نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر
نسخه موبایل
بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!
آنتونين و فرد از پله ها پايين آمدند و به مرگخواراني كه دور ميز جمع شده بودند ، پيوستند .
روفوس ، ببين رفيقم اينجاست . خيلي بچه ي باحاليه !
_ ئه؟! جدی؟ چه باحال! بیا پس بریم به دوستام معرفیت کنم! حتما خوشحال میشن یه ویزلی رو از نزدیک ببینن!
- همونطور كه ميدونيد فرد ويزلي دستگير شده و ما ميتونيم از طريق اون به ويزلي ها برسيم و من اين جلسه رو براي توجيه افراد اعضامي تشكيل دادم و ...
مرگخواران:
- ارباب ، مگه شما ميخوايد راه پرسي رو ادامه بديد ؟
لرد با عصبانيت حرفش را از سر گرفت و گفت : حالا كه ما يكي از ويزلي ها رو داريم ، بايد از اون استفاده كنيم .
آنتونين براي اينكه حرفش را كامل كند ، گفت : منظورم اينه كه حتما خونواده ي ويزلي اينجا بودن و هرچي چوبدستي بوده رو برداشتن . فعلا هم كه چوبدستي ساز گير نمياد ، پس بايد چوبدستي ها رو از ويزلي ها بدزيدم ...
لرد : گفتي بايد ؟
به به به چه دوغي ! دامبلدور كله بوقي!
مدت زيادي از مرگخوار شدنم نميگذشت... براي همين در ماموريت هايي كه لرد كبير ، به مرگخوارانش ميداد ، اسمي از من برده نميشد .
لرد كبير هم در مقابل ما ، برروي مبلي سلطنتي نشسته بود . سپس لرد انگشت خود را بالا آورد و رو به بلاتريكس گرفت .
درون اتاق مودي ...
پس از چند دقيقه ...
بعد از آن حادثه و بستري شدن در بيمارستان اين اولين باري بود كه به خانه ي ريدل ميرفتم . وقتي وارد خانه شدم و به سرسراي رفتم ، در آنجا لرد را ديدم كه به من نگاه ميكرد و من هم از او خجالت كشيدم و سرم را به نشانه ي پشيماني و ندامت به خاطر اشتباهم پايين انداخته بودم
- اووووووو اینجا رو ببین برادر حمید تو سایته؟ نکنه میخواد برگرده؟ قزوین را دوباره احیا خواهیم کرد ! تو دهن اونایی که میگن بهشون تجاوز شده میزنیم
نویسنده :
من خودم با اتاق تمساحها یکیش میکنم
جك اسپارو لبخندي شيطاني به لرد زد و گفت : ميدونيد كه جون شما به پيدا كردن پشم نياز داره . لرد رو كرد به مرگخواران و نعره زد : پيش به سوي ريش هاي پشمك !
مردي كه با پارچه اي يك چشم خود را بسته بود ، شروع كرد به صحبت كردن ...
در ضمن ما توي آب گير افتاديم ...
سرورم ،بيا فرار كنيم ...
در حال بيرون آوردن عده ي ديگري از هم پالگي هاي خود بودند ...
در همين لحظه صدايي از سمت مرلينگاه بلند شد ...
در همين لحظه مورفين شروع كرد به گريه كردن ...
