خرس گنده ی ریونکلاو!
نقل قول:
۱. با استفاده از اطلاعاتی که بهتون داده شد، به مثلث برمودا سفر کنین و ثابت کنین که مثلث بودنش شایعهای بیش نیست و در واقع دایره است! (۲۰ امتیاز)
۲. یکی از این دو موضوع (۱۰ امتیاز):
a. از طرف فیثاغورث نامهای به مردم قبیله بنویسین و از مهمون نوازیشون تشکر کنین! این نامه حتما باید سرگشاده باشه.
b. دعوت نامه/ کارت عروسی فیثاغورث با همسرش رو تو پیام امروز چاپ کنین.
در پی درخواست پرفسور لوپینِ پسر از شاگردان، جادوگر بدنام خاکستری، گلرت گریندلوالد، یکی از اعضای محفل ققنوس که از نظر رفتار و سبک مبارزه بیشتر به مرگخوارها شباهت داشت، تصمیم به مراجعت به مثلث برمودا برای تهیه ی نقشه ی کاملی از آنجا گرفت.
گلرت کتاب هایش را در چمدان مسافرتی مشکی رنگش گذاشت، و پس از آماده کردن لوازم سفر مانند: دستگاه ریش تراش، مسواک سفید رنگ، لباس های کمکی و ... ، ردای مبارزه اش را به تن کرد و کفشهای پرفکت استپز که با آنها خستگی معنا ندارد (
) را پس از پوشیدن
جورابی که مالی به او هدیه داده بود، به پا کرد. زمانی که آماده ی رفتن شد به
این شکل در آمده بود... نه اون شکل نه، به
این شکل!زمانی که همه ی لوازم را حاظر کرد، داکسی را صدا زد، چمدان ها را به دست او داده و به سمت کوچه ی دیاگون رفته و پس از برداشتن مقداری پول از خزانه ی گرینگوتزش و خرید یک قالیچه ی پرنده ی آخرین سیستم(!)، برای خرید غذا و نوشیدنی مورد نیاز سفر، به پاتیل درزدار رفت.
در پاتیل درزدار اتفاق خاصی نیفتاد و گلرت بدون کوچکترین مشکل، خریدش را انجام داده و از ساختمان خارج شد. در بیرون ساختمان، گلرت پس از بلند کردن قالیچه از روی زمین، به کمک داکسی لوازم و وسایل سفر را بر روی قالیچه جای داد و بر روی قالیچه ای که حدود نیم متر از سطح زمین فاصله داشت، نشست.
زمانی که داکسی نیز کنارش نشست، یکی از دستان داکسی را در دست گرفت و با دست دیگرش که چوب جادویش در آن بود، طلسم دیس ایلوژنمنت قدرتمندش را بر روی قالیچه و هر آنچه بر روی آن بود اجرا کرد که آنها را از نگاه های متعجب و جستجوگر جادوگران و ساحره هایی در در آن نزدیکی به او خیره شده بودند، دزدید.
پس از سه روز پرواز، جایی که قرار بود مثلث برمودا باشد از دور آشکار شد. ابرها آسمانش را پوشانده بودند و گلرت برای تهیه ی نقشه مجبور شد که ارتفاع را کم کند و نزدیک به سطح زمین پرواز کند.
زمانی که از ابرها پایین آمد، با چیزی روبرو شد که اصلاً انتظارش را نداشت! در آنجا که زمانی محل زندگی قبیله ای از انسانهای با تکنولوژی ابتدای دوران پارینه سنگی بود، حالا پر بود از راکتورهای هسته ای که هرکدامشان در اندازه، دو برابر بزرگتر از قلعه ی هاگوارتز بودند...!
زمانی که گلرت چشمان متعجبش را از راکتورهای غول آسا برگرفت، توجهش به اجساد شاگردان هاگوارتزی که برای انجام تکالیف به آنجا آپارات کرده بودند افتاد و از این که احتمال وجود سپر ضد آپارات را محاسبه کرده بود، خوشنود از خود، لبخندی تحویل داکسی داد و قالیچه را برای برداشتن اجساد همکلاسیانش بر روی زمین گذاشت.
جمع کردن اجساد با کمک داکسی مدت زیادی طول نکشید. گلرت آنها را در یکی از گونی های غذایی که اکنون دیگر خالی شده بود با استفاده از طلسم بزرگ شونده ی فضا جای داد و گونی را که اکنون بسیار سنگین شده بود با کمک همراه نچندان کوچکش، بر روی قالیچه ای که هنوز در نزدیکی زمین شناور بود قرار داد.
هنوز نفسش از بلند کردن گونی بالا نیامده بود که نور طلسمی را دید که به سمتش می آید...
به سرعت دست داکسی را گرفته، خود و او را از مسیر عبور طلسم خارج کرد و زمانی که با کمک داکسی به روی پاهایش ایستاد، به شخص مهاجم نگاه کرد...
مهاجم، زنی حدوداً میان سال با موهای طلایی بود که ردای سفید بلندی با قسمت هایی به رنگهای قرمز، زرد و طلایی بر تن داشت و عصای بلندی به رنگ مشکی با سرنیزه ی طلایی به شکل دو بال گشوده در دست داشت.
گلرت با توجه به کتابهایی که خوانده بود میدانست که جادوگران امریکای جنوبی به جای چوب های جادویی معمول اروپایی از عصاهای بلندی استفاده میکنند که صرف نظر از سرعت پایین استفاده از آنها، قدرت طلسم بسیار بالایی دارند. جادوگر سفیدپوش که از لباسها و حالت چهره اش معلوم بود که یکی از نگهبانان ارشد آنجاست، خود را برای انجام طلسم دیگری آماده کرد.
گلرت که حالا به دلیل هیجانی که تنها یک دوئل خوب میتوانست برایش به وجود بیاورد، کاملا از نظر فکری و جسمی آماده ی نبرد بود، چوب جادویش را در دست گرفته و آماده ی مبارزه شد.
ساحره به عصایش تکانی داد و موج آتشین رقصانی را به سمت گلرت فرستاد. جادوگر کهنه کار که برای مقابله با هر طلسمی آماده بود، موج بزرگی از آب از چوب دستیش خارج کرد و آتش سوزان را رام نمود.
مبارزه ی آن دو برای حدود یک ساعت ادامه داشت که در آخر، گلرت شمشیری را که ساحره با استفاده از شاخه ی کانجوریشن (Conjuration) به سمت او فرستاده بود را با طلسم دیپالسو به سمت ساحره برگرداند و در حالی که ساحره با یک شیرجه خود را از سر راه شمشیر کنار میکشید، گلرت با طلسم اینکارسروس رقیبش را به بند کشید.
ساحره شکست خورده که بعدها خود را ملکه و جادوگر اعظم آنجا معرفی کرد، پس از تحدید به مرگ توسط نیش داکسی که یکی از دردآورترین مرگهای دنیاست، حاظر به همکاری با گلرت به شرط صدمه ندیدن افراد و ساخمانهای آنجا شد.
پس از بازدید کامل از جزیره و کامل شدن نقشه، شکل حاصل بیش از این که شبیه مثلث باشد، به شکل دایره شباهت داشت و ساحره توضیح داد که دلیل این تغییر، بالا آمدن سطح آب دریا به دلیل آب شدن یخ های قطبی است!
گلرت در حالی که آماده ی رفتن میشد، نام ساحره را پرسید که در جواب اینگونه پاسخ شنید:"آنجلینا فیثاغورث سوم!"
گلرت پس از خداحافظی با آنجلینا عصا را به او پس داده و سوار بر قالیچه ی پرنده شد. درحالی که در این فکر بود که نام آنجلینا فیثاغورث چرا اینقدر برای او آشناست، آنجا را به مقصد هاگوارتز ترک کرد.
آیا این حس آشنایی نسبت به اسم کوچک آنجلینا بود یا نسبت به نام فامیلیش؟ آیا به خاطر شباهت نام آنجلینا فیثاغورث به نام آنجلینا جولی (؟!) بود که این قدر حس آشنایی به او دست داده بود؟ کسی چه میدانست؟!
------------------------------------------------------------------
2.a:
نامه ی سرگشاده!------------------------------------------------------------------
محدودیت طولی واسه ی پست تایین نکرده بودی، منم تا تونستم نوشتم