هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۲
#1
سلام به دوستان و مدیران عزیز

این مشکلی که سیریوس عزیز بهش اشاره کرد رو منم دارم و تا اونجایی که من متوجه شدم مربوط به پروتکل https میشه.
اگه اول آدرس سایت به جای https از http استفاده کنید مشکل برطرف میشه.

تا اونجایی که من متوجه شدم قالب سایت روی https لود نمیشه و جالبه که بعضی از لینک های سایت روی http باز میشن و مشکل حل میشه.

فکر می کنم اگه برای مسئول فنی سایت این مسئله رو توضیح بدین خیلی راحت تر مشکل رو برطرف می تونه بکنه.

تا اون موقع هم هر کسی که مشکلی داشت باید فقط آدرس سایت رو توی browserش ادیت کنه و https رو به http تغییر بده.



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
#2
- نمی فروشیم!

ورنون دورسلی نگاهی با دهن نیمه باز به لرد سیاه کرد و سعی کرد با تموم سرعت اتفاقات رو توی ذهنش تجزیه تحلیل کنه ولی موفق نشد. با بغضی توی گلوش پرسید:
- یعنی چی نمی فروشی مرد نا حسابی؟ اصلاً این معامله صوریه! من خودم اومدم این بچه رو گذاشتم اینجا که بخرمش آبروم جلوی زن و بچه م نره!

لرد دست هاش رو توی جیب های ردای بلند و سیاهش فرو کرد و گفت:
- بله نمی خواستیمش. ولی دیگه وقتی پیشنهاد خرید دادی یعنی رسماً قبول کردی که این پسرک جزو اموال ماست! ما هم تا حالا ماگل به این تپل مپلی و سفیدی جزو اموالمون نبوده. دوست داریم یه مدت توی دست و بالمون باشه!

ناگهان صحنه نورانی شد! آلبوس دامبلدور از توی ویترین اومد پایین. اشک توی چشم هاش حلقه زد و با یه لبخند از سر ذوق به سمت ولدمورت می رفت:
- تام! فرزندم! یعنی درست می بینم؟! بالاخره؟ بعد از این همه سال؟!

لرد که مشخصاً یاد خاطرات خاصی افتاده بود از کوره در رفت! با لگد به انواع و اقسام اجناس ویترین، چه کله زخم و چه بی زخم، میزد و فریاد می کشید:
- خفه شو مرتیکه بی ناموس! 50 ساله ول کن این قضیه نیستی! نه! هیچوقت! منظورم این بود که می تونم با این بچه ماگل اون کله زخمی رو اذیت کنم یا بدم مرگخوارا شکنجه ش بدن!

امید همونطور که در جسم و جان داملبدور و ورنون دورسلی ریشه کرده بود به همون سرعت هم از بین رفت! هر دو نقشه هاشون رو نقش بر آب می دیدن. هر دو دیگه نای ایستادن نداشتن. برای همین از مغازه بیرون زدن، یک گوشه ی پیاده رو نشستن و سعی کردن جلوی اشک هاشون رو بگیرن!

کسی نمی دونه چی توی اون لحظات به ورنون گذشت. اما لحظاتی بعد شروع به حرف زدن کرد:
- هیچوقت فکر نمی کردم این حرف ها رو به تو بزنم. من همیشه تو رو مقصر می دونستم که ما رو مجبور کردی اون پسره پاتر رو نگه داریم. بدترین کابوس های زندگیم تا به امروز رو تو بهم تحمیل کردی. ولی امروز همه چیز فرق کرد! تو پدر نیستی، نمی دونم متوجه میشی یا نه، ولی برای یک پدر خیلی سخته که جلوی زن و بچه ش شخصیتش خرد بشه. بهش زور گفته بشه و هیچ کاری نتونه بکنه.

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش به پایین لغزید. با دستش اون قطره رو پاک کرد، برگشت نگاهی به دامبلدور انداخت. شاید برای اولین بار توی زندگیش بود که می دید یه نفر با احساس همدلی داره نگاهش می کنه. اونی که هیچوقت نتونسته بود سفره ی دلش رو پیش کسی باز کنه حالا داشت چیزی رو تجربه می کرد که مدت ها بود دنبالش می گشت. برای همین با لبخند دامبلدور قوت قلب گرفت و با اطمینان بیشتری حرفش رو ادامه داد:

- من همیشه سعی کردم وجود شماها رو تکذیب کنم و کاری به کارتون نداشته باشم. از هیچ کدومتون هم خوشم نمیومد. اما الان اوضاع برام فرق داره. از امروز هدف شماره یک من توی زندگیم اینه که اون مردک ولدمورت رو زمین بزنم و وقتی پسرم رو ازش پس می گیرم حقارتش رو ببینم! می دونم تو بزرگترین دشمنشی. من میخوام از امروز بیام توی اون محفل ققنوستون و قسم می خورم به هر چیزی که بگی گوش می کنم تا روزی که موفق بشیم!

سکوت عجیبی بینشون برقرار شد. تا قبل از امروز هیچ کدومشون فکر نمی کردن روزی چنین دیالوگی رو با همدیگه داشته باشن! دامبلدور با لبخند همیشگیش به ورنون نگاه کرد.ورنون هم بالاخره برای اولین بار یه لبخند نصفه و نیمه تحویل داد. آلبوس از جاش بلند شد و با همون لبخندش شروع به صحبت کرد:
- خیلی خوشحالم که این صحبت رو با همدیگه داشتیم. ولی نمیشه متأسفانه! محفل دیگه بودجه نداره! 400 تا ویزلی ریختن توی محفل، خونه 12 گریمولد رو هم گذاشته بودیم وثیقه گرینگوتز جمعش کرده! تو این همه عملیات هم که علیه مرگخوارا رفتیم یه مساوی هم نگرفتیم. دیگه الان محفل در این حده که جمع شیم 2 دست ورق بزنیم و بریم به زندگیمون برسیم! حالا هم با اجازه ت من دلم برای گلرت تنگ شده. برم ببینم می تونم پیداش کنم یا نه!

دامبلدور حرفش رو تموم کرد و در مقابل چشم های متعجب ورنون غیب شد و رفت!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
#3
سلاملکم

والا ما هم اومدیم ببینیم میشه برگشت یا نه!

اگه امکان داره این دسترسی ما رو به هافلپاف بدین ببینیم چه میشه کرد!

ضمناً اون یکی شناسه رو هم اگه لطف کنین ببندین ممنان میشم!


دسترسی شناسه برودیک گرفته شد و دسترسی هافلپاف به ماندانگاس داده شد. خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۲۹ ۱۲:۵۳:۲۰


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#4
به نام هلگا!
فیل هافل هستم میزنم به فیل اسلایترین!


همیشه یکی از مهیج ترین و جذاب ترین زمان های هاگوارتز زمان غذا بود. همه ی شاگردان دور میز های چوبی سرسرای بزرگ جمع می شدن و کار های مختلفی انجام می شد. چند وقتی بود که قلعه ی هاگوارتز زیر نظر سازمانی به نام «جادوگران» اداره می شد و قوانین عجیبی به این مدرسه ی قدیمی حاکم شده بود.

تا چند سال پیش همه ی دانش آموزان در سن یازده سالگی وارد و وقتی هجده سالشون می شد از هاگوارتز فارغ التحصیل می شدن. اما الان دیگه روال به این شکل نبود. یعنی وقتی توی زمان غذا به میز های گروه ها نگاه می کنی اصلاً نباید تعجب کنی که لرد ولدمورت کبیر، مرلین باستانی و جوجه پاتر ها رو توی یک سالن ببینی. حالا این که مافلدا هاپکرک هم جزو اعضای اصلی هیئت مدیره شده بود و توانایی این رو داشت که توی سر همه بزنه یه بحث جداییه!

اما این قوانین جدید باعث شده بود که هر گوشه و کنار سالن غذاخوری اتفاقات عجیبی در جریان باشه. از دوئل های کوچک بین گروهی گرفته، تا گروه مرگخواران که روزانه به عبادت لرد سیاه می پرداختند و حتی دانش آموزانی که دور از چشم مدیران نوشیدنی های آتشین می خوردن!

در این بین یکی از خلوت ترین و ساکت ترین میز ها متعلق به نوادگان هلگا هافلپاف بود! حالا جدای این که یه بنده خدایی هر چند دقیقه یک بار از جاش بلند می شد، دو تا قمه بالای سرش می چرخوند، چهارتا عربده می زد و دوباره سر جاش می نشست. اعضای هافلپاف هم دیگه عادت کرده بودن. کسی کاری به کارش نداشت!

ماندانگاس فلچر هافلی های کم سن و سال تر رو دور خودش جمع کرده بود، یک پیپ تپل قهوه ای رنگ گوشه ی لبش گذاشته بود و با شور و هیجانی زیاد همینطوری که به پیپش پک های سنگین میزد براشون خاطراتش رو تعریف می کرد:
- آره دیگه. گفتم میدی اون کیف لامصبو یا به زور بگیرم ازت؟ خوش نئارم برا یه کیف خون بریزم. یارو در اومد گفت مگه از رو نئش من رد شی! مام گفتیم خیالی نیست. اتفاقاً این چوبدستی ما زیاد ازش نور سبز میریزه بیرون!
- عمو یعنی کشتی ش؟
- نه بابا من که کاری نکردم. ولی گفتم که چوبدستی م خراب شده بعضی وقتا نور سبز از توش می پاشه بیرون!

در همین حین بود که پروفسور دامبلدور از سر جای خودش بلند شد و جوری دست هاشو باز کرد که انگار میخواد همه ی افراد توی سالن رو بغل کنه:
- فرزندان من!
- ما فرزند تو نیستیم پیرمرد گستاخ!
- فرزندان من به جز تام!
- مرتیکه بوقلمون ریش پشمکی! من فرزند تو نیستم! من اون زمانی که تو به هاگوارتز می گفتی نوشیدنی کره ای خودم جادو کشف کرده بودم! به من نگو فرزندم! می فهمی؟!
- فرزندان من به جز تام و مرلین و هر فرزند دیگه ای که نمیخواد فرزند من باشه!

ملت به سر کار خودشون برگشتن! نه به خاطر این که برای دامبلدور ارزشی قائل نیستن! اون که خب آره ارزشی قائل نیستن! ولی خب بالاخره یه گونی خیار هم که تکون می خوره صدا میده همه گوش میدن ببینن چه صدایی میده! بلکه برای این که می دونستن الان حداقل یک ساعت و نیم وقت دارن که تا دامبلدور داره در مورد عشق و نوع دوستی و این این مزخرفات حرف می زنه به کار خودشون برسن!

سر میز هافل دوباره یکی از بچه مچه های این گروه به دانگ گفت:
- عمو مگه شما عضو محفل ققنوس نبودی؟ مگه میشه کسی آدم کشته باشه ولی عضو محفل ققنوس باشه؟

دانگ که معلوم بود خیلی از این حرف خوشش نیومده بدون توجه به این سوال شروع به تعریف خاطره ی دیگه ای کرد:
- راستی براتون گفتم رفتیم وزارتخونه دزدی؟ رفتیم اونجا فک می کردیم یه رفیقامونو گرفتن! اما نگو ما رو کشیده بودن اونجا که یه گوی پیشگویی رو برداریم و بهشون بدیم! دو جین کاراگاه برامون اونجا کمین کرده بودن! ما هم شروع کردیم به جنگیدن! عه! بسه دیگه مرتیکه چرا اینقدر سقلمه می زنی؟!

ارنی در جواب عربده ی ماندانگاس با خونسردی گفت:
- برای این که دامبلدور داره در مورد تو حرف میزنه مردک! بهت سپردن که...

ناگهان همه شروع کردن به دست زدن و برای دانگ خیلی عجیب بود که چرا همه دارن به اون نگاه می کنن!

صبح روز بعد این دانگ بود که به همراه ارنی در حال حرکت به سمت محل نگهداری تسترال ها بودند. دیروز درخبری عجیب دامبلدور اعلام کرده بود که مسئول نگهداری تسترال ها ریق رحمت رو سر کشیده و حالا با توجه به این که رسم هاگوارتز این بوده که مسن ترین عضو گروه هافلپاف باید مسئول تسترال ها باشه، این افتخار به ماندانگاس فلچر رسیده!

ارنی نگاهی به دانگ کرد و گفت:
- حالا مطمئنی می تونی ببینیشون؟! خالی نبسته باشی دوباره؟

دانگ بدون این که نگاهش رو بر گردونه خیلی کوتاه جواب داد:
- وقتی گفتم میبینم یعنی می بینم دیگه! اصلاً خودت می بینی؟!

- نه نمیبینم! ادعایی هم ندارم می تونم این کارو بکنم! الانم فقط باهات اومدم چون حس می کنم یه جای کار می لنگه!

شپلق!

با صدای بلندی که اومد ماندانگاس پخش زمین شد! در حالی که سعی می کرد خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس به نظر برسه بلند شد و لباس هاش رو تکوند.

- خب ارنی جان رسیدیم! این الان یکیشون بود که اومد شوخی تسترالی کرد! دیدی چقدر خوشگل بود؟ اوناهاش اون گوشه وایساده و داره برای خودش علف می خوره!

- مگه تسترال ها هم علف می خورن؟ تسترال ها گوشت خوارن! تو مگه نگفتی 3 سال سابقه نگهداری تسترال داری؟ پس باید اینا رو بدونی که!

دانگ سریع خودشو جمع کرد و گفت:
- ای بابا حرفایی می زنیا! تو خودت ظهر و شب گوشت بخوری دلت هوس سالاد نمی کنه؟ غذای گیاهی نمی خوری؟ نون پنیر سبزی ای، خیار گوجه ای، ماست خیاری چیزی؟ این بدبختا هم همینن!

- ببین دانگ اگه نمی تونی همین الان بگو. اینا وحشی ن میزنن ناکارت می کنن!

دانگ بی توجه به حرف ارنی به سمت محوطه ای که فکر می کرد تسترال وایساده رفت! اعصابش به شدت خرد شده بود از این که نمی تونه این کُره تسترال رو ببینه! اما خب چاره ای هم نبود. نمیخواست جلوی هم گروهی هاش کم بیاره.
برای این که اعصابشو یه کم آروم کنه پیپ ش رو در آورد و شروع کرد به دود کردن!

چند لحظه بیشتر نگذشت که صدای یورتمه ی تسترال ها فضا رو پر کرد! هر کدوم از یه طرف به دانگ نزدیک می شدن. اولین تسترالی که بهش رسید با سر ضربه ی خفنی به وسط سینه ی دانگ زد! دومی با جفتک به ماتحتش ضربه زد و سومی با بال هاش محکم به سر فلچر بدبخت کوبید!

چند ساعت بعد نگهدارنده ی تسترال ها توی درمانگاه به هوش اومد و چیزی دید که حقیقتاً گرخید! دو چشم با عینک نیم دایره ای از فاصله ای 10 سانتی متری بهش زل زده بودن!

- اووووو. برو کنار مرتیکه منحرف! چرا همچین می کنی؟!

دامبلدور عقب رفت. رداش رو مرتب کرد و گفت:
- فرزندم آخه هری خیلی از این کار خوشش میومد! گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی!

ماندانگاس سری تکون داد و گفت:
- اینم از شانس مایه!

دامبلدور لبخند گشادی زد و گفت:
- فرزندم شنیدم دور و بر تسترال ها توتون دود کردی! من فکر کردم می دونی بوی توتون تحریک آمیز ترین چیز برای تسترال هاست!

ماندانگاس دست و پاشو گم کرد و گفت:
- خب چیزه! نه اینه. من می دونستم. میخواستم بهشون بفهمونم رئیس کیه!

دامبلدور با یک لبخند دیگه به دانگ نگاه کرد:
- درد داری فرزندم؟ می دونم که داری. و این یعنی این که هنوز انسانی. این یعنی این که می تونی هنوز درد رو حس کنی!

چند دقیقه بعد دانگ در حالی که خون روی دست هاشو پاک می کرد از درمانگاه بیرون اومد و فقط به این فکر می کرد که در عوض الان دیگه می تونه تسترال ها رو ببینه!




پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (ارتباط با ناظرین)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸
#5
سلام خدمت ناظرین محترم!
ببخشید پست مسابقه رو کجا باید ارسال کنیم؟



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱:۰۷ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
#6
یا لرد!

سلاملکم.

همونطوری که می دونین من مدت زیادی بوده دست به رول نشده بودم. قطعاً کیفیت کارم اومده پایین! هر چند که قبلاً هم خیلی بالا نبوده!
به هر حال اگه زحمت بکشید و این پست رو نقد کنید ممنون میشم.



پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱:۰۴ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
#7
مرگخوار ها به بلاتریکس نزدیک شدن و با ترس و لرز سعی کردن نتیجه ی افکارشون رو باهاش در میون بذارن که ناگهان بلاتریکس وارد فاز تدافعی شد و جیغ زد:
- همونجا که هستین بمونین! قیام علیه فرمانده؟! سرپیچی از دستور مستقیم مافوق! من که می دونم شما ها رو اون صندلی بی شرف اجیر کرده!

در همین حین که مرگخواریون در حال قرض کردن پا برای فرار کردن بودن، رودولف احساس کرد دیگه وقتشه خودش کارو دست بگیره و به بلاتریکس نشون بده اینجا رئیس کیه! برای همین با یک اشاره ی دست به مرگخوار ها فهموند نیازی نیست فرار کنن و سر جاشون بمونن. سینه ش رو جلو داد و صداش رو صاف کرد.
به عبارت دیگه لاتی ش رو پُر کرد و داد زد:
- بلـــــــا!

بلاتریکس بیشتر از رودولف لاتی ش رو پُر کرد و جیغ کشید:
- چه مرگته مردک خائن؟ حرف زیادی بزنی همین وسط شقه ـت می کنما! بنال ببینم چه زری میخوای بزنی؟!

رودولف که ناگهان همه چیز براش مثل روز روشن شده بود و فهمیده بود که غلط اضافه خورده و همین الانه که عیالش جفت پا وارد حلقش بشه صداش رو به غایت پایین آورد و گفت:
- یعنی میگم چیزه عسلکم! اصلاً اینقدر حرص می خوری برای پوستت بده! اینجا بچه ها همه خودی ن! خائن نداریم!

بلاتریکس نگاهی سرتاسر شک و تردید به رودولف کرد و گفت:
- پس برای چی از دستورات من سر پیچی کردین؟! مگه ارباب نگفت صندلی رو میخواد؟ چرا منتظرین در بره؟ چرا میخواین منو پیش ارباب خراب کنید؟

لینی سع کرد توضیحات لازم رو خیلی ریز و در کمال آرامش به بلاتریکس بده:
- ببین بلا جان! صندلی یک شی ـه! آدم نیست. ارباب یه صندلی میخواد روش بشینه. صندلی ها هم فرار نمی کنن! ولی ما حالا با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که صندلی بسازیم! فقط نمی دونیم از چی بسازیمش.

- یعنی اگه ما صندلی بسازیم ارباب خوشحال میشن؟

- اوهوم. قطعاً خوشحال میشن!

- پس زود باشین شروع کنین! صندلی می سازیم!

همه مثل تسترال به اطرافشون نگاه کردن و از جاشون جُم نخوردن! تا این که هوریس سوالی که فکر همه رو درگیر کرده بود پرسید:
- از چی صندلی بسازیم؟

یهو دوباره همون مرگخوار تازه وارده که هنوز جای زخم علامت ساعدش خوب نشده بود با ذوق و شوق گفت:
- من میگم بیاین هزار تا شمشیر از فولاد والرین پیدا کنیم. با حرارت آتش اژدها اونا رو ذوب کنیم و به هم بچسبونیم. یه صندلی به اسم تخت آهنی بسازیم!

بچه مرگخوار مورد نظر در حال بالا پایین پریدن بود که نور سبزی به سینه ش برخورد کرد و تالاپ افتاد روی زمین و مُرد.

بلاتریکس چوبدستی ش رو پایین آورد و گفت:
- این واقعاً زیاد حرف میزد. مرگخوار خوبی نمی شد. اونوقت هم سوال پرسید هیچی بهش نگفتم پررو شد!

بعد دوباره چوبدستی ش رو بالا آورد و چند لحظه بعد تعداد زیادی اره و تبر و وسایل دیگه اونجا ظاهر شدن.

- هر کدومتون یکی از اینا رو برداره شروع کنین به درخت قطع کردن! بعد پوست درخت ها رو بکنین! با اره به قطعات کوچک تر ببرینشون و قسمت های مختلف صندلی رو از توش در بیارین! بعد اون ها رو به هم بچسبونین، رنگ بزنین و بذارین خشک بشه. بعد روش جلا دهنده بزنین و دوباره بذارین خشک بشه و بعد بریم تحویل ارباب بدیم!

چند لحظه همه ساکت شدن و در حال اندازه گیری دریچه ی قلبشون بودن که به علت خوردن و خوابیدن توی خونه ی ریدل به شدت گشاد شده بود و این کار ها قطعاً براشون خیلی سنگین بود. اما ناگهان اون مرگخواره که هنوز جای زخمش خوب نشده بود به شکل روح سرگردان ظاهر شد و گفت:
- خاک تو سرتون خب! بعد این هافلی های بدبخت رو مسخره می کنین! خب زنیکه تسترال تو تونستی این همه ابزار احضار کنی یه صندلی احضار کن! هان چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟! بیا دوباره منو بکش! بیا ببینم می تونی یا نه!

رودولف که دید حیثیت خانواده ی لسترنج در خطره بدون توجه به روح، رو به همسرش کرد و گفت:
- عزیزم من یه پیشنهاد دارم! تو که اینقدر خفنی بیا و یه صندلی احضار کن تا بریم تقدیم لرد کنیم!

بلاتریکس هم دنباله ی حرکت سوتی گیر رودولف رو گرفت و گفت:
- آره راست میگی. الان درستش می کنم. ممنونم از پیشنهادت!

چند دقیقه بعد، لرد روی صندلی زیبای خودش نشسته بود و هکتور از معجونی که درست کرده بود برای همه می ریخت:
- بفرمایید ارباب. اول شما بخورید! بهترین سوپ خفاش رو براتون درست کردم!

هوریس با شنیدن سوپ خفاش به فکر فرو رفت! اسم این غذا رو یه جای دیگه شنیده بود. ولی هر چی فکرش رو می کرد یادش نمیومد کجا! می دونست مربوط به یه خبری بوده که توی روزنامه ی ماگل ها خونده بوده و مربوط به کشور چین بوده. اما هر کاری کرد یادش نیومد.
آهان چرا یه چیزایی یادش اومد!
رو به لرد سیاه و بقیه ی مرگخوار ها که خیلی بی میل به غذا بودن و هیچ کدوم دلشون نمی خواست چنین چیزی رو بخورن، کرد و گفت:
- آقا من توی یه روزنامه ی ماگلی خوندم چینی ها برای درمان یه ویروس مرگبار به نام کرونا سوپ خفاش می خورن! خیلی هم مقوی و خوبه! آره فکر کنم یه چیزی توی همین مایه ها بود!

و همه با اکراه تمام به اصرار هوریس شروع به خوردن سوپ خفاش کردن!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۸
#8
ارشدم! اونم چه ارشدی!


نقل قول:
چیزی که من به‌عنوان تکلیف ازتون می‌خوام خیلی ساده‌ست. فقط کافیه تک‌تکتون بیاید و دستتون رو با این شیشه‌ای که من می‌شکنم بِبُرید و برید و ببینید که این بریده‌شدنِ دستتون، حکمتِ چه اتفاق دیگه‌ایه. اون اتفاق ممکنه هر چیزی باشه. ببینید که چی می‌شه، بعدش بنویسیدش! به همین سادگی!



- خب بذارید ببینم اولین نفر باید کی باشه؟ دنبال یه شخصیت قوی می گردم که مثل کوه باشه! بلاجر تکونش نده! یک الگو! یک کار بلد! یک این کاره! آهان بله پیداش کردم. آقایون خانم ها! این شما و این هم ماندانگاس فلچر!

همه ی کلاس سر هاشونو برگردوندن تا به کسی نگاه کنن که اینقدر ازش تعریف و تمجید شده بود. همه انتظار داشتن مثل این فیلم ها که دوربین از زاویه پایین فیلم برداری می کنه و یک نفر با یک شنل بلند پشت سرش، سینه ش رو جلو داده و با قدم های بلند و بدون حتی کوچکترین نشانه ای از ترس به سمت استاد بره و شجاعانه دستشو در اختیار اون قرار بده تا تکه و پاره ش کنه!

اما بر خلاف تصور در انتهای کلاس، یه پیرمرد خرفت در حالی که یک دستش تا آرنج توی جیب وین هاپکینز بود سرش رو بالا آورد و با چهره ای آمیخته از ترس و تعجب مثل تسترال به ملت نگاه می کرد.

- استاد فکر کنم کلاسو اشتباه گرفتین. آقای فلچر توی اون کلاسن!

گابریل نگاهی حاکی از «بچه برو خودتو تسترال کن، ما خودمون تسترالیم!» به دانگ انداخت و گفت:
- پاشو بیا خودتو لوس نکن! یه کم ازت تعریف کردم جو بدم به فضای داستان پررو شدی. بیا تا 40 امتیاز از هافل کم نکردم!

پس از دقایقی کش مکش اعضای گروه هافلپاف تونستن در مبارزه ای سخت و نفس گیر، دانگ رو که دو دستی به نیمکت چسبیده بود و جیغ بنفش میزد و مثل ابر بهار گریه می کرد رو شکست بدن و بفرستنش جلوی کلاس!

اما این فقط مرحله ی اول کار بود! مرحله ی دوم این بود که گابریل دور کلاس دنبال دانگ می دوید و فحش میداد:
- مرتیکه بی ناموس! اگه مردی وایسا! از اون 30 سال آزکابانی که رفتی خجالت بکش! بابا پی پی کردی توی موضوع و تکلیف کلاس! بیا ببرم دستتو دیگه!

در نهایت به هر کلک و ترفندی که بود دست دانگ رو با شیشه بریدن و با لگد از کلاس بیرون انداختنش و بهش گفته شد تا حکمت ش رو پیدا نکردی بر نگرد!

حالا دانگ با چشم های گریون داشت توی راهروهای قلعه می چرخید و زیر لب به عالم و آدم فحش میداد:
- مرتیکه تسترال! یه عکس با شورت ورزشی نداره اومده تدریس می کنه! اون از اون جلسه که کلی اژدهاشو تمیز کردیم کوفت هم بهمون نداد، اینم از این دفعه! به خود مرلین قسم نه اژدهاشو بهش پس میدم، نه وایتکس هاشو نه حتی این دستمال تنظیف که الان ازش بلند کردم.

اما این چیزا برای دانگ آب و نون نمی شد. باید دنبال کسی می گشت تا ازش درباره ی حکمت این کار می پرسید!

- ببخشید آقا! شما می دونین حکم این دست من چیه؟
- بذار ببینم. فکر کنم حکم گیشنیزه!
- بیا برو مرتیکه تسترال عمه تو مسخره کن!

همینطوری که اون یارو مسخره دور میشد و دانگ در حال شمردن گالیون های توی کیف پول یارو بود ناگهان به کسی برخورد کرد که فکر می کرد جواب همه ی سوالات رو می دونه!

- عه! آلبوس! چه به موقع. یه کار مهم باهات داشتم!

دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو مرتب کرد و با لبخند گرمی گفت:
- ماندانگاس! هر وقت به من نیاز داشتی می تونی بیای و باهام صحبت کنی!
- خب الان اومدم باهات صحبت کنم دیگه! چرا تریپ بر میداری؟
- به مرلین قسم این تقصیر من نیست فرزندم! کلاً توی این سایت من باید خیلی لفظ قلم و هوشمندانه سخن بگم! خودم هم خسته شدم!
- خب حالا زر اضافه تفت نده پدر جان! تو می دونی حکمت این دست بریده ی من چیه؟

دامبلدور چشم هاش برقی زد! دستی مجدداً به ریشش کشید. معلوم بود این از اون فرصت هایی ـه که مدت هاست دنبالش بوده و پیدا نمی کرده! یه نفر اومده و ازش سوال فلسفی پرسیده! و این یعنی ساعت ها حرف و سخن در مورد تمامی وجوه این قضیه!

- ببین فرزندم، اول این که تو الان چشم هات پر اشکه! یعنی چی؟ یعنی درد رو حس می کنی. که چی بشه خب؟ که یعنی تو انسانی! یعنی تو هنوز روح انسانیت در وجودت نهفته س! با وجود تموم گنده کاری هایی که می کنی ولی باز هم راه برای برگشتت بازه پسرم. تو می تونی بیای توی محفل و سگ دو بزنی شاید یه پی پی ای شدی! اما بیا از یه طرف دیگه به این زخم تو نگاه کنیم. از این زاویه ای که اگر دست تو نمی برید چه میشد؟ و این که...

نزدیک به یک ساعت و نیم بعد، دانگ مطمئن بود که نمره ی کامل تکلیف رو می گیره. اون همینطور که زمان برگردان دامبلدور رو توی یکی از جیب های پالتوش مخفی می کرد، روی یک کاغذ حکمت بریدن دستش رو نوشت تا تحویل گابریل بده!

* من فهمیدم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی اگه چیزی رو نمی دونستم نباید طرف آلبوس دامبلدور برم! *



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸
#9
سلام بر گبی بزرگ!

آقا من تکلیف انجام دادم! هر چند احساس می کنم که چند ساعت دیر انجام دادم! اینم از شانس مایه!
می دونم قاعدتاً قبول نیست و احتمالاً هیچ نمره ای نمی گیرم. مخصوصاً این که ارشد هم هستم. ولی راستش من صبح بعد از مدت ها اومدم توی سایت و این کلاسو باهاش حال کردم. یه کم طول کشید تا همه ی پست ها رو بخونم و از چشمه ی خشکیده ی رولم تراوش کنم!

به هر حال اگه امکان داشت امتیازمو حساب کنین که خیلی ممنونم، اگه هم نشد حداقل صحیحش کن و نمره م رو برام پخ کن.

سپاسگزارم جناب گابریل دلاکور که نمی شناسمت ولی یه حس عجیبی بهم میگه میشناسمت و قبلاً بال داشتی!



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۸
#10
گابریل دیگه بریده بود! نشست رو زمین و شروع کرد های های گریه کردن! الان گریه نکن کِی گریه کن. بعد همینطوری چون کسی نبود چیزی بهش بگه و آرومش کنی و دلداری بهش بده به پیروی از ضرب المثل «ناز کش داری ناز کن، نداری پاتو دراز کن.» و با توجه به این که ناز کش که هیچی، دسته بیل هم نداشت که با نگاه کردن بهش قوت قلبی بگیری پاشد یه فکری بکنه و خودش یه خاکی تو سر خودش بکنه.

در همین حین یهو یه صدای گرومپ از توی دفترش اومد!

گبی که از ترس کمربندش زیر گلوش پاپیون شده بود، پا شد بره ببینه توی این هیپوگریف تو هیپوگریف چه بلای دیگه ای سرش نازل شده!
آروم آروم به سمت دفتر رفت و چوبدستی ش رو از بغل گردنش کشید بیرون! البته ممکنه برای خواننده سوال پیش بیاد که چرا چوبدستی ش رو گذاشته بوده بغل گردنش. اینجاست که باید گفت خاک بر سرت خواننده. ندیدی 2 خط بالاتر کمربندش زیر گلوش پاپیون شد؟ خیلی ببخشید شاید من نباید این حرف رو وسط بند موجودات خطرناک بزنم، ولی هر کی نمیخواد دقیق این پست رو بخونه جمع کنه از این تاپیک بره!

همونطوری که آروم آروم به سمت دفتر می رفت، یه صداهایی از اونجا به گوشش می رسید. کمربندش رو صاف و مرتب کرد تا بتونه گردنشو دراز کنه و از لای در ببینه اون تو چه خبره! صحنه ی بس عجیبی بود! یک پیرمرد فرتوت وسط اتاق افتاده بود و اشک می ریخت. گابریل تا چشمش به اون پیرمرد پر حاشیه افتاد نه ترسید، نه هول کرد و نه خیالش راحت شد! بلکه تا مرز سکته رفت!

پیرمرد آن چنان خاک و خُلی بود که هر قطره اشکش تا میومد پایین تبدیل به گل و لای می شد و همه ی دفتر را غرق در گند کرده بود! حالا تمیز کردن دفتر هم به گردن گابریل بدبخت افتاده بود!

- میشه بگی تو کی هستی و اینجا چه غلطی داری می کنی؟!

پیرمرد یه نگاه پُر از حس به کفشم به گابریل کرد و گفت:
- می میری زر نزنی؟! تو اصلاً منو میشناسی؟!

گابریل که داشت رنگش از عصبانیت قرمز میشد سعی کرد به احترام بزرگتر خودش رو آروم کنه و گفت:
- نه پدر جان! ولی عله کبیر هم که باشی حق نداری بیای اینجا رو اینجوری به گند بکشی! ما الان به قدر کافی مشکل عدم پاکیزگی داریم. وایتکسمون هم اونقدری نیست که تو رو هم بندازم توش! اصلاً تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟ چرا اینقدر خاک و خلی ای؟

پیرمرد آهی کشید و گفت:
- من همونم که یه روز، میخواستم مدیر بشم! می خواستم بزرگترین وزیر اینجا بشم. آرزو داشتم برم تا به مدیریت هاگوارتز هم برسم، مرگخوار ها رو آتیش بزنم. تا به محفل برسم!

- هان؟!

- یعنی میگم من یکی از مدیران قدیمی بودم. از بس توی تالار یادبود ها بودم اینجوری خاک گرفتم! اسم من هست ماندانگاس فلچر کبیر! دزد دزد ها! شاه دزد ها! معروف به دانگ 8 دست یا دانگ اختاپوس! ولی حالا اومدم یه زیرشلواری از اینجا بدزدم که خوردم زمین و تابلو بازی در آوردم!

گابریل یک فکری کرد و گفت:
- والا پدر جان، تا اونجا که من می دونم شما توی تالار یادبود ها نبودی. اگه قبلاً مدیر بودی اصلاً به پشم آراگوگ هم حسابت نکردن! حالا هم قاعدتاً من باید دستگیرت کنم. ولی خب اینقدر داغونی که به لعنت مرلین هم نمی ارزی! نهایت کاری که می تونم بکنم اینه که قاطی این بچه مدرسه ای ها تو رو هم بفرستمت این اژدها رو تمیز کنی! کار سختیه برای سن شما. حاضری انجامش بدی؟

پیرمرد اشک توی چشم هاش حلقه زد و گفت:
- یعنی یه کار واقعی؟ یعنی من این فرصت رو دارم که دوباره بتونم مفید باشم! دوباره برگردم به دوران اوجم؟ دوباره کنار جادوگر ها و ساحره ها باشم؟ بیشتر کنار ساحره ها باشم؟ از جادوگر ها دور و به ساحره ها نزدیک تر باشم؟

- والا من که نفهمیدم چی میگی پدر جان! ولی اگه میخوای تا من دارم این کثافت کاریاتو اینجا درست می کنم برو تو بند و این مجارستانیه رو تمیز کن. فقط مواظبش باش خیلی وحشیه!

- نگران نباش بابا جان! من از همین وحشی درآمد زایی می کنم!

ماندانگاس رفت و رفت و رفت تا به اژدها رسید! تا اژدها شروع کرد به غرش و آتیش بازی و دیوونه بازی، دانگ دستش رو بالا برد و با عصبانیت گفت:
- یه لحظه صدا نکن ببینم! دلت میخواد پولدار بشی؟ دوست داری سال دیگه این موقع یه لونه توی بالا شهر داشته باشی و با یه پوزه کوتاه نروژی رل زده باشی؟ این لرد ولدمورت رو میبینی همه تو کفِشن؟ این 4 سال پیش مثل تو بود. اومد درست وایساد کار کرد، زیر مجموعه گرفت، پولاشو الکی خرج نکرد. الان برای خودش یه گروه داره. دلت میخواد اژدها حسابی بشی؟

اژدها اصلاً کلاً فلساش ریخت. طبق هیچ کدوم از معادلاتی که براش تعریف شده بود این حرفای دانگ منطقی نبود. ولی خب تسترال شدن توی اژدهایان هم پدیده ی نادری نیست و اتفاق می افته! پس سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و یه غرش حاکی از رضایت کرد!

- آفرین پسر خوب! پس بیا روی این برگه لیست اهدافت رو بنویس. این جزوه ی شرکتمونه که اسم شرکت هم «پچ مخک» هست. حالا تو که معنی ش رو نمیفهمی ولی این مخفف «پول چاپان ملت خر کن» هست که می تونه تو رو به همه جا برسونه. پس پاشو یه دوش بگیر و فلس هاتو مرتب کن و ناخن هاتو بگیر تا بریم اونجا حضوری پرزنتت کنن!

و همینطور که اژدها شروع به آماده شدن کرد، این بار گابریل که تمام مدت به دانگ خیره شده بود فلس هاش ریخت!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.