[نویسنده ابتدا به ساکن مایل است به تصویر اعتراض کند. تصویر مورد نظر برای نوشتن نمایشنامه واجد شرط «رعایت شئونات اسلامی» نمی باشد!
ضمنا نویسنده مایل است تصور کند که اسنیپ جسد لیلی را ندیده و بالکل آخرین دیدارش با او به خیلی سال پیش باز می گردد. این تصویر خیالی ضمن اینکه اسنیپ را جز(به کسر جیم) می دهد بعد رمانتیک داستان را غلیظ تر نموده، بر میزان اشکی که ما بر فصل «داستان شاهزاده» در کتاب هفتم ریختیم ، می افزاید.
]
{توضیح صحنه ، کادر دوربین، تنظیم نور، بلاه بلاه بلاه:
.
.
.
الان که فکرشو می کنم، بهتره تخیلات شما رو آزاد بذارم
}
و سیو ، لی لی را در آغوش گرفته بود. فلش بک اگر بزنید به چند سال قبل،کمی ابعاد شخصیت های حاضر در صحنه را متناسب با دو تا نوجوان minimize کنید، آن یکی را که مرده زنده فرض کنید و این یکی را که ابر بهار شده با لب خندان، یک جور تکرار تاریخ است. فرقش در این می تواند باشد که صحنه ی دوم، در طبقه دوم یک ساختمان نیمه مخروبه اتفاق نیفتاده که در جادویی ترین نقطه از جهان جادوگری رخ داده، و زیر پای آن دو تا آدمی که minimize کردید مرد جوان عینکی مو سیاهی با گردن کج روی زمین نیفتاده و نفس های آخرش را نکشیده که آن زمان، حضور این آدم ( البته با همان نسبت تشابهی که دو تای بالا را ...الخ) در حاشیه ای خیلی دور به سر می برده. بله! زندگی تمامش تکرار تاریخ است. این را هر آدمی حتی اگر به اندازه سیو بهره ی هوشی داشته باشد می فهمد.
بله..و سیو لی لی را در آغوش گرفته بود...پایین پایشان هم یک نفر با موهای پریشان سیاه مرده بود...خب، now what؟ منتظرید مرثیه ای بخوانیم و قرآن قرائت کنیم و برای سیو در زندگی آینده اش آرزوی موفقیت و برای خانواده ی متوفی آرزوی صبر جمیل داشته باشیم؟ نه خیر! که از این خبر ها نیست. فی الواقع نویسنده حوصله ندارد، و الا که توی بالیوود برای خودش کاری دست و پا می کرد
و تازه نویسنده حس می کند یک صدایی باید به این نوشته اضافه کند. صدای یک بچه که یکی دو متری آن طرف تر روی زمین دارد گریه می کند و هیچ کس هم باکش نیست. یعنی آنقدر روی این دو تا آدم متمرکز شده اید که یادتان نمی اید طقل معصوم آن گوشه نشسته ... کادر دوربین بسته است و تصویر محدود والا آنقدر می شود برای این تصویر بلاه بلاه توضیح نوشت...
چه می گفتم؟ آها! سیو و لی لی... لی لی که مرده ولی سیو اگر حواسش را جمع کند در ورای صدای گریه ی بچه -که آن را هم نمی شنود- باید صدای غرشی شبیه موتور دیزلی خرابی که تویش روغن سرخ کردنی ریخته اند به گوشش برسد...که شما می دانید، من هم که هری پاتر هایم را اول هفته سپردم به دست کتابدار کتابخانه ی محل می دانم صدا از چه چیزی می تواند باشد، ولی سیو که توی این زمان به سر نمی برد، ذهنش توی سال های گذشته است ،الان اگر دستش را هم بگیرید و بگذارید روی منشاء صدا ،نمی فهمد... ولی بیاید یک لحظه سیو را رها کنید ، منشاء صدا را که نزدیک تر می شود دریابید...صاحب منشاء صدا را، راکب منشاء صدا را...و آن مردی که گردنش کج شده و مثل عروسک خیمه شب بازی به زمین سفت( نمیگویم گرم، گناه مردم را نشوییم) افتاده ...!
این دور و بر...از این دو نفر، سوژه بیشتر برای نوشتن هست...آی، دوربین چی! بچرخان دوربین را!
+ نوشته شامل مقادیری طنز پیچیده، جدیت ساده ، توصیفات هنری و توضیحات بی هنری هست!
+نمایشنامه شد الان؟
________________
خو گفتیم شما یاد بگیرین از همین اول بی ناموسی هم بنویسین،مگه بده؟
عزیز دلم،دیالوگات کو؟!
تا حالا نمایشنامه بدون دیالوگ ندیده بودم!
تائید شد!نویسنده صحبت می کند:دی : موافقت خاصی با این امر ندارم حقیقتش.
ها،دیالوگ؟ دیالوگ....از کرامات ما نوشتن بازی با کلمات بدون کلمه، نمایشنامه بدون دیالوگ، نقاشی بدون استفاده از رنگ و غیره جاتی است که به مرور پی خواهید برد:دی
متشکر از رسیدگی ناظر :دی