1- تحقیق کنید و مخترع این ورد را بیابیدو راجع به زندگی اش اندکی توضیح دهید. 10 امتیازجد بزرگ! باز تو قرصاتو پشت و رو خوردی؟ عزیز من! جان من! پدر من! این هشصد هفصد پونصد بار! قرصاتو همونجور که گفتم بهت بخور. گوش نمیدی به حرف من، آلزایمرت عود می کنه. مخترع این ورد خودتی باباجون! یادت رفته؟
یادته من بچه بودم، یواشکی می رفتم سراغ پاکت سیگار آقاجون ماروولو، بعدش که می فهمید با کمربند می افتاد به جونم، سیاه و کبودم می کرد؟ بعد تو می اومدی جلوشو می گرفتی می گفتی نزنش، بچه اس، گناه داره، رفتار پرخاشگرانه با کودک باعث ایجاد کمبودهای عاطفی میشه که به نوبه ی خودش زمینه ساز آسیب های اجتماعی بزرگی مثل اعتیاد در بزرگسالیه!
بعدش آقاجون ماروولو می گفت این بچه الانشم موتاده! پاکت سیگار منو خالی کرده!
بعد که تو می فهمیدی قضیه چیه، کمربند ماروولو رو می گرفتی، سوار باسیلیسکت می شدی آی دنبالم می کردی تو کوچه های لیتل هنگلتون! آی دنبالم می کردی! ولی منم فرار می کردما! هیچ وقت نتونستی منو بگیری. اونقدر میومدی دنبالم که بالاخره باسیلیسک خسته میشد مینداختت پایین، خودشم رم می کرد، می رفت تو بیابونا. تو هم که کمرت ضرب دیده بود آخ و واخ می کردی و می رفتی زیر سایه ی درخت که: مورفین! باباجان! بیا کمکم کن! آخ کمرم! وای استخونام!
بعدش من میومدم از سیگارای بابا ماروولو بهت میدادم با هم دود می کردیم و تو حالت بهتر میشد و می خندیدی. هیییییی
... یادش بخیر... چه روزگاری بود... چقدر زود گذشت...
زیر همین سایه ی درختا و بعد از تعقیب و گریزامون بود که از روزگار گذشته و وردایی که ساخته بودی برام می گفتی. وینگاردیوم له ویوسا رو هم همونجا برام تعریف کردی. ببینم... خالی که نمی بستی واسه بچه جد بزرگ؟ ها؟... ولش کن بابا. تو که آلزایمری، یادت نمیاد اون موقع رو.
راجع به زندگیت هم برات توضیح میدم جد بزرگ
... خدایا! یا شفای این پیرمرد بیچاره رو بده یا ورش دار ببر، بذار ما هم به سهم الارثمون برسیم... میگم برات جد بزرگ... میگم برات...
شما در خانواده ای ثروتمند و اصیل دیده به جهان گشودین و تحت تعلیمات خانگی بزرگ شدین. هوش و استعداد فوق العاده ای داشتین که در نسل های بعدی شما هم ادامه پیدا کرد. به خاطر همین هوش فوق العاده تون بود که به فکر ایجاد یک آموزشگاه برای فرزندان جادوگران افتادین و این قضیه رو با دوست و بچه ی همسایتون که اسمش گودریک بود در میان گذاشتین. گودریک قبول کرد و بعد از سربازی هر کدوم رفتین خواستگاری دختر مورد علاقه تون و بعد هم دست نامزداتون یعنی روونا و هلگا رو گرفتین و رفتین مدرسه ی هاگوارتز رو تو بیابون برهوت خدا ساختین و افتتاح کردین. همه ی کارای مدرسه با خودتون بود و گودریک هیشکار نکرد. فقط آخر کار رفت ثبت اسناد و سند مدرسه رو 6 دونگ به اسم خودش زد و چون خودش گندزاده بود و به اصیل زاده ها حسودیش می شد، همه ی اصیل زاده ها رو از مدرسه اخراج کرد و شما هم در اعتراض به این اعمال ناشایستش، دیگه باهاش همکاری نکردین و از کادر مدیریت استعفا دادین.
بماند که چقدر تالارهای مخفی و مختلف و متنوع و جذاب در مدرسه ایجاد کردین و اصلا طرح اصلی معماری بنای هاگوارتز کار شما بود.
بماند که به زنتون؛ روونا گفتین تو هاگوارتز بمونه و تا حدی جای خالی شما رو پر کنه و هوای اصیل زاده ها رو داشته باشه و به هلگا دلداری بده تا از دست شوهر یزیدش! دق مرگ نشه بیچاره!
بماند که عمری رو به سفر در اقصی نقاط دنیای جادوگری گذروندین. آموزش دادین و آموزش دیدین و برگشتین و کمک های فراوان کردین به پیشبرد جامعه.
موقعی که هاگوارتزو ترک می کردین قول دادین که یه روزی بر می گردین و مدیریتش رو دوباره خودتون بر عهده می گیرین. حالا امروز بعد از هزاران سال برگشتین ولی چه فایده که این آلزایمر مزاحم کارتونه
... بیا جد بزرگ... بیا وقت دواته... بیا این قرصا رو بخور...
2- چه اتفاقی منجر شد که او این ورد را بسازد 10 امتیازکمردرد! همانطور که عرض شد به خاطر چموشی های باسیلیسک شما همواره از ناحیه ی کمر دچار ضرب دیدگی می شدید که امکان حرکت و جابجا کردن اجسام را از شما سلب می کرد. این شد که نشستید و پس از تحقیقات فراوان این ورد مفید را اختراع کردید.
3- اولین باری که از این ورد استفاده کردید کی بود؟ برای چه کاری استفاده کردید و چه اتفاقی افتاد ؟ 10 امتیازقشــــــــــــــــــــــــنگ یادمه! درست فردای اون روزی بود که شما ورد رو به من یاد دادین. بعدازظهر بود و آقاجون ماروولو پای بساط چایی و سیگار بعد ناهارش نشسته بود. یکم که گذشت کم کم چرتش گرفت و سرش سنگین شد و رفت برای خودش. منم تو نخ پاکت سیگاره بودم. خدایا چیکار کنم؟ برم برش دارم؟ بیدار نشه یه وخ؟ همینجور با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که یهو یاد این ورد افتادم.
چوبدستیمو گرفتم طرف پاکت سیگار و دستم رو در جهت عقربه های ساعت حرکت دادم و آروم گفتم وین گاردیوم له ویوسا. یهو پاکت سیگار پرید و محکم خورد تو صورت آقاجون.جدجان! چشمت روز بد نبینه. چرت آقاجون پاره شد و منو دید که چوبدستی تو دست خشکم زده. پرید کمربندو از شلوارش که بالا سرش آویزون بود کشید بیرون و پابرهنه گذاشت دنبالم تو کوچه های داغ لیتل هنگلتون تا غروب. یادش بخیر...