هوا سرد بود... سوز می آمد. شال گردنش را کمی بالاتر کشید تا گردن و بناگوشش را از گزند سرما حفظ کند. تند تر قدم بر داشت. کنجکاو بود بداند جسد چه کسی ته بن بست افتاده که همه از او میخواهند تا آن جسد را ببیند؟ اصلا به او چه مربوط؟
در حالیکه غرق در افکار گنگ و مبهم خود بود نگاهش متوجه تیر چراغ برق ابتدای کوچه شد. ادرس همین جا را به او داده بودند. همین کوچه بود دیگر؟ آخر بقیه ی کوچه های این خیابان که تیر چراغ برق نداشتند. همه شان شبها در ظلمات بودند جز همین کوچه کذایی. پس ساکنین بقیه کوچه ها شبها چگونه خانه شان را پیدا میکردند؟ شاید همین تیر چراغ برق مبدا مختصاتشان بود. همین است. وقتی مبدا مختصاتی نباشد مردم سردرگم میشوند. همه چیز به هم میریزد. مثل چشم های لیلی که مبدا مختصات خودش بودند و بدون آنها...
فورا افکارش را پس زد و به سمت انتهای کوچه پا تند کرد. لحظه ای ایستاد... چه می دید؟ لیلی اش، آنجا آرام روی زمین خفته بود. نزدیک بود قلبش از کار بایستد...لیلی مرده بود. لیلی خیلی وقت پیش مرده بود. اشکهایش صورتش را پوشاند و کنار لیلی زانو زد. موهایش را نوازش کرد و از پشت پرده ی اشک، تک تک اجزای صورتش را برای بار آخر از نظر گذراند. هنوز همان لیلی روز اول آشنایی شان بود. اصلا اولین بار کی همدیگر را دیدند؟ کی عاشق هم شدند؟ یادش نمی آمد. ولی کاش میتوانست آن لحظه را برای همیشه از زندگیش حذف کند ولی... غیر ممکن بود.
از شدت شوک دیگر اشک هم نمیریخت، سر لیلی عزیزش را درآغوش گرفت و با خود فکر کرد حالا چه میشد؟ اصلا بدون لیلی مگر میشد؟ بین شدن هایی گیر افتاده بود که میدانست هیچکدام نمی شوند. ولی مگر با این حرفها چیزی هم عوض میشد؟
چانه اش را روی سر لیلی گذاشت و فریاد کشید.
هوا سرد بود...سوز می آمد.
مردم با عجله به هر سمت میرفتند؛
و سوروس گویی غمگین ترین مرد شهر بود...
__________
دیالوگای شما هم وجود خارجی نداره؟!
اما باحال بود،تائید شد!