اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
ارسال شده در: جمعه 5 مهر 1392 21:14
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
های...

أَنا هم am.


بای...
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: مجله شايعه سازي!
ارسال شده در: جمعه 29 شهریور 1392 14:25
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
نیو شانتاژ...

چندی پیش، همون طور که همه مطلع هستید، پرسی ویزلی به سمت ریاست محفل ققنوس منصوب شد.

خب...نه، اشتباه ننمایید!
در نگاه اول، هیچ چیز غیر عادی و عجیبی به چشم نمیاد ولی در نگاه دوم....


درسته، مشکلی که این وسط وجود داره اینه که دامبلدور کجاست؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
نکنه پرسی...؟
دامبلدور رو...؟!؟
سر به نیست...؟!؟!؟
:worry: ...؟!؟!؟!؟
؟!؟!؟!؟!؟
اربــــــــــــــــــــاب جــــــــــــــــــــــــــــان...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به همین منظور، با دکتر مورفین گانت، عضو اسبق، سابق، حال و ان شاءالمرلین آینده ی اتحادیه ی چیزکشان و از اون مهم تر، وزیر سحر و جادو در همین باره(همین بالاییا) مصاحبه ای ترتیب دادیم.

-سلام!
-قُل قُل قُل قُل...فـــــــــــــــــــــــــــــــــــوت!
شلام.
-
-عرژ کردم شلام.
-آه...بله، بله. همون طور که می دونید، جناب دامبلدور به طرز عجیبی مفقود شدن و با توجه به این که پرسی ویزلی در حال حاضر...
-خب فهمیدم، ببند دیگه.
-بـَـــــــــــــــــــــــله.
-
-آقای گانت؟
-شیه؟
-نمی خواید چیزی بگید؟
-آها...چیژه، من فکر می کنم پرشی داره یه چیژی رو از ما پنهون می کنه! :worry:
-شما چقدر با هوشید! خودتون تنها فکر کردید یا کسی کمکتون کرد؟
-خودم تنها!
-

خب بعله...بالأخره پیش میاد دیگه...
حالا نتیجه گیری رو میذاریم به عهده ی خودتون.
پرسی آیا؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/6/29 14:34:24
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
ارسال شده در: چهارشنبه 23 مرداد 1392 22:49
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
محفلیا:

رون در نهایت سکوت را شکست و رو به دامبلدور کرد و گفت: چی شد پس؟
دامبلدور جواب داد:نمی دونم، ولی الآناست که جواب برسه.
رون که از منتظر ماندن خسته شده بود گفت: خب...لااقل یه کاری کنید حوصله مون سر نره خو...نویل، پاشو یه کم اوشکول بازی در بیارم بخندیم شاد شیم.
نویل:

-سیسیسسسسیسسسـ...
-این دیگه چی بود؟
دامبلدور با نگاهی سفیه اندر عاقل به اطراف نگاهی انداخت و چشمان بادامی اش روی نجینی ثابت ماند.
-سسسسـ(=ای بابا)، سیسـ(=میگم) سسیسیییسسسیسسیسیسسـ...(=؟)

دامبلدور رو به رون کرد و گفت: پاشو برو هری رو بیار ببینم چی میگه این زبون بسته.
رون پاسخ داد: ای بابا...الآن چند وقته آن نشده، منِ تازه وارد از کجا پیداش کنم؟
مجدداً نجینی نوا در داد: سیسیـ(=اوشکول جان)، سیسـ(=میگم) سسیسیسییسسسیسیسیـ...(=؟)
دامبلدور(+بقیه):

سپس رون به امید این که تحت تأثیر نوشته های رولینگ به او که تازه واردی بیش نبود اهمیت بدهد، تازه در صورتی که هری را پیدا می کرد، از جا برخاست و رفت تا پیدایش کند.

شیون آوارگان(چند لحظه قبل تر)

بلا یکی از جغد ها را برداشت، نامه ی همراهش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.

از طرف دست های پشت پرده(زیر شاخه ی ساقی ها) به مورفین گانت، وزیر سحر و جادو

خواستم یادآوری کنم جنسی که هفته ی قبل واست فرستادم هنوز پولش به دستم نرسیده. اگه پولو نفرستی میرم همه جا جار میزنم وزیر مملکت چه جنس ارزونی میکشه آبروت بره ها. از ما گفتن...

فرت


ارباب با عصبانیت گفت: من موندم کدوم ...ی این جغدو فرستاده این جا. اگه بگیرمش حتماً میندازمش تو اتاق تسترالا.
بلا گفت: ارباب یادآوری کنم تو تایپیک اتاق تسترال ها همه تسترالا کشته شدن.
ارباب: :vay:

سپس بلا که می ترسید بدنش با کروشیو های ارباب نوازش شود، نامه ی اصلی را پیدا کرد و شروع به خواندن کرد.
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/23 23:24:27
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/23 23:28:40
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: آنتی ساحریال
ارسال شده در: دوشنبه 21 مرداد 1392 11:39
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
سلام عزیزان

بنده هستم ناجور.
پیشنهادمم اینه که اول از همه باید هیئت مدیره رو پاکسازی کرد. آخه مدیریتو چه به ساحره ها؟

بای
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: اسمشو سياهها نميتونن ببينن!!!
ارسال شده در: جمعه 18 مرداد 1392 11:22
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
فردای آن روز، خانه ی پیرزن

دافنه و رز بعد از مرخص شدن از سنت مانگو به خانه برگشتند. مورفین که بعد از وزیر شدن ضرب المثل "شحر خیژ باش تا کامروا شوی" را دائماً تکرار و بر روی اعصاب دیگران پیاده روی می کرد، کله ی سحر به وزارت خانه رفته بود تا جامعه را هر چه بیشتر به گند بکشد. استر و الهام در آغوش یکدیگر در خواب نازی فرو رفته بودند و ندا با حسرت به آن صحنه می نگریست. دخل هم که در این چند پست اخیر به کل فراموش شده بود با دیدن این وضع ندا تصمیم گرفت تا از آب گل آلود ماهی بگیرد و به ندا گفت: افتخار میدی؟
ندا جواب داد: چرا که نه!

و آن دو نیز مانند استر و الهام به کار های خاک بر سری پرداختند. گیلدروی که سوژه ای برای سرودن شعر های عاشقانه یافته بود، کاغذ و قلم خود را از جیب بیرون آورد و شروع به سرودن کرد:

عشق یعنی دیم دارام دام دیم دارام
دیم دارام دام دام دارام دام دیم دارام...


در همین لحظه که صدای سکوت در خانه پیچیده بود لینی از جا پرید و فریاد زد: اِوا خاک عالم!
دافنه که از ترس زهره ترک شده بود گفت: چته؟
-بابا کلاً دفترچه رو یادمون رفت!
مرگخواران حاضر:

لینی گفت: پاشید بینیم بابا...نه، گیلدروی، تو و پدرت این جا بمونید از این گروگانا مواظبت کنید تا ما برگردیم. لی، تو هم بیا که اگه لازم شد بریم تالار گریفیندور بتونیم از شناسه ی تو استفاده کنیم.
و هر چهار نفر از خانه خارج شدند.

چند مایل آن طرف تر، کف خیابان

گودریک تازه به هوش آمده بود. او از این متعجب بود که چرا تا به حال زیر لاستیک ماشین ها کتلت نشده بود و شاید هم مرده بود و خبر نداشت. سپس از جا برخاست و تحت تأثیر فیلم هایی نظیر "پنج کیلومتر تا بهشت" و "ملکوت" شروع به گشتن کرد تا فرشته ای، روحی، چیزی پیدا کند. بعد از چند دقیقه گشتن به نتیجه ای نرسید. آن گاه خم شد و کتاب را برداشت.

پــــــــــــــاق!(افکت غیب شدن گودریک)

ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/18 11:47:13
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
ارسال شده در: جمعه 18 مرداد 1392 10:47
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
با اجازه ی ارباب، خلاصه:
مرگخوارا می فهمن که تسترالا مردن. ارباب یک هفته بهشون وقت میده که علت مرگ اونا رو بفهمن و چندتا تسترال جدید هم جایگزین کنن. مرگخوارا تصمیم گرفتن اول علت مرگ تسترالا رو بفهمن. بلاتریکس دفتر حضور غیاب اصطبل تسترالا رو چک میکنه و میفهمه روی اسم نگهبان شب مردن تسترالا رو با آبنبات پوشوندن. بعد جیب همه رو میگرده و تو جیب رز آبنبات پیدا میکنه. رز تا میاد اعتراف کنه اون شب جاشو با کی عوض کرده یه نفر حافظه شو پاک می کنه.
ادامه ی سوژه:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلاتریکس که دیگر نمی توانست تحمل کند، تصمیم گرفت از معجون راست گویی برای فهمیدن این که چه کسی طلسم فراموشیوس را اجرا کرده استفاده نماید.
-ایوان، برو چنتا شیشه معجون راست گویی بیار. سریع!
ایوان رفت و بعد از سه دقیقه و اندی برگشت و معجون را به بلا داد. بلاتریکس فریاد زد: وایسید تو یه صف!

بلا بعد از خوراندن معجون به چند نفر فهمید این کار بسیار وقت گیر است. در این هنگام ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. سپس رو به جمعیت مرگخوارها گفت: اگه اونی که طلسمو اجرا کرد خودشو معرفی کنه، به مورفین میگم پست ریاست مجمع تشخیص مصلحت جامعه رو بهش بده!

در این حین ولوله ای در میان جمعیت در هم لولیده ی مرگخوار لولیدن گرفت. بلاتریکس که داشت به هوش سرشار خود می بالید دید که یک نفر از میان جمعیت برخاست و گفت: یعنی اگه من الآن خودمو لو بدم این پستو می دید بهم؟
بلا گفت: چرا که نه!
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/18 11:02:19
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ناظر ماه
ارسال شده در: پنجشنبه 17 مرداد 1392 00:37
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
خب خیلی واضحه که ارباب لرد ولدمورت شایسته ی این رنک هستن.
آخه این رأی گیری می خواد؟
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
ارسال شده در: جمعه 11 مرداد 1392 00:34
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
لرد تصمیم گرفت پیش از آن که فرد دیگری وارد شود و او ناچار شود بر خلاف میل باطنی، آوادایی از چوب دستی خود ول دهد، فکری به حال نحوه ی ثبت نام مرگخوار ها بکند.
-ایوان، بلا، بیاید تو ببینم!

ایوان و بلاتریکس با شنیدن صدای ارباب، به سرعت وارد اتاق شدند. لرد که چهره ای متفکر به خود گرفته بود گفت: ببینید من میگم این طوری نمیشه پیش بریم. باید یه فکری بکنیم؛ شما نظری ندارید؟

ایوان که این موقعیت را پیش از این بار ها و بار ها در تایپیک های دیگر انجمن خانه ی ریدل تجربه کرده بود، به خوبی می دانست اگر نظری بدهد ابتدا با کروشیو های دردناک ارباب مواجه می شود و سپس ارباب نظر او را به عنوان ایده ای از جانب خودش بازگو می کند، فرار را بر قرار...چیز، سکوت را بر اظهار نظر ترجیح داد. مغز بلاتریکس نیز که همیشه کار می کرد به جز لحظه های اضطرار، این بار نیز سنت شکنی نکرد و فشاری به خود وارد نکرد.

ارباب:
ایوان و بلا:
ارباب:
ایوان و بلا:

عاقبت ارباب که واقعاً برای خودش متأسف بود گفت: می دونستم مغز شما از مغز هیپوگریف هم کمتر کار میکنه...پاشید برید اون سه نفری رو که الآن تأیید کردم بیارید شاید اونا مغز داشته باشن.
آن گاه بلا و ایوان از جا برخاستند و از اتاق خارج شدند.
ارباب:

پشت در اتاق ارباب

-آماندا ماری اول، رز ویزلی و وینسنت کراب پاشن بیان داخل ارباب کارشون داره!
رز، کراب و آماندا:
مابقی جمعیت:
سپس آن سه نفر وارد اتاق لرد شدند.

ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/11 1:04:04
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مرداد 1392 15:18
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
با اجازه ی ارباب، خلاصه:
مورفین گانت -وزیر سحر و جادو- اطلاعیه میده که همه ی جادوگرا باید چیز کش بشن. لرد تصمیم می گیره اونو بکشه. وقتی می بینن وزیرو نمیشه به این راحتیا کشت، لرد به چند نفر دستور میده برن مورفینو بیارن تا با روش های جدید ترکش بدن. مرگخوارا میرن دم در وزارت خونه و با یه نامه مورفینو خر می کنن.
ادامه ی سوژه:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مورفین از اتاق خارج شد و با حسی آمیخته از هیجان و خوشحالی راهرو ها را پشت سر گذاشت.
-جناب مورفین کجا با این عجله؟
مورفین از شدت هیجان صدای آمبریج را به کل نشنید و همانند بزی گرسنه در پی علف به حرکت خود ادامه داد.

دم در وزارت خونه

-پس چی شد این مفنگی؟
بلاتریکس با عصبانیت هر چه تمام تر این جمله را ادا کرد. او به شدت داشت با خودش کلنجار میرفت که با دیدن مورفین او را از هستی ساقط نسازد.
رز که همچنان در حال دید زدن بود با دیدن مورفین فریاد زد: اومد بیرون!
همه ی مرگخوارها روی خود را به سمت در وزارت خانه برگرداندند. سپس آرام آرام در حالی که دست همدیگر را گرفته بودند به سمت او حرکت کردند.

اندرونی مغز مورفین(با فرض این که مورفین مغز دارد.)

ژانم! الآن بشته رو میگیرم میرم فژا. فقط خدا کنه نرم مریخ همین الآن اونژا بودم. دوش دارم اژ منژومه ی شمشی خارژ شم!

محیط بیرون

بلا دست خود را به سمت بازوی مورفین برد و محکم بازوی او را گرفت.

پـــــــــاق! (افکت غیب شدن چهار مرگخوار+مورفین)

اندرونی مغز مورفین(باز هم با همان فرض):

عمارت ریدل

تق تق تق...

گیلدروی با شنیدن صدای در، از جا بلند شد و در را باز کرد.
بلا در حالی که همچنان مورفین را محکم گرفته بود به همراه سه مرگخوار دیگر وارد خانه شد.
-سلام!
-سلام!
-سلام!
-سلام!
-شلام!

سپس بلاتریکس با خوشحالی ارباب را صدا زد: ارباب! آوردیمش.
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/9 15:49:04
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/9 15:55:37
ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/9 16:02:23
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: جام آتش
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مرداد 1392 22:38
تاریخ عضویت: 1391/06/10
: سه‌شنبه 24 اسفند 1395 21:21
از: شبنم عشق خاک آدم گِل شد...
پست‌ها: 143
آفلاین
چـــــــــــــق! (افکت خارج شدن کاغذ نیمه سوخته از جام آتش)

کاغذ مانند برگ درخت به آرامی در هوا سر خورد و در دستان سالازار آرام گرفت.
-و در نهایت فرد برگزیده ی سوم، گیلدروی لاکهارت!

لاکهارت:
جمعیت حاضر در سالن:
سالازار با همان وقار همیشگی رو به پروفسور اسنیپ کرد و گفت: جناب پروفسور، لطفاً این سه نفر رو به کتاب خونه ببرید.
-چشم قربان!

اسنیپ، لاکهارت، ارنی و مالفوی از جمعیت جدا شدند و به طرف کتاب خانه به راه افتادند. گیلدروی و ارنی که تحت تأثیر رمان های رولینگ نوعی نفرت ذاتی نسبت به مالفوی در خود احساس می کردند، تا حد امکان دور از او حرکت می کردند. آن ها از چندین راهرو که با پرتره های افراد گوناگون مزین شده بود عبور کرده و به کتاب خانه رسیدند.

اسنیپ به آرامی در را باز کرد و گفت: بفرمایید!
هرسه دانش آموز وارد کتاب خانه شدند و در همان ابتدای کار با منظره ی شگفت انگیزی مواجه شدند؛ تمام قفسه ها خالی بود و تنها سه کتاب بر روی میز داخل کتاب خانه دیده می شد.

-سلام عزیزانکم!
آن ها پشت سر خود را نگاه کردند و با چهره ی همیشه نفرت انگیز آمبریج روبرو شدند. حال، حس تعجب و نفرتشان با هم آمیخته شده بود که حاصل آن، تبدیل شدن چهره ی آن ها به چهره ی موجودی مانند هیپوگریف بود.

عاقبت آمبریج سکوت را شکست و گفت: خب بچه ها، حالا هر کدومتون یکی از کتابا رو بردارید و شروع کنید به خوندن. بعدش برداشت خودتون از کاتب رو توی ده خط داخل تایپیک جام آتش بنویسید. من میرم یه سری به تایپیک اتاق مدیریت بزنم برگردم!
گیلدروی، ارنی و مالفوی:

سپس در مقابل چشمات حیرت زده ی آن سه نفر از کتاب خانه خارج شد.
پس از آن هر یک از آن سه کتابی برداشتند و آماده ی خواندن شدند. گیلدروی روی یک صندلی در سمت چپ نیمکت نشست و به جلد کتاب هفت صفحه ای که چیزی روی آن نوشته نشده بود خیره شد. سپس با حالتی مانند شک و تردید آن را گشود. در صفحه ی اول کتاب عنوانی با فونت Titr به چشم می خورد:
أُسرارینِ الهاقُوارتز

گیلدروی از اینکه تا به حال این کتاب را ندیده بود هیچ تعجبی نکرد. تنها چیزی که باعث تعجب او شد این بود که عنوان کتاب به زبان عربی نوشته شده بود.
سپس کتاب را دو بار ورق زد تا اینکه به صفحه ی "مقدمه ی نویسنده" رسید.

بِسمِ المِرلینِ العَظیمِ الکَبیر
سال های سال است که افراد کمی از دو راز مهم هاگوارتز با خبر هستند. من فقط و فقط به این علت این کتاب را نوشتم که حال این افراد قلیل را بگیرم تا دیگر برای دیگران قُپی نیایند.
و مِن المِرلینِ التَّوفیق
آلفرد همه کاک
دسامبر 1990


گیلدروی:
سپس یکبار دیگر کتاب را ورق زد تا به صفحه ی چهارم کتاب برسد. در وسط صفحه این عبارت به چشم می خورد:

فقط جادوگران سفید می توانند بخوانند!

گیلدروی با عصبانیت کتاب را ورق زد و شروع به خواندن صفحه ی پنجم کرد.

راز شماره ی دو:
اگر تجربه ی قدم زدن در زمین کوییدیچ هاگوارتز را داشته باشید حتماً گوشتان با صدای پشمک در حال جزغاله شدن آشنایی دارد. بدانید که این زمین به طور مستقیم با مثلث برمودا در ارتباط بوده و منشأ این صدا قایق ها و هواپیماهای در حال شکسته شدن است!


گیلدروی یک لحظه به این فکر کرد که آیا شکلک همر در آن زمان اختراع شده بود یا خیر. بعد از کمی کش و قوس دادن به کمر خود مجدداً کتاب را ورق زد و در صفحه ی ششم با همان عبارتِ: "فقط جادوگران سفید می توانند بخوانند!" مواجه شد و صفحه ی آخر کتاب را گشود. در این نوشته شده بود:

عنوان کتاب را به زبان عربی نوشتم تا خدمتی به زبان شماره ی یک آسلام کرده باشم.
موفق باشید!


گیلدروی که چیزی از کتاب نفهمیده بود آن را بست. ابتدا به اطراف نگاهی انداخت و دید که ارنی و مالفوی هنوز در حال مطالعه ی کتاب هایشان هستند. سپس برای ارائه ی برداشت خود از کتاب به سمت تایپیک جام آتش حرکت کرد...


ویرایش شده توسط گیلدروی لاکهارت در 1392/5/8 22:46:12
ما سزاواران قدرتیم نه شیفتگان خدمت


ملقب به مرگخوار الشعرا ، از جانب جناب لرد




تصویر تغییر اندازه داده شده
تصویر تغییر اندازه داده شده




Do You Think You Are A Wizard?