چند دقیقه بعد هر گودریک و هلگا در دستشویی طبقه هفتم منتظر روونا بودند. روونا وارد شد و گفت :
- خب. دنبال هر چیز عجیبی بگردید.
بعد شئ مربعی شکلی را در آورد و آروم گفت :
- خودتو نشون بده.
بعد صدای عجیبی از مربع در آمد و بعد.... هیچی. گودریک که حوصله اش سر رفته بود برگشت و گفت :
- نباید الان چیزی می شد ؟
هلگا چشم غره ای رفت و در دفاع از روونا گفت :
- به هر حال من از سالازار انتظار ندارم که به این راحتی لو بره. مطمئنا پیش بینی کرده که روونا با این وسیله... حالا هر چیزی که هست میاد اینجا. اصلا چیه ؟
- چیزی که گفتم رو به زبون مار ها عوض می کنه.
- آها باشه...
خب بگردید ! مطمئنا باید تا قبل از این که سالازار پیداش بشه و بفهمه که من راجب باسیلیسک بهتون گفتم اون مارو نابود کنیم.
گودریک با شمشیرش به اینور اونور ضربه می زد.روونا با جعبش ور می رفت و هلگام دستشویی را می گشت. باور کنید اصلا منظره جالبی نبود. بعد از کلی وقت جست و جو، دستی به شیر دستشویی کشید و گفت :
- پیداش کردم! خودشه. روونا اون دستگاهو بیار ببینم.
- مطمئنی شمشیر منو نمی خواهی ؟
- نه گودریک. این که ساخت مشنگا نیست که با شمشیر باز شه.
گودریک گفت :
- پس اون مربع مسخره خوبه ؟
ولش کن بابا با اینا سر و کله زدن تا آخر عمر طول می کشه.
روونا تو جعبه گفت :
- پدید بیا... درست شو... پیداشو... باز شو
ناگهان دستشویی باز شد و تالار زیرش نمایان شد.روونا برگشت و گفت :
- محشره ! گودریک تو اینجا باش اگه سالازار اومد معتلش کن تا ما کلک ماره رو بکنیم. بعد حالا نمی دونم می خواد چی کار کنه ولی اگه یه مار دیگه هم بیاره باز پیداش می کنیم. هلگا بیا من و تو می ریم تو.
گودریک گفت :
- شمشیرم چی ؟
- گودریک.
- باشه خب.
هلگا و روونا رفتند تو و تالار پیچ در پیچو رد کردند. و بالاخره رسیدند به جایی که باید باسیلیسک می بود. ولی نبود. جاش یه قبر بود که روش نوشته شده بود :« مارازار عزیزم. دلم واقعا برات تنگ می شه. ولی نمی تونستم بگذارم گودریک تورو بکشه. می دونم که هلگا نمی تونه این رازو نگه داره. پس خودم کشتمت. متاسفم. سالازار اسلیترین.»
روونا گفت :
- کار آسون شد.
هلگا و روونا نگاهی به هم کردند و برگشتند. گودریک گفت :
- کیه ؟
برو عقب !
اوا شمایید ؟ چی شد ؟ فکر کردم باسیلیسک خوردتون.
- ها ها خندیدیم. سالازار خودش کشته بودش.
- واقعا ؟
- آره. خب بریم ؟
- بریم. من هنوز فکر می کنم زیادی ساده بود.
صحنه عوض شد و تصویر هلگا اومد وحشت تو چشماش موج می زد.
- ممکنه کسی که داره اینو می بینه فکر کنه که من خل شدم که دارم با دیوار حرف می زنم. ولی نه من داره با فرزندانم که روزی اینو می بینن حرف می زنم. باید یک چیز وحشتناک رو بگم. چیزی که مطمئنم بعد شنیدنش همه میخکوب می شن........