-ريگولوس، ساختمان سازيت رو از فردا ادامه بده...
فردا:بلاتريكس، نميدونم چرا ييهو تمام استخونام دچار درد وحشتناكی شدن؟ يه فكری برای ارباب بكن كه داره از شدت درد منفجر ميشه...
-بلاتريكس حالتی متفكرانه به خودش ميگيره و به وردولف نگاه ميكنه كه در كمال آرامش سرش رو روی پای رابستن گذاشته و رويايانه سقف شكسته ی اتاق رو نگاه ميكنه. مورگانا دندونای تيزش رو به نمايش ميذاره و در اوج تفكراتش به سر ميبره. مورگان به دالاهوف نگاه ميكنه كه در حال ور رفتن با منوی مديرتشه. لورا مدلی و استن با هم در حال پيدا كردن راه حلی برای رفع درد ولدمورت هستند...
-آها ارباب، من فهميدم!!
ولدمورت كنجكاوانه به سوروس اسنيپ نگاه ميكنه كه عين بچه های دوساله پايين بالا ميپره...
-بگم ارباب؟ بگم؟ بگم؟ بگم؟...
-كروشيو سوروس، مگه نميدونی در يه محيط مرگخواری نبايد مسائل سياسی ارائه بدی؟ حالا راه حلت رو ارائه بده ببينيم چی هست؟
-ارباب، ميتونيم بريم سنت ماگو!
بلاتريكس به طرز عجيبی ذوق زده ميشه:
-چه طوری به فكر خودم نرسيد؟
رابستن با بيحوصلگی پاسخ داد:
-حالا مثلا" خودت خيلی باهوشی، بلا؟ عجيبه چه طوری به فكر ارباب نرسيد؟!
ولدمورت حالت بسی خشانت باری به خودش ميگيره و فرياد ميكشه:
-بوق بر تو رابستن! كروشيو رابستن، خجالت بكش! ارباب ميخواست ضريب هوشی مرگخواراش رو بسنجه وگرنه خودش ميدونست بايد چی كار كنه...
سنت ماگو:-رئيس، اسمشو نبر واردِ بيمارستان شده. هيچكدم از درمانگرامون حاظر به معاينه اش نيستن. حالا چی كار كنيم؟
-خودم ميرم، يه رئيس خوب هميشه بايد بيمارستان رو از جنجال در بياره.
رئيس بيمارستان، در ميان نگاه افتخار آميز درمانگرانی كه در گوشه های بيمارستان مخفی شده بودن، لبخندی ميزنه و به سمتِ ولدمورت ميره. سر ولدمورت به شدت نور خورشيد رو بازتاب ميكنه...
-من دستشوييم گرفته. مواقعی كه ميترسم آسهال ميگيرم. تو برو به اسمشونبر بگو رئيس بيمارستان مرده بره فردا بياد.
سپس رئيس با عجله به سمت دستشوئی دويد...
معاون بيمارستان، نگاهی به ولدمروت انداخت و. بلافاصله غش كرد...
همان لحظه، ريگولوس، فينياس، ابركسس، لوسيوس:-بوقی، كلنگی كه ديروز به ارباب زدی راهی سنت ماگوش كرده، اگه بفهمه چر كار كنيم؟!
-فعلا بايد خوشحال باشيم كه هنوز نفهميده كار ما بوده. بد نيست برای اينكه شكی نكنه يه سر بريم سنت ماگو عيادتش.