به نام هلگا!
فیل هافل هستم میزنم به فیل اسلایترین!همیشه یکی از مهیج ترین و جذاب ترین زمان های هاگوارتز زمان غذا بود. همه ی شاگردان دور میز های چوبی سرسرای بزرگ جمع می شدن و کار های مختلفی انجام می شد. چند وقتی بود که قلعه ی هاگوارتز زیر نظر سازمانی به نام «جادوگران» اداره می شد و قوانین عجیبی به این مدرسه ی قدیمی حاکم شده بود.
تا چند سال پیش همه ی دانش آموزان در سن یازده سالگی وارد و وقتی هجده سالشون می شد از هاگوارتز فارغ التحصیل می شدن. اما الان دیگه روال به این شکل نبود. یعنی وقتی توی زمان غذا به میز های گروه ها نگاه می کنی اصلاً نباید تعجب کنی که لرد ولدمورت کبیر، مرلین باستانی و جوجه پاتر ها رو توی یک سالن ببینی. حالا این که مافلدا هاپکرک هم جزو اعضای اصلی هیئت مدیره شده بود و توانایی این رو داشت که توی سر همه بزنه یه بحث جداییه!

اما این قوانین جدید باعث شده بود که هر گوشه و کنار سالن غذاخوری اتفاقات عجیبی در جریان باشه. از دوئل های کوچک بین گروهی گرفته، تا گروه مرگخواران که روزانه به عبادت لرد سیاه می پرداختند و حتی دانش آموزانی که دور از چشم مدیران نوشیدنی های آتشین می خوردن!
در این بین یکی از خلوت ترین و ساکت ترین میز ها متعلق به نوادگان هلگا هافلپاف بود! حالا جدای این که یه بنده خدایی هر چند دقیقه یک بار از جاش بلند می شد، دو تا قمه بالای سرش می چرخوند، چهارتا عربده می زد و دوباره سر جاش می نشست. اعضای هافلپاف هم دیگه عادت کرده بودن. کسی کاری به کارش نداشت!

ماندانگاس فلچر هافلی های کم سن و سال تر رو دور خودش جمع کرده بود، یک پیپ تپل قهوه ای رنگ گوشه ی لبش گذاشته بود و با شور و هیجانی زیاد همینطوری که به پیپش پک های سنگین میزد براشون خاطراتش رو تعریف می کرد:
- آره دیگه. گفتم میدی اون کیف لامصبو یا به زور بگیرم ازت؟ خوش نئارم برا یه کیف خون بریزم. یارو در اومد گفت مگه از رو نئش من رد شی! مام گفتیم خیالی نیست. اتفاقاً این چوبدستی ما زیاد ازش نور سبز میریزه بیرون!
- عمو یعنی کشتی ش؟

- نه بابا من که کاری نکردم. ولی گفتم که چوبدستی م خراب شده بعضی وقتا نور سبز از توش می پاشه بیرون!
در همین حین بود که پروفسور دامبلدور از سر جای خودش بلند شد و جوری دست هاشو باز کرد که انگار میخواد همه ی افراد توی سالن رو بغل کنه:
- فرزندان من!
- ما فرزند تو نیستیم پیرمرد گستاخ!
- فرزندان من به جز تام!
- مرتیکه بوقلمون ریش پشمکی! من فرزند تو نیستم! من اون زمانی که تو به هاگوارتز می گفتی نوشیدنی کره ای خودم جادو کشف کرده بودم! به من نگو فرزندم! می فهمی؟!
- فرزندان من به جز تام و مرلین و هر فرزند دیگه ای که نمیخواد فرزند من باشه!
ملت به سر کار خودشون برگشتن! نه به خاطر این که برای دامبلدور ارزشی قائل نیستن! اون که خب آره ارزشی قائل نیستن! ولی خب بالاخره یه گونی خیار هم که تکون می خوره صدا میده همه گوش میدن ببینن چه صدایی میده! بلکه برای این که می دونستن الان حداقل یک ساعت و نیم وقت دارن که تا دامبلدور داره در مورد عشق و نوع دوستی و این این مزخرفات حرف می زنه به کار خودشون برسن!
سر میز هافل دوباره یکی از بچه مچه های این گروه به دانگ گفت:
- عمو مگه شما عضو محفل ققنوس نبودی؟ مگه میشه کسی آدم کشته باشه ولی عضو محفل ققنوس باشه؟
دانگ که معلوم بود خیلی از این حرف خوشش نیومده بدون توجه به این سوال شروع به تعریف خاطره ی دیگه ای کرد:
- راستی براتون گفتم رفتیم وزارتخونه دزدی؟ رفتیم اونجا فک می کردیم یه رفیقامونو گرفتن! اما نگو ما رو کشیده بودن اونجا که یه گوی پیشگویی رو برداریم و بهشون بدیم! دو جین کاراگاه برامون اونجا کمین کرده بودن! ما هم شروع کردیم به جنگیدن! عه! بسه دیگه مرتیکه چرا اینقدر سقلمه می زنی؟!
ارنی در جواب عربده ی ماندانگاس با خونسردی گفت:
- برای این که دامبلدور داره در مورد تو حرف میزنه مردک! بهت سپردن که...
ناگهان همه شروع کردن به دست زدن و برای دانگ خیلی عجیب بود که چرا همه دارن به اون نگاه می کنن!
صبح روز بعد این دانگ بود که به همراه ارنی در حال حرکت به سمت محل نگهداری تسترال ها بودند. دیروز درخبری عجیب دامبلدور اعلام کرده بود که مسئول نگهداری تسترال ها ریق رحمت رو سر کشیده و حالا با توجه به این که رسم هاگوارتز این بوده که مسن ترین عضو گروه هافلپاف باید مسئول تسترال ها باشه، این افتخار به ماندانگاس فلچر رسیده!
ارنی نگاهی به دانگ کرد و گفت:
- حالا مطمئنی می تونی ببینیشون؟! خالی نبسته باشی دوباره؟
دانگ بدون این که نگاهش رو بر گردونه خیلی کوتاه جواب داد:
- وقتی گفتم میبینم یعنی می بینم دیگه! اصلاً خودت می بینی؟!
- نه نمیبینم! ادعایی هم ندارم می تونم این کارو بکنم! الانم فقط باهات اومدم چون حس می کنم یه جای کار می لنگه!
شپلق!با صدای بلندی که اومد ماندانگاس پخش زمین شد! در حالی که سعی می کرد خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس به نظر برسه بلند شد و لباس هاش رو تکوند.
- خب ارنی جان رسیدیم! این الان یکیشون بود که اومد شوخی تسترالی کرد! دیدی چقدر خوشگل بود؟ اوناهاش اون گوشه وایساده و داره برای خودش علف می خوره!
- مگه تسترال ها هم علف می خورن؟ تسترال ها گوشت خوارن! تو مگه نگفتی 3 سال سابقه نگهداری تسترال داری؟ پس باید اینا رو بدونی که!
دانگ سریع خودشو جمع کرد و گفت:
- ای بابا حرفایی می زنیا! تو خودت ظهر و شب گوشت بخوری دلت هوس سالاد نمی کنه؟ غذای گیاهی نمی خوری؟ نون پنیر سبزی ای، خیار گوجه ای، ماست خیاری چیزی؟ این بدبختا هم همینن!
- ببین دانگ اگه نمی تونی همین الان بگو. اینا وحشی ن میزنن ناکارت می کنن!
دانگ بی توجه به حرف ارنی به سمت محوطه ای که فکر می کرد تسترال وایساده رفت! اعصابش به شدت خرد شده بود از این که نمی تونه این کُره تسترال رو ببینه! اما خب چاره ای هم نبود. نمیخواست جلوی هم گروهی هاش کم بیاره.
برای این که اعصابشو یه کم آروم کنه پیپ ش رو در آورد و شروع کرد به دود کردن!
چند لحظه بیشتر نگذشت که صدای یورتمه ی تسترال ها فضا رو پر کرد! هر کدوم از یه طرف به دانگ نزدیک می شدن. اولین تسترالی که بهش رسید با سر ضربه ی خفنی به وسط سینه ی دانگ زد! دومی با جفتک به ماتحتش ضربه زد و سومی با بال هاش محکم به سر فلچر بدبخت کوبید!
چند ساعت بعد نگهدارنده ی تسترال ها توی درمانگاه به هوش اومد و چیزی دید که حقیقتاً گرخید! دو چشم با عینک نیم دایره ای از فاصله ای 10 سانتی متری بهش زل زده بودن!
- اووووو. برو کنار مرتیکه منحرف! چرا همچین می کنی؟!
دامبلدور عقب رفت. رداش رو مرتب کرد و گفت:
- فرزندم آخه هری خیلی از این کار خوشش میومد! گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی!

ماندانگاس سری تکون داد و گفت:
- اینم از شانس مایه!
دامبلدور لبخند گشادی زد و گفت:
- فرزندم شنیدم دور و بر تسترال ها توتون دود کردی! من فکر کردم می دونی بوی توتون تحریک آمیز ترین چیز برای تسترال هاست!
ماندانگاس دست و پاشو گم کرد و گفت:
- خب چیزه! نه اینه. من می دونستم. میخواستم بهشون بفهمونم رئیس کیه!

دامبلدور با یک لبخند دیگه به دانگ نگاه کرد:
- درد داری فرزندم؟ می دونم که داری. و این یعنی این که هنوز انسانی. این یعنی این که می تونی هنوز درد رو حس کنی!
چند دقیقه بعد دانگ در حالی که خون روی دست هاشو پاک می کرد از درمانگاه بیرون اومد و فقط به این فکر می کرد که در عوض الان دیگه می تونه تسترال ها رو ببینه!