بسمه تعالی
سوژه جدید:- بابا جان مطمئنی این درست کار می کنه؟
- آره پروف، مغازه داره می گفت معجونش عین ساعت کار می کنه!
دامبلدور نسبت به معجونی که مانند ساعت کار می کرد حس خوبی نداشت، خصوصا اگر آن معجون معجون صاف ایستاندن قاچ هندوانه بود.
بووووووووم!دامبلدور حق داشت.
ساعتی بعد:چندین نفر با سر و صورت سیاه و لباس هایی پاره و دوده گرفته روی جدول مقابل مکان سابق خانه شماره دوازده گریمولد نشسته و با چهره ای مغموم به گودال عمیقی که دود از آن برمی خواست خیره شده بودند.
- همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- هووم، می گم کسی چیز میزی تو جیباش نئاره، گوشنمه.
- بیا، هی دستور بده، هی بگو گشنمه، هی من رو کم کار و بی کفایت نشون بده، هی به من ظلم کن!... بیا این مونده. مرلین منو ببر بلکه اینا قدر منو بدونن.
ماتیلدا پس از آه و فغان بسیار قاچ هندوانه را از جیبش در آورد و کنار هاگرید گذاشت.
پخ!
- هنوزم واینمیسته! ای مرلین...
- خوتو ناراحت نکون آبجی.
هاگرید این را گفته و ضربه ای به شانه ماتیلدا زده و دلداری اش داد.
شکسته شدن شانه ماتیلدا چیزی از ارزش های او کم نمی کرد.
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- اِه... می بینید ناهید چه قدر از خونه خراب شدن ما غمگینه!
- آملیا، می شه اون تلسکوپ رو از تو چشمم در بیاری... کسی شِکَر داره؟
- شکر؟
سوجی شانه ای بالا انداخت:
- فعلا که دارم زیر آفتاب می پزم، یه خورده شکر می زنم تا بعد بتونم به شکل مربا به حیاتم ادامه بدم.
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
- بابا جان، بابامون رو درآوردی اینقدر اینو گفتی دیگه، فهمیدیم.
دامبلدور این را گفته و دست به زانو زد تا که برخیزد.
- آآآآخ! کمک! در راه روشنایی! کمک کنید!
- عه! پروف زشته! ما هنوز یه مقداری پول و آبرو داریم، اصلا می ریم کار می کنیم. یکی از کلیه های گاد رو می فروشیم.

-دِ. عه!
- ساکت گاد. من خودم سر چهارراه گل های پارک رو می فروشم، اصلا تلسکوپ آملیا رو... بدش ببینم!

- مال خودمه! نمی دم.
- بابا جان... کمرم گرفته بود فقظ.

پیرمرد با تلاش بسیار کمرش را صاف کرده و رو به محفلیون كرد، نسیم خنکی که می وزید ریش دوده گرفته اش را به اهتزاز در آورده بود و چشمانش از پشت عینک شکسته، چنان می درخشید که هر بیننده ای محسور آن می شد.
- خونه ما ترکیده! به خاک سیاه نشستیم! کلا به اندازه یه وعده غذا هم پول نداریم! اما اینا دلیل نمی شه که احساس بدبختی بکنیم!
-همیشه می دونستم هکتور بالاخره یه روز زهرش رو به محفل می ریزه.
پیرمرد با سرعتی شگرف جورابش را درآورده و در دهان آدر فرو کرد.
- خیلی خب! حالا همگی پاشید برید و هر چیزی که فکر می کنید واسه دوباره ساختن خونه گریمولد به درد می خوره بیارید! ما خونمون رو دوباره می سازیم و عزّت و شکوهمون رو دوباره احیا می کنیم!