یکی بود، یکی نبود. غیر از مرلین، دامبلدور هم بود! در یک مکان هاگوارتز به نام "پشت تخت آملیا در تالار هافلپاف"، دختری بود به نام "آملیا"، که قصد داشت برای دیدن دوست فشفشه اش، به "مغازۀ بورگین و بارکز" برود؛ چرا؟ شرح نامه در ذیل آمده است:
" سلام آملیا. هنوزم با ستاره ها حرف میزنی؟
ام... یه کم تند رفتم اما دلیل داشتم! چون ساحره نیستم که اسمایلی متحرک بذارم، مجبورم از این ایموجی های تلگرام و وایبر و اینا استفاده کنم، میدونی که! ولی یه خبر خوب دارم!
از همون ستاره ها کمک بگیر، یه جوری از هاگوارتز جیم شو و بیا مغازۀ بورگین و بارکز! یه سری مورخ و منجم جمع شدن و قراره فردا، بحث های مهمی بکنن. از قرار معلوم، میخوان به یه جای عجیب برن که اسمش از خودش عجیب تره! بهت هم اسمشو نمیگم تا نری تو اینترنت سرچ کنی پیداش کنی!
امضا:
دوست فشفشه!"چگونه؟ آملیا پشت در، منتظر لفت دادن اعضای هافلپاف از
گروه تالار عمومی بود تا فرصت آپارات کردن گیر بیاورد؛ رز رفت... رز رفت... گیبن رفت... رز آمد...
- وا! چرا اینجوری میشه؟!
کمی بیشتر منتظر ماند؛ و به یاد آورد که بدلی برای خودش نساخته. بنابر این مشغول خواندن کتاب طلسم هایش شد:
- زیبا سازی؟ مگه داریم؟ از این زیبا تر؟!
خوش صدایی... اونوقت دیگه رودولف ولم نمیکنه که! اینهمه کمالات!
ستاره ها میگن این یکی عالیه!
و شروع به خواندن کپشن ورد کرد:
- این طلسم یک کپی، دقیقا عین خودتون درست میکنه، منتها از نظر ظاهری! اون هم فقط به مدت بیست و چهار ساعت! تازه کپی هم بسیار تودار و گوشه گیره؛ خب... اشکال نداره، کسی نمیفهمه کپیه!
کِی؟ چند دقیقه ای که از اجرای طلسم و تست آن گذشت، آملیا متوجه شد که دیگر نیمه شب شده و وقت رفتن است. کیف و بند و بساطش را برداشت و تلسکوپش را زیر ردایش جاسازی کرد و همینکه در خوابگاه باز شد...
- پارتی نیمه شــــــــب!
-
برخلاف انتظار آملیا، همه در وسط تالار جمع شده و نخوابیده بودند؛ به جز رودولف و جسیکا که البته آنها هم خواب نبودند، منتها در وسط تالار جمع نشده بوده و اعتصاب خواب کرده و گوشۀ تالار کز کرده بودند.
- پس... من میرم جنگل ممنوعه... تا...
- جنگل چرا ممنوعه؟! میگیرن ناظرا رو یقه! نمیشه!
باید به فکر راه دیگری بود...
کجا؟ مغازۀ بورگین و بارکز؛ پس از جردادن هافلی های خائن به محفل به جز رز! با کی؟ دوست فشفشه!
- سلام لیا! اومدی بلاخره!
از آنجا که این سوال قبل از (کِی) جا ماند، هم اکنون اضافه میکنیم! کی؟ مجموعۀ متناهی A و B جماعت مورخ-منجم، همه دور هم جمع بودند و دررابطه با رفتن به یک مکان مهم، از نظر تاریخی و نجومی صحبت میکردند و در همین لحظه بود که آملیا هم سر رسید.
- ببین داش، ما اَ اول قرار بود چـــی؟ بریم جیجن ایزتا!
- برادر من، وقتی نمیتونی اسمشو تلفظ کنی، چه اصراری بر رفتن داری؟!
- خب لیا... اینا قراره برن... لیا؟
آملیا که با فرمت ذوق باب اسفنجی طوری، به گروه منجمان نگاه میکرد، متوجه مخاطب قرار گرفتن توسط دوست فشفشه نشد...
- ببینید، آقایون، داداشام! گفتَه باشم! جیجن ایزتا واس ماس، ینی کلیش واس ماس! باس بریم اونجا!
این بکش و آن بکش! بزن بزنی در نگرفت؛ بلکه هردو طرف، سیگاری در دهان نهاده و کشیدند! منظور، این کشیدن است. آملیا که از نگاه کردن باب اسفنجی طور به منجم بغل دستش، خسته شده بود، به سمت دوست فشفشه برگشت و پرسید:
- قضیه چیه؟ میخوان کجا برن؟
- خواستم اینجا بهت بگم، که اسپویل نشه! مورخا دوس دارن برن چیچن ایتزا ولی منجما میگن قله اورست!
-
قله اورست چرا؟!
- خب عزیز من، کشوندمت اینجا که...
- ستاره ها میگن چون قله نزدیکتره به آسمون!
-
پس از چند دقیقه پک زدن به سیگار، دوباره بحث ها بالا گرفت:
- جیجن ایزتا!
- قلّۀ اورست!
- جیجـ...
- چقد ساحره! :droll:
از آنجا که جماعت ساحره و جادوگری که به رودولفیان عادت نداشتند، به گونه درحال افزایششان حساسیت داشتند، تصمیم به گریز گرفتند و از آنجا که قلۀ اورست بسیار مرتفع بود و احتمالا نمیتوانستند به موقع فرار کنند، پس به همان چیچن ایتزا رفتند!
چیکار؟ گشت و گذار، دوئل، هاگوارتز! البته هاگوارتز، قید مکان بود.
ده امتیاز از گریفندور!- خب، لیا! به نظرت چجوره؟
- قله اورست بهتر بود!
راهنمای چیچن [
] به سمتشان رفت و شروع کرد به زدن آن حرفها که حوصله ملت را سر میبرند؛ باشد که رستگار شوند و دیگر حوصله سربر نباشند! در همین میان، گچی را برداشت و به سبک مودی ای در فیلم جام آتش، به سمت آملیا و دختر فشفشه پرتاب کرد.
- اند کن هیِر انی سوند این هیز کلس!
- اگه میدونستم اینجا کلسه، قبلش یه مطالعه ای میکردم!
راهنما که آملیا را برخلاف آرمان هایش دید، با عصبانیت فریاد زد:
- برو مدیر رو بیار!
و انگشت اشاره اش را به سمت دختر فشفشه گرفت. آملیا زیر گوشش گفت:
- ظاهرا این معلمی، چیزی بوده که الان اینجوری رفتار میکنه!
حرص راهنما، بدجور درآمد و دست به چوبدستی شد.
- برین کنار! منو متوقف نکنین! میخوام پدرشو در بیارم!
- آغا کسی جلوتو نگرفته که!
مرد از خجالت، آب شد و توی زمین رفت؛ اما بخاطر قانون پایستگی آب، ناچارا از حالت آبی درآمد. رو به آملیا کرد و به رسم دوئل بازان، چوبدستی اش را جلوی صورتش گرفت. سپس دور آملیا چرخید و چرخید و چرخید و...
- ریداکتو! آخیش، داشت خستم میشد!
راهنما هم کم نیاورد:
- اکسپلیـ...
- فکر کنم با آریانا اشتباه گرفتی خودتو! یا هری پاتر!
و بازهم پوکر. باید طلسمی پیدا میکرد که آملیا نتواند ایراد بگیرد و پدر حسابی ای هم از او در بیاورد.
- پس، بگیر که اومد! وینگاردیوم له ویوسا!
اما تنها تغییری که ایجاد شد، پرواز چوبدستی آملیا به سمت بالا بود. رو به چوبدستی گفت:
- چیکار میکنی؟ چرا چوبدستی رو پرواز دادی؟!
- چون اکسپلیارموسم هنوز باز بود!
- من با ستاره ها حرف میزنم، این با چوبدستی حرف میزنه!
کمی از گفته شدن این حرف توسط آملیا نگذشته بود که همه - اعم از منجم و مورخ - شروع به خندیدن کردند. راهنمای موزه که چیز خنده داری نمیدید، اما چون همه داشتند آملیا را مسخره میکردند، او هم شروع کرد به هار هار خندیدن؛ به طوریکه بر اثر این خنده هایش، چوبدستی آملیا شکست... و همچنین، کاسۀ صبر آملیا را!
فردای آن روز، روی میز ناهار هاگوارتز، پس از آمدن جغد ها و آوردن نامه ها و روزنامه هانقل قول:
تیتر اخبار: شکستن سر عده ای مورخ و منجم، و دیوانه شدن آنها!
آملیا، بلافاصله پس از خواندن تیتر، روزنامه را کنار گذاشت.
- حقشون بود!