_من یه فکر دیگه دارم...به نظ...
_آواداکداورا!
مرگخوارها به دومین جسدی که در چند دقیقه گذشته توسط بلاتریکس کشته شد نگاهی کردند...
_بلا...میدونم ناراحتی ولی توی ده دقیقه گذشته این دومین مرگخواری بود که کشتی! همینطور پیش بره تا سه چهار ساعت دیگه،هیچ مرگخوار زنده ی دیگه نخواهد بود!
_میکشم که میکشم روونا...خب اعصابم خورد شد!هر دم به دقیقه هی یه نظر جدید میدین!
هکتور که شعله های خشم همیشگی رو دوباره توی چشم های بلاتریکس دیده بود فرصت رو غنیمت میشماره...
_حق با بلاست...باید هدفمون رو مشخص کنیم...هدفمون شکلاته!
هکتور بعد از گفتن این جمله، منتظر بود مثل همیشه مخالفت دیگر مرگخوار ها رو در مقابل نظراتش بشنوه...اما اینبار هیچ کدوم از مرگخوارها هیچگونه مخالفتی نکردن.هکتور بعد از دیدن این صحنه با تعجب گفت:
_یعنی هیچکدوم مخالفتی ندارین؟!همه موافقن بریم دنبال شکلات؟!
_هوووم...خب آره!
_مطمئنید؟!آخه همیشه وقتی من پیشنهاد و نظری میدادم همتون مخالفت میکردین!
_خب آخه همیشه پیشنهادهات در مورد معجونهات بودن!
هکتور باور نمیکرد...هکتور خشکش زد...هکتور چشمهاش گشاد شد...با خودش گفت که چه طور این فکر از اول به ذهن خودش نرسیده بود؟!
_یافتم...یافتم...راه حل معجون شکلاته!
صدای تق حاصل از برخورد کف دست با پیشانی مرگخوار ها به طور همزمان فضا رو پر کرد...
_اممممم...هکتور...نظرت چیه همون راه حل پیدا کردن شکلات رو دنبال کنیم؟!
_نه...راه حل معجون!
_میگم هکتور...به نظرم بیا خودمون رو اصلاح کنیم...اصلا بیخیال شکلات و معجون شو!
_نه...راه حل معجون!
_اٍاٍاٍاٍاٍاٍاٍ...هکتور...یه راه حل بدون نیاز به معجون به ذهنمون برسه چه طور؟!
_نه...راه حل معجون!
-پتريفيكوس توتالوس!
طلسم سیوروس باعث منجمد شدن و همچنین نجات جون هکتور شد! اگر چند ثانیه سیوروس در اجرای این طلسم دیر کرده بود،طلسم سبز رنگ از چوبدستی بلاتریکس خارج میشد!
سیوروس رو به باقی مرگخوارها کرد وگفت:
_بهتره سریعا دست به کار بشیم...باید بریم و شکلات تهیه کنیم...پس بهتره همین الان حرکت کنید!
مرگخواران نگاهی به هکتور خشک شده کردند...سپس نگاهی به سیوروس...بعد از اینکه آب دهنشون رو قورت دادن،برای پیدا کردن شکلات از خانه ریدل ها خارج شدن...