اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: چهارشنبه 10 آبان 1402 22:56
تاریخ عضویت: 1402/07/07
تولد نقش: 1402/07/13
آخرین ورود: یکشنبه 18 شهریور 1403 08:55
از: بین کلمات کتاب
پست‌ها: 46
آفلاین
اگر، زیر بارون قدم میزنی و از سرما ناراحتی یا از خیس شدن خوشت نمیاد باید بگم برای لذت بردن از رنگین‌کمون ،اون رقص نور خیره کننده اول باید با بارون روبه رو به رو بشی!
وقتی تو یه روز گرم تابستونی بشدت از همه چی نا امید میشی ،
کافی چوبدستیت رو تکون بدی و ورد ساخت رنگین کمون رو زیر لب زمزمه کنی، اگر حال حوصله ورد هارو نداری ، پشت به خورشید با یک اسپری بزرگ، روبه روی خودت آب اسپری کن ، به این صورته کار رنگین‌ کمان شما تشکیل میشه ...
اگر شب بود هم لازمه سرت رو بالا بگیری و به آسمون پر ستاره نگاه کنی !
درسته که تاریکی هست ،
اما اگر امید داشته باش! یعنی به خودت جرئت دیدن ستاره ها رو دادی!
اگر از تاریکی بترسی و سرت رو به سمت آسمون تاریک ترین شب بالا نبری نمیتونی زیبایی فوقالعاده ستاره هارو ببینی ‌...
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: جمعه 5 آبان 1402 23:52
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 22:02
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 332
آفلاین
حس برگشتن به خانه. دقیقا چه حسی بود؟ گادفری دوست داشت آن را به یک طعم بی نظیر از خون توصیف کند، خونی که با تمام خون هایی که تا آن زمان نوشیده بود، فرق می کرد، خونی که تا به حال آن را نچشیده بود و در انتظارش بود، در جست و جویش بود، خونی که نه شیرین بود، نه ترش، نه تلخ و نه تند و با نوشیدنش، گادفری حس می کرد خالی از جسمش شده و در هوا معلق شده، بله، بودن در خانه ی گریمولد چنین حسی داشت، حس نوشیدن همان خون را، یا حداقل گادفری تصور می کرد که باید همین طور باشد. شاید همین فکر بود که باعث می شد گادفری صبور باشد و در تلاش برای یافتن آن خون خودش را به کشتن ندهد.

بعد از مدت ها آوارگی در خیابان ها و کوچه پس کوچه ها دوباره به خانه ی گریمولد عزیزش برگشته بود. معلوم نبود طی آن مدت چه چیزی ذهنش را تسخیر کرده بود. انگار غباری مغزش را در خود فرو برده بود و تمام افکارش و تمام چیزهایی که برایش مهم و عزیز بودند، رنگی خاکستری به خود گرفته بودند، تمام افکارش جز یک چیز، فکر آن خون ناب و شگفت انگیز، خونی که گادفری به دنبال آن همه جا را می گشت و دندان هایش را در پوست و گوشت هر جادوگر یا ماگلی که می دید، فرو می کرد و هر بار، آن حس خلسه ی مرموز، اقیانوسی بی کران که گادفری در آن فرو می رفت و بدون آن که نیاز به نفس کشیدن داشته باشد، در آن غوطه می خورد و سرانجام با آن یکی می شد. ولی هم چنان این حسی نبود که مشتاق، تشنه و درمانده اش بود. در نهایت وحشت به سراغش آمده بود، ترسی فزاینده از غرق شدن در آن اقیانوس و دفن شدن در اعماق تاریکش. چه می شد اگر گادفری کنترل خود را از دست می داد و آن قدر خون قربانی اش را می نوشید که هر دو به کنام مرگ فرو روند؟

- گادفری، هی، گادفری!

سرش را بالا گرفت و متوجه شد که سیریوس داشته صدایش می کرده.
- اوه، ببخشید، یه لحظه رفتم تو فکر.

- خیلی خسته و داغون به نظر میای. شاید این مدت درست غذا نخوردی.

و بعد آستینش را بالا زد و دستش را به سمت گادفری گرفت. گادفری با حالتی معذب در صندلی اش جا به جا شد.
- نه، من تازه خوردم.

و واقعا هم همین طور بود، ولی بوی خون سیریوس داشت وسوسه اش می کرد. همیشه به خودش می گفت که نباید از خون دوستانش بخورد، ولی آن ها همیشه به او اصرار می کردند و گادفری هم آن قدر قوی نبود که در برابر این مهربانی دوستانش مقاومت کند. هر بار سعی می کرد که لااقل با حالتی متمدنانه این کار ر انجام دهد، آرام و با وقار دهانش را به سمت رگ دستانشان می برد، دندان هایش را روی پوست قرار می داد و با ملایمت آن را سوراخ می کرد و به آرامی شروع می کرد به بالا کشیدن خون، ولی در نهایت زمانی به خودش می آمد و می دید که دارد مثل یک جانور وحشی خون را پمپاژ می کند و دوستش با حالتی وحشت زده به او خیره شده. در این لحظه بود که گادفری دندان هایش را به زور از داخل گوشت بیرون می کشید و با شرمندگی به دوستش نگاه می کرد.

- ای بابا، تعارف نکن.

سیریوس مچ دستش را به دهان گادفری چسباند. چشمان گادفری گرد شد، سرش را با حرکتی سریع عقب کشید و با حالتی بغض آلود گفت:
- من نمی تونم، سیریوس. این خجالت آوره. واقعا خیلی ناجوره و شماهام دیگه نباید تشویقم کنین که این کارو انجام بدم.

سیریوس به او خیره شد. حس همدردی در نگاهش موج می خورد، اما گادفری آن را با یک چیز دیگر اشتباه گرفت.
- فکر می کنی من رقت انگیزم؟

سیریوس دستش را روی شانه ی گادفری گذاشت و اندکی فشار داد.
- نه، رفیق. تو فقط خسته ای و مدت زیادی از خونه دور بودی. بعد از یه استراحت درست حسابی حالت جا میاد. بیا... بیا ببرمت بذارمت تو تابوتت.

گادفری به خنده افتاد، او مثل بقیه ی اعضای خانه ی گریمولد در تخت می خوابید، نه تابوت. سیریوس بازوی گادفری را گرفت و با همدیگر از آشپزخانه خارج شدند و به سمت پله ها رفتند. حالا افکار منفی از ذهن گادفری بیرون رفته بود و قلبش در آرامش بود. او در خانه بود.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/8/5 23:56:21
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/8/5 23:58:37
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/8/6 18:59:06
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/8/6 19:01:52
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: یکشنبه 23 مهر 1402 21:39
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
موضوع:دوئل با اسنیپ


_"جادوآموزان محترم.اینجا باشگاهه دوئله و شما قراره دوئل کردن،و جنگیدن رو یاد بگیرین.شما قراره ابتدا با هم و برنده نهایی دوئل ها با پروفسور اسنیپ مبارزه میکنه."
تلما به راحتی هر فردی را میبرد و این باعث تشویق دیگران میشد؛در نهایت تلما همه را برد و مبارزه با اسنیپ نصیب او شد.
در همان حال سوروس اسنیپ وارد کلاس شد.
_"سلام خدمت همگی.بنده سوروس اسنیپ،پروفسور معجون سازی شما هستم.قراره که من حریف فرد برنده در مسابقه باشم.برنده دوشیزه هلمز بود؟...اهمم...دوشیزه هلمز...تشریف بیارید."
با به هم خوردن نگاه های تلما و سوروس،تلما با محبت و شجاعت نگاه عمیقی به سوروس انداخت.محبت های سوروس را وقتی پدر و مادرش مرده بود تا عمر داشت،فراموش نمیکرد...اما اکنون وقت رزم و دوئل کردن بود نه محبت؛ناگهان نگاه پر از محبت و علاقه تلما به نگاهی جاه‌طلبانه و حریص تبدیل شد.در آن لحظه سوروس به یک چیز فکر میکرد...تلما چقدر به پدرش شباهت داشت...و چقدر سوروس او را دوست داشت...تلما شبیه لی‌لی نیز بود و همین سوروس را وادار به محبت کردن به او میکرد؛و برای اینکه نمی خواست تلما را نیز همانند لی‌لی از دست دهد،باید در درس خواندن به او سخت میگرفت.در همان حال نگاه سوروس نیز به نگاهی خشک تبدیل شد؛مثل همیشه...
_"پروفسور اسنیپ،دوشیزه هلمز،لطفا بیاین وسط و در حالت اماده باش قرار بگیرید."
سوروس و تلما آرام نزدیک شدند...
_"به سه شماره شروع میکنیم...
یک...
دو...
سه..."
سوروس:"اکسپلیارموس"
درست است که تلما نمیدانست ولی مادرش یک نیمه الف بود و همه میدانند که الف ها تیراندازی ماهر و بسیار سریع هستند.
به دلیل داشتن خون الفی،بسیار سریع و راحت از جلوی طلسم خلع‌سلاح سوروس کنار رفت و چوب‌دستی اش را جلو آورد و گفت"وینگاردیوم لویوسا"
با این ورد میزی را به سمت سوروس فرستاد ولی سوروس سریع واکنش نشان داد"اکسپولسو"و میز را منفجر کرد.
صدای جیغ و هورا و تشویق بچه ها بلند شد.
سوروس فریاد زد:"لوکوموتور مورتیس" ولی برخلاف تصور سوروس تلما با ورد "پروته‌گو" طلسم سوروس را دفع کرد.
سوروس نفس‌نفس میزد ولی تلما تازه گرم شده بود.
نقشه ای به ذهن تلما آمد؛او فریاد زد:"مافلیاتو" همه گوش هایشان را گرفته بودند تا شاید وزوز درست شود ولی درست نمیشد.
تلما اینبار فریاد زد:"اوپاگنو"و پرنده هایی وحشی به سمت سوروس فرستاد و سوروس درگیر مبارزه با پرندگان شد.
در ان حال تلما که نمیخداست سوروس را به طرز بدی ببرد ارام گفت:"اکسپکتو پاترونوم"و نوری براق از چوبدستی اش بیرون امد و به روباه تبدیل شد و بعد اژدها شد و در نهایت تبدیل به ققنوسی نورانی شد و به سمت سوروس رفت و او را زمین زد.
و در نهایت تلما برنده دوئل شد.
چند دقیقه بعد...
تلما به تنهایی در پلاس دویل مانده بود که با صدای آشنایی به پشت برگشت؛سوروس بود.
_"میبینم یاد گرفتی یه مردی که بهت مثل پدر بهت رسیده رو شکست بدی...آفرین تلما...افرین..."
"من ممنونم بهم سخت نگرفتی...دوستت دارم..."
و یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند.


نقد میخوام از اون گنده هاش...
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: جمعه 21 مهر 1402 00:18
تاریخ عضویت: 1402/06/29
تولد نقش: 1402/06/31
آخرین ورود: پنجشنبه 14 دی 1402 19:36
از: جایی که فکرش هم، زمان رو متوقف میکنه🌚
پست‌ها: 29
آفلاین
گاهی در هیاهوی سیاه شبی که بدون ماه سر میکند و ابرهایی که تمام آسمان را پوشانده اند ،وزیدن بادی باعث درخشش ماه میشود!
به سختی های زندگی در روزهایی که زندگی طاقت فرسا شده اینگونه نگاه کن مثل یک باد!که گاهی باعث کنار رفتن ابرهای تیره می‌شود و درخشش ماه و نور امیدی برای صبح شدن!
من عزیز !
چشمهایت را ببند اگر که فکر میکنی امروز برایت سخت و تاریک گذشته ،و فکر کن که چگونه خورشید را درصبح فردا پیدا کنی!؟
هلگا دفترش را بست امروز هم بدنبال نوری در تاریکی میگشت!
هوا آفتابی و دلنشین بود و یکی از روزهای مورد علاقه هلگا!برای پرورش گیاهان و صدرصد آشپزی زیر نور خورشیدی که از لابه لای برگهای درخت گردوی پیر توی حیاط خانه اش میافتاد،وتماشای زیبایی رنگ آبی آسمان و ابرهای سفید و تپلی که مانند برهای کوچک تازه متولد شده بالا و پایین میرفتند!صدای آواز زیباترین پرنده ها! البته چیزی به اسم زیباترین وجود ندارد زیرا همه چیز زیباست
حتی در نقص زیبایی عمیقی هست!گاهی حتی خود هلگا هم از این همه در لحظه از زندگی لذت بردن خود در عجب بود!
شاید همه فکر کنند یک روز خوب روز آفتابی مانند این است!؟اما نه ،هر روز روز خوب است حتی اگر هوا ابری باشد و چه روزی بهتر از روزی که باران میبارد!! هیچ گاه طبیعت زیبایی را از ما دریغ نکرده ولی تنها روزهایی خوب نیستند که در آن حال قلبمان خوب نیست!که البته این روزها هم پیش زمینه ای بر روزهای زیبا هستند
روزهای تاریک و شب های تیره و قلبهای اندوهگین باعث میشوند قدر روزهای روشن،شب های مهتابی و قلبهای شاد را بدانیم از بابت آنها سپاسگذار خواهیم بود و خواهیم ماند!
🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم

پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: یکشنبه 12 بهمن 1399 09:09
تاریخ عضویت: 1399/05/15
تولد نقش: 1399/05/20
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آذر 1403 21:18
از: کتابخونه
پست‌ها: 565
آفلاین
در همه حالت


نور خورشید به زور خودش رو از بین پرده های زرد رنگ خوابگاه هافلپاف رد کرد و به اتاق دایره ای شکل خوابگاه جانی دوباره بخشید.
پس از دقایقی، ذره ذره بچه های هافلپافی چشمانشون رو باز میکردن و به بدن خودش کش و قوسی میدادن.
گابریل تیت هم جزوی از همین گروه بود. بلند شد و موهای سیاه رنگش رو از روی صورتش کنار داد؛ به بدنش کش و قوسی داد و به روز پیش رو فکر کرد.
امروز گزینش کوییدیچ هافلپاف بود. سدریک بعد از کلی گفت و گو تونسته بود پرفسور اسنیپ رو راضی کنه که هفته ی دیگه تمریناتشون رو شروع کنن و به خاطر همین اسنیپ کلی مجازات برای سدریک در نظر داشت، اما انگار سدریک بعد از اتمام حجت به خواب زمسانی رفته بود و زمان مجازات هاش رو نشنیده بود.
با این فکر لبخندی محو بر لبانش نشست؛ حتی فکر کردن به اینکه اسنیپ اعصابش بهم بریزه لذت بخش بود.
خوابگاه رفته رفته خلوت شد تا جایی که تنها گابریل و پومانا مونده بودن.

-مگه امروز گزینش کوییدیچ نیست؟
-ها؟چی؟...آهان...چرا هست.
-خب پس چرا هنوز اینجا نشستی؟
-...
-اگه یکم دیگه بشینی در این حالت،10 نوع مرض مختل...کجا میری؟

گابریل از پله های خوابگاه بالا رفت و کمی بعد خودش رو در کنار شومینه ی تالار یافت.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت، تنها 10 دقیقه وقت برای صبحونه داشت!

-اگه حساب کنیم...کلا به اندازه ی جویدن یه نون برشته وقت دارم.

بدون لحظه ای وقفه دریچه ی تالار رو باز کرد و از جلوی آشپزخونه رد شد. وقتی که تازه به دم در چوبی سرسرا رسیده بود ساعت بزرگ نه صبح رو نشون میداد.
به سمت میز هافلپاف دوید و با یک حرکت دست، تعدادی نون برشته، چند تا هویج پخته و یک ظرف نیمرو از روی میز قاپید و به سمت زمین کوییدیچ دوید.
وقتی که تازه به زمین کوییدیچ رسیده بود تونسته بود هویج های پختش و نیمرو هاش رو بخوره اما نون برشته هاش تقریبا تبدیل به خمیر شده بودن، چون اونارو محکم در دستی که جاروش قرار داشته بود، گرفته بود.

-حتی فنگ هم اینارو نمیخوره.

نون برشته رو در باغچه ای که در کنار بود انداخت و وارد رختکن شد. کیف دستیش رو بر روی نیمکتی گذاشت و لباس زرد قناری هافلپاف رو پوشید، از داخل کیفش تعدادی کتاب درآورد و همراه با نیمبوس 2000 اش وارد زمین شد.

-سلام سدریک...دیر که نیومدم؟
-پس بهتره بدونین که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امـ...اوه سلام گب!...نه اصلا...بهتره بیای و به ما بپیوندی...خوبه،همونجا واستا...خب، داشتم میگفتم که اگه پارسال تو تیم بودین دلیل نمیشه که امسال هم تو تیم باشین؛ پس بهتره بهترین بازیتون رو به نمایش بدید.

سدریک لحظه ای مکث کرد و نگاهی به آسمون کرد.

-درضمن...چون هوا آفتابی هست و اصلا حتی یک دونه ابر هم توش نیست،نمیخوام بهونه ی اضافی بشنوم.

لحظاتی بعد سدریک اونارو به گروه های ده نفری تقسیم کرد. اولین گروه، شامل داوطلبین دروازه بان بود.
هر داوطلب به سمت یک از تیرهای میرفت و منتظر میشد تا سدریک سرخگون رو به سمتش پرتاب کنه،هر فرد 5بار بیشتر فرصت نداشت. از بین داوطلبین اونی که بیشتر از همه می تونست توپ هارو بگیره برای دروازه، انتخاب میشد.
بعد از گزینش دروازه بان، نوبت به مدافعین میرسید. گروه مدافعین به طرز عجیبی شلوغ بود. بیشتر کسانی که در دروازه بانی رد شده بودن، حالا به تیم مدافعین هجوم اورده بودن. پس از یک ساعت نیم دو مدافع برای تیم انتخاب شد. البته، دست سدریک آنچنان هم باز نبود. یکی از مدافعان سال پیش تیم امروز در درمانگاه بود، چون به مریضیه عجیبی مبتلا شده بود.
برای گزینش جستوجوگر تعداد زیادی داوطلب شده بودن اما سدریک که خودش جستوجوگر بود اونارو با کلی داد و فریاد از زمین بیرون کرد.
بالاخره بعد از سه ساعت نوبت به گزینش تنها یک مهاجم شده بود.دوتا از مهاجمان تیم همچنان در تیم باقی موندن و حالا تنها باید یک نفر انتخاب میشد.

-خب...تبدیل به گروهای سه نفری بشید. هر دو گروه باهم به بازی می پردازن. باید بتونین مهاجم های گروه دیگه رو رد کنین...

اما سدریک خوابیده بود. رز که انگار بسیار منتظر مونده بود با ویبره ای خطرناک داد زد:
-با شماره ی سه...یک...دو...سه!

لحظاتی بعد داوطلبین گروه اول به هوا رفتن. در بین این افراد تنها چهره ی آنتونی ریکت برای گابریل آشنا بود.
گروه "الف" که بر روی لباس های زرد قناریشون ردای سیاه بسته بودن به سرعت سرخگون رو دست به دست کردن و پس از رد کردن یک سال دومی 10 امتیاز کسب کردن. بعد از لحظه ای دو گل دیگر هم توسط یک دختر سال سومی زده شد و به تمرین پایان داد.
رز بدون معطلی در سوتش دمید و گروه دوم رو به هوا فرستاد. ایندفعه سرخگون در دستان گروه "ب" قرار داشت، اما طولی نکشید که گروه "الف" اونو گرفتن و اولین گلشون رو به ثمر رسوندن.
گابریل به رز نگاهی کرد که در دورترین حالت ممکن از مهاجمین قرار داشت. دوروبرش رو نگاه کرد، بی تردید همه محو بازی آموس شده بود که تا الان دو گل به ثمر رسونده بود.
آروم سوار جاروش شد و از پشت به رز نزدیک شد.

-اممم...سلام رز!
-شوت کن آموس...عه گب.
-سلام...میخواستم بدونم که تو دسته ی چنـ...
-بعدی!

رز اینو گفت و با جاروش از گابریل دور شد. نگاهی به رز کرد که حالا داشت برنده ی دسته که گروه "الف" بود رو اعلام میکرد.

-یعنی الان من...
-گب بیا دیگه نوبتته!

دستش بدون هماهنگی مغزش سر جاروش رو به جلو هل داد و به سمت دایره ی وسط زمین رفت. انگار که تک تک اجزای بدنش حالا مستقل بودن.
چشماش بدون هماهنگی به دسته ای که باهاش یار شده بودن کرد؛ لورا، علی ، یک سال ششمی و نیکلاس.

-با شماره ی سه...یک...دو...سه!

بازی شروع شد. سرخگون دست لورا بود، لورا بعد از رد کردن یه سال پنجمی هیکلی سرخگون رو بدون هماهنگی به طرف نیکلاس پرت کرد اما چون نیکلاس هنوز قدرت تجزیه و تحلیل این اتفاق رو نداشت یک از مهاجمین گروه مقابل حمله ور شد و سرخگون رو در هوا گرفت. مهاجم که کمی بعد معلوم شد کسی جز رودولف نبود، به سمت دروازه حرکت کرد. گابریل که تازه اختیار بدنش رو به دست گرفته بود، سر جاروش رو چرخوند و به سمت رودولف هجوم برد. اما رودولف سرخگون رو برای یار دیگرش پرتاب کرد اما علی در راه تونست سرخگون رو به چنگ بیاره. پس بدون وقفه به سمت دروازه ی مقابل هجوم برد؛ در راه دوتا از مهاجمین رو رد کرد و تونست گل اول رو بزنه.

-آفرین علی!

گابریل که اندکی سرخورده شده بود عزمش رو جذب کرد که حداقل یک گل، از دو گل بعدی رو بزنه. با شروع دوباره ی بازی، گروه مقابل به طرز وحشتناکی بازی ای خشن و خطرناک رو برگزیدن!به طوری که صدای داد و فریاد پومانا از جایگاه تماشاچیان تمام صداهای اطراف رو از بین می برد.
پس از چند تنه و چنگول کشیدن بالاخره رودولف تونست دروازه رو باز کنه. گروه مقابل که بسیار شاد به نظر می رسید بعد از سوت دوباره ی رز کمی به خودش استراحت داد، اما گابریل که بسیار مصمم بود همین که نیکلاس با حرکتی کند سرخگون رو به طرفش پرت کرد، به سرعت به سمت دروازه هجوم برد. اما در راه سه پسر هیکلی سال پنجمی راهش رو سد کردن و چاره ای جز اوج گرفتن برای گابریل باقی نموند.
دسته ی جاروش رو به سمت بالا کشید و سرخگون رو دست به دست کرد. باد همچو تازیانه به صورتش ضربه میزد. چشماش پر از اشک شده بود و به زحمت می توانست روبه روش رو ببینه.
کمی که بالا رفت ایستاد. بیشتر از صدمتر با زمین فاصله داشت! اولین راهی که به ذهنش اومد رو انجام داد؛ کتابش رو از زیر ردای مشکی درآورد و شروع به خواندن کرد:
- "در اولین برخورد باید آرامش خود را حفظ کنید."...خب حالا من آرامش خودم رو حفظ کردم..."در دومین حرکت اگر میتونید چندبار درخواست کمک کنید."...اممم،به نظر نمیاد صدام رو بشنون..."اگر بعد از دومین برخورد کسی به کمکتان نشتافت،چوبدستی خود را بیرون بکشید و جرقه ی قرمز به هوا بفرستید."...من که خودم میتونم برگردم پایین!

گابریل کتاب بدست سرجاروش رو به پایین هل داد و با بیشترین سرعت به سمت پایین هجوم برد. چشماش پر از اشک بود اما می ترسید که مبادا از روی دسته ی جارو به پایین بلغزد. در همین حال بود که صدای "ترق"ی به گوشش رسید.
با ترس به عقب نگاه کرد. در نظر اول چیزی شبیه یک دیوانه ساز به صورتش نزدیک شد اما بعد از لحظاتی متوجه شد که ته جاروش تیکه شده و حالا به صورتش برخورد کرده!

-پس این یعنی...

بله! بدون اینکه متوجه بشه دسته ی تیکه پاره شده ی جاروش از دستش پرواز کرد و در هوای مه آلود گم شد. اما گابریل همچنان بر روی تیکه ی دیگری از جاروش بود که هر لحظه به سرعتش افزوده میشد.

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! کمــــــــــــــــــــــــــــــک! جیـــــــــــــــــــــــــغ!

اما کسی صداش رو نمی شنید.

-نــــــــــــــــه!...باید...یه...کاری کنم...کتاب!

کتابش رو که هنوز در دستش قرار داشت باز کرد و با سرعت سرسام آوری شروع به خوندن کرد.

-"درخواست کمـ...نه نمیتونم!..."اگر تمام راه هارو امتحان کردید و جواب نداد...تمام اطلاعات مهمتون رو در گوشه ی ذهنتون دفن کنید و با خود به گور ببرید!"

لحظه ای از خوندن دست برداشت. یعنی این پایان کار بود؟هنوز بیش از 15 متر با زمین فاصله داشت. قطعا می مرد! باید اطلاعات مهمش رو به گور می برد؟
لحظه ای درنگ کرد و بعد در مغزش به دنبال اطلاعات مهمش گشت.

-خونه ی شماره ی 12 گریمولد...دیگه چی؟...آهان...مجازات های دلورس آمبریج...دیگه؟...فکرکنم اون هفته که به کتابخونه نرفتم هم جزو اطلاعات مهم هست...و برای آخرین خاطره...فهمیدم! اونروز که شاهد بـ...

اما گابریل محکم به زمین برخورد کرده بود!

***


چند روز از گزینش تیم کوییدیچ هافلپاف میگذشت. خاطره ی تلخ برخورد "گابریل تیت" از فاصله ی 100 متری به زمین در تمام مدرسه پخش شده بود. از همه بیشتر پومانا به خودش سرکوفت میزد که گابریل رو مجبور کرده از تخت خواب برخیزد و به سمت زمین کوییدیچ برود.
اما همچنان ذره ای امید در دل هافلپافی ها بود. بعد از برخورد، گابریل رو به سنت مانگو برده بودن و حالا یک هفته بود که همچنان بی هوش در بیمارستان بر روی تخت شماره ی 267 افتاده بود.
only Hufflepuff
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: جمعه 30 آبان 1399 05:26
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 19:15
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 570
وزیر سحر و جادو، مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
پایان!(3#)

بعد از یک تصمیم شجاعانه(1) و آنهمه دویدن(2) به دنبال خرگوش برای یافتن سرزمین عجایب یا شاید بهتر است بگویم «نقطه آسایش»، اینک به پایان داستان رسیده‌ایم. اما به راستی پایان‌ها چگونه‌اند؟ شیرین؟ تلخ؟ و یا شاید هم پایانی باز و مملو از علامت سوال!
احتمالا فکر می‌کنید که سرنوشت این جوان در دستان نویسنده است. و یا فکر می‌کنید هرآنچه نویسنده تصمیم بگیرد، سیریوس هم محکوم به اجرای آن است. اما اگر نویسنده و سیریوس، هردویشان یکی باشند چه؟ و حتی فراتر از این. یعنی اگر سرنوشت جفت‌شان در دستان کس دیگری باشد چه؟! مثلا نویسنده دیگری! بگذارید بیش از این گیج‌تان نکنم.

بعد از کمک دایی آلفارد، اوضاع سیریوس دیگر آنقدرها هم خراب نبود. می‌توانست زندگی تازه‌ای را آغاز کند. شاید نه یک زندگی خارق العاده و پر زرق و برق اما به هرحال تاحدودی به «سرپناه» مورد نظر خودش رسیده بود. اما باور کنید همه چیز به این سادگی‌ها هم نیست.
فرض کنید روزگاری در جهان امروزی ما یک ویروس خانه خراب کن همه‌گیر شود و حتی از دست جادوگران هم ساختن درمان آن امکان پذیر نباشد. آن وقت همگی باید در همان «سرپناه» خود برای روزها و حتی شاید یک مدت طولانی محبوس بمانند.

اگر در سرپناه‌مان همه امکانات هم فراهم باشد، بازهم یک چیز کم است. مسئله‌ای که هیچ‌چیز نمی‌تواند جایگزین آن باشد. سیریوس هم در اعماق وجودش این مسئله را احساس می‌کرد و با وجود کمک سخاوتمندانه دایی‌اش، همچنان آنگونه که باید و شاید خوشحال نشده بود. البته این خلاء را در خانه مادری هم احساس می‌کرد. گاهی کمتر و گاهی بیشتر. فهمید که رفتن از خانه هم مشکلش را حل نکرده است. و یا به قول شما «سیریوس، سیریوس باهوشی بود!»

به خیابانی که پاتیل درزدار در آن قرار داشت برگشت و سوار موتورش شد. مشغول کنار زدن جَک موتور شد تا ماجراجویی خود را در این شهر خواب‌گرفته ادامه دهد. اما در آن سردی و تاریکی شب، گرمای دستان فردی را در پشت خودش احساس کرد. سرش را برگرداند و چند لحظه‌ای خیره ماند...

چند ساعت بعد - در خیابان‌های لندن

- این آخرین اخطاره! بزنید کنار...

در نیمه‌های شب که پرنده هم در خیابان‌ها پر نمی‌زد، تعقیب و گریز نفس گیری جریان داشت. آژیر ماشین پلیس، سکوت شب را درهم شکسته بود. خیابان ها همچنان لغزنده بودند و همین موضوع سختی این تعقیب و گریز را دوچندان کرده بود. فرد کنار راننده مدام سرش را از پنجره ماشین بیرون می‌آورد و با یک بلندگو که ظاهر مسخره‌ای داشت، به افرادی که تعقیب‌شان می‌کردند اخطار می‌داد. اما بنظر می‌رسید هیچ‌کدام از اخطارها کارساز نبودند.

- با موتور بپیچ اینور!
- دیوونه شدی؟ اینجا که بن بسته!
- دقیقا!


دو جوان که سوار یک موتورسیکلت مشکی رنگ بودند، با تمام سرعت می‌تاختند. سرعت موتور آنقدر بالا بود که لحظه پیچیدن‌شان به آن بن بست، افسران پلیس خیال کردند آنها با سرعت نور به سمت ستاره‌های آسمان پرواز کرده اند و حالا از ساکنین آنجا به شمار می‌آیند! البته تسلیم نشدند. وقتی به داخل آن بن بست پیچیدند، هردو جوان را دیدند که از آن موتور ظاهرا جادویی پیاده شده‌اند و به دیوار تکیه داده‌اند.

بعد از چندین دقیقه تعقیب و گریز، خیالشان راحت شده بود که آنها را گیر انداخته اند. نور داخل بن بست به شدت کم بود و چهره هیچکدام از جوان‌ها مشخص نبود. البته یکی از آنها در عین خونسردی، سیگاری از جیبش درآورد و آن را روشن کرد. از روشنایی آتش روشن کننده سیگار، چهره آن جوان نمایان شد. او سیریوس بود.
ماموران که ظاهر چابکی نداشتند، از ماشین‌شان پیاده شدند و آرام به سمت آنها حرکت کردند. کمی که نزدیک تر شدند و چشمانشان به تاریکی عادت کرد، توانستند صورت و لباس‌های آنان را مشاهده کنند. زیر کاپشن‌های چرمی‌هایشان یک تی-شرت شبیه بهم پوشیده بودند. تی-شرتی که روی آن با رنگ قرمز جمله:
«Born to be Revolutionary» نوشته شده بود.

ماموران بعد از دیدن این جمله، احساس خطر بیشتری کردند. در ذهنشان اینطور می‌گذشت که شاید این دو نفر شورشی های خطرناکی باشند و آمدنشان به این کوچه اهداف شوم دیگری را به دنبال داشته باشد. اما حقیقتا اینطور نبود. آنها نه آنارشیست بودند و نه هر ایسم دیگری! مامور پلیسی که راننده ماشین بود در نهایت عزمش را جزم کرد و با آنکه فاصله‌شان نزدیک با آن دو جوان بود، فریاد کشید: «خلاف اولتون سرعت غیرمجاز بود، بعدش نزدیک بود یک گربه رو زیر چرخ‌های موتورتون سلاخی بکنید!»

هردویشان زدند زیرخنده. بعد از اینکه حسابی خندیدند، آن یکی جوان که چهره‌اش معلوم نبود، جلو آمد و کمی نزدیک تر شد. حالا دیگر چهره او هم نمایان شده بود. چه کسی جز جیمز پاتر می‌توانست باشد؟ همان کسی که سیریوس خلاء نبودنش را احساسش می‌کرد. یک دوست! و البته دوستی‌شان واقعا معنادار بود. دوستی که قرار بود از بعد آن شب، پیچیده‌تر و معنادارتر هم بشود...

- ببین آقا پلیسه! شب واقعا خوبی بود. اما حالاست که باید زحمت رو کم کنیم.

برای پلیس فرار این دو جوان غیرممکن بنظر می‌رسید. به همین دلیل آنها هم یک دل سیر خندیدند. اما هنوز خنده‌شان بند نیآمده بود که آن دو جوان که واقعا سریع هم بنظر می‌رسیدند، سوار موتورشان شدند و موتور با اولین گاز سیریوس به پرواز درآمد. در چند لحظه، موتور سیکلت از جلوی چشمانشان برای همیشه ناپیدا شد. چشمانشان را مدام می‌مالیدند که نکند خواب باشد و یا دود توهم زایی استشمام کرده باشند. اما آن موتور سیکلت اینبار واقعا در آسمان شب و در نور مهتاب، ناپدید شده بود.

چند ساعت قبل - مقابل پاتیل درزدار

سیریوس باورش نمیشد که بعد از مدتها بالاخره دوست صمیمی‌اش را دیده است. جیمز پاتر سعی کرد با چند بشکن سیریوس را از حالت خیره ماندن درآورد. سیریوس از موتور پیاده شد و صمیمانه دوست خود را به آغوش کشید. چندساعتی حرف زدند و سیریوس تمام ماجراهای پیش‌آمده را برای جیمز تعریف کرد.
بعد از آن صحبت‌ها تصمیم گرفتند از آن شب، یک شب فراموش نشدنی بسازند. کمی در خیابان شیطنت کنند، در مورد آینده‌شان صحبت کنند و برای تغییر دنیا به جایی بهتر نقشه بکشند. و صد البته جیمز با اصرار خود توانسته بود سیریوس را متقاعد کند تا او مدتی در کنار خانواده پاتر زندگی کند. خانواده‌ای که آرزویش را داشت.

شاید این یک پایان شیرین و دوست داشتنی بنظر برسد. واقعا هم پایان خوبی بود. اما همه‌مان می‌دانیم که این یک پایان واقعی نیست! زندگی برای هردوی آنها ادامه داشت و قرار بود اتفاقات درهم شکننده و سخت‌تر از اینها در جریان زندگی‌شان رقم بخورد. اما خب، به هرحال همانطور که گفتم این داستان هم درست مثل زندگی‌ست. گاهی تلخ و گاهی شیرین...

این خاطرات سه قسمتی تاحدودی! براساس وقایع کتاب نوشته شده‌اند.
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1399/8/30 7:37:19
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: ** همانند يک سفيد اصيل بنويسيد **
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 آبان 1399 18:59
تاریخ عضویت: 1392/03/24
تولد نقش: 1396/11/23
آخرین ورود: سه‌شنبه 5 فروردین 1404 01:17
از: م ناامید نشین.. بر میگردم!
پست‌ها: 416
آفلاین


ـ اگه.. اگه جام این‌جا نباشه چی؟ اگه مثل دفعه ی قبل..

گاهی وقت ها، نمی شود گفت. نه که واقعیت نداشته باشد یا توهمِ بیمارگونه ای باشد. نه! فقط نمی توانی به زبان بیاوری. انگار وقتی که به زبان می آوری‌شان، کلمات، جان می گیرند. کلماتی که قوی ترین سلاح تاریخ بشریت‌اند، گاهی وقت ها، مانند خودکشی دست جمعی نهنگ ها، به سمت خودت سرازیر می شوند. کلماتی که روزگاری درمان دردهامان بودند، این بار، دردی بی درمان می شوند بر سر زخمی کهنه که سال هاست می سوزد و تا مغز استخوان می جهد.
او نیز از این قاعده مستثنی نبود. مانند تکه برگی معلق میان زمین و هوا. شاید از دور این گونه به نظر نمی رسید اما نمی توانست خودش را جدا کند از دردی که گریبانش را گرفته بود. حس می کرد قطره‌ ایست در میان کرانِ بی کران اقیانوس که هم جایی برایش هست و هم انگار که جایی نیست.

ـ اگه نتونم چی؟ اگه نرسم..

گاهی وقت ها.. رسیدن، گذشتن است. از خاطرات. از آدم هایی که بودند و نیستند. از غم انگیز ترین لحظه های زندگی که حسرت‌شان از پوست و گوشت و خون می گذرد و به روحت دست می‌اندازد. گاهی وقت ها باید رها کرد. باید بگذاری خرابه ها، ویران شوند. ققنوس آتش بگیرد و از خاکسترش، ققنوسی دیگر بال و پر باز کند، پر بکشد و دم مسیحایی‌اش روح و جانت را گرم کند. که از مرگ برگردی، زنده شوی و برسی.

ـ خب، جات این‌جا نباشه. نتونی. نرسی. چی میشه مگه؟

هری، با چشمان درشت و سبز رنگش به ویلبرت خیره شد. انگار آب سردی رویش ریخته باشند. اما واقعاً چه می شد؟ اگر نمی رسید یا اگر نمی توانست، چه اتفاقی می افتاد؟ اگر جایش این جا نبود چه؟ اگر..

ـ یه وقتایی از خودم می پرسم که تا کجا میشه پیش رفت؟ تا کجا می تونی فرار کنی و به آدمایی که دوست‌شون داری، پشت کنی؟ یعنی می تونی انقدر بری جلو که به خودتم پشت کنی؟

ـ اما اگه پشت کنم..

ـ خب؟

از روی زمین بلند شد. خسته بود. دستانش را به سمت شومینه گرفت تا کمی گرم شود. باران به پنجره های گریمولد می کوبید و خانه به طرز عجیبی آرام گرفته بود. آنقدر که صدایی جز زبانه های آتش، باران پشت پنجره و نفس های تکه تکه ی هری شنیده نمی شد.

ـ می دونی، اونایی که دوست‌مون دارن هیچ وقت از پیش‌مون نمی رن. هستن. همیشه. همین جا، کنارمون.

گاهی وقت ها، آدم‌ها فراموش‌کار می شوند. یادشان می رود که شخصیت اول داستانِ خودشان‌اند. قهرمانی که گاهی وقت ها باید خسته شود. گاهی وقت ها باید کنار بکشد و نرسد. قهرمانی که خود، گره ی اصلی داستان است. این‌جاست که دیگران می آیند، کنار او می ایستند و اگر لازم باشد، فدا می شوند. چرا که هیچ وقت از پیش‌مان نمی روند. هرگز!

ـ توی دل تک تک آدمای این خونه، به همون اندازه ای روشنایی بود که تاریکی هم بود. چیزی که مهمه اینه که ما چه نقشی رو بازی می‌کنیم.

گاهی وقت ها باید رو به رو شد. باید ایستاد و به واقعیت هایی که بیان کردن‌شان تو را می ترساند، نگاه کرد. چون حقیقت این است که ما، تنها نیستیم. در میان جنگ، صلح، نابودی، قحطی و فقر ما تنها نیستیم. شاید کم باشیم، اما اگر قرار باشد برسیم، با هم می رسیم و اگر قرار باشد به زمین بخوریم، این کار را هم با یک دیگر انجام می دهیم. چرا که کیفیت اعتقاد آدم هاست که ارزش واقعی‌شان را نشان می‌دهد، نه تعداد آن‌ها.

ـ مهم اینه که من هستم، تو هستی و کل دنیا هم نمی تونن جلومون رو بگیرن.
همانند يك سَفيد، گَنگی بنويسيد
ارسال شده در: دوشنبه 7 مهر 1399 05:37
تاریخ عضویت: 1398/06/21
تولد نقش: 1398/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 19:15
از: خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
پست‌ها: 570
وزیر سحر و جادو، مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

این داستان: محفل گَنگ (قسمت اول)


در هر تراژدی، حماسه و داستانی دو نوع گَنگ وجود داره. یکی گَنگ بچه‌های پایین و در جبهه مخالف، گَنگ بچه‌های بالا. در داستان ما بچه‌های محفل، گَنگ پایین نشین بودن و مرگخواران از گَنگ‌های بالانشین. بچه‌های پایین لوتی، خاکی و بامرام بودن اما جیب‌شون خالی بود. تَه خلاف‌شون هم مهمونی با نوشیدنی کَره‌ایه درجه سه بود. اما گَنگ بچه‌های بالا، کنترل شهر و مناطق مهم رو به دست داشتن. از کافه مادام پادیفوت گرفته تا پاتیل درزدار.

گَنگ مرگخوارها چند شعبه می‌شدن. بخشی به رهبری مورفین گانت، مشغول خرید و فروش چیز در سطح شهر بودن و پول گنده‌ای هم به جیب می‌زدن. بخش دیگری تحت نظر رودولف لسترنج بودن و قمه به دست از مغازه‌های شهر اخاذی می‌کردن. دسته آخر هم در مقر گَنگ مرگخوارها، یعنی خانه ریدل‌ها، به لرد سیاه در مدیریت شهر و بالا نگه‌داشتن گَنگ‌شون کمک می‌کردن.

اما در سمت دیگه ماجرا، یعنی درگَنگ بچه‌های محفل، اوضاع کاملا متفاوت بود. فعالیت‌های گَنگ محفل هم چند دسته می‌شد. یک دسته به رهبری سیریوس بلک، گروه موتور سواران محفل رو تشکیل می‌دادن. این دسته با موتورهاشون در سطح شهر پرواز می‌کردن تا با ظلم‌های گَنگِ بالا مبارزه و از ناموس ملت مواظبت کنن. دسته دیگه تازه واردهای گنگ بودن که حاج هری بهشون راه و رسم گَنگ محفل رو یاد می‌داد.

دامبلدور هم فازش مدیریت گنگ از خونه گریمولد نبود. کف شهر می‌تابید و به نیازمندان یاری رسانی می‌کرد. البته به پسر بچه‌های سَفید هم علاقه عجیبی نشون می‌داد. اینقدر این مرد خوش قلب بود.

مدت‌ها اوضاع به همین منوال بود تا اینکه بچه‌های بالا تصمیم گرفتن به مناسبت موفقیت‌های پی در پی‌شون یک مهمونیِ خفن شبانه بگیرن. بهزاد لیتو -مقلب به بیزی لِی- به همراه سهراب MJ رو هم دعوت کرده بودن...
- برمیدارن فاز کَل کَل بام، آرزوشون این بوده باشن از اول جام

همینطور که عمو سهراب می‌خوند، لرد سیاه به همراه گنگش وارد کادر شدن.
تصویر تغییر اندازه داده شده


جمعیت از دیدن لرد سیاه و یارانش به وجد اومدن و جیـــغ و هــــورا کشیدن. مورفین هم لابلای جمعیت می‎تابید و چیز توزیع می‌کرد. عمو سهراب هم به افتخار حضور لرد، شعرشو اینطوری ادامه داد:
- حاج ولدی گنگش بالاست، هورکراکسش نابیه گنگش بالاست...

لرد مسیرشو به سمت میز VIP ادامه داد، یک دستشو دور گردن بلا و دست دیگه‌شو دور گردن یکی دیگه از مرگخوارها انداخت و مشغول نظاره مهمونی شد.
- دایی ژون حال می‌کنی چقدر مهمونی رو داغش کردم!
- آفرین دایی جان! همان چیزی‌ست که می‌خواستیم.
- تاژه اینو خبر نداری... آقای اتابکی بژرگ هم داخل مهمونیه!

در همین حین و در اونطرف شهر، گَنگ محفل -که از برگزاری این مهمونی خبر داشت-، مشغول برنامه‌ریزی برای آغاز یک عملیات چندمرحله‌ای بودن تا برای همیشه به این اختلاف طبقاتی پایان بدن و کنترل شهر رو بدست بگیرن...
- حاج سیریوس! تو بیشتر از همه سرت بوی قرمه سبزی میده! به همراه ریموس و جیمز مستقیما به سمت مهمونی میری و نشون میدی اینجا رئیس کیه.
- شما جون بخواه حاج آلبوس. این تِسبیح من کو...آها! پیش به سوی لایی کشیدن‌های شبانه با موتور ... تصویر تغییر اندازه داده شده

- هری، وقتشه بچه‌هایی که تا امروز آموزش دادی رو وارد یک نقش‌آفرینی بزرگی بکنی... اونهم به سبک استاد تارانتینو!

ادامه دارد...
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در 1399/7/7 6:39:32
We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: دوشنبه 27 مرداد 1399 14:21
تاریخ عضویت: 1399/04/16
تولد نقش: 1399/04/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 مهر 1399 21:11
پست‌ها: 30
آفلاین
گم شدن سخت و عجیب نیست؛ اینکه تو غرق در روزمرگی هایت بشوی و آرزوهایت را فراموش کنی یعنی گم شدن، و پنه لوپه گم شده بود. احساساتش به او ارزش می دادند، قدرتمندش می ساختند، زنده بودن را در او تزریق می کردند و او آنها را از دست داده بود.

وقتی گم بشوی، بی قراری از جنس درد استخوان هایت را برای پیشروی می شکند و آن وقت آرامش ساحل سرخترین دریا با بحبوحه سکوی ۹/۴ لندن برایت فرقی نمی کند و این از وحشتناکترین حالت هاست.

پیش از... شاید پیش از گم شدن، پنه لوپه احساس می کرد دنیا برای سیراب کردن او کافی نیست. علیرغم آنچه که همه می گویند بعضی سوال ها هیچوقت جوابی نخواهند داشت و پنه لوپه نمی دانست چگونه به عطش درونش این را بقبولاند. سوال هایی مثل این که چرا هر چقدر هم مواظب باشد باز هم احتمال دارد چیزهایی را گم کند یا... خودش گم شود.

- لعنت به همتون!
فحش شنیدن از پنه لوپه تقریبا غیرممکن بود اما اینجا، نه.

- چته پنی؟ داری دیوونم می کنی!
- دارم دیوونت می کنم؟ تو خودت ...

صدایش در فریادهای جمعیت وهم آور سالن دوئل مرگخواران گم شد.
- برایسی! برایسی!

- نمی تونم تحملش کنم مانل! من می رم!

پنه لوپه خون قرمز رنگی که از شدت فشار دندان به روی لبانش در حال لخته شدن بود با حرص به داخل دهان مکید و به طرف بیرون حرکت کرد. هرچند بیرون رفتن از میان آن جمعیت که مثل طلسم مکنده او را به درون خود می کشیدند فحش های دیگر، و بدتری لازم داشت.

- صبر کن ببینم! کجا داری می ری؟
مانل که با آن تن صدای زیر کاملا کفری به نظر می رسید به دنبال پنه لوپه به دل جمعیت فرو رفت.

در گذر آن روزهای بی احساس، بر خلاف آنچه که لمونی اسنیکت می گوید، شادی های کوچکی مثل خارج شدن از آن حجم فشرده دی اکسید کربن و حس خوب تنفس بدون بوی عرق و سیگار و نوشیدنی کره ای های جمعیت می توانستند با ارزش باشند. امید، می تواند با همین شادی های کوچک زنده بماند. می تواند ته مانده توانش را با لبخند حاکی از همین شادی های کوچک دوباره به جان تزریق کند.

پنه لوپه نیز در همان روزگار دل به این شادی های کوچک بسته بود. لبخند کوچکی لبهایش را زینت داد و به سرعت از راه باریکه ای که آمده بود قصد خروج کرد‌.

- کدوم قبرستونی داری می ری؟
- متاسفم مانل ولی من آدمش نیستم!
- چرا بزرگش می کنی؟ این فقط یه دوئله! می دونی با چه بدبختی بلیط ورود جور کردم تا تو ِ افسرده رو از اون حال دربیارم؟
- یه مسابقه مرگبار که اون مرد داره یه محفلی رو زجرکش میکنه! این اون چیزیه که درسته!
- اون با اختیار خودش رفته پنی!
- ولی حریفش حق نداره مدام کروشیو به سمتش بفرسته!
- این مگه همون چیزی نیست که تو میخوای؟ نه سیاه، نه سفید؟! مگه نمی گفتی دیگه نمی خوای جبهه دار باشی و قصد داری محفل رو به امید یه زندگی آروم ترک کنی؟

پنه لوپه لحظه ای سر جایش خشک شد. آنچه که مانل می گفت درست بود. خودش این حرف ها را زده بود، خود ِ خودش.
- ولی... ولی اون به این معنا نبود که... بخوام درد کشیدن اون محفلی رو ببینم و ساکت بشینم!

پوزخند مانل به دودلیش دهن کجی کرد.
- این همون چیزیه که نمی خواستی، لعنتی! چرا با این دید بهش نگاه نمیکنی که یه انسانه، نه یه محفلی؟!

اخم پنه لوپه خودنمایی کرد؛ بااینکه مدتها بود که مانل را می شناخت، باز هم حرف های او را درک نمی کرد. آنچه که واضح بود، رنجش عمیق مانل از دو جبهه سیاه و سفید دنیایش بود. اینکه کسی به دیگری کمک نمی کنند، بخاطر اینکه مرگخوار است یا محفلی یا هر جبهه دیگری. مانل پس از مرگ پدر و مادر مرگخواری که در اثر یک اشتباه درحال شکنجه بودند و محفل دربرابر شکنجه و مرگ آن ها سکوت کرد از هر دو‌گروه متنفر شد؛ آنها مردند چون مرگخوار بودند، نه انسان.

انسان بودن، ورای آنچه که توسط خود فرد انتخاب می شود، مقوله ای جداست. آنچه که به هر حال وجود دارد انسانیت است؛ اگر آسمان ها هنوز ایستاده اند و رودخانه ها باهم طغیان نمی کنند، یعنی فراتر از تمام سیاه و سفیدهای دنیا کسی هست که به تو، به خود ِ خودت، بدون سیاه و سفید بودنت نگاه می کند.

زیر شلاق نگاه مانل، دخترک باران زده ای در حال درد کشیدن بود. بدون اینکه جرم خود را بداند یا از آنچه که نمی داند چیزی بپرسد. با اینکه ریونکلاو به خوبی او را درون خود پرورانده بود اما...

- من...
- یادت میاد؟ شب مرگ پدر و مادرم؟ با تمام وجودم به آلستور مودی التماس کردم ولی اون سکوت کرد... همه سکوت کردن!

افکار سریعتر از آنچه که فکر می کنید شکل می گیرند. بدون محدودیت، بدون خودآگاهی. در آن لحظه خاص، پنه لوپه سر بالا گرفت و به مانل خیره شد؛ دلیل احساس پوچی ِ او، دو جبهه ای بودن دنیا نبود. دلیل سرگشته بودن و حس گم شدنش، وجود سیاه و سفیدها نبود. این بود که او فراتر از آنچه که هست می تواند باشد و نیست.
هیاهوی درون سالن به او می فهماند که سیاه و سفید های آنجا قرار نیست به خود بیایند. چه آنهایی که با لذت به آن می نگرند، و چه آنهایی که از درد چشم هایشان را رو به رینگ بسته اند. پنه لوپه تکانی از سر آگاهی خورد و رنگ شجاعت بر عدسی چشم حرف هایش نشست.
- باید نجاتش بدم!

قدم پر قدرتی به طرف سالن برداشت و دوباره گفت:
- نجاتش می دم!

افکار پنه لوپه همچنان در حال قدرت گرفتن بودند. هر جای زندگی که باشی، ممکن است گم بشوی. ممکن است حس سرگشتگی مثل یک موج پر قدرت قلعه شنی دنیایی که برای خودت ساخته ای را با خود بشوید و به قعر دریا ببرد؛ مهم پس از آن است که تو دست به زمین بزنی و از جایت بلند شوی. دنبال مقصر نگردی و بهانه نسازی. پنه لوپه حالا می دانست می تواند به دنیای قبلیش برگردد ولی با یک تغییر: او می دانست برای چه زندگی می کند.
پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: شنبه 23 فروردین 1399 14:49
تاریخ عضویت: 1398/12/26
تولد نقش: 1399/01/16
آخرین ورود: جمعه 26 بهمن 1403 14:13
از: محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
پست‌ها: 234
آفلاین
پروفسور به پیتر اشاره کرد که به مکان مخصوص برود
پیتر همون طور که چوبدستیش که هسته دمنتور داشت رو تو دستش گرفته بود
زیر لب دعا میکرد : "خدا جون درسته من تو دوئل مهارت دارم ولی اینا محفلیان من صددرصد به فنا میرم میگم خدا جون اگه نابود شم بدون درد بمیرم. پودر نشم فقط خانوادم کنار بیان با مرگم و ..."
حریف پیتر اومد بالا و اون کسی نبود جز:
ریموس لوپین
پیتر اینجوری بود:
_استاد تروخدا من بیام پایین ایشون از عمه بزرگه من هم بیشتر جادو بلده استاد دفاع در برابر جادوی سیاهه
_میگم پیتر جان تو مشنگ زاده ای پس عمه بزرگت هم جادو بلد نیستا
پیتر به اما دابز نگاه کرد که داشت بهش لبخند انرژی بخش میزد
پیتر اعلام آمادگی کرد ودوئل شروع شد.
لوپین داد زد:
_اکسپلیارموس
نور درخشانی از چوبدستی لوپین بیرون اومد.
پیتر در حالی که داد میزد:"یا اسطوخودوس از نور درخشان جاخالی داد .
لوپین همین جور افسون های مختلف به پیتر شلیک می کرد.
پیتر درحالی که با افسونی که خودش ساخته بود پناه گرفته بود با خودش کلمات آرامش بخش میگفت:
_پیتر تو بهترین دوئلیست تو باشگاه دوئل هستی برو اینو نشون بده به دیگران
بعد بلند شد و داد زد :
_ریکتو سمپرا
لوپین با آرامش طلسم رو دفع کرد.
پیتر دوباره گفت:
_تاندریوس بارا
این افسونو خودش ساخته بود.
یه صاعقه آبی از چوبدستیش بیرون اومد و مستقیم به سمت لوپین رفت. لوپین جاخالی داد.
لوپین افسون میفرستاد و پیتر با ضعف دفعش میکرد.
یهو چوبدستی پیتر انگار که خودش حرکت میکرد به سمت لوپین افسون های عجیب میفرستاد.
لوپین با تعجب یا افسون رو دفع میکرد یا جاخالی میداد
پیتر داد زد :
_پتریفیکوس توتالوس
افسون از 2 میلی متری لوپین رد شد.
پیتر فکر کرد:"تا یکم دیگه من کاملا ضعیف میشم و میبازم "
تصمیم خودش رو گرفت.
اگه اشتباه میکرد میباخت و یه 0 کله گنده میگرفت
قدمشو سفت کرد و به بد ترین ترسش فکر کرد: مرگ خانوادش
و بعد داد زد:"اکسپکتو پاترونوم
همون موقع یه گرگ به سیاهی شب از چوبدستیش بیرون اومد.
همین بود این قدرت پیتر بود میتونست با چوبدستی دمنتوریش یه پاترونوس درست کنه که به آدم نا امیدی و ترس بده .
لوپین متوجه شد و اون یه پاترونوس سفید فرستاد ولی دیگه دیر شده بود دوتا پاترونوس بهم خوردند و یه موج قوی انرژی رو رها کردند. چون محل برخورد حادثه نزدیک لوپین بود.
اون و تموم افرادی که نزدیکش بودن بیهوش شدن
ولی از پیتر دورتر بود و اون فقط یه موج قویو حس کرد.
پروفسور به پیتر گفت که بیاد پایین.
درسته که پیتر برنده شد ولی اون حس بدی داشت
Do You Think You Are A Wizard?