×سوژهی جدیـــد×
صدای فریادهایی که از اتاق دوئل ِ قلعه شنیده میشد، ممکن بود این تصور را برای شنونده به وجود بیاورد دو دشمن با یکدیگر درگیرند، ولی کسی نمیتوانست دوستانهتر از تدی و جیمز دوئل کند!
- دیفندو!
- پروتهگو!
- اکسپلیارموس!
چوبدستی تدی که از دستش بیرون کشیده شد، زد زیر خنده:
- واقعاً که پسر همون پدری! فقط حواسمو پرت کردی که تهش بگی اکسپلیارموس؟! دسخوش بابا!
جیمز هم خندید، ولی خندهش کوتاه بود. زبانی برای برادر بزرگترش در آورد که داشت به سمت نیمکتی میرفت تا خستگیش را در کند. جدال با جیمز، بر خلاف چیزی که ممکن بود به نظر برسد، حقیقتاً نفسگیر بود.
- تو عمداً باختی.
تدی نگاهی به او انداخت. تا به حال به جیمز دروغ نگفته بود، این بار هم نمیگفت:
- آره. چون تو نفس آدم رو میبُری.
جیمز سری تکان داد و چوبدستیش را پس داد. هوا تاریک شده بود. هوا به طرز غریبی تاریک شده بود. تدی چوبدستیش را چرخاند:
- لوموس.
در کمال بهت و حیرت، اتفاقی نیفتاد. برادرها، نگاهی رد و بدل کردند و این بار جیمز گفت:
- لوموس!
باز هم تاریکی از میان نرفت. اخمهایشان را در هم کشیدند و به سرعت به سمت راهرو دویدند. تدی که در را گشود، محکم به آلیس خورد.
- آخ! آلیس! چی کار میکنی؟
آلیس قیافهش وحشتناک بود. گویی از ارتفاع بلندی سقوط کرده است. با صدای نالهمانندی گفت:
- جاروهای لعنتی.. همهشون یهو از کار افتادن. و چوبدستیهامون. و..
صدای قدمهای شتابان کسی نگاههای نگران سه عضو محفل را به سمت پیچ راهرو کشاند. کسی داشت فریاد میزد:
- هیپوگریفای جالیــــز دارن میمیــــــرن!!
جیمز صدای ویولت را شناخت. چشمانش از بهت و حیرت گشاد شده بودند:
- چه بلایی داره سر دنیای جادویی میاد..؟!