جلسه سوم تکلیف اول :
-برای آخرین بار می گم! دیگه نمی خوام راجع بهش حرف بزنم.
فرجو در حالیکه چند جعبه ترقه آتش بازی بدون حرارت را روی هم می گذاشت با صدای بلند این را گفت و نگاهش را از بقیه دزدید.
انبار مغازه شوخی های ویزلی پر شده بود از جعبه های روی هم انباشته که جدیدترین اختراعات ویزلی را شامل می شد. رکسان با موهای ژولیده و چشمان پف کرده که حاصل خوابیدن یک شب تمام توی انبار بود کنار جعبه ها ایستاده بود و به آرامی زیر لبی غرغر می کرد که شرط بندی خوابیدن توی انبار خیلی هم فکر جالبی نبود!
آنجلینا مثل تمام مادرهای دنیا با چشمانی نگران به پسر کوچکش که تازه به هفده سالگی پا گذاشته بود می نگریست و سعی می کرد بفهمد این یک دندگی اش را از کدام یک از والدینش به ارث برده است. انگاراین پسر لاغری که در انبار ایستاده بود و بر تصمیم نه چندان منطقی اش همچون ترولی عصبانی پا فشاری می کرد، همان آنجلینای بیست سال پیش بود که بر ازدواجش با پسری مو قرمز که تحصیلات هاگوارتزش را نیمه کاره رها کرده بود، سماجت می ورزید!
فرجو چیدن جعبه ها را تمام کرد و وقتی که برگشت صورت آنجلینا رو به رویش قرار گرفته بود. با اینکه مادرش از او کوتاهتر بود ولی همچنان ورزیده و ورزشکار به نظر می رسید. گویی هرگز کوییدیچ را کنار نگذاشته بود.آنجلینا در حالی که دستش را روی یکی از جعبه هایی که درش باز مانده بود گذاشت گفت :
-فرجو می دونم به سن قانونی رسیدی و ازین حرفا! ولی زندگی کردن تو دهکده مشنگی اصلا فکر عاقلانه ای نیست. تو حتی نمی تونی اونجا یه شغل درست و حسابی داشته باشی.
-مادر، من فقط میخوام یه مدت کوتاهی اونجا باشم و دلیلشم وقتی که برگشتم می گم. ازتون خواهش می کنم به نظر من احترام بذارید و دیگه این بحثو تکرار نکنید. ممنونم!
فرجو این را گفت و انبار را ترک کرد و آنجلینا را با رکسان نیمه خوابالود که حتی ذره ای به مکالمه بین مادر و برادرش توجهی نشان نداده بود تنها گذاشت.
دهکده مشنگ نشین پرست بریفرجو اتاق کوچکی در مهمان خانه دریا سالار رادنی کرایه کرده بود؛ در ازای اتاق و غذا برای رستوران ظرف می شست که با توجه به برخورداری از نیروی جادویی چندان کار سختی نبود!
اتاقی که فرجو در آن اقامت داشت کوچک و نمناک بود. پنجره ی کوچکی داشت که فرجو همیشه جهت تهویه هوا آن را باز می گذاشت. از همان اولین روز اقامتش مدرسه ای که شنیده بود دخترک در آن درس می دهد را پیدا کرده بود. چند باری هم او را را حین رفت و آمد به آنجا دیده بود. ولی هنوز خودش را به او نشان نداده بود. برای این کار برنامه ای نیاز داشت! اگر او را همین طوری مقابلش می دید قطعا دوباره فرار می کرد. کاش برای گفتن حقیقت وجودش به این دختر مشنگ آنقدر عجله نکرده بود!
فرجو برای هزارمین بار کنار پنجره مدرسه کوچک ایستاده بود و به صدای دخترک حین درس دادن گوش می داد. به نظر می رسید به چند مقطع سنی همزمان درس می دهد. به یک سری از بچه ها تکلیف علوم می داد و با یک سری دیگر ریاضی کار می کرد و از گروه دیگری جغرافیا می پرسید.
همانگونه که طی دوره دوستی کوتاه مدتشان فهمیده بود "اِما" فوق العاده باهوش بود.
-خب بچه های سال سوم می تونند مسئله های فیثاغورث کتاب رو تا آخرش حل کنند نیازی هم به سر و صدای اضافه نیس!
-اجازه خانوم؟ تکلیف ما چهارمی هارو ندادید.
-شما باید هر کدوم یه مقاله راجع به مثلث برمودا در همون حدی که بلدید بنوسید و سال پنجمی ها باید هرکدوم از خونشون یه موجود زنده واسه تکلیف علوم هفته بعد به همراه یه یادداشت کوچیک در مورد ویژگی هاش بیارن. کلاس تعطیله، می تونید برید بچه ها
کلاس تعطیل شده بود و بچه های کلاس یکی یکی از کلاس بیرون می رفتند و هیچ کدام متوجه پسر نامرئی کنار پنجره کلاس نشده بودند. فرجو همچنان غرق در افکارش بود. با خودش می اندیشید وقتی "اما"بداند دو تا از موضوعات درسی که به بچه ها داده بود هردو کشف شده به دست جادوگران است و حتی اسم جادوگر مربوطه را یدک می کشد، آیا باز هم فرجو را دروغگو خطاب خواهد کرد!؟
اما از مدرسه خارج شده بود، در حال زدن قفل بزرگی روی در زنگ زده که به نظر می رسید روزی آبی رنگ بود، ایستاد و کش و قوسی به خودش داد.
-این هم از امروز.
"اما" این را گفت و به سمت جاده سنگ فرش جلوی مدرسه چرخید. فرجو تصمیمش را گرفته بود یا الان یا هیچ وقت!
-سلام !
فرجو در حالیکه شنل نامرئی اش را در آورده بود پشت سر اما ایستاد و این را با صدای بلندی گفت. مطمئنا ظاهر شدن ناگهانی از زیر شنل جلوی چشم های "اما" او را تا سر حد مرگ می ترساند!
"اما" بلافاصله به پشت سرش چرخید. کنجکاوی روی صورتش جایش را به خشمی ناگهانی داد.
-چی!؟ تو؟ اینجا؟
اما به سرعت خود را جمع کرد و سرش را بالا گرفت. بینی اش از شدت جمع کردن چشم هایش چین خورده بود.
-نمی دونستم تو پرست بری هم دروغگو ها رو راه میدند!
-اما خواهش می کنم! تو حتی اجازه توضیح دادن رو به من ندادی اون روز. بعدشم که بی خبر گذاشتی ...
اما که به نظر می رسید لحظه به لحظه عصبانی تر می شود نفس صداداری از روی حرص کشید و با لحن کشداری که شدیدا فرجو را یاد اسکورپیوس می انداخت گفت :
-توضیح چی؟ یه مشت دروغ؟ فکر کردی چون تو ده بزرگ شدم یه مشت دروغی که یه پسر شهری پولدار واسم سر هم کرده رو باور می کنم!؟ نه آقا! لطفا دیگه هم سر راه من سبز نشو آقای فرد جرج ویزلی ...
سپس با لحن تمسخر آمیزی اضافه کرد :
-جادو گر بزرگ قرن بیست و یکم!
این را گفت و با غیظ به سمت جاده سنگ فرش شده چرخید تا به راهش ادامه دهد. فرجو بدون فکر و قصد قبلی، بدون اینکه حتی به چیزی که از ذهنش رد می شود توجهی داشته باشد و بدون در نظر گرفتن اینکه در دهکده ای مشنگ نشین است و "اما" هم یک از آنها، دستش را بر شانه "اما" گذاشت و به مقصد نا معلومِ ترکیبی از تکالیف دانش آموزان اما واستدلال های خودش جهت اثبات جادو، آپارات کرد!
مثلث برمودا در همان بُعد زمانیدر طول زمان غیب شدن وحشت بی حد و حصری بر اِما چیره شده بود. تلاش بی وقفه اش جهت جدا کردن دست فرجو از روی شانه اش بی نتیجه باقی مانده بود. اول تصور کرد دچار حمله تشنج شده است اما بعد متوجه شد واقعا محیط دور و برش در حال چرخیدن است!
اِما حس می کرد الان است که بالا بیاورد. سعی کرد به خود بقبولاند که این فقط یک رویا است، فقط باید از خواب بیدار می شد ...
با صدای تالاپی روی زمین شنی افتاد. بینی و چانه اش در اثر برخورد با ماسه ها خراشیده شده بود و سوزش می کرد. فرجو، همان پسری که پس از ریختن طرح دوستی با او، خودش را جادوگر معرفی کرده بود، بالای سرش ایستاده بود، هرچند برای کمک به دختر مردد به نظر می رسید. اِما پس از کنار زدن دست فرجو بلند شد و ایستاد. فرجو ازینکه می دید قدش از او بلند تر شده است به گونه عجیبی در دلش خوشنود بود.
-میشه به من بگی این چه کوفتی بود و اینجا کجاست و چطوری این اتفاق ها افتاد!؟
اِما در حالیکه لباس هایش را می تکاند، و با ترسی که در تلاش بود مخفی اش کند ولی لحظه به لحظه سبب لرزیدن بیشتر صدایش می شد این را گفت.
-خب راستش ما تو پرست بری غیب و تو مثلث برمودا ظاهر شدیم. که این میشه سر راست ترین جوابت!
با اینکه فرجو کمی از نتیجه کاری که کرده بود می ترسید ولی با توضیح خواستن اِما کمی احساس آرامش در قلبش ایجاد شد.اِما با چشم های گرد شده و دهان باز و مو هایی که در اثر غیب شدن باز شده و روی شانه اش ریخته بود به دور و برش نگاه کرد. همه جا پوشیده از ماسه های طلایی رنگ بود. خورشید در آسمان به قدری بزرگ و نورانی بود که به نظر می رسید اگر دست هایشان را بلند کنند خواهند توانست آن را لمس کنند!
اِما خیلی سریع خود را جمع کرد و گفت :
-اولا مثلث برمودا یه جایی توی اقیانوس اطلسه، تو سواحل جنوب شرقی آمریکا، ما نمی تونیم الان تو یه قاره دیگه باشیم! این امکان نداره! میشه بهم بگی این ماجرا فقط یه خوابه؟ خواهش می کنم! من نمی تونم باور کنم! با هیچ عقل و منطقی قابل قبول نیس!
-آروم باش اما، اگه قول بدی آروم باشی من همه چیزو واست توضیح میدم.
سکوتی بین آن دو شکل گرفت. اِما که فرضیه خوابش رد شده بود باز هم به دور و برش نگاه کرد. با وجود ساحلی بودن جای بسیار سرسبزی بود. پشت سرشان کاملا پوشیده از جنگل ها و مراتع سبز بود. که همراه با آهنگ باد می رقصیدند. بالاخره سکوت را شکست و گفت :
-باشه منتظرم فرجو.
سپس با شک و تردید به فرجو خیره ماند.
-ببین اما همونطوری که بهت گفتم هنوز ما جادوگرا به صورت پنهانی داریم تو این دنیا زندگی می کنیم. این جایی که می بینی اسمش مثلث برموداس. البته نه اون مثلث برمودایی که تو جغرافیا به دانش آموزات درس میدی. اینجا میشه گفت یکی از محدود مناطق جادوگر نشینه! تو این جزیره همه جادوگرند یعنی مثله من. و اولین کسی که اینجا پا گذاشته بود فیثاغورث بود! همون کسی که شما بهش میگین ریاضیدان! فیثاغورث یه جادوگر بود اِما، یکی مثل من!
اِما با شک و تردید به اطرافش نگاه می کرد. از پشت شاخه و برگ های درختان دود هایی شبیه به دودکش خانه های معمولی دیده می شد که نشان دهنده وجود حیات در منطقه بود. پذیرش جادو و جادوگری برایش واقعا دشوار بود. ولی یک چیزی که واضح بود این بود که آنجا نه پرست بری بود و نه شبیه هیچ یک از جاهایی که تا به حال در آن قدم گذاشته بود.
-اینا همش یه چشم بندیه نه؟
اِما در آخرین تلاش ملتمسانه اش این را پرسید. فرجو سری به نشانه مخالفت تکان داد و به او اشاره کرد تا دنبالش برود.
دهکده مثلثات؛ مثلث برمودادر دهکده همه چیز به شکل مثلث بود. خانه ها، مغازه ها، پنجره ها و حتی چاه آبی که در ورودی دهکده بود. از آن عجیب تر اینکه در آن هوای گرم اکثر بزرگسالان رداهای بلند پوشیده بودند که به نظر می آمد از جنس ابریشم است. تقریبا همه افراد کلاه های حصیری بزرگی روی سرشان بود با این تفاوت که این کلاه های حصیری بجای گرد بودن نوک تیزی داشتند!
فرد توضیح داد:
-اینجا دهکده مثلثاته، یعنی همون دهکده ای که ریاضیدان شما اشتباهی توش آپارات کرد و در نهایت همین جا هم ازدواج کرد و کلا سر و سامون گرفت.
-یعنی فیثاغورث هم جادوگر بود؟
فرجو ناگهان ایستاد و به "اما" نگاه کرد. به نظر می رسید اولین رخنه های نفوذ باور این حقیقت را در تفکرات منطقی او ایجاد کرده است. فرجو لبخندی زد و به توضیحاتش ادامه داد :
-بله اون هم جادوگر بود. همونطور که داری می بینی اینجا پر از چیزهای جادویی هست که مطمئنا تا به حال تو زندگیت ندیدی.
"اما" محو تماشای دور و برش شد. به نظر می رسید وارد یکی از همان داستان های تخیلی شده که هیچ وقت علاقه ای به خواندنشان نداشت. در ویترین اولین مغازه ای که در مسیرشان قرار داشت انواع و اقسام حیواناتی قرار داشت که تا به حال در زندگی اش ندیده بود. پرنده های کوچک و رنگارنگ که در قفسه ها با هم طناب بازی می کردند. گربه های کوچکی که به اندازه نصف کف دست بودند و به رنگ های ارغوانی و صورتی دیده می شدند و از همه عجیب تر جغد هایی بود که در اندازه و رنگ های مختلف توی قفسه ها نشسته بودند و به آرامی هوهو می کردند.
-جغد ها یکی از وسیله های ارتباطی ما هستند. باهاشون نامه می فرستیم.
فرجو که متوجه تعجب "اما" شده بود این را گفت.
به آرامی قدم می زدند و همچنان به آدم ها و مغازه ها نگا می کردند. خانواده هایی سوار بر قالیچه های پرنده مثلثی در حال تردد بودند و ...
-جاروووو!؟؟ فرجو اون مرده رو جارو نشسته بود!
-حالا کجاشو دیدی؟ به اون مغازه نگاه کن.
در مغازه بزرگی که ویترین مثلثی شفافی داشت نو ترین و طلایی ترین جارو خاک اندازی که "اما" در زندگی اش دیده بود زیر نور خورشید می درخشید. روی دم جارو با رنگ نقره ای نوشته شده بود : جاروی مسابقه دم طلا 2014 !
-جاروی مسابقه!؟
-کوییدیچ، مسابقه کوییدیچ.
-چی چی ایچ!؟
"اما" در حالیکه چینی روی بینی اش افتاده بود و کمی اخم کرده بود این را پرسید. فرجو که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت :
-حالا بعدا واست توضیح می دم. یه جور مسابقه اس که توش سوار جارو می شند و بازی می کنند.
-فرجو یعنی اینا خواب نیست؟
-نه! خواب نیس، بیدار بیداری، حالا واسه اینکه مطمئن شی بیداری بذار یه چیزی واست بخرم.
فرجو در حالیکه دست "اما" را می کشید به سمت یکی از مغازه ها رفت.
پیرمردی که کلاه مثلثی حصیری روی سرش گذاشته بود و طرح روی ردایش از مثلث های در همی تشکیل شده بود با دیدن آنها که وارد مغازه شده بودند از جایش برخاست :
-بفرما، شوما چه چیزی خواست خانوم و آقا؟
-سلام، دو تا ردا میخوایم یکی واسه خانوم یکی هم واسه من.
-باطرح مثلث یا مثلثات یا مسلسلات؟ با خنک کننده یا بدون خنک کننده؟ یک موتوره، دو موتوره، ...
-عه ... همون مثلث، با خنک کننده و یک موتوره، ممنون.
پیرمرد دو ردای با سایز کوچک از روی رگال برداشت و در پاکت بزرگی قرار داد.
-میشه 8 گالیون. مرلین برکت دهد.
-بفرمایید.
فرجو پاکت ها را گرفت و از مغازه بیرون آمدند.
-نظرت چیه لباسای جدیدمونو بپوشیم؟
-ممنونم ازت. ولی به نظر گرم میان، اینجا هوا خیلی گرمه فرجو.
-خب حالا بپوشیم فوقش گرممون شد دربیاریم.
"اما" با شک و تردید به ردایی که فرجو از پاکت در آورد نگاه می کرد. ردا از مثلث های کوچکی تشکیل شده بود که رنگ های صورتی تا بنفش یاسی بودند. و رو سر آستین هایش بند هایی به رنگ بنفش تیره داشت."اما" ردا را پوشید و مو هایش را از یقه رادا بیرون آورد.
-چقد خنک شدم! آخه چه جوری ممکنه!؟
-با جادو!
فرجو در حالیکه می خندید و ردای مثلثی آبی رنگی به تن کرده بود این را گفت.
-حالا باورت شد که جادو وجود داره؟
"اما" جوابش را نداد و سرش را برگرداند و به دور و اطرافش نگاهی انداخت.
-تو قبلا اینجا اومده بودی فرجو؟
-آره، پارسال برای اردوی علمی درس ریاضیات جادویی از طرف مدرسه مون اومدیم اینجا. چون میخواستند کاملا متوجه شیم که مثلث برمودا و فیثاغورث یعنی چی.
-ولی اینجا که مثلث نیس فرجو. همه می دو نن مثلث برمودا بیضی یا بهتر بگم یه دایره بزرگه، حتی می تونی تو گوگل سرچ کنی!
-تو کجا چی کنم!؟
"اما" از درون جیبش نقشه جیبی کوچک در آورد و گفت :
-خوب به این نقشه و خطوطی که توش کشیده شده نگاه کن. فقط به خاطر اینکه سه تا جزیره تو سه نقطه این منطقه هست، اصطلاحا بهش می گن مثلث! وگرنه برمودا از هر گردی گردتره.
-ولی این امکان نداره!!
فرجو این را گفت و به نقشه ای که در دستان "اما" بود نگاه کرد. خود نقشه با چیزهایی که فرجو قبلا شنیده بود یکی بود. حتی مختصات و درجه مدار ها هم همانی بود که شنیده بود. اما تفاوت در محل خطوط نقطه چینی بود که حدود منطقه برمودا را مشخص می کرد. واقعا عجیب بود به نظر می رسید فرجو مثلث بودن را در جایی آموخته بود که دایره بود!
-ولی اینجوری درست نیس.
-شما وقتی بهتون گفته شد اینجا مثلثه تا به حال نقشه ای ازش دیدید؟
ناگهان فکری به ذهن فرجو رسید. نقشه را از دست "اما" قاپید و به سمت یکی از ساختمان ها رفت.
-کجا می ری فرجو؟
-بیا دنبالم.
دفتر گردشگری برمودا، دهکده مثلثات، مثلث برمودا-میشه لطفا به این نقشه نگاه کنید و حدود مثلث برمودا رو نشونم بدید آقا؟
مردی که پشت میز گردشگری نشسته بود صورت مثلثی اش را چین داد و انگار که به او توهین بزرگی شده باشد، انگشت اشاره اش را روی یک محدوده ی گردی در نقشه کشید و گفت :
-اینجا آقا و خانم. هست برمودا. شما مگر نقشه ندانست؟ اگر ندانست چطور اینجا آمد!
فرجو با چشم های گرد شده و ابرو هایی که لحظه به لحظه بالاتر می رفت به نقشه چشم دوخته بود.
-ولی آقا اینجایی که شما الان به ما نشون دادید بیشتر شبیه یه دایره بود نه مثلث!
مرد پشت میز که به نظر می رسید از خوابالودگی ظهرش کاسته شده است با صدای بلندی گفت :
-دایره ؟ هست نوعی مثلث؟ شما چرا بیهوده سخن گفت؟ ما فقط یک چیز دانست آن هم مثلث. اینجا مثلث هست!
فرجو نگاهش را از روی نقشه بلند کرد و به مرد چشم دوخت که به نظر می رسید حتی سبیل پر پشت و مو های کم پشتش هم شکل مثلث اصلاح شده بود.
-ولی شما دارید اشتباه می کنید! این غلطه ...
-فرجو فکر می کنم بهتره ازین جا بریم، به نظرم داری عصبانیشون می کنی.
"اما" در حالیکه دست فرجو را گرفته بود به آرامی این را گفت. فرجو نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. حق با "اما" بود همه اشخاصی که آنجا بودند با اندکی خشم و غضب به او نگاه می کردند.
-بله بله حق با شماست. من اشتباه کردم.
فرجو و "اما" از دفتر گردشکری خارج شدند و سمت ورودی دهکده حرکت کردند. فرجو تمام مسیر راه ساکت بود.
-ببین تو یه چیز به این کوچیکی باور کردنش واست خیلی سخت بود. پس به من حق بده وقتی گفتی تو جادوگری باورم نشه.
"اما" خیلی ناگهانی و کوتاه این را گفت.
-آه ... باشه. فکر می کنم بهتره دیگه برگردیم به پرست بری، قبل ازینکه وزارت حمل و نقل جادویی بفهمند من یه مشنگو بصورت غیر قانونی و قاچاقی با خودم آپارات کردم.
-چی؟ غیر قانونی!؟
-انتظار نداشتی واسه یه نصفه روز سفر واست پاسپورت و ویزای جادویی بگیرم که؟
"اما" با لجاجت رویش را از او برگرداند و جلوتر از او به سمت ساحل حرکت کرد.
تکلیف دوم :
دعوت نامه فیثاغورث