با هر قدمش روی پله ها، ابری از گرد و خاک به هوا بلند میشد. اخم کرده بود و سعی میکرد خارش چشم چپش را نادیده بگیرد. چندبار پلک زد. آب دهانش را قورت داد. به پاگرد رسیده بود. روبروی قاب ایستاد، نفس عمیقی کشید. دست هایش را از هم باز کرد و با حرکتی سریع پرده ها را کند و به کناری انداخت.
-
حرومزادهی کثیف! گندزاده ی گاو! خائن به اصل و نسب ...جیمز با جیغ بلندتری دهان ساحره ی درون قاب را بست:
حرومزاده عمته، ننه بابام عقد کرده بودن! کثیف باباته، صب دوش گرفتم! گندزاده اربابته، خونم اصیله! گاو خودتی، من آدمم! خائن به اصل و نسب اگر بودم الان اینجا نبودم، حالا دهنتو ببند و گوش کن!
خانوم بلک نگاه خشمگینش را به چشم های میشی جیمز دوخت. رگ های خونی درون سفیدی چشم هایش می تپیدند. قفسه سینهاش بالا و پایین میرفت و به جای نفس کشیدن، خس خس میکرد.
جیمز یک قدم جلو آمد و به غباری نگاه کرد که روی چشم های پیرزن نشسته بود. دستی روی قاب کشید و غبار را پاک کرد. چهره خانوم بلک بیست سال جوانتر شد.
جیمز انگشتان خاکآلودش را با شلوار جینش پاک کرد و پشت به خانوم بلک، نشست روی زمین و به قاب تابلو تکیه زد. حالا که از او "گوش" خواسته بود، مطمئن نبود که حرفی برای گفتن داشته باشد. در واقع انتظار این سکوت را نداشت. اینطور تصور میکرد که سر یکدیگر داد میکشند و ناسزا میگویند و بعد وقتی هر دو خسته و خالی شدند، جیمز دوباره پرده ها را میکشد و ساحره دوباره میخوابد. اما خانوم بلک در سکوتی بیسابقه، درون قاب عکسش نشسته بود و انتظار میکشید.
- توی قاب عکس بودن چه جوریه؟
اگر جیمز سرش را برمیگرداند میتوانست ببیند که خانوم بلک چندباری دهانش را باز کرد و بست. دلیلی نداشت ناسزا بگوید اما سالها بود که جز به ناسزا، زبانش باز نشده بود. سالها بود که آن صدای ظریف سرد و آرام را که موهای تن سیریوس را سیخ میکرد و لبخند را بر لب ریگولوس میاورد، از یاد برده بود. حنجره کاغذیاش از جیغ های پیاپی زخمی بود و وقتی بالاخره شروع به صحبت کرد، جیمز برای شنیدن صدایش مجبور شد گوشش را به تابلو بچسباند.
- بیمصرف.
جیمز ساکت ماند. چیزی را قورت داد که لحظهای به نظرش آمد شاید سیب آدمش بوده، چرا که با جملات بعدی خانوم بلک، احساس میکرد بخشی از وجودش را کندهاند.
- نگاه میکنی و کاری ازت برنمیاد. میبینی خونهت شده لونه خون لجنیها ولی تو چسبیدی یه گوشه و جز نگاه کردن هیچی ازت برنمیاد.
خانوم بلک به جیمز نگاه نمیکرد. چشمهایش به نقطهای نامعلوم روی پلکان خیره مانده بود.
لحظاتی در سکوت گذشت و بعد خانوم بلک پلک زد، انگار تازه به یاد آورده بود کجاست. سرش را تکان داد و به موهای بهم ریخته جیمز خیره شد که هنوزم پشت به او نشسته بود، جیغ زد:
- گورتو گم کن پسر پاتر! از خونه من گمشو بیرون!
جیمز ایستاد. زیرلب زمزمه کرد: میدونی که با فحش دادن هم کاری ازت برنمیاد؟
- پس این پرده های لعنتی رو بکش! پرده ها رو بکش و از جلوی چشمای من دور شو!
جیمز مقاومتی نکرد. تکانی به چوبدستی اش داد و پرده ها را دوباره آویخت. صدای لرزان خانوم بلک خاموش شد اما در سر پاتر ارشد، کسی با صدای خودش فریاد میزد: "این پرده های لعنتی رو بکش!"
***
فلش بک – مروری بر یک هفته قبل: سالها از مرگ دامبلدور می گذشت. لرد ولدمورت افسانه شده بود و نام و نشانی از مرگخوارها باقی نمانده بود. محفل منحل شده بود چرا که وزارتخانه ی پاک وزیر کینگزلی، نیازی به پشتیبانی نداشت. هری پاتر میتوانست لبخند بزند که سالهاست هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز روبراه است، اگر صبح آن روز زمستانی، خبر ناپدید شدن ویلای صدفی و ساکنینش، در وزارتخانه نمیپیچید.
- ویزلی ها ناپدید شدن هری. بیل، همسرش و بچه هاش. وحشتناکه. واقعا وحشتناکه.
- یکی انگار خونه رو از جا کنده!
- نتونستیم با هیچکدوم از اعضای خونواده تماس بگیریم قربان.. راه های ارتباطی رو از دست دادیم، هیچ جغدی وارد منطقه نمیشه، هیچ آپاراتی امکان پذیر نیست، شبکه پروازشون بسته شده!
هری در بهت و وحشت گزارشهای کارکنانش را میشنید. زبانش قفل شده بود و ذهنش کار نمیکرد. چطور باید به جینی میگفت؟ رون چه حالی میشد؟ برادرهای ویزلی؟ مالی و آرتور؟
هرمیون را میدید که با آشفتگی در دفترش بالا و پایین میرفت و گزارشها را بارها و بارها میخواند. موهای وزش به هم ریخته بودند و میشد ترس را در چشمهایش دید.
- عجب تعطیلاتی شده!.. رون.. به رون چی بگم؟
هری دستش را لای موهایش فرو برد و سرش را تکان داد. برای اولین بار در تمام زندگیاش، امیدوار بود زخم صاعقه مانندش تیر بکشد، تا شاید حداقل کسی را داشته باشد که بشود او را مسئول همه ی خبرهای بد دانست.
***حال ویزلیها روبراه نبود. مالی رنگ بر چهره نداشت و آرتور کلافه طول اتاق را قدم میزد. جرج روی صندلی آشپزخانه نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته و شقیقه هایش را میمالید. چشم های جینی خیس بود و چارلی لیوان نوشیدنی اش را برای بار پنجم پر میکرد.
در این میان، پرسی در سکوت به رون خیره شده بود که سعی میکرد خبر را هضم کند:
- یه بار دیگه بگو هری، یعنی چی که هیچ راه ارتباطی ای نیست؟
هری پاتر برای دوازدهمین بار در آن روز، توضیح داد:
- جغدها از آسمون ویلا برمیگردن، گفتن آپارات غیرممکنه ولی من امتحان کردم. درست جلوی خونه ظاهر شدم اما خونه اونجا نیست. زمین صافه. انگار هیچوقت هیچ ساختمونی اونجا نبوده. پودر پرواز کار نمیکنه، شومینه شون از شبکه تحت کنترل وزارت حذف شده. انگار آب شدن رفتن زیر زمین.
هرمیون هقهق خفه ای کرد. رز شانه ی مادرش را فشرد. هوگو با نگرانی به جیمز چشم دوخته بود که نگاه جدیای به اطراف آشپزخانه پناهگاه انداخت و وقتی کسی را که میخواست، پیدا نکرد، بدون جلب توجه بقیه از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت.
تدی در زمین کوییدیچ پشت خانه بود. سوار بر جارو، بی هدف به دور حلقه ها میچرخید.
جیمز اولین دسته جارویی را که روی زمین دید قاپید و خودش را به برادرخوانده اش رساند که حالا درون یکی از حلقه ها نشسته بود و جارویش با جادویی ساده، کنار حلقه معلق بود.
- تدی خوبی؟
- هوم؟
- خوبی؟
- آره باو.
جیمز جارویش را رویروی تدی متوقف کرد و روی آن دراز کشید، دست هایش را گذاشت زیر سرش و خیره به ستاره ها گفت:
- ویکی حالش خوبه.
تدی با صدایی که انگار قبلا ضبط شده بود تکرار کرد:
- آره باو.
- خیلی زود دوباره میبینیش.
- اهین.
- همه چیز درست میشه.
- اهوم.
جیمز به پهلو برگشت، تدی به او نگاه نمیکرد. توجهش را به شبپره ای جلب کرده بود که روی بند کفش ورزشیاش نشسته بود. صدای جیمز را نمیشنید. فقط تایید میکرد، سر تکان میداد و لبخند میزد. پس جیمز هم میتوانست لبخند بزند، میتوانست راضی از اینکه تدی را سرحال آورده، سر جارویش را کج کند و به پناهگاه برگردد و برای صرف یک نوشیدنی کره ای به چارلی بپیوندد که حالا دیگر میشد صدای عربدههایش را از پنجره های باز آشپزخانه شنید.
اما جیمز لبخند نزد. با چشمهای خسته و نگران به لبخند لرزان تدی نگاه کرد که هنوز چشم از شب پره برنداشته بود.
چه باید میکرد؟
نگاهش را به سمت پناهگاه برگرداند. چرا هیچکس حواسش به تدی نبود؟ همه نگران بیل و فلور و بچه ها بودند. چرا کسی دلواپس تدی نبود؟ باید کاری میکرد. باید آپارات را یاد میگرفت. باید دنبال دختردایی اش میگشت و او را به تدی برمیگرداند. روی جارو نشستن و جمله های تکراری را تحویل برادرش دادن، کمکی نمیکرد. حرف زدن هیچوقت کمکی نمیکرد.
- من آپارات کردم. نبودن. نبود.
تدی بالاخره سرش را بالا گرفت و به جیمز نگاه کرد.
جیمز سقوط کرد. هرچند که هنوز روبروی تدی، صحیح و سالم، روی جارویش نشسته بود.
*** - آخه چه راهی داری جز انتظار؟
تدی لبخند میزد اما نگاهش را از جیمز میدزدید.
جیمز، کلافه از سکوت برادرش، بدون فکر زمزمه کرد:
- زندگیتو بکن!
تدی ناگهان سرش را به طرف جیمز چرخاند. نگاه یک گرگ خشمگین در چشمهایش، مو را به تن پاتر کوچک سیخ کرد. هنوز لبخند میزد اما حالا با دندان های بهم فشرده. آرام گفت:
- من "الان" باید پیش ویکتوریا باشم! تو متوجه نیستی!
جیمز متوجه نبود. تمام تلاشش را میکرد که درک کند اما تدی حق داشت، جیمز متوجه نبود. جیمز هیچوقت کسی شبیه به ویکتوریا را نداشت. نه حالا نیمه پریزاد، یک ساحره معمولی، یک مشنگ حتی! سرش را پایین انداخت. لیوان چای داغ را محکم میان انگشتانش فشرد. فکر کرد. حالا که ویکتوریا نداشت، مهمترین آدم زندگیاش که بود؟
هری پاتر در آشپزخانه، برای پیدا کردن ظرف سس، همسرش را صدا زد. جینی ویزلی از اتاق لیلی با صدای بلند گفت"تو جادوگری، هری پاتر!". هری کوبید روی پیشانیاش و چوبدستیاش را برای ادای ورد احضار بیرون کشید.
آلبوس از اتاق لیلی بیرون دوید و صدای لیلی به گوش جیمز رسید که غر میزد "بذار منم برم مامان، شب مشقامو مینویسم!"
جیمز به آلبوس نگاه کرد که حالا با جاروی اسباب بازی لیلی کنار تدی نشسته بود و او را در مورد ورزش فوتبال سوال پیچ میکرد. تدی که اصلا شبیه به یک دقیقه پیشش نبود، با همان لبخند همیشگی گوش میکرد و با هیجان جواب میداد. رگه های خاکستری در موهای فیروزهای اش هرچند کمرنگ، از دید جیمز مخفی نمانده بود. جیمز جرعهای از چایاش نوشید و به تماشای برادرخواندهاش نشست.
از وقتی به یاد می آورد تدی آن اطراف بود. از وقتی چشمهایش را به دنیا گشوده بود، تدی آنجا بود که پشتیبانش باشد. همکلاسی های مشنگش در دبستان، همیشه نالان از برادر و خواهرهای بزرگترشان، باور نمیکردند که جیمز برای تعطیلی مدرسه بال بال میزد چون دلش برای برادرخواندهاش تنگ شده بود.
خیلی زود، جیمز برای آلبوس، تبدیل شده بود به یکی از همان برادر بزرگتر های آزاردهنده. عنوانی که به تدی نمیآمد. هیچوقت. هرگز باهم نجنگیده بودند، هرگز قهر نمیکردند، هرگز از گپ زدن با هم خسته نمیشدند. اما حالا این سکوت، جیمز را میترساند. چشمغره جدی تدی از پیش چشمانش محو نمیشدند. فقط میخواست کمک کند. فقط میخواست نگرانیاش را کمتر کند، حالش را بهتر کند.
عاقبت این قصه را میدانست. فراموشی. عاقبت ویلای صدفی از زیر یک شنل نامرئی غولپیکر سرک میکشید و همه به این شوخی بیمزه میخندیدند.
لیوان خالی چایاش را گذاشت روی میز. زیرلب چیزی راجع به قدم زدن گفت و از خانه بیرون رفت.
وقتی به اندازه کافی از چشمانی که ممکن بود از پنجره شاهدش باشند، دور شد، چوبدستیاش را بیرون کشید:
- اکسیو برومستیک، اکسیو بکپک.
چشمش به پنجره باز اتاقش بود. جایی که کوله پشتی و جارویش در نبردی خاموش، برای خروج از قاب پنجره، رقابت میکردند. عاقبت کوله پشتی سنگینش که جیمز شب قبل آن را آماده کرده بود، جارو را کنار زد و به سمت جیمز پرواز کرد. پاتر ارشد آن را توی هوا قاپید و پرید روی آذرخشش و بی معطلی به سمت لندن، روانه شد.
پایان فلش بکجیمز پاکتی را به پای میوز بست و به چشم های جغدش نگاه کرد. با دقت و شمرده برای پرنده دیکته کرد:
- اینو میبری میدی پروفسور مک گونگال، مدیر هاگوارتز، تا خودش برام جوابو ننوشت و به پات نبست از روی میزش جم نمیخوری!
میوز هوهویی کرد. بالهایش را گشود و از پنجره باز اتاق نشیمن خانه گریمولد بیرون رفت.
همان شب، مینروا مک گونگال تای کاغذ نامه را باز کرد.
پروفسور مک گونگال عزیز،
همونطور که حتما توی روزنامه ها خوندین، خونه دایی من با محتویاتش گم شدن و وزارت هم مونده تو کف. بابام همیشه میگه آلبوس دامبلدور جواب همه سوالا رو میدونست. باعث تاسفه که دامبلدور الان پیش ما نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای الان به راه حل های عاقلانه ی یک بزرگتر، برای حل مشکل نیاز داریم...لبخندی کمرنگ بر لب های مینروا نقش بست.
برای همین، من تصمیم گرفتم این نامه رو برای شما بفرستم که بزرگواری کنید و بدینش به تابلوی آقای دامبلدور، بلکه فرجی شد!
ارادت، جیمز.اثری از لبخند روی لب های مینروا نبود. اما برعکس او، آلبوس دامبلدور نشسته در قاب عکس پشت سرش که در نامه جیمز سرک میکشید، قهقهه میزد.
میوز که شاهد خشم مینروا و پرتاب کردن دمپاییاش به سمت تابلوی دامبلدور بود، شنید که خنده دامبلدور بلندتر شد و بعد در قهقهه ی بقیه تابلوهای مدیران، گم شد. میوز سورس اسنیپ را دید که اشک خنده را از گوشه چشمش پاک میکرد و آرزو کرد ای کاش میتوانست و جیمز را با خودش میآورد تا تماشای این لحظه های مفرح را از دست ندهد.
همان زمان – دره گودریگ – منزل پاترها:- مث دایی بیل اینا! انگار آب شده رفته زیر زمین.
تدی جسورانه پاسخ لیلی را داد:
- نرفته زیر زمین، رفته بالا آسمون، جاروش نیست. کوله پشتیش هم نیست. چندبار بگم میفهمی؟
جینی یکی از ابروهایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت. مثل هر مادر دیگری، نگران فرزندش بود اما تا به حال تدی را در این حال ندیده بود. لیلی بغض کرد و از اتاق جیمز بیرون دوید. تدی توجهی نکرد، لباس ها و کتاب های جیمز را طوری کنار میزد انگار هربار امیدوار بود پاتر ارشد را زیر یکی از شلوارهای جین پیدا کند.
هری که کنار پنجره ایستاده بود، چشم از آسمان سرخ رنگ زمستانی برداشت و به تدی نگاه کرد:
- دنبال چی میگردی تد؟
- باید یه یادداشتی چیزی گذاشته باشه. نمیتونه همینطوری بره!
- تدی..
- نمیتونن همینطوری برن! نمیتونن یهو بذارن برن!
- تدی!
- نمیشه یهو غیبشون بزنه. چطوری میتونن یهو گم و گور شن؟!
-
تد ریموس لوپین! با فریاد هری، تدی بالاخره سرش را بالا گرفت. بینیاش سرخ بود و موهایش تماما رنگ خاکستری گرفته بودند. مردمک چشمهایش گرد شده بودند و نبض پلکش میزد.
هری با اخم، توضیح داد:
- من جغد فرستادم براش، دوتا کاراگاه هم دنبالشن، الانم منتظرم سپر مدافعم برگرده. برادرخونده ی تو پسر منم هست. آروم باش.
- آرومم.
جواب "آروم باش" همین بود. "آرومم". آرام بود یا نبود، جوابش تغییری نمیکرد. شرمنده از اینکه کنترلش را از دست داده، از اتاق بیرون رفت تا از لیلی دلجویی کند.
جینی به هری نگاه کرد. صدایش را پایین آورد و پرسید:
- رفته گریمولد باز؟
- هوم.
- چرا آخه؟
هری با سرش به بیرون اشاره کرد، جایی که صدای خنده های لیلی روی کول تدی دوباره به گوش میرسید. جواب داد:
- نمیتونه تدی رو تو این حال ببینه.
جینی سرش را تکان داد:
- نباید تنهاش میذاشت.
- نه نباید. نمیدونم چی فکر میکنه با خودش.
- شامش؟
- کریچرو فرستادم.
- به تدی چی بگیم؟
- نمیدونم..میگیم زودتر رفته هاگوارتز.
جینی آهی کشید و به دانه های برف که تازه شروع به نشستن در قاب پنجره کرده بودند نگاه کرد. بخار بازدمش روی شیشه نشست و میان قطرات برف آب شده، شکلی ساخت شبیه به زخمی که سالها بود به دیدنش روی صورت بیل، عادت کرده بودند.
صبح روز بعد – خانه گریمولد:- ارباب پاتر چرا هیچی نخورد؟ کریچر کلی تدارک دید.
- کریچر واسه خودش تدارک دید. گفتم بهت صبخونه نمیخورم من. یه لیوان چایی بده بهم با دوتا شکلات.
- ارباب اشتباه کرد. صبحونه مفید بود. صبحونه باید خورد ارباب. وگرنه کریچر سر ارباب را برید وصل کرد کنار سر اجداد کریچر.
کریچر تعظیمی بلند بالا کرد که با چشم های گرد متعجب و شاکی جیمز رودررو نشود و بعد به آشپزخانه برگشت.
- هوهوههو!
جیمز از جا پرید. پنجره را باز کرد و میوز را که بالهای حنایی و سفیدش دیگر کاملا برفی شده بودند آورد تو. پاکت را از پایش باز کرد و حیوان را بی توجه به هوهوهای هیجان زدهاش {که تدی هربار حدس میزد توصیف جغدهای مادهایست که در راه دیده و جیمز تقریبا مطمئن بود که تقلیدصدای گیرنده های نامه هایش است.} کنار شومینه گذاشت و پشت میز نشست و نامه اش را باز کرد:
آقای پاتر عزیز،
عرضتون به خدمت مدیر فقید مدرسه رسید. ایشون هم اصرار داشتند که وسایل نقره ای قدیمیشون رو از انباری به جلوی تابلوشون منتقل کنیم تا بتونن آزمایشات لازم رو انجام بدن نظارت کنن. به هر تقدیر پاسخ آلبوس دامبلدور رو عینا نقل میکنم:
" تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!"
پیغامگیر مدیران اسبق، مینروا مک گونگال! جیمز:
***
در جایی دورتر از میدان گریمولد، تد ریموس لوپین نامه ای فریادکش را مهر و موم کرد. نام جیمز را نوشت و آن را به بوقک سپرد که نامه را به نوک گرفت و بالهایش را باز کرد تا آماده پرواز شود. تدی پرندهاش را دید که از روی میز تحریرش بلند شد. نامه سرخ میان نوکش میدرخشید.
-نه!
تدی این را فریاد زد و جغد را در هوا گرفت. بوقک گیج و پریشان، صدایی حاکی از نارضایتی از گلویش درآورد و نامه را انداخت. نامه باز شد و تدی با شنیدن صدای خشمگین خودش، جغد را رها کرد و سرجایش روی زمین نشست. حرف هایش حق بودند. گله داشت. جیمز نمیبایست تنهایش میگذاشت. نه در این حال و روز. اما.. از خشم خودش میترسید.
از صدای دورگهش که در اتاقش طنین میانداخت، میترسید. خوشحال بود که مادربزرگش خانه نیست. باید به جیمز میگفت، اما مجبور نبود نامه اش را در این پاکت های سرخ مهر کند.
نفس عمیقی کشید. سر بوقک را نوازش کرد. از بطری آب روی میزش یک جرعه نوشید و با قلمی معمولی، مشغول نوشتن روی یک کاغذ پوستی شد.
***- ارباب چرا اینجا بود؟
- هوم؟
- ارباب چرا توی کریسمس پیش خونواده ش نبود؟ ارباب مارم زا به راه کرد. ماهم توی تعطیلات بود، به خاطر ارباب کریچر هم مجبور شد از آشپزخانه هاگوارتز و اکیپ رفقاش جدا موند اومد تو این خونه به ارباب خدمت کرد. ارباب هم که هیچ کوفتی نخورد. ارباب چه مرگش بود؟
جیمز شانههایش را بالا انداخت و جواب داد:
- خودمم نمیخواستم بیام. ولی ممنونم که پرسیدی.
- دوست پشمآبی ارباب کجا بود؟ حالش خوب بود؟
قلب جیمز در سینه فرو ریخت. نمیخواست در مورد تدی حرف بزند. خوب میدانست که تدی کجاست و حالش چطور است. حتما نگران جیمز بود، نگران و دلتنگ ویکتوریا، خسته از فشار روزهایش، تدی تنها مانده بود و جیمز اینجا، ناسزاهای کریچر را به گوش جان میشنید چون لایقشان بود.
بوقک شاید به موقع رسید. با سر به پنجره کوبید و رشته افکار کریچر و بند دل جیمز را پاره کرد. جن خانگی پنجره را باز کرد و جغد به داخل اتاق سر خورد و خودش را به جیمز رساند. با اوقات تلخی پایش را جلو آورد و وقتی جیمز نامه را باز کرد، بی آنکه منتظر نوازش همیشگی روی نوکش باشد، دمش را به جیمز و میوز کرد و بدون وقت تلف کردن از پنجره بیرون پرید.
جیمز هنوز به ردپای بوقک روی برف لبه پنجره چشم دوخته بود. قلبش تند میزد و مطمئن نبود طاقت آنچه قرار است بخواند را دارد یا نه. با دستهایی لرزان پاکت نامه را پاره کرد. چشم هایش روی کلمات میدویدند و لرزش دستهایش شدت میگرفت. ترسیده بود. نامه انگار از جادوگری غریبه بود، نه مردی که سالها بود جیمز را میشناخت.
نامه را کنار گذاشت و خودش را روی کاناپه انداخت. چیزی درونش میجوشید که تقلا میکرد بیرون بجهد. خشم بود، بغض بود یا پشیمانی؟ اشتباه کرده بود. کم گذاشته بود. به تدی حق میداد. ولی و اما نداشت. تای کاغذ را دوباره باز کرد. با هر بار خواندن، ادبیات نامه غریبه تر مینمود و دستخط آشناتر.
جیمز نامه را بارها مرور کرد. خورشید غروب کرده بود و خانه ی متروکه گریمولد رو به تاریکی میرفت. کریچر گم و گور شده بود. صدایی ترق و تروق آتش شومینه، سکوت اتاق را میشکست. ساعت ها بود که روی کاناپه دراز کشیده و به کاغذ نامه خیره شده بود. با چشم هایی که حالا بیشتر خسته بودند تا ناباور، جمله هایی را که دیگر حفظ شده بود، از رو میخواند.
وقتی بالاخره تنها منبع روشنایی اتاق، آتش شومینه بود، جیمز نامه را کنار گذاشت. بیزار از خودش، به آنچه روزها بود پشت پرده ی شرم، گلویش را میسوزاند، اجازه ظهور داد.
***
صبح روز بعد – وزارتخانه سحر و جادو :- یه بار دیگه بخون!
جیمز نفسش را با خشم بیرون داد و در جواب هری، باز خواند:
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
رون با ابروهای درهم کشیده زمزمه کرد:
- از مردهت هم خیری به ما نمیرسه دامبلدور. چرا همیشه معما میگی جای جواب آخه.
هرمیون با چشمهایی تنگ به جیمز نگاه میکرد اما او را نمیدید.
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.. گوش نامحرم..تا نگردی آشنا..رمز..نامحرم..
هری!! هری و رون از جا پریدند. جیمز هیجانزده به زندایی اش نگاه میکرد.
هرمیون برای یک لحظه با ناباوری به هری نگاه کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید از دفتر هری بیرون دوید.
جیمز مات و مبهوت به در باز پشت سر زنداییاش نگاه کرد، پرسید:
- کجا رفت!؟
هری و رون که به نظر نمیرسید خیلی تعجب کرده باشند، یکصدا جواب دادند:
- کتابخونه وزارت.
***تدی ساده دلگیر نمیشد، زود میبخشید و هرگز قهر نمیکرد. جیمز همه اینها را میدانست، اما هنوز از رو در رویی با بهترین رفیقش میترسید. خوب میدانست که تدی به محض دیدن او، اخم هایش را باز میکند. موهایش را به هم میریزد و طوری میخندد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. آنچه جیمز را نگران میکرد، بلایی بود که ناخواسته بر سر گرگینه صبورش آورده بود. ترس از اینکه چیزی، هرچند نادیدنی، کم شده باشد. ترس از حفرهای که در دلش داشت و میترسید مبادا در دل برادرخواندهاش هم جا خوش کرده باشد.
نفسش را در سینه حبس کرد و در زد.
- بله؟
در را هل داد و وارد شد. تصویری لحظه ای از اتاق تدی را دید و بعد احساس کرد پاهایش از زمین جدا شدهاند.
- تو کجا بودی!؟
تدی با قهقههای این را گفت و جیمز را روی تختش انداخت. بعد وقتی جیمز سرگرم مالیدن دندههایش بود، تدی صندلی اش را جلو کشید و برعکس روی آن نشست و با چشمانی مشتاق به جیمز خیره شد.
- من ..
درست همانطور بود که انتظارش را داشت. به تدی نگاه کرد. همان رفیق همیشگی بود. همان لبخند همیشگیاش را بر لب داشت و موهایش در نگاه اول، به رنگ همان فیروزهای آشنا بودند. جیمز ناگهان دریافت که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. که حتی روی عذرخواهی هم برایش نمانده. ولی لبخند تدی صمیمانه تر از آن به نظر میرسید که فیک باشد. آنقدر صمیمی که اگر جیمز خط برادرخواندهاش را نمیشناخت، ممکن بود به جعلی بودن آن نامه شک کند.
پس شاید.. شاید ویکتوریا خبر را پیش از جیمز به او رسانده بود، شاید خوشحالیاش برای همین بود، شاید میدانست..
- تدی! ویکتوریا..
جیمز غمی را که بر چشم های خندان برادرخواندهاش سایه انداخت میشناخت. نمیدانست!
جیمز با اشتیاق غریقی برای هوا، به تنها خبر خوشی که به همراه داشت چنگ زد:
-
ویکتوریا و بقیه رو پیدا کردیم! ویلای صدفی گم نشده بود! سرجاشه! دایی بیل جادوی رازداری رو ناقص اجرا کرده بود! خودشونم نمیدونستن که از دید بقیه پنهون شدن، حال همشون خوبه! منم اومدم ببرمت پیششون!!تدی با فریادی از شادی صندلیاش را به کناری انداخت و به هوا پرید. با قدم های بلند خودش را به کمدش رساند، لباس هایش را با عجله کنار زد. با صدای بلند خندید. نمیدانست چه کار میکند. به سمت آینه دوید. گونه هایش از لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود، درد گرفته بودند. دستی به موهایش کشید. باز خندید و دوباره فریاد زد. به سمت جیمز دوید و او را در آغوش کشید.
قبل از اینکه با آپارات لوپین جوان، اتاق دور سرشان بچرخد، جیمز توانست تار موهای خاکستری تدی را ببیند که پیش چشمانش، ریشه هایشان به آرامی، دوباره، آبی فیروزهای را نوشیدند.