هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۳۶:۴۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
از جایی که فکرش هم، زمان رو متوقف میکنه🌚
گروه:
مـاگـل
پیام: 29
آفلاین
(بچه ها واقعا شوکه شدم چون داشتم داستان برگشت هلگا به هاگوارتز با زمان برگردان رو می‌نوشتم عجیب ذهن منو خوندید🥺✨)

_کمی آنطرفتر(محل تولد هلگا)
بعد مدتها دوری از خانواده هلگای جوان تصمیم گرفت که برای چند دقیقه ام که شده آنها را ملاقات کند،او در چشم بهم زدنی با یک تله پورت ساده دم در خانه اش ایستاده بود ؛عجیب بود خانه داغون بنظر می‌رسید و عجیب تر این بود که چراغ اتاق هلگا روشن بود!
هلگای جوان کنجکاو شد چوبدستی را بدست گرفت و به سمت در خانه رفت(در باصدای قیژ بدی باز شد)هلگا آرام به داخل خانه رفت ولی هیچکس آنجا نبود!هیچکس هیچکس!پس تصمیم گرفت به طبقه ی بالا که چراغش روشن بود برود راه پله ها صداهای عجیب و غریبی داشتند انگار داشتند از دلتنگی ناله میکردند هلگا آرام در اتاق را باز کرد و یک زن با موهای ژولیده خاکستری پشت به او رو به روی پنجره ایستاده بود!
_هلگا بالاخره اومدی؟(صدا پیر و خسته)
_بله،ولی شما کی هستید؟(چوبدستی را محکم در دست میگیرد که بتواند سریع واکنش نشان دهد)
_هلگا منم, منو نمیشناسی؟؟(به سمت او برمیگردد)
_آشنایی اما نه،نمیشناسم تو کی هستی؟؟اینجا چیکار میکنی؟خانوادم کجان؟
_منم هلگا،هلنا خواهر کوچیکت(با چشمان خسته به هلگا زل میزند)
_هلناااا!!! امکان نداره اون از من جوونتره الان تقریبا باید هنوز۱۵سالش باشه ولی تو!تو حداقل صد سالته!
_هلگا یادت نمیاد؟
_چیو باید یادم بیاد تو دروغ گویی دیگه برو بیرون،بگو خانوادم کجان؟
_هلگا یادته یه عروسک خرگوش با چشای قرمز داشتم ولی چون ازشون میترسیدم برام رنگشون کردی؟زرد شدن چشماش و وسطشون یه قلب کوچیک بنفش کشیدی؟
_(با تردید)از کجا معلوم این و حتما دیدی عروسکو دیدی یه چیز جدید بگو
_ممکنه عروسک رو دیده باشم اما نمیتونستم نوشته زیر پاپیون صورتیشو که اسم منو گلدوزی کرده بودی ببینم:)
_(با ناباوری به سمت او میدود)چی؟؟چطور امکان داره ؟چرا اینجوریی شدی؟مامان کجاس؟بابا چیشده؟
_(خسته روی تخت مینشیند)آهههه،هلگا چطور از یاد بردی؟یه زمان برگردان پیدا کردیم باهم یادته مگه نه ؟
_آره با هم رفتیم به آینده در حالی که این کار قدغن بود! ولی ما زود برگشتیم دیگه
_نه هلگا ما برنگشتیم!فقط من برگشتم:) وقتی زمان برگردون داشت برمیگشت تو ازم دور بودی هرچی دویدم بهت نرسیدم:)تو هیچ وقت برنگشتی!
_امکان نداره!آخه من هیچی یادم نیست!
_درسته هلگا سالها تلاش کردم به زمانهای زیادی رفتم ،ولی بازم پیدات نکردم💔مامان و بابا همیشه اینجا منتظرت نشستن،هلگا ما تمام عمرمون رو منتظر برگشتن تو بودیم🥲چرا اینقدر دیر برگشتی؟
_هلنا(بغض میکند)مامان!م م ممممم ممماممان وب ببب بابا کجان؟
_اونا دیگه اینجا نیستند واسه همیشه مارو ترک کردند:)
_(زیر گریه میزند)نههه نههههههههه نمیشهههه ممکن نیست چطوری؟؟؟من نمیخواستم دور بشمم!نننننه ماماننننم!بابااااااا،خواهر قشنگم و نگاه کن چقدر پیر شده😭
_هلگا گریه نکن خواهش میکنم زود برگرد خونه !هلگا تو هنوز لباسی. رو پوشیدی که وقتی باهم رفتیم به آینده تنت بود!تو هلگای گذشته تو آینده ای زود برگرد خونه !برو و راه خونه رو پیدا کن نزار بعد مرگ همه برگردی خونه برو و زود بیا اینجا پیش ما💔
(هلگا خواهرش را بغل میکند و بعد سریع یه سمت در میدود ولی ناگهان برمیگردد)
_هلنا اینجا ،توی این عصر که هستیم از کجا میتونم زمان برگردان بگیرم؟تو یکیشو نداری؟
_نه متاسفانه وزارت سحر و جادو اون رو ممنوع کرده
_پس چطور باید پیداش کنم!؟
_شنیدم یکی توی هاگوارتز هست، برو و پیداش کن
_هاگوارتز!؟اون دیگه کجاست!؟؟
_معروف ترین مدرسه جادوگری این عصره!میدونستی یکی از بنیانگذارای هاگوارتز تویی!؟
_من؟عجیبه!من پیداش میکنم هلنا ،برمیگردم پیش شما!
با عجله به سمت بیرون میدود و فکر میکند
_ هاگوارتز!اون دیگه چطور جاییه! یه مدرسه که من تاسیس میکنم!به من نمیخوره اینکارا!
توی راه در حال دویدن فکر میکند که هاگوارتز را کجا میتواند ساخته باشد؟یعنی این مدرسه چطور جایی شده؟الان چه تاریخی است؟دنیا چقدر تغییر کرده؟آیا دوستانش هنوز زنده اند؟(زنی با لباس های عجیب وارد میشود)
_ببخشید خانم!
_(زن با تعجب بخاطر لباسش به او نگاه میکند)بله!
_هاگوارتز کجاست؟شما میدونید؟
_هاگوارتز!یه مدرسه جادوگری تو اسکاتلنده ولی خب دوره از اینجا!
با سرعت میدود و با تله پورتی دیگر در ایسگاه قطار روبه روی سکوی نه و سه چهارم ظاهر میشود!
_این چیزای آهنی دیگه چه کوفتیه چرا اینجا اینقد شلوغه!؟؟ببخشیدد!آقا!میدونید هاگوارتز کجاست؟
_(با تردید و تمسخر)هاگوارتز دیگه چیه؟مسخرم کردی؟
مرد میرود و هلگارا با کلی سوال جا میگذارد چرا مردم اینقدر دیوانه بنظر میرسیدند؟
_دخترجوون میخوای بری هاگوارتز؟
_(با هیجان برمیگردد)بلههه شما میدونید کجاست؟؟؟
_دنبالم بیا و اینجا بین ماگل ها نمیتونی آدرس هاگوارتز رو پیدا کنی!
_ممنون خانم!(اورا دنبال می‌کند و از دیوار رد میشود با شگفتی به همه چیز نگاه میکند)
_بهتره به هرکسی نگی دنبال چی میگردی ماگل ها یکمی خطرناکن اینجا اینور سکو همه جادوگرن میتونس همه چیزو ازشون بپرسی ولی به هرحال توصیه من اینه که مردم کمتر در موردت بدونن(بدون هیچ حرفی بی وقفه میرود)
_ممممم نون, نزاشت حتی تشکر کنم
حالا چطوری باید برم اونجا؟؟؟
صدای بچه هایی که سوار قطار میشدند را میشنود!+بچه ها سوار قطار شید وگرنه جا میمونیم
-وای نمی‌دونید چقد هیجان دارم واسه دیدن هاگوارتز
بین صدای جمعیت این کلمات نظر اورا جلب میکند پس باید سوار آن اسب آهنی بظاهر قطار میشد!تا به مدرسه مورد نظرش برسد!دنبال همان بچه ها را گرفت و رفت توی قطار عجیب و غریب و شگفت انگیز بود همه چیز عوض شده بود!هلگا توی زمان گم شده بود ولی حتی متوجه نشده بود!
توی یکی از کوپه های خالی نشست و تا آخر مسیر چشمهایش رابست تا بیشتر از این گیج نشود
صدای سوت قطار و سروصدای بچه ها که با ذوق به سمت قایق ها میرفتند راشنید او هم دنبال آنها رفت! و با چند قایق همگی به قلعه ای بزرگ که آنرا هاگوارتز مینامیدند وارد شدند
جلوی در مردی با ظاهر ژولیده و پیر همه راه جمع کرد
_از دست شما بچه های بی نظم!میدونید که هفته پیش همه اومدن!چرا دیر اومدید مدرسه!؟شما ۱ ۲ ۳خب ۱۰نفر خیلی بی انضباطیت اگه قدیم بود شکنجه اتون میکردم حیف که...
برید توی سالن تا ببینیم چیکار باید کرد!چند نفرتون سال اولییه؟
(سه نفر به علاوه هلگا دست بالا بردند)واقعا که!!!بیاید دنبالم تا بعد ناهار مشخص کنیم چه گروهی باید باشید!!
هلگا که هیچ پیش زمینه ای از این ورودی و گروه نداشت دنبال پیرمرد با سکوت رفت تا نشستند سر میزهایی که جا داشت ناگهان...
_((به داستان برمیگردیم))
_غوللل !!غوووللللل
مردی از هوش رفت چند نفر رفتند به سمت جایی که مرد به آن اشاره میکرد!!حمام هافلپاف!!این اسم فامیل هلگا بود!!!!پس دنبال اساتید راه افتاد تا شاید بتواند سر نخی پیدا کند!!
آرتمیسا و جسیکا جلوتر از هلگا به سمت حمام عمومی هافلپاف میدویدند
_جسیکا فک میکنی اینا مربوط به ننه جونه؟
_آره مطمئنم بخاطر زمان برگردان ننه هلگاس
هلگا که داشت اسم خودش را به عنوان یک مادربزرگ میشنید جا خورد و داد زد
_هی شما دوتا!به چه جرعتی به من میگید ننه؟بعدم از کجا میدونید من زمان برگردان لازم دارم؟ها؟
جسیکا و آرتمیسا بهت زده به سمت هلگای جوان برگشتند!
_تو؟!مگه ننه جون تویی؟دلیل نمیشه هرکی هلگا باشه ننه جون باشه!؟مگه نه جسیکا!
_حق با آرتمیساس !
_من شما دوتا رو نمیشناسم ولی من هلگا هافلپافم! دفعه آخره منو ننه صدا میزنید!
_(با دهان باز)چی؟؟؟تو واقعا ننه جونی؟؟هلگا؟؟؟هافلپاف؟ممکن نیست ؟!چطوری جوون شدی؟!اینجا چخبرهههه !!!آرتمیساا توام داری میبینی چیزی که من میبینم!این داره سر به سرمون میزاره نه؟؟
_فک نکنم جسیکا!همه چیز خیلی عجیب شده و حضور هلگا اینجا اصلا دیگه بهم شوک وارد نمیکنه؟!هلگای عزیز واقعا خودتی!!؟چطوری از اینجا سر درآوردی!؟؟
_نمیدونم ،فقط میدونم یه زمان برگردان دستم بود وبعد یهو تو یه عصر دیگه بودم لعنت بهش !حالا تو یه مدرسه ام که یکی از موسساش بودم و الان بهم میگن ننه جون!خیلی عجیبه این جا میخوام برگردم خونه واقعا!؟
_پس بیا بریم سمت حموم تا ببینیم قضیه چیه و چطوری باید بگردی خونه ننه جون!اووو ببخشید هلگا!اسمتو بگم بی احترامی نیست؟
_نه فقط بیا بریم
به سمت حمام دویدند....


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۱۸:۲۴ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
همه دور میز برای صرف شام نشسته بودند.
لورا که فنجان قهوه ای را سر میکشید یکی از پروفسور ها با ترس و لرز وارد سالن شد.
دامبلدور و بقیه ی پروفسور ها با تعجب و تردید به ان نگاه میکردند.
_ای واییی کمک کنینننن ای واییی غولل!!! غوللل!!!ابر غول حمله کردههه!!!!
قهوه پرید گلوی لورا و به سرفه افتاد. درحالی که جسیکا و ارتیمیستا محکم پشت لورا را میزدند پروفسور ترسو ادامه میداد.
_اون توی حموم عمومی هافلپافههههه!!!ای واع.....
و قش کرد.
همه با ترس و لرز به همدیگر نگاه میکردند.و ناگهان صدای جیق و همهمه ی فوق العاده زیاد و گوش خراش به گوش رسید همه اینطرف و انطرف میدویدند که یک دفعه پروفسور مک گوناگل گفت:«سااااااکت!!.بچه ها از جاتون تکون نخورین.
هاگرید تو حواست به بچه ها باشه منو بقیه ی پروفسور ها هم میریم سراغ غول
پروفسور ها با عجله رفتند.
همه ی بچه عا زیر میز پناه گرفتند.
(انگار زلزله اومده😂🙄)
ناگهان لورا خیلی سریع یواشکی با سرعت به سمت بیرون دوید!!!!
جسیکا محکم به شانه ی ارتیمیستا میزد و ارتیمیستا هم از شدت ترس این خیالش نبود.که یک دفعه جسیکا سیلی محکمی به گوش ارتیمیستا زد.ارتیمیستا جیغ بلندی زد و. گفت:«هی چیکار داری میکنی برای چی منو میزنی؟
جسیکا:«اصن حواست هس؟لورا فرار کرد!!!
ارتیمیستا:«چچ....چ.. چییی؟؟؟
و سریعا دوید و به سمت بیرون رفت.
جسیکا:«کجا داری میرییی؟
ارتیمیستا:«دارم میرم دنبالش پس منتظر چی هستی بیا دیگهه.
و ان دو به سرعت دویدند که ناگهان....
هاگرید:«هی هییی شما دوتا کجا دارین میرین؟؟؟
ارتیمیستا:«خخ...خ.. خب راستش....عممم
جسیکا:«داریم میریم خوابگاه خخ..خ.. خب دیگه خدافظ.
هاگرید:«چی نه وایسین ببینم.
ارتیمیستا در حالی که میدوید گفت:«بچه
های هافلپاف سر هاگریدو گرم کنیننننن.
اعضای گروه هافلپاف همگی محکم هاگرید را هل دادند و ان دو هم رفتند.........


ادامه دارد.....✨


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۶:۵۸ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
آرتمیسیا صبرش تموم شد: دوساعته داريم قصه ميگيم كه تازه بگي نقشه چيه؟ نقشه ما فعلا تو و بانوي خاكستري اين... جوريكه ننه هلگا ميگفت يه چيز وحشتناك رو بايد بگه فكر كنم بايد عجله كنيم تا بتونیم نجاتش بدیم.

در راهروهای قلعه

هلنا با عجله در هوا سر میخورد: تو اين اوضاع قاراشميش چي ميگی؟

هوچ همونطور که دنبال هلنا میدوید تکرار کرد: قاراشمیش؟ میفهمم هافلیون قدح رو خراب کردن ولی قاراشمیش یکم زیادی نیست هلنا؟

این حرف باعث متوقف شدن هلنا شد: هافلیون قدح رو خراااب کردن؟

رولاندا هوچ حالا از فرط خجالت و عذاب وجدان لو دادن هافلیون در خودش میرولید: عه نمیدونستی؟

هلنا ریونکلاو نفسش رو با سختی و عمیق بیرون داد: پوف الان موضوع مهمتری داریم این همه مدت تو جنگ بودن نفس همه‌ی جامعه جادوگری رو بریده ما روح ها هم دنبال منبع روح میگردیم زیاد وقت نداریم...آهان حالا که از هلگا پرسیدی یاد جعبه ای افتادم که هلگا بهم داده بود تا به نواده‌ی هلگا بدم ولی من چرا این همه مدت اونو به هافلی ها تحویل ندادم؟
بشکنی زد و جعبه ای قهوه ای و مستطیلی تقریبا اندازه بلاجر بود به روی دست رولاندا افتاد. رولاندا نگاهی به هلنا که حالا معلق در هوا روبرویش ایستاده بود و به او نگاه میکرد انداخت و با جعبه ور رفت.

صدای هلنا در میان پله ها طنین انداخت: انگار رمزی داره که فقط فرزندانی که هلگا صداشون زده میدونن. خودمم دقیق نمیدونم یعنی چی، ولی میدونم دست تو حداقل جاش امنه. به حق مرلین امیدوارم بازم زنده ببینمت رولاندا مراقب خودت باش.


از پشت قاب ورودی تالار هافلپاف هم صدای همهمه هافلیون به گوش هوچ میرسید. به محض ورود به سالن، سدریک به سمتش اومد: میدونی که یه اتفاق وحشتناک افتاده؟ به جز ما هافلپافی‌ها انگار همه فکر میکنن چندین ساله درگیر مبارزه با موجودی سایه مانند شدند میگن انگار روح مرده یکی از مخلوقات کهن هاگوارتزه.

-درسته که نیکلاس سنش بالاست همه چی یادش میره ولی عجیب نیست که این سال‌هایی که میگن رو هیچکدوم از ما هافلپافی‌ها تو ذهنمون نداریم؟

-سن خودت رو مسخره کن بچه! اگه راست میگی بیا نشونت بدم

-

آرتمیسیا که امروز کلا عجیب بی صبر شده بود پرید وسط: دوتاتون بس کنید الان باید بفهمیم این اتفاقات ربطی به ننه جون داره یا نه؟ تو چیزی فهمیدی هوچ؟

هوچ سری تکون داد: آره منم حدس میزنم همش به هلگا و اتفاقاتی که گفتید ربط داره. اینو ببینید، باید طلسم این یادگار ننه جون رو باز کنیم. احتمالا شما فرزندانی که هلگا صداشون زده نیستید؟ انگار هلگا اینو برای اونا گذاشته و از جایی که هلنا گفت نمیدونه چرا هنوز اینو به هافلپاف تحویل نداده، ممکنه اینو برای شما گذاشته باشه؟ پس ممکنه یه سرنخ باشه...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۱

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
مادام هوچ نگاهی از بالا تا پایین به ما انداخت.
خودش بنظر خیلی خوب نمی آمد.خسته و آَشفته بود.با کلافگی پرسید:
_چیشده که به اینجا اومدین؟
فلامل جلو رفت و دست مادام هوچ رو گرفت و تکان داد.
+بسیار خرسندیم که ملاقاتتون کردیم،راستش ما یه کار ریزی باهاتون داریم.

هوچ دستش را عقب کشید،ظاهرا خیلی خوشش نیامده بود.
_خب؟
آرتیمیسیا جلو رفت و گفت:ما یه دسته گلی به آب دادیم و به کمک شما احتیاج داریم و خب...
هوچ حرفش را قطع کرد و گفت:متاسفم ولی به اندازه کافی سرم شلوغ هست و نمیتونم کمکتون کنم.

من دیدم که اینگونه تا فردا هم به هیچ نتیجه ای رسیم و اوضاع دارد وخیم و وخیم تر می شود.
_سلام مادام هوچ عزیز
مادام هوچ با تعجب نگاهی انداخت و گفت:تو کی هستی؟
_من؟من آگاتا کریستی هستم و از دیدنتون بسیار خوشحالم.بچه ها خیلی تعریف شمارو کرده بودن و وقتی قرار شد بیایم پیش شما من توی پوست خودم نمی گنجیدم و میخواستم بدونم اون مربی ای که بچه ها انقدر دوستش داشتند چجوریه.من ازتون خاطره های زیادی شنیده بودم از اینکه چقدر به بچه ها لطف و دلسوزی داشتید، مثل اوندفه ای که با سدریک کلی تمرین داشتید و وقتی که پاش میشکنه و شما مثل یه مادر ازش مراقبت می کنید یا... .
چند خاطره از گذشته ها که بچه ها گفته بودند تعریف کردم.هوچ به فکر فرو رفت و بعد گفت:
-خیلی وقت بود بهم سر نزده بودید و با اینکه دلم براتون تنگ شده بود ولی...
سدریک حرفش را قطع کرد و گفت:
+مارو ببخشید هوچ عزیز
هوچ لبخندی زد و گفت:
-نه مشکلی نیست،فقط خودم یه مقدار بی قرارم و برای همین اینطوری جواب دادم.من همیشه برای شاگردای عزیزم در دسترسم.تعریف کنید ببینم چیشده.

سدریک شروع کرد ماجرا را از اول تا آخر تعریف کرد و مادام هوچ هر لحظه بیشتر نگران میشد.
وقتی حرف های سدریک تمام شد هوچ گفت:
_چرا زودتر پیش من نیومدید؟
سدریک شانه ای بالا انداخت.
هوچ ادامه داد:-خب صحبت با دختر روونا کار ساده ای نیست.نقشه تون دقیق چیه؟



نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۶:۵۸ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
خلاصه: هافلپافی ها در قدح اندیشه خاطرات هلگا رو میبینن و متوجه میشن که در زمان های قدیم سالازاراسلیترین، باسیلیسکی رو داخل قلعه هاگوارتز آورده و داره اون رو جا سازی میکنه و هلگا و روونا و و گودریک در تلاش برای خنثی کردن اهداف شوم سالازار هستن. متاسفانه هافلپافی‌ها قدح اندیشه رو خراب کردن و راه هلگا برای نجات هاگوارتز رو نشنیدند. اونها نتونستن راهی برای درست کردن قدح پیدا کنن پس تصمیم گرفتن از دختر روونا(بانوی خاکستری) بپرسن شاید چیزی از مادرش شنیده باشه و ...

--------------

هافلپافی ها میخواستند به راهروی طبقه ۵ بروند ولی راهب چاق به سمت آنها برگشت: نمیدونم باز با بانوی خاکستری چیکار دارید ولی میدونید که بانوی خاکستری خیلی درون‌گراست و صحبت کردن باهاش سخته باید به واسطه کسی که بهش نزدیکه بهش نزدیک شید.
هافلپافی‌ها بهم نگاه کردند و همگی باهم به سمت راهب چاق حمله ور شدند.
نیکلاس فلامل که حالا زودتر از همه به جلوی راهب چاق رسیده بود گفت: تو این چند قرن زندگی که داشتم کسی رو نزدیکتر از تو به بانوی خاکستری ندیدم.
آرتیمیسیا نیکلاس رو کنار زد و دست به دامان راهب چاق شد: خواهش میکنیم. زندگی نه تنها هافلپافی‌ها بلکه کل هاگوارتزیا به حرف زدن با با بانوی خاکستری بنده.
راهب چاق اما چشم ابرویی نازک کرد و از آرتیمسیا رد شد و رو به جمیع هافلپافیا گفت: عمرا هنوز چندسال پیش رو یادم نرفته که من برای کمک بهتون به بانوی خاکستری رو زدم و منو قال گذاشتین و رفتین. همونجا قسم خوردم دیگه به هیچ عنوان اینکارو نکنم.
و با سرعت پرواز کرد و رفت.

سدریک که معلوم نبود کی دوباره بیدار شده فریاد زد: کار کدومتون بوده که یه اوادراکادورا نثارش کنم؟ خدا نکنه که جادوگری کارش گیر یه روح بشه. آب شد رفت تو زمین حالا کی جوابگوـه؟
رز که احساس گناه می‌کرد از استرس روی ویبره رفت و نگاه همه روی رز زوم شد: نه، تقصیر من نیست آریانا گفتش که خودمون بهتر از پسش برمیایم و واقعا هم خودمون تنهایی از پس براومدیم.
سدریک که حالا عصبانی تر شده بود به سمت رز حمله ور شد. رز با ویبره دستاشو بالا سرش برد و همونجور که از ترس چشماش رو بسته بود و منتظر مرگ بود که چیزی یادش اومد: صبرکنین من یکی دیگه رو میشناسم که با بانوی خاکستری رفیق گرمابه و گلستانه.
سدریک چوبدستیش رو پایین آورد: شانس بیاری که اون کمکمون کنه. حالا کی هست؟

در زمین کوییدیچ

تمام اعضای هافلپاف حالا در جلوی درب ورودی زمین کوییدیچ ایستاده بودند و منتظر آمدن مادام هوچ بودند؛ در حالیکه اعضای کوتاه قد هافل از پشت اعضای قد بلند هافل در حال سرک کشیدن بودند صدایی از پشت سرشون اومد: چرا همه دارین داخل زمین کوییدیچ رو نگاه میکنین؟ کسی بدون اجازه من رفته داره بازی میکنه؟

- هوچ بالاخره اومدی....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۱

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۳۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
مـاگـل
پیام: 20
آفلاین
معملا کم پیش می آمد که آرتیمیسا ایده خوبی داشته باشه ولی به هرحال همگی سراپاگوش شدند.

- بانوی خاکستری!

همه با قیافه های مات و مبهوت به او خیره شده بودند و اون هایی که فهمیده بودن به فکر فرو رفتند.

- بابا بانوی خاکستری دیگه! یعنی اینقدر درکش سخته؟
- میشه لطف کنی و دقیقا بگی منظورت چیه خانم علامه دهر؟
- نگاه کنین. خیلی ساده است. از اون جایی که روونا بهترین دوست هلگا بوده حتما دخترش از این قضایا یه چیزایی میدونه! کافیه پیداش کنیم و ازش کمک بگیریم! قدح اندیشه رو هم...خب... یکی بعدا درستش میکنه.

همه داشتن به این نقشه جالب اما دارای نقص فکر میکردند که گابریل فکری که تو ذهن همه بود رو گفت:
- خوبه فقط... چطوری تو قلعه ای به این بزرگی پیداش کنیم؟
- این چاره داره!

در راهروهای قلعه


هافلی ها سدریک را( درحالی که خواب بود) برداشتند و از اتاق زدند به چاک. بعدش دنبال آرتیمیسا راه افتادند. نیکلاس درحالی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
- نمیخوام ضدحال برنم ولی این که همینطوری داریم راه میریم کمکی نمیکنه. بعدشم مگه قرار نبود بانوی خاکستری رو پیدا کنیم؟
- صبر کن نیکلاس...صبرکن...آهان! میشه یه لحظه از وقتتون رو بدید!

آرتیمیسا طرف حرفش با راهب چاق بود که با سرخوشی داشت حرکت میکرد و آواز میخوند. یک لیوان خالی هم دستش بود. او با خوشحالی گفت:
- آه بله حتما..حتما فرزندانم. چه کمکی از دستم برمیاد؟
- مممممم....شما معمولا جای روح ها رو میدونید؟
- بله ولی بستگی به روح موردنظرتون داره. مثلا بارون...
- اوه نه ما دنبال بانوی خاکستری هستیم! و خب فکر کردیم شما اینو بدونید.
- خیلی وقته ازش خبری نداشتم! ولی معمولا توی راهروهای طبقه پنجم میشه اون زن نازنین رو پیداش کرد!
- آه خب...خیلی ممنون!

راهب چاق در جواب با لبخند تعظیمی کوتاه کرد و به راهش ادامه داد...




سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۴۲ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 39
آفلاین
جو خفن بودن اتاق رو گرفته بود که یکهو صدایی از گوشه اتاق اومد:

- ببینم این زمان برگردانت ساعتیه ؟

جسیکا بود. معمولا بعید بود بتونه یه دقیقه ساکت بشینه برای همین هیچ کس ندیده بودش.

- نه خیرم این خیلی دقیقه، دقیقه ای عقب میره.
- آها چقدر عالی بعدا میتونی حساب کنی 1000 سال چند دقیقه می شه ؟
- اگه 60 و ضربدر 60 کنی بعدش ضربدر 24 و بعدشم ضربدر...
- تو میتونی اونقدر بار اون فلک زده رو بچرخونیییییی؟

نیکلاس سرخ شد.

- خب تو ایده بهتری داری ؟
- خب اولا که وقتی هلگا اونو جوری جا گذاشته که الان باز بشه پس مشکل مربوط به الانه دوما اگه بریم عقب و مشکلو حل کنیم ممکنه هممون به فنا بریمم!

سکوتی در اتاق حاکم شد. 1 ثانیه... 2 ثانیه... 3 ثانیه... تا بالاخره سدریک سکوتو شکست :

- پس برگشتیم سر نقطه اول. باید قدح اندیشه رو درست کنیم. همه آخرین تلاششونو بکنن. کسی ایده ای داره که چی کار کنیم؟ ...که بدترم نشه ؟

همه داشتند فکر می کردند که آرتیمیسا پرید بالا و گفت :

- من می دونم !



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ جمعه ۲۹ مهر ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۳۴:۴۹ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۳
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 278
آفلاین
میو. مـــــِیو.


صدای میومیوی گربه ای از پشت در می آمد و هر لحظه هم بلند تر میشد تا اینکه دقیقا پشت در رسید و تبدیل شد به صدای کشیدن پنجول روی در.

-بدبخت شدیم. مک گوناگاله. حالا چی بهش بگیم؟
-ریلکس باش مرد. من جوابشو میدم. فوقش میگیم خسارتشو میدیم.
-نه! حرفی از قدح نزنید ها. سریع جمعش کنید باید همه چیز رو مخفی کنیم.

پیکت کتاب ممنوعه را توی رداش غیب کرد. بقیه هم قدح اندیشه ی له و لورده را زیر فرش زدند و سدریک هم، آن لا به لا ها زیر فرش رفت.

-هیش. هیچکس حرفی از زمانبرگدان نزنه.


در آرام روی پاشنه چرخید و همه که به پایین در، جایی که یک گربه را تصور میکردند خیره شده بودند، با دو چکمه مواجه شدند و زاویه دیدشان را تا رو به رویشان بالا آوردند و مک گوناگال رو دیدند.

-سلام پروفسور.
-سلام استاد.
-سلام. اینجا چه خبره؟


ماتلیدا کمی جلو تر رفت و به بقیه خیره شد.
-هیچی استاد. داشتیم هیچکاری نمیکردیم.

نیکلاس وسط حرف پرید.
-هه هه هه استاد کاری داشتین؟

مک گوناگال داخل اتاق قدم گذاشت و شروع به وارسی اطراف کرد. کمی آن پشت مشت هارا نگاه کرد و درست به وسط اتاق رسید. جایی که دقیقا جلویش یک شی نیم دایره ای که زیر فرش بود کاملا بیرون زده بود و همه با دیدنش حسابی عرق کردند. مک گوناگال همینطور که به اطراف قدم میزد دور قدح دور زد و دوباره به در اتاق رسید.
-صدای های عجیبی از این اتاق میاد. صداهایی هستن که درباره اینجا بهم هشدار میدن. امیدوارم اتفاق بدی پیش نیاد.

و به سمت بیرون اتاق قدم برداشت. هنوز کسی نفسش رو بیرون نداده بود که...

-خووووووووپیشششششششش
-اون چی بود؟

مک گوناگال سریع برگشت و هلن جایی روی فرش را که فکر میکرد باید دهان سدریک باشد با پا مسدود کرد.

-اون صدای چی بود؟
-چی؟ کدوم صدا؟
-صدایی شنیدین شما؟
-صدا نیومد اصلا.

مک گوناگال خیلی عمیق به چهره ی هافلپافی ها نگاه کرد. بعد از چند ثانیه هم به یه گربه تبدیل شد در سکوت بدو بدو از اتاق بیرون رفت.

نیکلاس سریع در را بست.

-هووووف. از بغل گوشمون رد شد.
-نباید بیشتر از این وقت رو تلف کرد. زمان برگردان رو بیارین. باید بریم به کمک هلگا. هر وسیله ای که به درد میخوره رو همراه خودتون داشته باشید.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱

هلن مونرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۴۴:۰۹ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
در تالار اتاق شد .هلن درحالی که حس خفن بودن کرده بود با کتاب قطوری وارد شد.اما خب به ثانیه نکشید که حس خفن بودنش با سرامیک های سرد اتاق برخورد کرد.
هلن سریع خودش را جمع و جور کرد کتاب را روی میز چوبی کوبید.
-من یک راه برای درست کردنش پیدا کردم.
درحالی که کتاب قطوری را باز میکرد شروع به صحبت کرد.
-همونطور که میدونید جد بزرگ ما میخواست به ما مسئله ای مهمی رو بگه.ولی قدح اندیشه خراب شده و من رفتم کتابخونه و یک کتاب پیدا کردم که مال دوران قدیم هاگوارتز هست و درواقع من اونو بدون اجازه برداشتم و مشکل اصلی اینه که...
نیکلاس که از ایده های همه خسته شده بود فریاد زد.
-خب آره مائم فهمیدیم مسئله چیه.الان راه نجات رو بگو.
هلن با نگاه خوشحالی به طرف‌نیکلاس برگشت.
-همه چیز تحت کنترله.
بعد برگه ای کتاب قطور بیرون کشید که خالی بود.گابریل برگه رو از دست هلن قاپید و اون رو سوزاند.نوشته های از بریتیش قدیم روی صفحه پدیدار شد.
نیکلاس سریع برگه رو از دست گب کش رفت و شروع به بلند خوندنش کرد.
-نجات گودریک زمان با بدید منو برگردان لطفا هلگا.
سدریک جمله رو زمزمه کرد.
-با زمان برگردان هلگا رو نجات بدید گودریک.
-شاید منظورش اینه هلگا و گودریک رو با هم نجات بدیم و از طرف روونا است.
-شاید از طرف هلگا است که میگه‌گودریک رو نجات بدیم.
-شاید باید یه نفر دیگه رو نجات بدیم و هلگا و گودریک با هم نوشتنش.
سدریک روی میز کوبید.
-به هرحال باید نجاتش بدیم ، ما به زمان برگردان نیاز داریم.
سدریک که بسیار در نقش لیدر فرو رفته بود نگاه جدی به اعضای حاظر در اتاق انداخت.
بعد روی زمین دراز کشید و فریاد زد.
-بدبخت شدییییممم ، چطوری هلگا رو نجات بدیمم.
-کتاب ممنوعه اینجاستتت ، بیاید.
اما صدایی که از پشت در میومد بهشون فهموند که باید عجله کنند.


𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۸:۳۵ چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳
از جیب ریموس!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
سوزان اطراف رو دنبال چیزی که بندازه روی قدح، از نظر گذروند. ولی چیزی به چشمش نخورد... به جز پتوی سدریک، که هیچکس، حتی سدریک، حق نداشت چپ چپ بهش نگاه کنه. پس مجبور شد فکر دیگه ای کنه.
- بیاین هممون با هم بغلش کنیم.

همه با ناباوری به سوزان نگاه کردن که پرید و قدح رو محکم بغل کرد. بلافاصله رامودا هم این کارو تکرار کرد. بقیه هم با دیدن این صحنه، شونه بالا انداختن و پریدن روی قدح.

- چیز... میگم... نه اینکه بخوام به متد حرفه ایت ایراد وارد کنم ها... ولی یه کوچولو مصدوم شدیم.
- زیبا نیست؟ هممون قرمز و خونی شدیم. قرمز هم همون صورتی پررنگه. صورتی هم زیبا ترین رنگه. ببینید قدر چقد ما رو به زیبایی و صورتیّت نزدیک کرد؟ از این زیبا تر؟


نیکلاس خواست چیزی بگه، ولی در مقابل منطق رامودا، حرف کم آورد و رفت چندتا سنگ جادو به خودش بزنه بلکه در اثر خونریزی شدید نمیره. و بقیه همچنان قدح رو محکم بغل کرده بودن.

- خوبه دیگه، میتونیم ول کنیم.

و با دستور رامودا از قدح جدا شدن.
بعد از این حادثه (!) قدح نه تنها بهتر نشده، بلکه کاملا خورد شده و قطعات شکسته ش، به دست و پا و سر و تمام اعضای هافلپافیا وارد شده بود. اگه کمک کتابهای درمانی گابریل نبود، همه به خاطر خونریزی به مرلین میپیوستن!
وقتی گابریل طلسم های درمانی رو روی خودش و همگروهیاش اجرا کرد، برگشت و به قدح، که الان به تعمیرات بیشتر نیاز داشت، نگاه کرد.
- کسی دیگه ایده ای نداره؟


یه بوتراکلِ جذاب









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.