مرگخواران دیوانه، در گوشه و کنار دارالمجانین پراکنده شده بودند. در گوشه ای، آملیا مشغول گفت و گو با دیوار بود و گاهی دیوار را در آغوش میکشید. سمتی دیگر، رودولف برای یک صندلی چشم و ابرو بالا پایین می کرد و اگر از کنارش عبور می کردی به وضوح صدایش را می شنیدی که می گفت:
-گفته بودم به ساحره هایی که شبیه صندلی راحتی باشن چقدر علاقه خاص دارم؟!
دراکو مالفوی، لامپ مهتابی درخشانی را در دست گرفته بود و با چشمانی که از شدت هیجان می درخشیدند ناگهان نعره کشید:
-منوی بابامه! بلاک میکنم! بلاک!
آملیا سوزان بونز که باری دیگر کلمه "بلاک" را شنیده بود دیوار را رها کرد و ناگهان فریاد زد:
-بلاااااااااک!
آملیا و دراکو با اشتیاق به یکدیگر چشم دوختند و بعد هر یک مشغول نعره زدن کلمه "بلاک" شدند تا متوجه شوند که صدای چه شخصی بلند تر است. وینکی که دستش به طرزی عاشقانه در هوا قفل شده بود، چشمان درشتش را رومانتیک جلوه داد و به سمت چپش خیره شد:
-میدونستم بالاخره عاشقم میشی داداش آنا! وای! منم همینطور عجیج دلم!
هیچکس نمیدانست "داداش آنا" چه شخصی است اما همه می دانستند که وینکی عاشق و دلباخته اوست! (اوه مای گااااد)
"چهار صبح فردا"
دارالمجانین در سکوت غرق شده بود. تمامی مرگخواران به خوابی عمیق فرو رفته بودند. تنها عامل شکسته شدن سکوت زمزمه های عاشقانه جن خانگی با خودش یا بهتر بگویم، داداش خیالی آنا بود.
-تو عخش منی! بعدا می بینمت موش موشی من! شبت شکلاتی!
وینکی بوسه ای را با افکتی بسیار عاشقانه و حال بهم زن برای داداش آنا (!) روانه کرد و سپس به سمت یکی از اتاق ها رفت تا بخوابد و در همان حین اتفاقات خیالی روزش را با خودش مرور کرد. اتفاقاتی که هیچ یک رخ نداده بودند. جن خانگی کوچک اندام بالاخره مقابل یکی از در ها متوقف شد و آهسته در را گشود و به آرامی درون اتاق خزید و پس از بررسی کردن اتاق، گلدانی را از روی عسلی واقع در گوشه اتاق برداشت و بوسه کوچکی به آن زد:
-شب به خیر مسلسل عزیزم!
سپس به سمت کاناپه رفت و روی زمین دراز کشید و بعد کاناپه را روی خودش انداخت تا به عنوان یک پتو او را گرم کند. شاید بالاخره آرامش و سکوت واقعا به دارالمجانین راه یافته بود اما این پایان ماجرا نبود.
طولی نکشید که خرناس های وینکی اتاق را پر کرد و شاید همین، دلیل آن بود که صدای غژ غژ در که حالا باز شده بود به گوش کسی نرسید. باریکه نور از میان در باز شده عبور کرد و روی صورت وینکی افتاد، اما طولی نبرد که با بسته شدن در، نور هم ناپدید شد.
برق خنجر در هوا دیده شد و شخص شنل پوش به درون اتاق خزید و آهسته جلو آمد. تیک عصبی داشت. این را از روی لرزش های ناگهانی اش میشد فهمید. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش، درون اتاق طنین انداخته بودند. دختر جوان ناگهان بالای سر جن خانگی زانو زد و خنجرش را بالا برد تا آن را درون مغز نداشته وینکی فرو کند که ناگهان...
-بیااااااا و پاتیل منو هم هم هم هم... حالا دس دس... دس دس...! دی جی سلسی تکنو!
سلستینا واربک، که حالا بندری میزد و خودش برای خودش میخواند بلافاصله روی تخت پرید و شروع به آواز خواندن و چرخیدن کرد. شخص شنل پوش، بار دیگر تیک عصبی را اجرا کرد و سپس با حرکتی نمایشی شنلش را از روی سرش کشید و با هیجان به وسط اتاق پرید...
-حالا دستا شله! شله شله! اون عقبیا چرا دس نمیزنن؟!
سلستینا که حالا ویبره می رفت، از روی تخت پایین پرید و به سمت دختر سرخ مو حرکت کرد و هر دو مشغول رقصیدن به شیوه ی جوادی(
) شدند. لی لی بار دیگر یک تیک عصبی را اجرا کرد و همانطور که پلکش می پرید ناگهان نعره زد:
-قطعش کن! الان میریزن تو جممون میکنن!
سلسی تکنو، ناگهان متوقف شد:
-جممون میکنن؟! کیا؟!
لی لی لونا هم ایستاد و به سلسی تکنو خیره شد:
-اصولا چی جمع میکنه؟! جارو برقی دیگه!
-جارو برقی؟!
-اوهوم!
-وا... اون که مو فر میکنه!
-چرا دروغ میگی؟! اون هم زنه که مو فر میکنه!
سلستینا اخم کرد و صدای ظریفش را بالاتر برد:
-اون ماکروویوه بی سواد!
-من بی سوادم؟!
چشمان تیک دار لی لی از اشک لبریز شدند و کمی بعد لی لی ناگهان سلستینا را در آغوش کشید:
-وای تو چقدر با محبتی! تا حالا کسی بهم نگفته بود بی سواد!
سلستینا که حالا به وجد آمده بود ذوق زده به لی لی لونا خیره شد:
-راست میگی؟! بی سواد!
-بازم بگو!
-بی سواد!
-دوباره!
-بی سواد!
"چند ساعت بعد"
-بی سواد!
-اوه مای گاد!
-بی سواد!
-وای مرسی! ^-^
سلستینا هر بار با ذوق بیشتری کلمه بی سواد را ادا میکرد و لی لی هم هر بار بیش از پیش خوشحال میشد که ناگهان صدای خمیازه ای، زنجیره کلمات بین لی لی لونا و سلسی را قطع کرد و هر دو آرام به سمت جن خانگی چرخیدند.
وینکی دستانش را روی چشمانش گذاشت و آنها را محکم مالید و سپس با صدایی خواب آلود گفت:
-شب به خیر! داداش آنا زنگ نزده؟!
سلسی تکنو ابروهایش را بالا برد:
-داداش آنا کیه دیگه؟!
-عشق منه!
دی جی سلسی دهانش را باز کرد تا با صدای ظریفش کلمه ای نثار وینکی کند که ناگهان لی لی فریاد بلندی کشید:
-کوسه پرنده! برو پایین!
سلسی تکنو زیر تخت شیرجه زد تا از پر معلق در هوا که به آرامی روی زمین فرود می آمد، در امان بماند. وینکی هم جیغ زنان به زیر کاناپه هجوم برد. سلسی با نگرانی به لی لی لونا که کنارش زیر تخت جا گرفته بود و پلک چشم سمت چپش می پرید خیره شد:
-ما کجاییم؟!
دختر سرخ مو با ناباوری عجیبی به سلسی خیره شد:
-یعنی نمیدونی؟!
-نه!
-ما توی جنگل عاموظونیم!
دی جی سلسی با حیرت به لی لی خیره شد و دختر سرخ مو بار دیگر خنجرش را بیرون کشید:
-باید بریم! قبل از اینکه اون تمساح دورگه دوباره پیداش بشه!
دو دختر و یک جن خانگی مونث به دنبال یکدیگر از اتاق خارج شدند و هیچکدام از آنها نوشته بالای تخت لی لی لونا پاتر را نخواند که روی آن درشت نوشته شده بود:
"توهم، گم شدن در جنگل عاموظون"