باد سردی از میان خیابانهای متروک عبور کرد، غبار سیاه در هوا چرخید و روی سنگفرشهای سرد شهر تاریکی فرود آمد. فانوسهای مرده همچنان در ارتفاعات دیوارهای سیاه میسوختند، نوری لرزان که بیشتر به انعکاس خاطرات شباهت داشت تا روشنایی واقعی.
هیبرنیوس ردایش را محکمتر به دور خود پیچید و نگاهش را به سوزانا دوخت.
- من متوجه یه چیزی نشدم. الان ما کجاییم؟ این شهر چیه؟ یه جایی روی زمینه یا توی خیال خودمونه؟
سوزانا آرام خندید. خندهای که طنین آن در سکوت کوچههای بیجان زنگ زد.
- آهان! بالاخره اون سوال اصلی که منتظرش بودم!
او انگشتانش را بهنرمی در هوا چرخاند و گرد و غبار پیرامونشان به حرکت درآمد. حلقهای از مه به وجود آمد که درون آن، صحنهای شکل گرفت. جادوگرانی که در میان شعلههای سبز در حال ناپدید شدن بودند، کتابهایی که بدون هیچ نشانی از بین میرفتند، و بناهایی که گویی هرگز وجود نداشتند، از تاریخ محو میشدند.
- شما در حفرهی فراموشی هستید.
زاخاریاس یک قدم به جلو برداشت.
- حفرهی فراموشی؟ این یعنی چی؟
چشمان سوزانا مثل تیغ در شب برق زد و گفت:
- اینجا جاییه که تاریخ، حقیقتهایی که نباید وجود داشته باشن رو قورت میده. جایی که نه به گذشته تعلق داره، نه به آینده. اینجا، حقیقتهایی که بیش از حد خطرناک بودن، زندانی شدن. و هرچیزی که در اینجا بیش از حد بمونه...
او ناگهان سنگی کوچک را از زمین برداشت و جلوی چشمانشان در دستش نگه داشت. سپس سنگ را به سمت زمین رها کرد. اما برخلاف آنچه انتظار میرفت، سنگ به زمین نرسید. در هوا حل شد، گویی که هرگز وجود نداشته است.
- ناپدید میشه. برای همیشه.
سکوتی وهمآلود بینشان برقرار شد. تام ریدل نگاهی کوتاه به ریگولوس انداخت و زمزمه کرد:
- این یعنی...
سوزانا حرفش را قطع کرد و گفت:
- این یعنی اگر بیش از حد اینجا بمونین، شما هم ناپدید میشین. نه فقط جسمتون. بلکه کل وجودتون. انگار که هیچوقت توی تاریخ نبودین. هر کاری که توی زندگیتون انجام دادید از بین میره. مثلاً دیگه هیچوقت گروهی به اسم هافلپاف وجود نخواهد داشت. ولدمورت پدری به نام تام ریدل نخواهد داشت و خانواده اسمیت هیچ بچهای به نام زاخاریاس را به دنیا نمیآورند.
فلیسیتی کمی عقب رفت، انگشتانش محکم دور کتاب کهنهای که در دست داشت، جمع شد.
- پس ما باید همین الان فرار کنیم!
سوزانا دوباره خندید. اینبار تلختر.
- و چطور؟
ریگولوس ابروهایش را درهم کشید.
- دروازهای که ازش اومدیم باید هنوز همینجا باشه، نه؟ ما فقط باید...
لبخند سرد سوزانا، واژههایی که ریگولوس میگفت را در خود بلعید. همه به عقب نگاه کردند و همانطور که دیگر فهمیده بودند، دروازهای که از آن وارد شده بودند، دیگر وجود نداشت.
هلگا نگاهی به چهرهی دیگران انداخت و به سوزانا گفت:
- بهمون بگو راه خروج از این بازیای که راه انداختی چیه؟
سوزانا نگاهش را روی چهرهی تکتکشان لغزاند و بعد، با آرامشی وهمآلود گفت:
- حقیقت.
همه ساکت شدند.
سوزانا آهی کشید و زمزمه کرد:
- شما اولین کسایی نیستید که وارد اینجا شدند و آخریش هم نخواهید بود. اما فقط کسانی که حقیقت اینجا رو پیدا کنن، میتونن ازش خارج بشن. اما این حقیقت، فقط یه داستان نیست. شما باید اون رو بفهمید، بپذیرید، و... تغییری ایجاد کنید. و وقتی تغییر ایجاد بشه، دنیا دیگه مثل قبل نخواهد بود. حتی اگه به بیرون برگردید، شاید چیزی که در گذشته میشناختید، دیگه وجود نداشته باشه.
زاخاریاس اخم کرد.
- یعنی چی؟ یعنی اگه چیزی رو اینجا تغییر بدیم، وقتی برگردیم اون تغییر رو توی دنیای واقعی میبینیم؟
سوزانا با نگاهی نافذ جواب داد:
- گاهی وقتها، برای خروج از یک کابوس، باید کابوس رو تغییر بدی.
ریگولوس، که حالا سرش را پایین انداخته بود، آهسته گفت:
- پس باید حقیقت اینجا رو پیدا کنیم. و قبل از اینکه حذف بشیم، از اینجا بریم.
سوزانا لبخندی، این بار گرم، به نشانهی تأیید زد. سپس آرام عقب رفت، تاریکی مانند موجی او را در بر گرفت، چهرهاش در مه غرق شد. اما قبل از اینکه ناپدید شود، آخرین جمله را گفت:
- مراقب باشید. بعضی حقیقتها شما رو آزاد نمیکنن... بلکه شما رو به زنجیر میکشن.
و بعد، او دیگر آنجا نبود.
باد بار دیگر در کوچههای متروکه پیچید. گروه در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. برای اولین بار، دیگر فقط کنجکاوی نبود که آنها را پیش میبرد. حالا آنها میدانستند که اینجا یک بازی نیست. یک جنگ برای زندگی است.
ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در 1403/12/5 15:42:05