پیر میکده ی گریف
- گیرش انداختیم قربان ... در واقع با یه تیر دو نشون!
- عالیه روزیه ... هر دوی شما نشون دادید خادمان خوبی برای من خواهید بود.
- من، ویلکز و دالاهوف دختر خانواده رو به سه بچه ماگل نشون دادیم و با تحریک کردن اون سه تا به این که اون دختر یه بچه ی غیرعادیه و کارای عجیب غریبش همه رو به دردسر میندازه کاری کردیم اون دختر از طرف اون سه پسر شدیدا آزار ببینه و قدرت جادویی ش تا حد زیادی سرکوب بشه و در واقع جلوی خلق یه ساحره قدرتمند از خانواده دامبلدور رو گرفتیم و مطمئن بودیم به گفته ی شما پرسیوال بی برو و برگرد برای گرفتن انتقام دخترش دست به هر کاری خواهد زد ... پیرمرد هر سه پسر رو با یه طلسم باستانی که ما ازش بی خبر بودیم جادو کرد و وزارتخونه فقط به خاطر اسمش با یک درجه تخفیف اونو محکوم به حبس ابد در آزکابان کرد و در واقع درسته با موقعیت الان ما فاصله داره اما کاملا در اختیار شماست قربان.
صدای آن ها در غذاخوری یک ساختمان چوبی بزرگ اما قدیمی در اعماق جنگل های افرای اسکاتلند می پیچید. قلب ولدمورت به عنوان رهبر جدید دنیای سیاه کاملا فاقد احساس نبود و این ، یکی از معدود زمان هایی بود که احساسی بین بیقراری، اضطراب و کمی ترس بر وجودش سایه انداخته بود. از طرف دیگر در "بهترین" بودن آلبوس دامبلدور در تاریخ جادوگری هیچ شکی نداشت اما خود را مجاب کرده بود که جز لرد ولدمورت در آینده ای نزدیک ، نام هیچ کس به عنوان توانمند ترین جادوگر در تمام تاریخ باقی نخواهد ماند.
با تمام این تفاسیر تا این مرحله از تصوراتش ، مانع بزرگی که سد راهش شده بود آلبوس دامبلدور نبود! . پرسیوال پدر خوش چهره و با نفوذ او با تمام وجود در حال تلاش برای نفوذ و بسط اعتبار خاندان خود در کل اروپا بود و در این راه دست پسرش را برای هر اقدامی باز گذاشته بود و این پرسیوال بود که خود را به عنوان بزرگ خاندان موظف می دید تمامی موانع هدف ش را با قدرت تمام از میان بردارد.
پرسیوال سالها قبل تحت عنوان مدیر هاگوارتز و با استفاده از رابطه صمیمانه اش با مشهورترین غیبگوی عصر خود یعنی کاساندرا تریلانی توانسته بود با دعوت از وی بقصد تدریس ، پشتوانه ی آینده نگر و مطمئنی برای بسط نفوذ خود به دست آورد اما تریلانی پس از مدتی تدریس به دلیل اختلاف عمیق با هیأت مدیره هاگوارتز آنجا را ترک کرد اما با این وجود پیوند عمیق دامبلدور بزرگ و غیبگوی مشهور شکل گرفته بود.
دامبلدور پسر به عنوان سرپرست هاگوارتز تا انتخاب رسمی مدیر در واقع به منزله چراغ سبزی به پدرش برای گسترش نفوذ قدرت خاندان در اروپا بود و عایدی آلبوس از فرصت مقتضی چیزی نبود جز تبدیل شدن به قدرتمند ترین جادوکار تاریخ و حالا دیگر پدر با غرور و افتخار ، اعتبار و عظمت پسرش را به نظاره نشسته بود.
این آلبوس جدید و کاملا موافق با آرمان های پدر، کم کم زمینه ساز بدبینی و حسادت هایی نسبت به خانواده ی پرسیوال و متقابلا از سمت پرسیوال به بقیه مردم شد؛ تا آنجا که دوست دیرین خود پیشگوی توانمند تاریخ جادوگری ، کاساندرا تریلانی را به شدت از خود رنجاند به نحوی که تیرگی رابطه ی بین این دو زمینه ساز اتفاقات هولناکی شد.
"فلش بک"پس از مدتی مدید ، این بار پرسیوال بود که باید منتظر میماند و این انتظار تا پاسی از شب در میان گور های گورستان دره گودریک به درازا کشیده بود . پیرمرد خسته اما کاملا هشیار و منتظر بروز نشانه های ظهور ناگهانی دقیقا در بالای قبر ایگنوتیوس پاورل ایستاده بود اما به جای شخصی با جسم مادی ، پاترونوسی به شکل عقاب بزرگ و سپید و البته بسیار زیبا درست در مقابلش فرود آمد و منقارش را باز کرد و با صدای کاساندرا تریلانی گفت:
- ببخش اگر منتظرت گذاشتم اما لازمه حتما بیایی به خونه ی من ... باید تو خونه مسائل مهمی بهت بگم.
پس از صرف دقایقی که پرسیوال به خانه تریلانی رسید ،وارد شد و آماده شد که مثل همیشه اخبار ناخوشایندی بشنود، صدای غیرقابل انکار ظهور پنج نفر را در مقابل خانه شنید.
صدای خشنی آرام زمزمه کرد:
- اوری و مکنر از در پشتی وارد بشن و من و مالسیبر و روزیه هم از جلو و همه تون هم میدونید که لرد اونو زنده و سالم احتیاج داره ... پس وارد کردن آسیب بهش مساویه با مرگ خودتون!
کاساندرا با نگرانی رو به پرسیوال کرد و گفت:
- دقیقا همین رو میخواستم بهت بگم ... اخبار زیادی رسیده بود که کسی به اسم مستعار لرد ولدمورت که گویا از شاگردان سابق پسرت بوده رو دست گریندل والد بلند شده و قصد داره دنیامونو مال خودش کنه و اینا که جلوی درن به دستور اون اومدن تا یک غیبگو رو به عنوان پشتوانه فکری در کنارشون داشته باشن! دامبلدور من توی این خونه چیزای بسیار با ارزشی دارم و نمیخوام به دست این ها بیفته...
"پایان فلش بک"ساعت ها و روزها از اتفاقات آن روز گذشت.
چند حمله ی دیگر از جانب طرفداران ولدمورت به هر کسی که احتمال مفید بودن وی برای شکل گیری و تقویت دنیای سیاه میرفت انجام شد و البته این اتفاقات از دید کاساندرا تریلانی پنهان نماند و او موفق شده بود با کمک پرسیوال دامبلدور تعدادی از این حملات را خنثی کند و ظهور علنی ولدمورت را برای مدت زیادی به تعویق بیندازد.
در روزهایی که همه فکر می کردند ولدمورت تا مدت ها توان تحرک نخواهد داشت کاساندرا در خانه ی دامبلدور ها دید که برای پرسیوال و خانواده اش چه اتفاقی خواهد افتاد و این غیب بینی دقیقا با زمانی مصادف شده بود که پرسیوال ، تمام این حرف ها را جز یک مشت شر و ور برای تخریب خود و خانواده و البته ناشی از حسادت شدید نمیدانست.
آریانا دختر کوچک و سالم پرسیوال در سن 9 سالگی در هنگام بازی در جلوی خانه نتوانسته بود نیروی جادویی خود را کنترل کند و باعث شده بود عروسکش هم بتواند راه برود و هم حرف بزند و این اتفاق از چشم سه پسر ماگل ده دوازده ساله فقط از "عجیب الخلقه ها" بر می آمد و همین باعث شد فردای آن روز به بهانه ی بازی ....
ادله ی پرسیوال در دادگاه پذیرفته نشد و دادگاه به او 48 ساعت مهلت خداحافظی با خانه و خانواده داد و در این چهل و هشت ساعت چیزی که بیش از همه آزارش میداد این بود که دوست دیرینش کاساندرا تریلانی هم در خانه اش بود اما دیگر به هیچ بهانه ای نمیتوانست زمان را به عقب برگرداند.
"فلش فوروارد"ولدمورت اگرچه نمیخواست هیچ گاه چشمش به دیوارهای آزکابان بیفتد اما میخواست با دست خود شاهد تخریب مانعی بسیار بزرگ و انتقام از مانعی بزرگتر از آن باشد . ولدمورت نمیخواست حتی لحظه ای در آزکابان باشد چرا که به یاد می آورد دوران کودکی اش در حصار پرورشگاهی به همان دلگیری بدون حاصل به هدر رفته بود .
طبیعی بود که حامیان مخوفش در آزکابان با آن صدای هولناکشان هیچ گاه مانعی برایش محسوب نمی شدند و فقط کافی بود بخواهد و دیوانه ساز ها با کمال میل اجابت کنند.
از کنار قبرستان مردگان آزکابان به سرعت رد شد و به همراه دیوانه سازی که مشایعتش می کرد به سمت سلول پرسیوال دامبلدور حرکت کرد. ولدمورت در طول مسیر بدون نگاه کردن به در و دیوارها راه میرفت و اگر بتوان اسم این حالت را احساس گذاشت تمام وجودش پر بود از یک دلمشغولی قدرتمند بابت آن پرورشگاه کذایی و این که آزکابان هراس انگیز تر بود و یا آن پرورشگاه!
دیوانه ساز متوقف شد و با دست کپک زده اش به سمت سلول کوچکی اشاره کرد، سپس تعظیمی کرد و رفت. ولدمورت با اندک تکان چوبدستی درب سلول را گشود و به قیافه ی بسیار آشنای کسی نگریست که ظهورش را بسیار بیش از زمان مقصود خودش به تعویق انداخته بود... آه که پدر و پسر مو نمیزدند!
- پس بالاخره اومدی! در مورد اومدنت به اینجا هیچ شکی نداشتم ولدمورت ... اما میخواستم این شک رو به یقین تبدیل کنم که تو در حقیقت اینقدر ضعیفی که تمام انرژی ت رو میذاری که دشمنانت رو تا حد ممکن محدود کنی !
صدای پرسیوال گذشته از دورگه شدن بی نهایت خسته و نشانی از افسردگی روحش بود. او با هر میزان قدرتمندی نمیتوانست دردی را تحمل کند که در واقع ولدمورت به جانش تحمیل کرده بود . هنوز نمیدانست حمله کنندگان به دخترش به تحریک مستقیم ولدمورت دست به این کار زدند.
هنوز حداقل برای دقایقی زود می نمود که ولدمورت بخواهد چشم به آن چشم های به رنگ آبی روشن بدوزد اما با تمام وجود میخواست این مانع را هر چه سریع تر از بین ببرد. فکر می کرد مرگ پدر باعث زخمی بر وجود پسر می شود که بر اثر آن ، احساس بر عقل غلبه کند.
دنباله ی شنل ولدمورت در هوا می رقصید اما در وجود او هیچ اثری از تحرک احساسات نبود. با بیقراری محسوسی گفت:
- اگر تبدیل به مانعی برای من نمی شدید هیچ تمایلی به نابودی یکی از خاندان های قدیمی و اصیل جادوگری نداشتم اما باید اقرار کنم که به یک سیب کوچک راضی بودم اما سیب سرخ و درشتی به دامنم افتاد دامبلدور! باور کن نخواهم گذاشت پسرت بفهمه که دقیقا چه اتفاقاتی در این مدت افتاده اما بالاخره روزی متوجه خواهد شد و مشعوفم که در اون روز از همیشه ضعیف تر و فرسوده تر ببینمش. بلند شو دامبلدور ... ولدمورت نمیخواد تعظیم خفت بار دامبلدور بزرگ در برابر مرگ رو ببینه ... میخوام که در یک نبرد ساده در هم شکستنت رو ببینم.
پرسیوال با تمام وجود سعی می کرد از واکنش های احساسی دوری کند اما هر ثانیه چهره ی آریانا در مقابل پرده چشم هایش به وضوح ظاهر می شد و چنگی به قلبش می زد. میخواست ولدمورت را منصرف کند و با درد تنهایی و زخم دخترش باقی عمر را سر کند اما نتوانست.
- برای اولین بار در عمرم میخوام از توی ضعیف بخوام که من ضعیف تر رو در تنهایی خودم به حال خودم رها کنی ... مطمئن باش زخمی که به من زدی خیلی کاریه.
- نه دامبلدور ... نه ... من این همه راه بی دلیل نیومدم ... چوبدستی نیرومندی برات آوردم که جوانمردانه نابودت کنم!
ولدمورت چوبدستی را برای دامبلدور انداخت سپس فضای سلول را به کمک جادو بسیار بزرگتر کرد و دامبلدور با نشانه های بارز فرسودگی در چهره اش چوبدستی قرضی را به سمت صورت ولدمورت نشانه رفت.
- چرا شروع نمی کنی فیل سفید
همین که ولدمورت این جمله را به زبان آورد ضربه ی شلاق آتشین دامبلدور تعادلش را بر هم زد . لحظه ای بعد شلاق به بارانی از تیر های آتشین تبدیل شد و دامبلدور با زحمت آن ها را به قطرات باران تبدیل کرد . ولدمورت با چرخش دایره ای چوبدستی اش جادویبا استمرار در زمان به سمت دامبلدور فرستاد که او با کمک یک دیوار شیشه ی مذاب توانست آن را دفع کند .
- خنده داره ولدمورت .. داری قدرتت رو به رخ من می کشی؟ چه وجه مشترکی داریم و چه کس دیگه ای اینجا هست که قصد خودنمایی کردی؟
ولدمورت آشکارا رنجیده بود . برق سبزرنگی از نوک چوبدستی اش اماده ی شلیک بود که توسط دامبلدور منحرف شد.
- این حرفا نمیتونه مرگ ت رو به تعویق بندازه پیرمرد!
حرکت طولانی چوبدستی دامبلدور پیش درآمد طلسمی باستانی بود که قوهی تفکر قربانیان را تا همیشه با اختلال شدید مواجه می کرد؛ طلسم باستانی کامل شده با ضربه ای شلاق وار به سمت ولدمورت شلیک شد و همچون حاله ای بدن ولدمورت را فرا گرفت . طلسم دامبلدور برای تأثیر گذاری زمان می طلبید و ولدمورت وقت کمی داشت که آن حاله ی خفقان آور را از خود دور کند. ولدمورت توانست طلسم ضد غیب شوندگی آزکابان را برای مدتی بی اثر کند و در پی آن غیب شد و دقیقا پشت سر دامبلدور ظاهر شد . طلسم دامبلدور خنثی شد و او با چرخشی سریع به سمت ولدمورت برگشت.
- هیچ میدونی این من بودم که با یه اتفاق ساده ، خانواده ت رو به هم ریختم ؟
دامبلدور طلسمی به سمت ولدمورت فرستاد که سر و صدای شدیدی در گوش و مغز تا حد جنون ایجاد می کرد اما با این کنایه ی ولدمورت لحظه ای بی حرکت ماند و گفت:
- ولدمورت ... هیچ سعی نکن دروغ پردازی کنی چون حالا که من رو وارد به اصطلاح دوئلت کردی فقط وقتت هدر میره!
دامبلدور چرخی زد و دنباله ی موی بلندش به هوا برخواست و آماده شلیک طلسمی دیگر شد اما ولدمورت به جای واکنش به کنایه گویی ادامه داد:
- آره پیرمرد ... اولین قربانی ایستادگی در برابر ولدمورت شخص تو نیستی...خانواده ته! اگر دامبلدور،دامبلدوره چه بهتر که عضو جدید خانواده دیگه ساحره نباشه!
پرسیوال ایستاد . ولدمورت توانسته بود به قلبش چنگ بزند . نتوانسته بود برای دختر عزیزش پدری کند و این نقطه ضعف بزرگی بود که پاک شدنش نیاز به زمان و توان زیادی داشت، اما در واقع پرسیوال نه زمان داشت و نه توان، و این بود که وجودش را شدیدا می آزرد ... حالا ولدمورت درست دست گذاشته بود روی این نقطه ضعف عمیق و وسیع و به هدفش رسیده بود.
دامبلدور در حالی که تصویر قنداق تنها دختر تازه متولد شده اش در حالیکه در آغوشش بود در مقابل چشمانش جان می گرفت طلسمی کور کننده به سمت ولدمورت فرستاد و ولدمورت در مقابل طلسم کشنده ای به سمت پیرمرد. طلسم دامبلدور به هدف خورد و ولدمورت از شدت درد فریادی کشید چرا که ذره ذره از توانایی بینایی اش کم میشد و به فاصله ده دقیقه از برخورد طلسم نابینا میشد، اما طلسم ولدمورت خطا رفت و دیوار سنگی پشت سر دامبلدور را منفجر کرد. پس از خوابیدن گرد و غبار ولدمورت موفق شده بود ضد طلسم دامبلدور را زمزمه کند و در حالی که هنوز چشمانش شدیدا درد می کرد رقیب ش را نقش بر زمین دید ... طلسم خطا رفته ولدمورت باعث انفجار دیوار سنگی پشت سر دامبلدور شده بود و پیرمرد با اصابت سنگی کوچک به ناحیه گیجگاه از زمین فانی برای همیشه جدا شده بود.
ولدمورت سرمست از این پیروزی که البته خودش هیچ نقشی در آن نداشت جز شلیک طلسمی که به خطا رفت، به سمت آخرین پله ی صعود خود به تملک دنیا رفت .
" سنگ جادو"