۱-غروب بود و بچه ها خسته و کوفته از کلاس ها باز می گشتند. اکثر آنها به سمت تالار گروه یا سرسرا می رفتند ولی اما دابز بر خلاف بقیه بچه ها، به سمت برج نجوم می رفت; زیرا پرفسور خالی از او خواسته بود تا کتابش را از برج نجوم بیاورد.
برج نجوم در با صدای جیر جیر بلندی باز شد و اما خیلی آرام وارد کلاس گشت. او کمی اطراف را نگریست و به فکر فرو رفت.
- پرفسور گفتن گذاشتنش تو قفسه... ولی ای کاش می پرسیدم گذاشتن تو کدوم قفسه!
اما قفسه ها را از نظر گذراند; چقدر زیاد بودند! او شروع کرد به برسی چیز هایی که داخل قفسه ها بود.
- کتاب... کتاب... کتا... این چیه دیگه؟
ناگهان چشمش به تلسکوپی نسبتا کوچک افتاد. تلسکوپ نقره ای با پایه های طلایی رنگ. اما به خاطر نمی آورد که تلسکوپی به این کوچکی دیده باشد.
- یعنی این ماکته؟
- نه! کاملا واقعیه. تلسکوپ جادویی مدل جدید!
اما به پشت سرش خیره شد، پرفسور بینز در حالی که از دیوار بیرون می آمد لبخندی به اما زد.
- می بینم که جذب تلسکوپ های جادویی شدی اما! دوست داری بدونی اینا چه فرقی با بقیه دارن؟
- بله پرفسور! خیلی مشتاقم که بدونم.
- چه جالب! آخه منم همین الان دو سه تا جزوه راجع تلسکوپ های جادویی پیدا کردم، که می خوام بهت بدم تا بخونی!
- جدی میگین پرفسور؟
- معلومه که جدی می گم. بیا فعلا این ها رو بگیر، بعدا راجع قیمت جزوه ها هم صحبت می کنیم... من الان یه کاری دارم باید زودتر برم! تا بعد.
- خداحافظ پرفسور!
پرفسور بینز دوباره از داخل دیوار رد و از کلاس خارج شد. به محض خروج پرفسور از کلاس، اما شروع کرد به خواندن:
-
کاربرد تلسکوپ های جادویی در دنیای جادوگران.امروزه اکثر جادوگران و جادو آموزان برای دیدن ستاره ها از تلسکوپ های جادویی استفاده می کنند; این تلسکوپ های جادویی بر خلاف تلسکوپ های معمولی قابلیت های ویژه ای دارند، مانند:
قابلیت تشخیص جنس خاک هر سیاره یا ستاره، وجود آب یا موجودات فضایی، تشخیص میزان عمر یک ستاره یا سیاره، تشخیص زمان تولد و پیدایش آن.
قابلیت هایی مانند کوچک شدن و تغییر رنگ. دریافت امواج فضایی یا ردیابی موشک های مشنگی، قدرت دید بسیار بالا که به این موضوع در کتاب...
- وای کتاب!... داشت یادم می رفت که اون رو برای پرفسور خالی ببرم.
اما از خواندن دست کشید و جزوه را در کیفش گذاشت; که ناگهان چشمش به کتاب مورد نظر افتاد.
- عجب شانسی! پیداش کردم.
او کتاب را از داخل قفسه برداشت و با لبخند از کلاس بیرون رفت.
۲-
تعمیر کار در حالی که زیر لب غر می زد و از زمین و زمان گلایه می کرد، به راهش ادامه داد.
- ای بابا پس این در کجاست؟! خسته شدم از بس دنبال در گشتم. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ یکی بگه من وسط بیابون به این بزرگی چی کار می کنم؟
- دنبال در... می گردی دیگه!
تعمیر کار با ترس و لرز به سمت صدا چرخید.
- چیه؟... چرا اینجوری... نگاه می کنی!؟ تا حالا... آدم فضایی ندیدی؟
- یا مرلین! آد... آدم... فضای... فضایی!
تعمیرکارکه به لکنت افتاده بود، آب دهانش را به زور قورت داد.
- سرابه دیگه؟ بگو سرابه!
- نیست!... تا اونجا که من... می دونم... سراب نیستم!... حتی تو هم... سراب نیستی!
تعمیر کار چند باری پلک زد و دوباره به موجود سه چشم خیره شد. پشت سر آن موجود سفینه ای بزرگ قرار داشت که نصفش در خاک فرو رفته بود. موجود فضایی به سفینه اشاره کرد و گفت:
- باید... درستش کنی!... وگرنه، اجازه... نمی دم... جایی بری تعمیرکار!
- من نمی تونم... من نمی تونم درستش کنم!
- چرا، خوب... می تونی!.. حالا بیا درستش کن.
تعمیرکار خواست فرار کند اما موجود فضایی محکم بازویش را گرفت و او را به داخل سفینه برد.
3-رکسان که زانوهایش را در آغوش گرفته بود، به اطراف خیره شد. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و چیزی در آن تاریکی، دیده نمی شد.
- عجب جای خوبیه واسه قایم شدن!... ولی... ولی حیف که یکم بوی بد میده و...
هنوز حرف رکسان به اتمام نرسیده بود، که فردی در را باز کرد و چیزی را روی سر رکسان انداخت; سپس دوباره در را بست.
- ایش!... این چی بود؟
او دستش را به سمت موهایش برد و چیزی را که فرد روی سرش انداخته بود، برداشت.
- چندش آوره!... پوست موز،خیلی... خیلی چندش آوره!
در همین موقع زمین شروع کرد به لرزیدن و رکسان به این طرف و آن طرف پرت شد.
ماشین حمل زباله، آخرین سطل را هم بلند و محتویات درونش را خالی کرد; سپس به سمت خارج از شهر راه افتاد.
سلام. من کامل متوجه تکلیف سوم نشدم، اگه اشتباه نوشتم بگین دوباره بنویسم.
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!