-
زيــــــــنگ! زيـــــــنگ!كينگزلی در حالی مشغول ميل كردن يك ساندويچ بود، در يك سری عمليات انتحاری، دمپايی آبی رنگش رو در مياره و به سمت آيفون پرت ميكنه، نتيجه ی اين عمليات مافوق انتحاری هم باز شدنِ دره.
-سلام قربان، نامه آوردم.
كينگزلی كه از حركت انتحاری قبلی لذت برده بود، برای اينكه بازم لذت ببره، اون يكی دمپاييش رو درآورد و به طرف صدا پرت كرد...
دنـــــــگ!(افكت برخورد دمپايی با مركز بينی شخص مجهول!)كينگزلی سرش رو بر مبگردونه و تازه يادش ميفته كه در رو قبلا" باز كرده بود و انجام عمليات انتحاری دوم كاملا" بی فايده بود. كينگزلی به سمت مرد ميره كه به طرز شگفت آوری قد كوتاه و چاق بود، نامه رو بر ميداره و بازش ميكنه...
كريستوفر و مری عزيز، پيوندتان را صميمانه تبريك ميگوييم. اميدواريم كه هميشه، زندگی پر از رفاه، شادی و خوشبختی داشته باشيد.
از شما، يكی از اقوام دورِ اين دو پرنده ی خوشبخت دعوت مينماييم تا در عروسی اين دو شركت كنيد...-عجب دوره زمونيه شده ها، مشنگ ها اينقدر عقب مونده شدن تازگيا؟ فرقِ پرنده رو با آدم نميفهمن؟
كينگزلی نامه رو روی ميز زيبا و طلا كاری شده ی وسط اتاق پذيرايی ميذاره و به سمت دستشويی ميره...
-اهه، اين پستچيه كه جلوی دستشويی افتاده، حالا چه طوری برم دستشويی؟
كينگزلی به پستچی نگاه ميكنه كه به خاطر عمليات انتحاری دوم، در وضعيت بی هوشی به سر ميبره. به اين نتيجه ميرسه كه از روی پستچی رده بشه و به دستشويی بره.
كينگزلی خيلی آروم، از روی مرد گذشت، كه با اين كه بيهوش بود، صورتش به شكل عجيبی قرمز شده بود. كينگزلی در دستشويی رو باز ميكنه و به داخلش ميره...
ويرايش نويسنده: متاسفانه از ادامه ی شرحِ ماجرا معذوريم. ساعاتی بعد:كينگزلی كه از وجود پستچی تو خونه اش ناراضيه، اون رو كشان كشان به سمت پنجره ميبره و در عمليات انتحاری سومش در اون روز، اون رو از پنجره به بيرون پرت ميكنه...
شارامپ!(افكت منهدم شدن پستچی)-
زيـــــــــنگ! زيــــــــــــنگ!كينگلی به سمت پاش ميره تا در رو باز كنه، اما در كمال نا اميدی دمپاييش چند متر اون ور تر افتاده بود، در نتيجه كينگزلی ساعتی كه نامزدش بهش داده بود رو به سمت آيفون خونه ش پرت ميكنه:
-گور بابای نامزد!
در كمال تعجب كينگزلی، پروفسور سينسيترا، نامزد كينگزلی وارد اتاق ميشه و در همون لحظه اول شروع به داد و فرياد ميكنه:
-ساعتی كه من بهت داده بودم چرا بايد زير آيفون افتاده باشه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا بايد دو تا دمپاييت روی زمين افتاده باشن؟ چرا خونه بايد اينقدر بی نظم باشه؟
چشم سينسيترا به پاكت نامه ی روی ميز ميفته و كينگزلی رو، كه رنگ پوستش از قهوه ای به قرمز مايل به بنفش در حال تغيير بود راحت ميذاره. پاكت نامه رو باز ميكنه...
-ايول كينگز، به عروسی ماگلی دعوت شديم خيلی باحاله.
چرا نگفته بودی فاميل ماگل هم دارين؟ چرا؟ چرا؟
-كجاش باحاله؟ ما به اين عروسی نمی ريم! همين كه گفتم. در ضمن اون فاميل ماگل هم رابطش با من خيلی دوره!
پس از شنيده شدن فحش های ركيك، بعد از پرتاب شدن اشيای خانه، پس از صداهای آه و ناله ی متوالی، دو نفر به اين نتيجه ميرسن كه به عروسی برن. (
)
روز عروسی:-حالا، بيـــــا، دست دست، جيغ، بوق، مباركه، جيغ، دست!
كينگزلی در حالی يك لباس ماگلی رو پوشيده بود، توی سالن عروسی، بغل نامزدش، سينسيترا نشسته بود...
-عروس خانم عزيز، خانم مری واتسون، آيا وصلت خود را با آقای كريستوفر رابينسون قبول ميكنيد؟
-عروس خانم رفته گل بچينه.
كينگزلی به شكل عجيبی به مادرِ عروس نگاه ميكنه.
-مری گرامی، من كارام زياده، سريع بگو بريم ديگه...
-عروس رفته گلاب بياره.
كينگزلی اين بار به شكل عجيبی مادر داماد رو نگاه ميكنه...
-عروس خانم، چی شد بالاخره؟
-با اجازه بزرگترا، بله!
-دست، جيـــــــــغ! مباركه، دست، دست، دست...
كينگزلی با تعجب فراوان به ملت ماگل نگاه ميكنه كه عين كولی ها ريخته بودن وسط سالن و ميرقصيدن.
-ديدی سينسيترا؟ ديدی نبايد ميومديم؟ ما كه اصلا" از شئونات اينا سر در نمياريم.
كينگزلی جوابی رو نميشنوه و سرش رو برميگردونه. سينسيترا سر جايش ننشسته بود. كينگزلی اطراف رو نگاه ميكنه و ميبنه كه سينسيترا در حال رقصيدن با يه جوون جيگر و مو بلوند و ايناس...
-وای چقدر جيگری جوون، خيی باحالی، با من ازدواج ميكنی؟
جوون لبخندی ميزنه و ميگه:
-باشه، تو هم زن ميشی؟
در همين حين، كينگزلی زير لب ميگه:
-جوون بوقی، با نامزد من ميرقصی ديگه!
كينگزلی به سمت جوون جيگر ميره و محكم بر سرش ميكوبونه...
-پسر من رو ميزنی مرتيكه؟ بگير كه اومد!
كينگزلی به چماقی نگاه ميكنه كه هر لحظه به صورتش نزديك تر ميشه...
وونـــــــــگ!(افكت برخورد چماق با صورت كينگزلی!)همان لحظه، خانه ريدل ها:-سرورم، به ما خبر دادن كه يكی از اعضای محفل، كينگزلی شكلبوت، در يه عروسيه ماگليه، بهترين فرصته تا كارش رو بسازيم.
ولدمورت با چشمان سرخ رنگش به بلاتريكس نگاه ميكنه...
-آره.
دقايقی بعد:-من لرد ولدمورت هستم، بزرگترين جادوگر دنيا!
ملت ماگل:
-آواداكداورا!
طلسم به يكی از ماگل ها ميخوره و ملت رو سرش خراب ميشن...
-جيـــــــغ! خاك بر سرمون شد، بيچاره شديم...
-من نميذارم تو همينجوری ملت جادوگر رو بكشی.
كينگزلی ميپره وسط و چوبدستيش رو به سمت ولدمورت ميگيره. ولدی خنده ی تحقير آميزی ميكنه و ميگه:
-يعنی ميخوای با قويترين جادوگر دنيا بجنگی؟ واقعا" كه!
-قويترين جادوگر دنيا تو نيستی، آلبوس دامبلدوره!
پاق!عله پاتر وسط مراسمِ عروسی ظاهر ميشه و به كينگزلی زل ميزنه:
-بوقی، تو چرا ديالوگ من رو گفتی؟
-آواداكداورا!
طلسم سبز رنگ ولدمورت به سمت عله ميرفت، عله چوبدستيش رو بالا ميگيره و فرياد ميزنه:
-اكسپليارموس!
طلسم ولدی به سمت خودش برميگرده. ناگهان صداي عجيبی به گوش ميرسه:
-عله جونم هستی تو تك، ولدی چی شد؟ رفت به درك!
نوزده سال بعد:جينی به زخم عله نگاه ميكنه و ميگه:
-مشكلی نداره.
عله دستش رو روی زخم صاعقه ماندش ميذاره و سرش رو به نشانه نفی تكون ميده...
نوزده سال بود جای زخمش كوچكترين دردی نكرده بود. همه چيز عالی بود.
پی نوشت: