هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





نمایشنامه نوشتم مثلا!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲

الادورا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۲ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
از مد افتاد ساطور، الان تبرزین رو بورسه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 572
آفلاین
[نویسنده ابتدا به ساکن مایل است به تصویر اعتراض کند. تصویر مورد نظر برای نوشتن نمایشنامه واجد شرط «رعایت شئونات اسلامی» نمی باشد! ضمنا نویسنده مایل است تصور کند که اسنیپ جسد لیلی را ندیده و بالکل آخرین دیدارش با او به خیلی سال پیش باز می گردد. این تصویر خیالی ضمن اینکه اسنیپ را جز(به کسر جیم) می دهد بعد رمانتیک داستان را غلیظ تر نموده، بر میزان اشکی که ما بر فصل «داستان شاهزاده» در کتاب هفتم ریختیم ، می افزاید. ]
{توضیح صحنه ، کادر دوربین، تنظیم نور، بلاه بلاه بلاه:
.
.
.
الان که فکرشو می کنم، بهتره تخیلات شما رو آزاد بذارم }

و سیو ، لی لی را در آغوش گرفته بود. فلش بک اگر بزنید به چند سال قبل،کمی ابعاد شخصیت های حاضر در صحنه را متناسب با دو تا نوجوان minimize کنید، آن یکی را که مرده زنده فرض کنید و این یکی را که ابر بهار شده با لب خندان، یک جور تکرار تاریخ است. فرقش در این می تواند باشد که صحنه ی دوم، در طبقه دوم یک ساختمان نیمه مخروبه اتفاق نیفتاده که در جادویی ترین نقطه از جهان جادوگری رخ داده، و زیر پای آن دو تا آدمی که minimize کردید مرد جوان عینکی مو سیاهی با گردن کج روی زمین نیفتاده و نفس های آخرش را نکشیده که آن زمان، حضور این آدم ( البته با همان نسبت تشابهی که دو تای بالا را ...الخ) در حاشیه ای خیلی دور به سر می برده. بله! زندگی تمامش تکرار تاریخ است. این را هر آدمی حتی اگر به اندازه سیو بهره ی هوشی داشته باشد می فهمد.

بله..و سیو لی لی را در آغوش گرفته بود...پایین پایشان هم یک نفر با موهای پریشان سیاه مرده بود...خب، now what؟ منتظرید مرثیه ای بخوانیم و قرآن قرائت کنیم و برای سیو در زندگی آینده اش آرزوی موفقیت و برای خانواده ی متوفی آرزوی صبر جمیل داشته باشیم؟ نه خیر! که از این خبر ها نیست. فی الواقع نویسنده حوصله ندارد، و الا که توی بالیوود برای خودش کاری دست و پا می کرد و تازه نویسنده حس می کند یک صدایی باید به این نوشته اضافه کند. صدای یک بچه که یکی دو متری آن طرف تر روی زمین دارد گریه می کند و هیچ کس هم باکش نیست. یعنی آنقدر روی این دو تا آدم متمرکز شده اید که یادتان نمی اید طقل معصوم آن گوشه نشسته ... کادر دوربین بسته است و تصویر محدود والا آنقدر می شود برای این تصویر بلاه بلاه توضیح نوشت...

چه می گفتم؟ آها! سیو و لی لی... لی لی که مرده ولی سیو اگر حواسش را جمع کند در ورای صدای گریه ی بچه -که آن را هم نمی شنود- باید صدای غرشی شبیه موتور دیزلی خرابی که تویش روغن سرخ کردنی ریخته اند به گوشش برسد...که شما می دانید، من هم که هری پاتر هایم را اول هفته سپردم به دست کتابدار کتابخانه ی محل می دانم صدا از چه چیزی می تواند باشد، ولی سیو که توی این زمان به سر نمی برد، ذهنش توی سال های گذشته است ،الان اگر دستش را هم بگیرید و بگذارید روی منشاء صدا ،نمی فهمد... ولی بیاید یک لحظه سیو را رها کنید ، منشاء صدا را که نزدیک تر می شود دریابید...صاحب منشاء صدا را، راکب منشاء صدا را...و آن مردی که گردنش کج شده و مثل عروسک خیمه شب بازی به زمین سفت( نمیگویم گرم، گناه مردم را نشوییم) افتاده ...!

این دور و بر...از این دو نفر، سوژه بیشتر برای نوشتن هست...آی، دوربین چی! بچرخان دوربین را!


+ نوشته شامل مقادیری طنز پیچیده، جدیت ساده ، توصیفات هنری و توضیحات بی هنری هست!
+نمایشنامه شد الان؟

________________

خو گفتیم شما یاد بگیرین از همین اول بی ناموسی هم بنویسین،مگه بده؟
عزیز دلم،دیالوگات کو؟!
تا حالا نمایشنامه بدون دیالوگ ندیده بودم!
تائید شد!


نویسنده صحبت می کند:دی : موافقت خاصی با این امر ندارم حقیقتش.
ها،دیالوگ؟ دیالوگ....از کرامات ما نوشتن بازی با کلمات بدون کلمه، نمایشنامه بدون دیالوگ، نقاشی بدون استفاده از رنگ و غیره جاتی است که به مرور پی خواهید برد:دی
متشکر از رسیدگی ناظر :دی


ویرایش شده توسط lawliet در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۱۸:۵۲:۱۸
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۱۹:۴۱:۳۸
ویرایش شده توسط lawliet در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۲۰:۴۶:۳۵



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲

گدلوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۴ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از کاخ یخی
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
سلام ببخشید من رول کوتاهم رو برای تصویر قبلی نوشتم
چرا؟؟
چون سایت بسته بود. خوب اگه میشه قبول کنید چون یه مقدارد دست و بالم برای نوشتن بستس.
ممنون میشم.
====================================
نجوایی درونش میگفت:
بزن . شروع کن حالا وقتشه .
درونش از این کار رازی نبود . اما وسوسه ی عجیبی بود. اراده اش سست شده بود اما هیچ چیز در صورتش معلوم نبود. صورتش ،صورت یک ادم مصمم بود اما درونش قوقایی به پا بود هرچند هم هنوز کمی مهربانی و رحم دروجودش رسوب کرده بود اما قدرت وسوسه چه کارها که نمی کند.

-بزن. شروع کن!! حالا اوارکاواداورا بزن لعنتی بزن مگه تسلط بر زمین رو نمی خواستی مگه وعدشو بهت ندادم؟؟ پس چرا نمی زنی؟؟
این جمله برای او خیلی محرک بود. تام چشم هایش رابست و با صدایی ملایم اما محکم گفت:
اوارکاواداورا
اما صدای جیغی زنانه بلند شد و مانند شلاقی بر چشم های ولدمورت بود. ناگاه نجوا به خشم امد وفریاد زد:
عشق...(بکشید نمی دونم چطوریه) این چه نیروایه مرگ بر این عشق اگر نبود من تاحالا من ...
ودر جسم تام حلول کرد. اشعه ی سبزی به سمت هری فرستاد اما ان اتفاق بزرگ رخ داد.
وفقط یک دلیل داشت فقط یک دلیل...
ببخشید دیگه تازه کاریه!!!! البته زیاد وقتهم نزاشتم. افراد دیگه هم کم نوشته بودم.

___________
برای کشیدن عشق باید بعد از "ع" یا "ش" control J بگیرین!
نسبت به یه تازه وارد خیلی قشنگ بود!
بعد از علامت"نقل قول" یا بدون اینتر بنویسین یا اگه میرین خط بعد خط تیره بذارین!
تایید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۹ ۱۹:۲۰:۳۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۹ ۱۹:۲۷:۲۵

حتی مرگ هم نمی تواند جلوی مرا بگیرد.
لرد دیوید فراست


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 1024
آفلاین
تصویر جدید

متقاضیان ورود به ایفای نقش برای شرکت در اینجا باید پستی ارسال کنند که حاوی نمایشنامه ای در مورد تصویر زیر باشد :
تصویر کوچک شده


نکات تصویر:

*این تصویر مربوط به مرگ لیلی عشق ابدی سوروس اسنیپپ است.
٭ ولی شما آزاد و البته ملزم هستید که محتوای این تصویر را بر اساس خلاقیت خود در ژانرهای طنز، جدی، وحشت و ...، تغییر دهید.

نکات نمایشنامه نویسی:

٭ نمایشنامه در شکل اصلی یک داستان یا حکایتی نیست که از زبان شما به عنوان نویسنده یا گوینده نقل شود، بلکه همانند فیلمنامه یک فیلم سینمایی است که علاوه بر توصیف هایی از محیط، اشیا، شخصیت ها و سوژه و داستان برقرار شده، مکالمه های میان شخصیت ها را در نیز در بر می گیرد.
٭ بهترین نمایشنامه ها الزاما طولانی و بلند نیستند. حد تعادل را رعایت کنید.
٭ رعایت نکات فنی اعم از املای صحیح کلمات، پارگراف بندی مناسب، مشخص کردن و جداسازی دیالوگ ها(مکالمه و حرف شخصیت) از توصیف ها و فضاسازی محیط، به نمایشنامه شما شکل و ساختمان خوبی می دهد.
٭ بیشتر به تصویر دقت کنید و تا جایی که امکان آن وجود دارد، با خلاقیت و تنوع خود شکل های مختلفی از سوژه و داستان را برای تصویر بالا استخراج کرده و آنها را در قالب نمایشنامه خود به کار بگیرید.
٭ در انحصار سبک یا ژانر نوشته نباشید و اول به این نگاه کنید که در درجه اول علاقه شما به چه سبکی است (طنز - جدی - ترسناک - رمانتیک و ...) سپس به تصویر نگاه کنید که بیشتر در چه سبکی می توان برای آن نمایشنامه جذاب تری نوشت یا بر اساس سبک مورد علاقه شما، چگونه می توان به آن جهت داد.
٭ در صورت استفاده از سبک طنز، بر اساس عرف در ایفای نقش سایت جادوگران، می توانید از کد شکلک ها که در اینجا آمده است داخل نمایشنامه در موقعیت پایان دیالوگ یا جمله شخصیت های نمایشنامه خود جهت بیان حالت های رفتاری و روحی و شیوه بیان جملات شخصیت ها، استفاده نمایید.


امیدواریم شما متقضیان عزیز به زودی از اینجا که دروازه ورود به ایفای نقش به حساب می آید، عبور کرده و پس از انتخاب شخصیت، پا به دنیای جادویی ایفای نقش بگذارید.


موفق باشید


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲

سالی آن پرکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۰ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۲:۳۷ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
تو خونه ی پاتر ها همه سرخوش بودن تا این که ولدموردت از راه رسید. ولدمورت اول جیمز رو زد نفله کرد بعد رفت سراغ لیلی! لیلی گفت:
- منو بکش ولی با هری کاری نداشته باش!
- نه... من هردوتونو می کشم!

ولدمورت بعد از گفتن این حرف یه خنده ی شیطانی خیلی خفنز کرد و فریاد زد:
- آواداکداورا!

لیلی جیغ کشید و افتاد ولی ولدمورت ناپدید نشد! پس از چند لحظه که در سکوت گذشت لیلی یه چشمشو باز کرد و گفت:
- ای بابا... غیب شو دیگه داستان پوکید!
- خو چی کار کنم طلسمه کار نکرد!

راوی: آقا کات!

صدای جیمز از طبقه ی پایین اومد:
- تموم نشد؟! بابا گردنم درد گرفت از بس خودمو به مردن زدم! این چه وضعشه؟! اصلا من از رولینگ شکایت می کنم!

ولدمورت فریاد کشید:
- بابا این چوبدستیه خرابه کار نمی کنه خو...:worry:

راوی: آقا برگردین از اون جایی که ولدمورت میاد... یکی اون چوبدستی رو عوض کنه!
_____________
خخخخخخخخخخخخ،خوب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط shader در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۸ ۲۱:۰۱:۲۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۸ ۲۱:۱۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۴۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲

karabeseydi


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۳:۰۰ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
صدای گریه ی نوزاد بود که فضا را پر کرده بود. نوزادی که شاید فکر می کردند هیچ نمی فهمد. حس می کرد. حس می کرد که مادرش دیگر بلند نخواهد شد. با تک تک نفس های که می کشید، با تک تک جیغ های کودکانه اش،درخواست می کرد که مادرش از جا بلند شود. ولی نمی شد.
گویی خود نوزاد هم با وجود سن کمش می فهمید. چیزی از اعماق وجودش فریاد می زد که او تنهاست.
صورتش از اشک خیس بود. رنگ جالب توجه چشم هایش درخششی دو چندان پیدا کرده بود...
منتظر بود. و کاری هم جز انتظار از او بر نمی آمد.
از جایی که افتاده بود فقط می توانست مو های مادرش را ببیند.
می دانست که به خاطر این مادر است که زنده مانده. این را حس می کرد. اما نمی فهمید که چرا؟مادرش را دوست داشت. نمی خواست که هیچ وقت بدون او باشد.
دوباره اشک چشم هایش را خیس کرد. باز هم شروع به گریه کرده بود. با نوای گریه اش مادرش را صدا می زد. از او می خواست که بلند شود.
ولی...
نمی توانست درک کند که مادرش چرا جواب نمی دهد؟ چرا از جا بر نمی خیزد و او را در آغوش نمی گیرد؟
می دانست که تغییری رخ داده است.
می دانست که حالا تنها شده است.
تنهای تنها...

________

خشنگ بود!بود این که اصن دیالوگی نداشت!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۴ ۱۶:۳۱:۵۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۲

گابریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 17
آفلاین
یه روزه سرد و بارونی بود،اما تو خونه ی پاتر ها اوضاع فرق می کرد.لیلی که مشغول پختن غذا بود به جیمزه تنبل چشم غره می رفت.
یهو به جیمز گفت:بسه پاشو به من کمک کن!
جیمز با خمیازه بلند شد گفت:اومدم!
لیلی رفت پیشه هری.هریو از اتاق پائین آورد.
جیمز گفت:حالا میتونم برم؟!
لیلی گفت:نه!شام از رو هوا درست نمیشه!
بالاخره شامو حاضر کردند و خوردند اما یهو ولدمورت اومد تو خونه.به سادگی جیمزو کشت.بعد لیلی که سپر هری شده بودو کشت.هری را هم می خواست بکشه اما به خاطر عشق مادرانه لیلی به هری خود ولدمورت کشته شد.

______________

واسه ی شما من همه چیزو توضیح دادم!
دوباره هم مث که مجبورم توضیح بدم!
در هر حال تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۳ ۱۲:۲۷:۱۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

نیک بی سر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
از هاگوارتز تالار اسرار
گروه:
مـاگـل
پیام: 18
آفلاین
هوا سرد و اسمان شب پرستاره بود.
صدای ضعیف قدم هایی شنیده میشد.
مردی با قد و قامتی متوسط و یک ردای بلند مشکی که باشلقش را روی سرش گذاشته بود در حال راه رفتن به سمت خانه ای خاص بود.

اعضای ان خانه با قدم های ان مرد لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر میشدند.
ان مرد تقریبا به حیاط خانه رسید و نگاهی به خانه انداخت و لبخندی شوم بر لبانش ظاهر شد.

ان مرد به راحتی با یک طلسم در را شکست و وارد خانه شد.
جیمز پاتر که شوکه شده بود به سمت صدا برگشت و مردی را با یک ردای بلند مشکی رنگ دید.
جیمز چوبدستی اش را به سمت ان مرد گرفت و گفت:تو دیگه کی هستی؟

مرد سریع و با حرکتی خاص چوبدستی اش را تکان داد و فریاد کشید:اواداکداورا.
نوری سبز رنگ از نوک چوبدستی خارج شد و به سینه ی جیمز اثابت کرد.
بدن بی جان جیمز روی زمین افتاد.

ان مرد از کنار بدن جیمز رد شد و گفت:من لرد ولدمورت هستم.
ولدمورت وارد اتاق هری شد و لیلی را با چهره ای نگران و مضطرب در وسط اتاق دید که در حال حرکت بود.
لیلی خشکش زد و دست از حرکت برداشت.هری در گوشه ای از اتاق روی تخت کوچکش نشسته بود.

ولدمورت چوبدستی اش را به سمت هری برد و فریاد کشید:اواداکداورا.
لیلی سریع سپر بلای هری شد و روبروی طلسم قرار گرفت.طلسم به بدن لیلی خورد و لیلی جیغی کشید و روی زمین افتاد.

طلسم به سمت ولدمورت برگشت و به او برخورد کرد.
نوری شدید اتاق را فرا گرفت و ولدمورت ناپدید شد.
هری در حال گریه کردن بود.

روی پیشانی هری زخمی عجیب ایجاد شده یود شبیه به یک صاعقه بود.
این زخم قدرت های فراوانی به او میداد و این زخم نماد پسری که زنده ماند است.

______________

لازم نبود دو تا پست بزنین!
پست قبل هم تائید می شد.در هر حال این بهتره،فقط خیلی کپیه کتابه متاسفانه!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۵۳:۲۵

هیچوقت با دم یک اژدهای خفته بازی نکنید!!!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
هری روی جاروی اسباب بازی اش بازی میکرد. دم باریک و جیمز برای صحبت کردن بیرون رفتند و دقایقی بعد لرد سیاه وارد خونه شد.
-جیمز کجاست؟تو این جا چی کار میکنی؟
-فقط از سر راهم برو کنار.
-امکان ندارد بگذارم به هری دست بزنی.
بلاتریکس وارد خونه شد.
-کروشیو.
صدای جیغ لی لی بلند شد.
-قبل از مرگت باید یه کم زجر بکشی.
سپس لرد سیاه طلسم فرمان رو انجام داد و دستور داد:از سر راهم برو کنار.
لی لی مخالفت کرد.
نور سبزی از چوبدستی لرد سیاه بیرون آمد و لی لی هم به جیمز پیوست.سپس به سمت هری رفت و طلسم مرگ رو به سمت او شلیک میکند ولی طلسم به سمت خودش بازمیگردد و لرد سیاه با بدشانسی نتوانست آن پسر رو بکشد.



نقل قول شده توسط یکی از دوستان مرگخوارم.

____________
خیلی مبهم بود خواننده گیج میشه!
باتریکس اومد لرد هم باهاش بود؟!از کی پرسید؟!جیمزو کی کشت؟!
می تونستی از خلاقیت خودت خیلی بیشتر استاده کنی!حتم لازم نیست داستان کپیه کتاب باشه!

تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۵۸:۴۲

آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲
از پناهگاه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
ولدمورت وارد خانه شد.جیمز به لی لی گفت:‹هری رو بردار و برو.من ولدمورت رو کمی معطّل می کنم.›امّا طولی نکشید که ولدمورت او را کشت.ولدمورت با غرور خاصّی به اتاق خواب رفت.لی لی و هری آن جا بودند.
لی لی به ولدمورت گفت:‹مرا بکش امّا هری را نکش.›ولدمورت همراه با خنده ی دردناکش گفت:‹من هردوی شما رو می کشم.›آواداکداورا!لی لی هم کشته شد امّا هری به خاطر طلسمی که مادرش به نمایش گذاشته بود نمرد ولی ولدمورت ناپدید شد.
...

شترق!
دری که قبلاً توسط ورد ولدمورت باز شده بود کاملاً شکست.مردی قوی هیکل با موهای سیاه و پرپشت و نا مرتّب وارد خانه شد.او هاگرید بود؛شکاربان هاگوارتز.جیمز پاتر در هال مرده بود.هاگرید کمی گریه می کرد.او به اتاق خواب رفت و لی لی را دید که او هم مرده بود.در کنار لی لی،هری که اشک هایش خشک نشده بود به خواب عمیقی فرو رفته بود.هاگرید هری را برداشت و به سمت موتور سیکلت پرنده ی سیریوس رفت.

____________

خیلی تا الآن گفتم...الآن هم میگم!
لازم نیست کپیه کتاب باشه،از خلاقیت خودتون هم استفاده کنین لطفا!
پاراگراف بندی یا بند نویسیو رعایت نکرده بودین!علاوه بر اون بهتره به جای یه بار اینتر برای زیباتر شدن ظاهر پست دوبار از اینتر استفاده کنین!
جای کار داشت ولی،تائید شد!


ویرایش شده توسط سهیل در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۶:۰۰:۰۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۷:۰۷:۳۱

only gryffindor


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۴۰ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۲

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۱۶ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 7
آفلاین
- هی موش کوچولوها! خوب گیرتون انداختم!

آرگوس فلیچ در حالی که آب از لب و لوچه اش می چکید به شکار مطبوع شبانگاهی اش نگاه می کرد. هری، هرماینی و رون با وحشت به فلیچ خیره شدند.

در واقع هری پیش از آنگه فلیچ متوجه شود بطری حاوی خاطره ای را که بخاطرش به سرداب آمده بودند را داخل جیب ردایش سراند و الان هر چه که پیش می آمد مهم نبود.

- ایندفعه دیگه راه فراری ندارین! دامبلدور به وسایل این اتاق خیلی حساسه! من هنوزم هر روز قل و زنجیرها رو برق میندازم!

راه طولانی سرداب تا دفتر دامبلدور گویا پایانی نداشت. در نهایت روبروی در بزرگ قرار گرفتند و قبل از اینکه فلیچ بتواند اسم رمز را بگوید، دامبلدور در آستانه در ظاهر شد.

فلیچ با هیجان شروع به تعریف ماجرا کرد: «من این شیاطین کوچیک رو توی سرداب و داخل اتاق اشیاء خصوصی شما پیدا کردم. فکر کنم که وقتش باشه که ....»

دامبلدور در حالی که با حرکت دست صحبت فلیچ را قطع می کرد گفت: «مچکرم آرگوس! از اینجا به بعد دیگه با منه!»

- ولی قربان...

- آرگوس الان خیلی دیروقته و تو هم خسته ای! مطمئن باش به مجازاتشون می رسن!

و با لبخندی منتظر شد تا فلیچ که زیر لب غر می زد آنجا را ترک کند. دقایقی بعد هر سه در دفتر دامبلدور نشسته بودند و منتظر عکس العمل دامبلدور و مجازات مدیر به اطراف نگاه می کردند.

دامبلدور با نگاه خیره اش که از آن احساس فعلی اش خوانده نمی شد به هری نگاه کرد: «مطمئنی که می خوای به اون خاطره نگاه کنی؟»

- ولی شما از کجا فهمیدین که خاطره رو برداش....متاسفم پروفسور.....

دامبلدور در حالی که برای اولین بار برای آن شب لبخند به لبش می آمد گفت: «مطمئناً هر وقت کسی به وسایل من دست بزنه می فهمم! به ریش مرلین قسم باید بدونم که از کجا فهمیدی که اون اصلاً وجود داره!»

هری در حالی که دستپاچه شده بود گفت: «یه بار که هاگرید زیاده روی کرده بود بهمون درباره این خاطره گفت... پروفسور من باید می دیدم که چطور اتفاق افتاد!... اصلاً چجوری این خاطره به دست شما رسیده؟»

- خب باید بگم اینو چند وقت پیش خود ولدمورت برام فرستاد!

هرماینی در حالی که شنیدن اسم ولدمورت نفسش را در سینه حبس می کرد پرسید: «ولی چرا اسمشو نبر باید خاطره مربوط به کشته شدن مادر هری رو برای شما بفرسته؟»

- لرد سیاه از هر راهی برای پیروزی خودش استفاده می کنه خانم گرنجر. اون این خاطره رو با یه پیغام برام فرستاد. اون از میزان علاقه ای که من به جیمز و لیلی داشتم با خبر بود و با فرستادن این خاطره می خواست که درد از دست دادن اونا رو دوباره حس کنم. البته من مقصرم که اجازه دادم تا هاگرید از این موضوع باخبر بشه.

هری در حالی که بطری حاوی خاطره را در دستانش می چرخاند به صورت دامبلدور نگاه کرد و با بغض گفت: «من حق دارم اینو ببینم پروفسور!»

- این می تونه برای همیشه روت تاثیر بذاره. اما اگه واقعاً فکر می کنی که باید ببینیش، من مانعت نمی شم!

و با دست به قدح اندیشه اشاره کرد.

- من و خانم گرنجر و آقای ویزلی تنهات می ذاریم.

و بعد از اینکه شانه ی هری را با دست فشرد از اتاق خارج شدند تا هری را با خاطره مرگ مادرش تنها بگذارند.

________________

خیلی خوب بود!
تائید شد!


ویرایش شده توسط m0h3n082003 در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۹:۴۷:۴۱
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۲ ۱۷:۰۲:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.