اَه! اینم که جر خورد.

فردا صبح

دینگ! دینگ!

-بله؟
برتا صدایش را صاف کرد و گفت:
-برتا هستم.
جولیا در را باز کرد و با عصبا نیت گفت:
-با من کاری دارین؟
برتا ظرفی را جلو آورد و گفت:
-براتون کیک پاتیلی...نه ...چیز...پای سیب آوردم.
جولی ظرف را از برتا گرفت و بعد از اندکی تامل آن را به صورت او کوبید و در خانه اش را با شدت بست.
برتا که از این کار جولی خشمگین شده بود، با عصبانیت فریاد زد:
-من نمی ذارم یه مشنگ با من اینجوری رفتار کنه!
جولی در را باز کرد و گفت:
-به من چی گفتی؟
برتا با دیدن حالت چهره ی جولی گفت:
-گفتم در شان یه خانوم محترم نیست این جوری رفتار کنه.
سپس با سرعت هرچه بیشتر از آن جا دور شد.

چند روز بعد

دینگ!دینگ!

-بله؟
-برتا هستم.
جولی بدون این که در را باز کند و در حالی که صدایش از خشم می لرزید، گفت:
-آخه چرا ولم نمی کنی؟ از جون من چی می خوای؟
برتا با حالتی آرشاد کننده گفت:
-جولی جون،خیلی زشته آدم کسی رو که اومده درو خونش به داخل راه نده. در ضمن مگه نمی دونی مهمون حبیب خداست؟
برتا چند لحظه صبر کرد و گفت:
-حداقل بذار بیام تو! می خوام عذر خواهی کنم.
جولیا در را باز کرد و برتا وارد خانه اش شد.

خانه ی بسیار زیبایی بود. دیوارهایش پر از عکس های غیر متحرک مشنگی بود و 2 دست مبل راحتی در سالن آن به چشم می خورد. نور اندکی که از لای پرده روی گلدانها می تابید، خانه را خیلی دلپذیر و زیبا می کرد.برتا روی یکی از مبل ها نشست. ولی بعد از دیدن قیافه ی جولی برخاست و گفت:
-البته مهمون خر صاحب خونه ست!

جولیا که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد، گفت:
-مثل این که با من کاری داشتی؟
برتا که در همان لحظه دور از چشم جولی، دست گلی را ظاهر کرده بود؛ آن را به او داد و گفت:
-آها! میخواستم برای رفتار زشتم در چند روز گذشته ازت معذرت خواهی کنم.
--چه رفتار زشتی؟ من فکر می کنم کار من اشتباه بود. نباید اون قدر سریع عصبانی می شدم.

-جولی!
-برتا!



Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ماگل شناسی ، جلسه اول


- سلامی چو بوی خوش آشنایی !

صدای بلند ویولت همه دانش آموزا رو شصت متر از جا پروند و خوش شانس ترین فرد پیوز بود که بر خلاف تعداد کثری از دانش آموزان کله ش توی سقف گیر نکرد . ویولت بی توجه به اینیگو و سایر ملت که در تلاش بودن کله آسپ رو از سقف بیرون بکشن ( ) رفت جلوی کلاس و با دست ! شروع به نوشتن روی تخته کرد . جالب ردای کوتاهش بود که بیشتر شباهت به یه بلوز بلند داشت !

لینی بعد از این که پس از مشورت با سایرین به نتیجه نرسید پرسید : پروفسور چوبتون مورد داره ؟!

ویولت به حالت ِ گفت : نه ترجیح میدم با مشنگ های همذات پنداری کنم ، اینطوری درس دادن بهتون راحت تره !

سایرین : آها !

ویولت شروع به صحبت کرد : مشنگ ها . دنیای پر رمز و رازشون ، نگاه ساده و بچگانه شون به همه چیز . لبخند های معصومانه ، حقه های کودکانه ، اختراعات جذابشون ....

دانش آموزان در حالی که بی شباهت به کرفس ، کلم ، اسفناج یا هرچیز سبز دیگه ای ، ولو درخت ( ) نیستن : آها !

استاد بی توجه به اونا و قیافه شون ادامه داد : این چیزیه که همه ما رو اینجا جمع کرد . مطالعه در مورد اونا !

برای جلسه اول نمیخوام درس رو سنگین شروع کنم . بیاید با وسایل الکتریکی مشنگی شروع کنیم ، کی میتونه تشخیص بده این چیه !؟

و از کشوی میز یه آنتن تلویزیون در میاره .

آسپ : چوب ؟

- نه !

بادی : آب نبات ؟

- نه !

آبر : دستار کوییرل !؟

- د ِ آخه بوقی سر این شبیه درستار کوییرله یا تهش ؟!

آبر : همینطوری گفتم دور هم باشیم بخندیم !

ویولت به رنگ بنفش در میاد و پس از چند نفس عمیق میگه : بگذریم ! این آنتن تلویزیونه . ورود این به دنیای جادویی در سال 1932 به کمک جادوگر ماگل شناسی به اسم زینوس لاسینوس انجام گرفت . این جادوگر کمک های ارزنده ای برای برقراری رابطه بین جادوگر ها و مشنگ ها کرد و حتی در سال 1947 لایحه ای برای اجازه برقراری ارتباط با سران ِ دنیای مشنگی به وزارت ارائه داد که با اکثریت آرا پس از دو سال کشمکش رد شد . زینوس از این واقعه به حدی متاثر شد که چندی بعد به روش هاراگیری مشنگی خودکشی کرد . متن وصیت نامه اون اینه : هرچه دارم را به موزه لوور پاریس بسپارید !

و حالا تکلیف ِ این جلسه شما ، هر کدوم رو که خواستید به دلخواه انتخاب کنید :

1 ) به بازدید موزه لوور پاریس برید و گزارشی از مشاهده هرچی که از زینوس لاسینوس مونده تهیه کنید ! ( 30 )

2 ) برای برقراری ارتباط با یک ماگل تلاش کنید و شرح تلاشتون رو بنویسید . ( 30 )

3 ) یکی از وسایل مشنگی رو تهیه ، سعی کنید پیچ و خم های نهانش رو کشف کنید . باز هم نتیجه رو گزارش بدید ! ( 30 )

پستا به صورت طنز باشه . در صورت انتخاب سوژه سوم ، پستتون رو اینجا بزنید !


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱:۱۰:۳۱

But Life has a happy end. :)


Re: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
کلاس ماگل شناسی در ترم هشتم تابستانی توسط پروفسور ویولت بودلر تدریس خواهد شد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.