هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۲
#1
سلام به اعضای انجمن!
من میخوام یه فن فیکشن بنویسم در رابطه با هری پاترو فرزند نفرین شده و داستان برگشت به گذشته رو یکمی عوض کنم طوری که آلبوس سروروس واسکورپیوس وقتی گذشته رو عوض کردند آینده کسانی که توی جنگ هاگوارتز میمیرن رو هم عوض کنند و زندگی اونا اگر کشته نمیشدند رو ببینن!
اجازه دارم؟


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: اگه میتونستین یک چیزی رو توی داستان هری پاتر تغییر بدین اون چی بود؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲
#2
اگه قرار بود یه چیز در مورد کتاب هری پاتر تغییر کنه شاید دیدگاهی بود که نسبت به هرگروه به مردم داده شده بود!؟
اسلیترین ها مردم اصیل و باهوشی بودند که از همشون به عنوان جادوگران سیاه یاد شده و چنتاهم خاکستری بینشون هستن ولی بهتر بود بجای دیدگاه اینقدر سیاه و غم انگیز درمورد زندگی اونا به ویژگی های دیگه ام از اونا پرداخته میشد!مثلا اینکه
چقدر جادوگرای باهوشی هستند !

ریونکلا جز اون گروه هایی که خیلی کم بهش پرداخته شده نگرش نسبت به اونا مثبت و خوب بود ولی کاش بیشتر از اعضاشون اطلاعات داشتیم !

گریفندور گروهیه که کل کتاب در مورد اوناس!عجیب نیست که دامبلدور آخر هرسال عشقی بهشون نمره میداد!ولیکن در کل جنبه های خوب زیادی از اون گروه نشون داده شد و بنظرم اوناهم تاریکی درونی خودشون رو داشتن وبنظرم خوب به تصویر کشیده شدند توی فیلم!

درآخر هافلپاف که کمترین توجه روی هافلپاف معطوف میشد !گروهی که انگار توی هیچ چیز خوب نیست و فقط پیرو راه بقیه اس!مهربونیشون مثل ضعف اوناس شاید باید بیشتر اونارم مثل ریونکلا وارد مسائل میکردند!به هرحال که خیلی کم بهش پرداخته شد!


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: چیشد که اسنیپ به اسلیترین افتاد ؟
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۲
#3
اسنیپ یه دورگه بود!
اما اسلیترین جای جادوگران اصیل بود ولی اینجا اصیل بودن فقط به خون توی رگ های یک جادوگر نیست بلکه جادوی قوی داشتن خیلی مهمتره!
اسنیپ جادوی قوی داشت،هوش قوی
و همینطور میتونست به اربابش خیانت کنه و به جادوگران سفید خدمت کنه پس میتونیم بگیم مثل اسلیترین ها حیله گر بود ،از طرفی درون خودش نفرت بی پایانی نسبت به جیمز پاتر داشت که در زندگی اکثر افراد اسلیترین سختی و دردی رو میبینیم که باعث به وجود اومدن این نفرت بی پایان شده و همینطور کمی خشن و خشک بود و البته جاه طلب پس میتونیم بگیم که اسنیپ اکثر ویژگی های اسلیترین رو داشت و بنظرم انتخاب درستی براش بوده شاید اگه توی گریفندور بود نمیتونست به اون صورت شکوفا بشه❄️


به یاد آلن سیدنی پاتریک ریکمن


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
#4
سلامی گرم✨ به گرمی آفتاب سوزان تابستان✨ از هلگا هافلپاف به آلبوس دامبلدور عزیز:
پرفسور دامبلدور عزیز،با آرزوی موفقیت و سلامتی برای شما و همه عزیزانی که توی محفل ققنوس فعالیت میکنند
به عنوان یکی از کسانی که همیشه پشتیبان این محفل بوده و البته الان تازه وارده دوست دارم به محفل گرم و بزرگ ققنوس بپویندم و برای مبارزه با کسی که سیاهی رو برای مردم به ارمغان آورده داوطلب بشم، تا بتونیم نورو شادی را به قلب مردم و آسمان شهر برگردانیم.
امیدوارم شایسته اعتماد شما باشم و بتونم عضو محفل بشم و البته در راه بازگرداندن امید و عشق همه ی تلاشم رو میکنم .🛡️🗡️

با آرزوی بازگرداندن نور زندگی و از بین بردن بردگی ،
دوست دار شما هلگا هافلپاف💛✨


درود بر بانو هافلپاف.
البته که همگی ما به عشق و امید نیازمندیم.
به شخصه توانایی نوشتن بسیار خوبی رو در شما می‌بینم. گرچه هنوز جای کار دارید.
بیشتر بنویسید و نقد بگیرید. معتقدم در مدت کوتاهی می‌تونید پیشرفت چشمگیری داشته باشید.
هر موقع آماده بودید، برگردید و دوباره درخواست بدید. مشتاقانه منتظرتون هستم.
به امید روشنی دل‌ها.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۵ ۰:۲۲:۵۶

🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
#5
گاهی در هیاهوی سیاه شبی که بدون ماه سر میکند و ابرهایی که تمام آسمان را پوشانده اند ،وزیدن بادی باعث درخشش ماه میشود!
به سختی های زندگی در روزهایی که زندگی طاقت فرسا شده اینگونه نگاه کن مثل یک باد!که گاهی باعث کنار رفتن ابرهای تیره می‌شود و درخشش ماه و نور امیدی برای صبح شدن!
من عزیز !
چشمهایت را ببند اگر که فکر میکنی امروز برایت سخت و تاریک گذشته ،و فکر کن که چگونه خورشید را درصبح فردا پیدا کنی!؟
هلگا دفترش را بست امروز هم بدنبال نوری در تاریکی میگشت!
هوا آفتابی و دلنشین بود و یکی از روزهای مورد علاقه هلگا!برای پرورش گیاهان و صدرصد آشپزی زیر نور خورشیدی که از لابه لای برگهای درخت گردوی پیر توی حیاط خانه اش میافتاد،وتماشای زیبایی رنگ آبی آسمان و ابرهای سفید و تپلی که مانند برهای کوچک تازه متولد شده بالا و پایین میرفتند!صدای آواز زیباترین پرنده ها! البته چیزی به اسم زیباترین وجود ندارد زیرا همه چیز زیباست
حتی در نقص زیبایی عمیقی هست!گاهی حتی خود هلگا هم از این همه در لحظه از زندگی لذت بردن خود در عجب بود!
شاید همه فکر کنند یک روز خوب روز آفتابی مانند این است!؟اما نه ،هر روز روز خوب است حتی اگر هوا ابری باشد و چه روزی بهتر از روزی که باران میبارد!! هیچ گاه طبیعت زیبایی را از ما دریغ نکرده ولی تنها روزهایی خوب نیستند که در آن حال قلبمان خوب نیست!که البته این روزها هم پیش زمینه ای بر روزهای زیبا هستند
روزهای تاریک و شب های تیره و قلبهای اندوهگین باعث میشوند قدر روزهای روشن،شب های مهتابی و قلبهای شاد را بدانیم از بابت آنها سپاسگذار خواهیم بود و خواهیم ماند!


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
#6
(بچه ها واقعا شوکه شدم چون داشتم داستان برگشت هلگا به هاگوارتز با زمان برگردان رو می‌نوشتم عجیب ذهن منو خوندید🥺✨)

_کمی آنطرفتر(محل تولد هلگا)
بعد مدتها دوری از خانواده هلگای جوان تصمیم گرفت که برای چند دقیقه ام که شده آنها را ملاقات کند،او در چشم بهم زدنی با یک تله پورت ساده دم در خانه اش ایستاده بود ؛عجیب بود خانه داغون بنظر می‌رسید و عجیب تر این بود که چراغ اتاق هلگا روشن بود!
هلگای جوان کنجکاو شد چوبدستی را بدست گرفت و به سمت در خانه رفت(در باصدای قیژ بدی باز شد)هلگا آرام به داخل خانه رفت ولی هیچکس آنجا نبود!هیچکس هیچکس!پس تصمیم گرفت به طبقه ی بالا که چراغش روشن بود برود راه پله ها صداهای عجیب و غریبی داشتند انگار داشتند از دلتنگی ناله میکردند هلگا آرام در اتاق را باز کرد و یک زن با موهای ژولیده خاکستری پشت به او رو به روی پنجره ایستاده بود!
_هلگا بالاخره اومدی؟(صدا پیر و خسته)
_بله،ولی شما کی هستید؟(چوبدستی را محکم در دست میگیرد که بتواند سریع واکنش نشان دهد)
_هلگا منم, منو نمیشناسی؟؟(به سمت او برمیگردد)
_آشنایی اما نه،نمیشناسم تو کی هستی؟؟اینجا چیکار میکنی؟خانوادم کجان؟
_منم هلگا،هلنا خواهر کوچیکت(با چشمان خسته به هلگا زل میزند)
_هلناااا!!! امکان نداره اون از من جوونتره الان تقریبا باید هنوز۱۵سالش باشه ولی تو!تو حداقل صد سالته!
_هلگا یادت نمیاد؟
_چیو باید یادم بیاد تو دروغ گویی دیگه برو بیرون،بگو خانوادم کجان؟
_هلگا یادته یه عروسک خرگوش با چشای قرمز داشتم ولی چون ازشون میترسیدم برام رنگشون کردی؟زرد شدن چشماش و وسطشون یه قلب کوچیک بنفش کشیدی؟
_(با تردید)از کجا معلوم این و حتما دیدی عروسکو دیدی یه چیز جدید بگو
_ممکنه عروسک رو دیده باشم اما نمیتونستم نوشته زیر پاپیون صورتیشو که اسم منو گلدوزی کرده بودی ببینم:)
_(با ناباوری به سمت او میدود)چی؟؟چطور امکان داره ؟چرا اینجوریی شدی؟مامان کجاس؟بابا چیشده؟
_(خسته روی تخت مینشیند)آهههه،هلگا چطور از یاد بردی؟یه زمان برگردان پیدا کردیم باهم یادته مگه نه ؟
_آره با هم رفتیم به آینده در حالی که این کار قدغن بود! ولی ما زود برگشتیم دیگه
_نه هلگا ما برنگشتیم!فقط من برگشتم:) وقتی زمان برگردون داشت برمیگشت تو ازم دور بودی هرچی دویدم بهت نرسیدم:)تو هیچ وقت برنگشتی!
_امکان نداره!آخه من هیچی یادم نیست!
_درسته هلگا سالها تلاش کردم به زمانهای زیادی رفتم ،ولی بازم پیدات نکردم💔مامان و بابا همیشه اینجا منتظرت نشستن،هلگا ما تمام عمرمون رو منتظر برگشتن تو بودیم🥲چرا اینقدر دیر برگشتی؟
_هلنا(بغض میکند)مامان!م م ممممم ممماممان وب ببب بابا کجان؟
_اونا دیگه اینجا نیستند واسه همیشه مارو ترک کردند:)
_(زیر گریه میزند)نههه نههههههههه نمیشهههه ممکن نیست چطوری؟؟؟من نمیخواستم دور بشمم!نننننه ماماننننم!بابااااااا،خواهر قشنگم و نگاه کن چقدر پیر شده😭
_هلگا گریه نکن خواهش میکنم زود برگرد خونه !هلگا تو هنوز لباسی. رو پوشیدی که وقتی باهم رفتیم به آینده تنت بود!تو هلگای گذشته تو آینده ای زود برگرد خونه !برو و راه خونه رو پیدا کن نزار بعد مرگ همه برگردی خونه برو و زود بیا اینجا پیش ما💔
(هلگا خواهرش را بغل میکند و بعد سریع یه سمت در میدود ولی ناگهان برمیگردد)
_هلنا اینجا ،توی این عصر که هستیم از کجا میتونم زمان برگردان بگیرم؟تو یکیشو نداری؟
_نه متاسفانه وزارت سحر و جادو اون رو ممنوع کرده
_پس چطور باید پیداش کنم!؟
_شنیدم یکی توی هاگوارتز هست، برو و پیداش کن
_هاگوارتز!؟اون دیگه کجاست!؟؟
_معروف ترین مدرسه جادوگری این عصره!میدونستی یکی از بنیانگذارای هاگوارتز تویی!؟
_من؟عجیبه!من پیداش میکنم هلنا ،برمیگردم پیش شما!
با عجله به سمت بیرون میدود و فکر میکند
_ هاگوارتز!اون دیگه چطور جاییه! یه مدرسه که من تاسیس میکنم!به من نمیخوره اینکارا!
توی راه در حال دویدن فکر میکند که هاگوارتز را کجا میتواند ساخته باشد؟یعنی این مدرسه چطور جایی شده؟الان چه تاریخی است؟دنیا چقدر تغییر کرده؟آیا دوستانش هنوز زنده اند؟(زنی با لباس های عجیب وارد میشود)
_ببخشید خانم!
_(زن با تعجب بخاطر لباسش به او نگاه میکند)بله!
_هاگوارتز کجاست؟شما میدونید؟
_هاگوارتز!یه مدرسه جادوگری تو اسکاتلنده ولی خب دوره از اینجا!
با سرعت میدود و با تله پورتی دیگر در ایسگاه قطار روبه روی سکوی نه و سه چهارم ظاهر میشود!
_این چیزای آهنی دیگه چه کوفتیه چرا اینجا اینقد شلوغه!؟؟ببخشیدد!آقا!میدونید هاگوارتز کجاست؟
_(با تردید و تمسخر)هاگوارتز دیگه چیه؟مسخرم کردی؟
مرد میرود و هلگارا با کلی سوال جا میگذارد چرا مردم اینقدر دیوانه بنظر میرسیدند؟
_دخترجوون میخوای بری هاگوارتز؟
_(با هیجان برمیگردد)بلههه شما میدونید کجاست؟؟؟
_دنبالم بیا و اینجا بین ماگل ها نمیتونی آدرس هاگوارتز رو پیدا کنی!
_ممنون خانم!(اورا دنبال می‌کند و از دیوار رد میشود با شگفتی به همه چیز نگاه میکند)
_بهتره به هرکسی نگی دنبال چی میگردی ماگل ها یکمی خطرناکن اینجا اینور سکو همه جادوگرن میتونس همه چیزو ازشون بپرسی ولی به هرحال توصیه من اینه که مردم کمتر در موردت بدونن(بدون هیچ حرفی بی وقفه میرود)
_ممممم نون, نزاشت حتی تشکر کنم
حالا چطوری باید برم اونجا؟؟؟
صدای بچه هایی که سوار قطار میشدند را میشنود!+بچه ها سوار قطار شید وگرنه جا میمونیم
-وای نمی‌دونید چقد هیجان دارم واسه دیدن هاگوارتز
بین صدای جمعیت این کلمات نظر اورا جلب میکند پس باید سوار آن اسب آهنی بظاهر قطار میشد!تا به مدرسه مورد نظرش برسد!دنبال همان بچه ها را گرفت و رفت توی قطار عجیب و غریب و شگفت انگیز بود همه چیز عوض شده بود!هلگا توی زمان گم شده بود ولی حتی متوجه نشده بود!
توی یکی از کوپه های خالی نشست و تا آخر مسیر چشمهایش رابست تا بیشتر از این گیج نشود
صدای سوت قطار و سروصدای بچه ها که با ذوق به سمت قایق ها میرفتند راشنید او هم دنبال آنها رفت! و با چند قایق همگی به قلعه ای بزرگ که آنرا هاگوارتز مینامیدند وارد شدند
جلوی در مردی با ظاهر ژولیده و پیر همه راه جمع کرد
_از دست شما بچه های بی نظم!میدونید که هفته پیش همه اومدن!چرا دیر اومدید مدرسه!؟شما ۱ ۲ ۳خب ۱۰نفر خیلی بی انضباطیت اگه قدیم بود شکنجه اتون میکردم حیف که...
برید توی سالن تا ببینیم چیکار باید کرد!چند نفرتون سال اولییه؟
(سه نفر به علاوه هلگا دست بالا بردند)واقعا که!!!بیاید دنبالم تا بعد ناهار مشخص کنیم چه گروهی باید باشید!!
هلگا که هیچ پیش زمینه ای از این ورودی و گروه نداشت دنبال پیرمرد با سکوت رفت تا نشستند سر میزهایی که جا داشت ناگهان...
_((به داستان برمیگردیم))
_غوللل !!غوووللللل
مردی از هوش رفت چند نفر رفتند به سمت جایی که مرد به آن اشاره میکرد!!حمام هافلپاف!!این اسم فامیل هلگا بود!!!!پس دنبال اساتید راه افتاد تا شاید بتواند سر نخی پیدا کند!!
آرتمیسا و جسیکا جلوتر از هلگا به سمت حمام عمومی هافلپاف میدویدند
_جسیکا فک میکنی اینا مربوط به ننه جونه؟
_آره مطمئنم بخاطر زمان برگردان ننه هلگاس
هلگا که داشت اسم خودش را به عنوان یک مادربزرگ میشنید جا خورد و داد زد
_هی شما دوتا!به چه جرعتی به من میگید ننه؟بعدم از کجا میدونید من زمان برگردان لازم دارم؟ها؟
جسیکا و آرتمیسا بهت زده به سمت هلگای جوان برگشتند!
_تو؟!مگه ننه جون تویی؟دلیل نمیشه هرکی هلگا باشه ننه جون باشه!؟مگه نه جسیکا!
_حق با آرتمیساس !
_من شما دوتا رو نمیشناسم ولی من هلگا هافلپافم! دفعه آخره منو ننه صدا میزنید!
_(با دهان باز)چی؟؟؟تو واقعا ننه جونی؟؟هلگا؟؟؟هافلپاف؟ممکن نیست ؟!چطوری جوون شدی؟!اینجا چخبرهههه !!!آرتمیساا توام داری میبینی چیزی که من میبینم!این داره سر به سرمون میزاره نه؟؟
_فک نکنم جسیکا!همه چیز خیلی عجیب شده و حضور هلگا اینجا اصلا دیگه بهم شوک وارد نمیکنه؟!هلگای عزیز واقعا خودتی!!؟چطوری از اینجا سر درآوردی!؟؟
_نمیدونم ،فقط میدونم یه زمان برگردان دستم بود وبعد یهو تو یه عصر دیگه بودم لعنت بهش !حالا تو یه مدرسه ام که یکی از موسساش بودم و الان بهم میگن ننه جون!خیلی عجیبه این جا میخوام برگردم خونه واقعا!؟
_پس بیا بریم سمت حموم تا ببینیم قضیه چیه و چطوری باید بگردی خونه ننه جون!اووو ببخشید هلگا!اسمتو بگم بی احترامی نیست؟
_نه فقط بیا بریم
به سمت حمام دویدند....


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
#7
اخیرا که داشتم دوباره هری پاتر و از اول میدیدم یه سری چیزا در موردش سرچ کردم و در مورد یکی از شخصیتا که اصلا توی اینترنت جز اسمش اطلاعات خاصی نبود توی این سایت اطلاعات پیدا کردم اونجا بود که گفتم باید عضو بشم


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: اگه کلاه گروه بندی رو سرتون بگذارن تو کدوم گروه می افتید؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
#8
راستش توی همه ی نوشته های بچه ها متوجه شدم که هیچکس میل نداره توی هافلپاف باشه
ولی خب فک میکنم اگه واقعا کلاه گروبندی روی سرم بود، یا ریونکلایی میشدم یا هافلپاف
البته که روحیات من با هافلپاف سازگارتره آدمای مهربون و گرمترو دوست دارم (البته که توی دانشگاه گیاه شناسی خوندم و این نشون میده چقدر برای طبیعت اهمیت قائلم )پس میتونم بگم انتخاب مناسبی برام بود شاید اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم چون از سمت همه طرد میشد ولی حالا که بین هالفپافی ها قرار گرفتم فهمیدم اونقدارم بد نیست اینکه محبوب نیستی ولی صرفا چون خودتو داری حالت خوبه✨
پس صدرصد هافلپاف💛🦋


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: یک سوال مطرح شده، متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
#9
به کدام یک از خصوصیات خودتان افتخار میکنید:
الف)اصالتتون
ب)خوشبینی تون
ج)هوش و ذکاوتتون
د)مهربانیتون🦋


۲.در صورت تکرار قصه ی سه برادر کدام یک را انتخاب می کردید:
الف)سنگ زندگانی
ب)شنل نامرئی
ج)ابرچوبدستی
د)دانش پس از مرگ🦋



۳.از بین اشیا صندوق جادویی کدام را برمیدارید:
الف)کلید طلایی
ب)بطری زیبا و خالی
ج)کتاب نقره ای
د)شمیشر جواهر نشان🦋



۴.هنگام عبور از پل با دوستان صمیمیتون غولی اجازه ی عبور نمیدهد آنگاه شما چه میکنید:
الف)تسلیم شدن و تعظیم کردن بدون هیچ جنگ و خونریزی
ب)پاسخ به معمای غول برای عبور🦋
ج)داوطلب شدن برای مبارزه
د)عبور از پل دیگر که پس از عبور شما خواهد شکست


۵.از جادو برای چه استفاده میکنید:
الف)به دست آوردن قدرت
ب)در راه پیشرفت🦋
ج)راحتی و آسایش
د)محبت و کمک به دیگران



۶.در برابر چه چیزی کمترین مقاومت را دارید:
الف)جهالت
ب)خواری🦋
ج)گرسنگی
د)تنهایی



۷.از چهار جام کدام را مینوشید:
الف)جام پر از مایع خونی رنگ
ب)جام پر از مایع نقره ای رنگ🦋
ج)جام پر از مایع شفاف یا بیرنگ
د)جام پر از مایع طلایی رنگ




۸.کدام را مورد دوست دارید قبل از بقیه مطالعه کنید:
الف)غول
ب)سانتور
ج)دیوانه ساز🦋
د)انسان



۹.به کدام جادو علاقه خاصی دارید:
الف)جادوی سفید🦋
ب)جادوی خاکستری
ج)جادوی سیاه
د)همه ی موارد



۱۰.از چه حادثه ای بیشتر می ترسید:
الف)از بین رفتن گنجینه ی دانشتان
ب)شکستن چوبدستیتان
ج)از بین رفتن کل زحماتتان🦋
د)مرگ یکی از دوستانتان


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم



پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
#10
سلام
درخواست عضویت در تیم کوییدیچ هافلپاف رو دارم
اولویت اول مهاجم
دوم مدافع
باتشکر از شما


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.