(بچه ها واقعا شوکه شدم چون داشتم داستان برگشت هلگا به هاگوارتز با زمان برگردان رو مینوشتم عجیب ذهن منو خوندید🥺✨)
_کمی آنطرفتر(محل تولد هلگا)
بعد مدتها دوری از خانواده هلگای جوان تصمیم گرفت که برای چند دقیقه ام که شده آنها را ملاقات کند،او در چشم بهم زدنی با یک تله پورت ساده دم در خانه اش ایستاده بود ؛عجیب بود خانه داغون بنظر میرسید و عجیب تر این بود که چراغ اتاق هلگا روشن بود!
هلگای جوان کنجکاو شد چوبدستی را بدست گرفت و به سمت در خانه رفت(در باصدای قیژ بدی باز شد)هلگا آرام به داخل خانه رفت ولی هیچکس آنجا نبود!هیچکس هیچکس!پس تصمیم گرفت به طبقه ی بالا که چراغش روشن بود برود راه پله ها صداهای عجیب و غریبی داشتند انگار داشتند از دلتنگی ناله میکردند هلگا آرام در اتاق را باز کرد و یک زن با موهای ژولیده خاکستری پشت به او رو به روی پنجره ایستاده بود!
_هلگا بالاخره اومدی؟(صدا پیر و خسته)
_بله،ولی شما کی هستید؟(چوبدستی را محکم در دست میگیرد که بتواند سریع واکنش نشان دهد)
_هلگا منم, منو نمیشناسی؟؟(به سمت او برمیگردد)
_آشنایی اما نه،نمیشناسم تو کی هستی؟؟اینجا چیکار میکنی؟خانوادم کجان؟
_منم هلگا،هلنا خواهر کوچیکت(با چشمان خسته به هلگا زل میزند)
_هلناااا!!! امکان نداره اون از من جوونتره الان تقریبا باید هنوز۱۵سالش باشه ولی تو!تو حداقل صد سالته!
_هلگا یادت نمیاد؟
_چیو باید یادم بیاد تو دروغ گویی دیگه برو بیرون،بگو خانوادم کجان؟
_هلگا یادته یه عروسک خرگوش با چشای قرمز داشتم ولی چون ازشون میترسیدم برام رنگشون کردی؟زرد شدن چشماش و وسطشون یه قلب کوچیک بنفش کشیدی؟
_(با تردید)از کجا معلوم این و حتما دیدی عروسکو دیدی یه چیز جدید بگو
_ممکنه عروسک رو دیده باشم اما نمیتونستم نوشته زیر پاپیون صورتیشو که اسم منو گلدوزی کرده بودی ببینم:)
_(با ناباوری به سمت او میدود)چی؟؟چطور امکان داره ؟چرا اینجوریی شدی؟مامان کجاس؟بابا چیشده؟
_(خسته روی تخت مینشیند)آهههه،هلگا چطور از یاد بردی؟یه زمان برگردان پیدا کردیم باهم یادته مگه نه ؟
_آره با هم رفتیم به آینده در حالی که این کار قدغن بود! ولی ما زود برگشتیم دیگه
_نه هلگا ما برنگشتیم!فقط من برگشتم:) وقتی زمان برگردون داشت برمیگشت تو ازم دور بودی هرچی دویدم بهت نرسیدم:)تو هیچ وقت برنگشتی!
_امکان نداره!آخه من هیچی یادم نیست!
_درسته هلگا سالها تلاش کردم به زمانهای زیادی رفتم ،ولی بازم پیدات نکردم💔مامان و بابا همیشه اینجا منتظرت نشستن،هلگا ما تمام عمرمون رو منتظر برگشتن تو بودیم🥲چرا اینقدر دیر برگشتی؟
_هلنا(بغض میکند)مامان!م م ممممم ممماممان وب ببب بابا کجان؟
_اونا دیگه اینجا نیستند واسه همیشه مارو ترک کردند:)
_(زیر گریه میزند)نههه نههههههههه نمیشهههه ممکن نیست چطوری؟؟؟من نمیخواستم دور بشمم!نننننه ماماننننم!بابااااااا،خواهر قشنگم و نگاه کن چقدر پیر شده😭
_هلگا گریه نکن خواهش میکنم زود برگرد خونه !هلگا تو هنوز لباسی. رو پوشیدی که وقتی باهم رفتیم به آینده تنت بود!تو هلگای گذشته تو آینده ای زود برگرد خونه !برو و راه خونه رو پیدا کن نزار بعد مرگ همه برگردی خونه برو و زود بیا اینجا پیش ما💔
(هلگا خواهرش را بغل میکند و بعد سریع یه سمت در میدود ولی ناگهان برمیگردد)
_هلنا اینجا ،توی این عصر که هستیم از کجا میتونم زمان برگردان بگیرم؟تو یکیشو نداری؟
_نه متاسفانه وزارت سحر و جادو اون رو ممنوع کرده
_پس چطور باید پیداش کنم!؟
_شنیدم یکی توی هاگوارتز هست، برو و پیداش کن
_هاگوارتز!؟اون دیگه کجاست!؟؟
_معروف ترین مدرسه جادوگری این عصره!میدونستی یکی از بنیانگذارای هاگوارتز تویی!؟
_من؟عجیبه!من پیداش میکنم هلنا ،برمیگردم پیش شما!
با عجله به سمت بیرون میدود و فکر میکند
_ هاگوارتز!اون دیگه چطور جاییه! یه مدرسه که من تاسیس میکنم!به من نمیخوره اینکارا!
توی راه در حال دویدن فکر میکند که هاگوارتز را کجا میتواند ساخته باشد؟یعنی این مدرسه چطور جایی شده؟الان چه تاریخی است؟دنیا چقدر تغییر کرده؟آیا دوستانش هنوز زنده اند؟(زنی با لباس های عجیب وارد میشود)
_ببخشید خانم!
_(زن با تعجب بخاطر لباسش به او نگاه میکند)بله!
_هاگوارتز کجاست؟شما میدونید؟
_هاگوارتز!یه مدرسه جادوگری تو اسکاتلنده ولی خب دوره از اینجا!
با سرعت میدود و با تله پورتی دیگر در ایسگاه قطار روبه روی سکوی نه و سه چهارم ظاهر میشود!
_این چیزای آهنی دیگه چه کوفتیه چرا اینجا اینقد شلوغه!؟؟ببخشیدد!آقا!میدونید هاگوارتز کجاست؟
_(با تردید و تمسخر)هاگوارتز دیگه چیه؟مسخرم کردی؟
مرد میرود و هلگارا با کلی سوال جا میگذارد چرا مردم اینقدر دیوانه بنظر میرسیدند؟
_دخترجوون میخوای بری هاگوارتز؟
_(با هیجان برمیگردد)بلههه شما میدونید کجاست؟؟؟
_دنبالم بیا و اینجا بین ماگل ها نمیتونی آدرس هاگوارتز رو پیدا کنی!
_ممنون خانم!(اورا دنبال میکند و از دیوار رد میشود با شگفتی به همه چیز نگاه میکند)
_بهتره به هرکسی نگی دنبال چی میگردی ماگل ها یکمی خطرناکن اینجا اینور سکو همه جادوگرن میتونس همه چیزو ازشون بپرسی ولی به هرحال توصیه من اینه که مردم کمتر در موردت بدونن(بدون هیچ حرفی بی وقفه میرود)
_ممممم نون, نزاشت حتی تشکر کنم
حالا چطوری باید برم اونجا؟؟؟
صدای بچه هایی که سوار قطار میشدند را میشنود!+بچه ها سوار قطار شید وگرنه جا میمونیم
-وای نمیدونید چقد هیجان دارم واسه دیدن هاگوارتز
بین صدای جمعیت این کلمات نظر اورا جلب میکند پس باید سوار آن اسب آهنی بظاهر قطار میشد!تا به مدرسه مورد نظرش برسد!دنبال همان بچه ها را گرفت و رفت توی قطار عجیب و غریب و شگفت انگیز بود همه چیز عوض شده بود!هلگا توی زمان گم شده بود ولی حتی متوجه نشده بود!
توی یکی از کوپه های خالی نشست و تا آخر مسیر چشمهایش رابست تا بیشتر از این گیج نشود
صدای سوت قطار و سروصدای بچه ها که با ذوق به سمت قایق ها میرفتند راشنید او هم دنبال آنها رفت! و با چند قایق همگی به قلعه ای بزرگ که آنرا هاگوارتز مینامیدند وارد شدند
جلوی در مردی با ظاهر ژولیده و پیر همه راه جمع کرد
_از دست شما بچه های بی نظم!میدونید که هفته پیش همه اومدن!چرا دیر اومدید مدرسه!؟شما ۱ ۲ ۳خب ۱۰نفر خیلی بی انضباطیت اگه قدیم بود شکنجه اتون میکردم حیف که...
برید توی سالن تا ببینیم چیکار باید کرد!چند نفرتون سال اولییه؟
(سه نفر به علاوه هلگا دست بالا بردند)واقعا که!!!بیاید دنبالم تا بعد ناهار مشخص کنیم چه گروهی باید باشید!!
هلگا که هیچ پیش زمینه ای از این ورودی و گروه نداشت دنبال پیرمرد با سکوت رفت تا نشستند سر میزهایی که جا داشت ناگهان...
_((به داستان برمیگردیم))
_غوللل !!غوووللللل
مردی از هوش رفت چند نفر رفتند به سمت جایی که مرد به آن اشاره میکرد!!حمام هافلپاف!!این اسم فامیل هلگا بود!!!!پس دنبال اساتید راه افتاد تا شاید بتواند سر نخی پیدا کند!!
آرتمیسا و جسیکا جلوتر از هلگا به سمت حمام عمومی هافلپاف میدویدند
_جسیکا فک میکنی اینا مربوط به ننه جونه؟
_آره مطمئنم بخاطر زمان برگردان ننه هلگاس
هلگا که داشت اسم خودش را به عنوان یک مادربزرگ میشنید جا خورد و داد زد
_هی شما دوتا!به چه جرعتی به من میگید ننه؟بعدم از کجا میدونید من زمان برگردان لازم دارم؟ها؟
جسیکا و آرتمیسا بهت زده به سمت هلگای جوان برگشتند!
_تو؟!مگه ننه جون تویی؟دلیل نمیشه هرکی هلگا باشه ننه جون باشه!؟مگه نه جسیکا!
_حق با آرتمیساس !
_من شما دوتا رو نمیشناسم ولی من هلگا هافلپافم! دفعه آخره منو ننه صدا میزنید!
_(با دهان باز)چی؟؟؟تو واقعا ننه جونی؟؟هلگا؟؟؟هافلپاف؟ممکن نیست ؟!چطوری جوون شدی؟!اینجا چخبرهههه !!!آرتمیساا توام داری میبینی چیزی که من میبینم!این داره سر به سرمون میزاره نه؟؟
_فک نکنم جسیکا!همه چیز خیلی عجیب شده و حضور هلگا اینجا اصلا دیگه بهم شوک وارد نمیکنه؟!هلگای عزیز واقعا خودتی!!؟چطوری از اینجا سر درآوردی!؟؟
_نمیدونم ،فقط میدونم یه زمان برگردان دستم بود وبعد یهو تو یه عصر دیگه بودم لعنت بهش !حالا تو یه مدرسه ام که یکی از موسساش بودم و الان بهم میگن ننه جون!خیلی عجیبه این جا میخوام برگردم خونه واقعا!؟
_پس بیا بریم سمت حموم تا ببینیم قضیه چیه و چطوری باید بگردی خونه ننه جون!اووو ببخشید هلگا!اسمتو بگم بی احترامی نیست؟
_نه فقط بیا بریم
به سمت حمام دویدند....
🦋💛
ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم