هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰:۳۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#84

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۱۶:۱۹
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 81
آفلاین
کلمات: بدبخت - انگشت - چوب - خوشبحالـ (ش) - سقف - پیانو

نگاهی به مرد بدبخت که با تماس انگشتش با چوب در، زیر پیانویی که به سقف آویزان بود له شده بود کرد و لبخند زد.

-خوش به حالش، از این زندگی راحت شد.

حتی نیاز نبود از چوبدستی اش استفاده کند، جادوگر های امروزی آشنایی زیادی با وسایل ماگلی نداشتند و همین میتوانست برای آنها کشنده باشد.

-لعنتی

سرفه امانش را برید، دستش را جلوی دهانش گرفت اما این جلوی خونی که از میان انگشت هایش میریخت را نگرفت.

چند ثانیه بعد سرفه ها پایان یافتند، با انزجار نگاهی به لباسش که قطره های خون آن را رنگ کرده بودند کرد.

-تازه شسته بودمش انصاف نیست!

نفس کلافه ای کشید، حتی وقتی بدون دخالت دست شخصی را کشته به خون آغشته شده. بوی آهن مشامش را پر کرده بود و آزارش میداد هرچند طلسمی بود که میتوانست آن را خنثی کند.

کلمات فرد بعدی: تالار عمومی، کریسمس، شادی، نامه عربده کش، شال گردن، پتانسیل


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۴ ۲۲:۳۱:۴۸

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۱۸ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#83

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۳:۰۹
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 93
آفلاین
کلمات نفر قبل : مادر- کلاه گروهبندی - بچه گربه - کوچه ناکرتن - غرق خون


زن قدبلند دامن مخمل سبزش را یک دستی بالا نگه داشته بود تا از تماس آن با کف کپک زده ی قهوه خانه جلو گیری کند.

- قرارمون سرجاشه؟
- اهــمــم...

زن نیمی از صورتش را با یک بادبزن مارک پوشانده بود. او همانطور که دور و برش را میپایید و از شدت اضطراب مدام بادبزن را تکان میداد، دستش را درون جیب دامن برد و مُشتی گالیون را بااحتیاط به آنطرف پیشخان جایی که کلاهی نوک تیزو پینه بسته قوز کرده بود هل داد.

-هممم. قیمت مون مقطوعه خانم...

زن به گونه ای آه کشید که انگار صدای پیر و تودماغی کلاه آزار دهنده ترین صدایی است که در عمرش شنیده است. او در همان حال که زیر لب زمزمه میکرد : «قرار بود تخفیف بده...». با بی میلی پنج شش گالیون دیگر روی چوب های باد کرده ی پیشخان ریخت.
صدای جرینگ جیرینگ گالیون ها باعث شدند تو رفتگی های چرم کهنه ی کلاه روی خط دهانش لبخند پهنی بکشند و او را وادار کنند با لبه اش سکه های پراکنده را به سمت خود بکشاند.

- خب... میگفتین... چه کمکی از دست من برمیاد؟

- چیز خاصی نیس... میدونی یه گروه آبرومند میخوام، یه گروه درس حسابی... بقیش با خودت، یه چیزی که دهن فامیلو ببنده! فقط جان جدّت نندازش هافلپاف...

میان فکر کردن زن راجب فک و فامیل شوهر، او به یاد جاری تازه به دوران رسیدۀ خود که دم به دقیقه گل پسر گریفیندوری اش را به رخ عالم و آدم می کشید افتاد و قیافه اش در هم رفت.

- یا گریفیندور... عمرا دخترمو بندازی گریفیندور!

سپس زیر چشمی نگاهی به طرف معامله اش انداخت و بادبزن را محکم تر تکان داد. از بعد از ردوبدل کردن پول ها، کلاه پیر زیاد قابل اعتماد به نظر نمی آمد.

- ببینم تو که... دغل مغل تو کارت نیس ها؟
- خیالتون راحت باشه خانم... به من میگن کلاه گروه بندی!

_________

پشت درب قهوه خانه ای سوت و کور در کوچه ی ناکرتن سوزانای ده ساله منتظر اتمام ملاقات مادرش با فرد دیگری بود که مادرش معمولا “زهوار در رفته” می خواندش. در همان حال هم به بچه گربه ی لاغری که جلو پایش لم داده بود چشم غره میرفت. تمرکز بر روی چشم غره رفتن باعث میشد گذر زمان را حس نکند؛ از طرفی هم گربه ی لاغر با آن موهای قرمز رنگش به سان پیکری غرق درخون حسادتش را بر می انگیخت.

- هه... حالا درسته از بچگی موهای این رنگی دوست داشتم، ولی اگه فک کردی تسلیم میشم کور خوندی! تازشم من کلاه دارم، تو که ندار...

سوزانای ده ساله هنوز در حال کری خواندن بود که مادرش از قهوه خانه بیرون آمد و دستش را گرفت؛ سوزانا هم در حالی که به رسم خوشآمد گویی لبخندی شیرین نسار مادرش می کرد قبل از دور شدن به طرزی نامحسوس برای بچه گربه زبان درآورد.

- بهتره از الان رو گروه هاگوارتزت تعصب داشته باشی... به فکرتم نمیرسه چقد پول بالاش دادم.

خانم هسلدن دست سوزانای ده ساله را محکم تر کشید.



کلمات نفر بعد : بدبخت - انگشت - چوب - خوشبحالـ (ش) - سقف - پیانو


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۱۹:۴۴:۵۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۷ ۲۰:۱۵:۳۳

˹.🦅💙˼



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷:۴۶ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
#82

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۱۶:۱۹
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 81
آفلاین
کلمات فعلی:قطار، خیس، سبک، شیشه، سرمه‌ای، خواب، بزرگ

دختر که مو های سیاهش را از توی صورتش کنار می زد با دست کوچکش به کت بلند پدرش چنگ زد.
-بابایی.

مرد قد بلند آرام به سمت پایین خم شد ، با دیدن دختر حالت پیشینش تغییر کرد و با لبخندی مهربان دختر را در آغوش گرفت و روی زانویش نشاند.
-چی شده شکوفه کوچولوم؟

دختر سرش را روی شانه ی پدرش گذاشت.
-دو تا سوال داشتم.

مرد آرام خندید و از جایش بلند شد و به سمت نیمکت پارک رفت تا روی آن بنشیدند.
-بپرس عزیز دلم

دختر با لحنی کاملا جدی در حالی که هنوز سرش روی شنه پدرش بود چشم های قهوه رنگش را به پدرش دوخت، با کمی توجه می توانستی تشخیص داد که رنگ موهایش سیاه نبوده بلکه قهوه ای تیره است و به خاطر رنگ روشن کت تیره تر به نظر می آید.
-بابایی چرا تو اینقدر جوونی که همه میگن داداشت اومده دنبالت نه بابات؟

مرد به خنده افتاد اما دخترک لب هایش را غنچه کرد و با دلخوری لب زد:
-بابا شوخی نمی کنم.

مرد لبخندی از ته دل شد و مو های دخترکش را از توی صورتش کنار زد.
-عزیز دلم، میدونی زندگی خیلی کوتاهه واسه همین من و مامانت زیاد صبر نکردیم تا پیر بشیم و از خدا خواشتیم تو رو زود به ما بده تا بیشتر کنار هم باشیم.

دختر آه کوتاهی کشید.
-باشه بابایی، سوال دومم اینه که مامان چرا میگه باید برم مدرسه؟

دختر با دیدن چهره متعجب پدرش ادامه داد:
- نه هر مدرسه ای چون خودت میدونی من الانشم کل کتابای مدرسه رو بلدم، یه مدرسه که عادی نیست و با یه قطار عجیب که وسط دو تا ستونه باید بری اونجا. من از این چیزا خوشم نمیاد دوست دارم پیش تو و مامان باشم و بیام سر کارتون.

مرد لبخند زد و به همسرش که با یک پلاستیک که درونش چند آبمیوه بود به سمتشان می آمد نگاه کرد، هنوز آنقدر دور بود که صدای صحبتشان را نشنود.

-گوش کن عزیز دلم، یادت میاد اون روز اون شیشه رو از تو اتاق مامان برداشتی و شکستی؟

-معلومه که یادمه بابایی، خودش یکهو دوباره درست شد.

-وقتی بزرگ بشی و بری اون مدسه میتونی اون قدرتتو کنترل کنی و بهترین کاراگاه دنیا بشی عزیز دلم اون موقع چیزایی بیشتری از اون شیشه رو درست میکنی.
-مثلا بلند تر کردن قد دایی؟

مرد این بار آنقدر خندیده بود که اشک از چشم هایش سرازیر شده بودند.
-آره عزیزم حتی اون.

دختر دست هایش را دور گردن پدرش حلقه کرد.
-بابایی، یه قولی بهم میدی؟
-اگه بتدنم چرا که نه، نکنه باز حوس بستنی کردی؟
-نه فقط پیشم بمونید، تو و مامانی.
لبخند مرد محو شد و دختر را بیشتر در آغوش کشید.

با شتاب از خواب پرید، صورتش دوباره خیس اشک بود اما گویی عقربه های ساعت اصلا تکان نخورده بودند. شاید تنها چند دقیقه از زمانی که به خواب رفته بود گذشته بود.پتوی سرمه ای رنگ نازکش را کنار زد و با دویدن سمت دریاچه و زندن چند مشت آب به صورتش احساس سبکی کرد.
به ماه نگاه کرد و سینه اش را چنگ زد، میدانست روزی این بغض او را خفه خواهد کرد.

کلمات بعدی: مادر، کلاه گروهبندی، بچه گربه، کوچه ناکرتن، غرق خون


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۹:۲۳ شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳
#81

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۶:۴۷
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 555
آفلاین
کلمات نفر قبل: زیبایی، زیرزمین، تابلو، عصا، انرژی، شکلات، درد


- نکن!

آقای خون آشام توی تابوتش دراز کشیده بود و دستاش رو ضربدری گذاشته بود روی سینه‌اش و پلکاش رو محکم روی هم فشار می داد و تلاش می کرد یه تیکه شکلات که داشت به لپش فشرده می‌شد رو ندیده بگیره.

- پاشو ببین چی چی برات گرفتم. به‌به!

خون آشام توی تابوتش جابه‌جا شد و با دستش حرکتی کرد مثل اینکه می خواد یه حشره مزاحم رو دور کنه و گفت:
- ننجون گفتم نمی‌خوام، بذار یه خرده انرژی بازیابی کنم.

این بار شکلات با شدّت بیشتری به لب خون آشام فشرده شد و در اثر همین فشار هم سُر خورد و یه ذرّه‌اش رفت توی دهنش.

- آفرین! بیبین چه خوشمزس! حالا پاشو بقیشو بخور وگرنه خودم می‌خورمشا!

خون آشام خواست بلند داد بزنه که «اصلا هم خوشمزه نیست!» و بعدش خواست داد بزنه که «این که اصلا شکلات نیست!» ولی نمی‌تونست زبونش رو تکون بده، حس می‌کرد زبونش توی دهنش سنگین و داغ شده، اونقدر داغ که داشت کل دهنش رو می‌سوزوند و باعث می شد کل بدنش تیر بکشه و درد آروم آروم از دهن به بقیه جاهای بدنش سرایت کنه. وحشت کرده بود و می‌خواست داد و قال کنه ولی کاری از دستش بر‌نمی اومد، از شدّت درد لمس شد. احساس می‌کرد داره از چشماش به بیرون کشیده می‌شه و نگاهش روی صورت پیرزن میخکوب شده بود که لبخند زیبایی که داشت، کم‌کم محو می‌شد.

- خاک بر سر چرا اینجور نیگام می‌کنی؟ بشت می‌گم پاشو اینو بخور جون بگیرِی. مغازه دار می‌گفت واسه کم خونی خُبِس.

اگر درد خیلی شدید نبود شاید خوردن عصا توی سرش رو حس می‌کرد، ولی حالا بیشتر مثل این بود که داره به تابلوی نقاشی که تصویری از خودش که توی تابوت در حال مچاله شدن و ویتامین بار حاوی عصاره سیری که داره به زور توی دهنش چپونده می‌شه نگاه می‌کنه. مثل کسایی که توی گالری های نقاشی به تصویری که خاطرات و دغدغه‌های ذهنیشون رو بیدار می‌کنه و باعث می‌شه تو افکارشون غرق بشن شبیه شده بود. به این فکر کرد که چه ذهن مریضی توی ویتامین بار سیر می‌ریزه؟ به این فکر کرد چرا تصمیم گرفت توی زیرزمین خونه مادر بزرگش ساکن بشه؟ چرا اصلا خون آشام شد؟ به خودش که حالا داشت تبدیل به خاکستر می‌شد نگاه می‌کرد. یه جوری که انگار خودش نبود و بعد دلش براش سوخت.


کلمات بعدی: قطار، خیس، سبک، شیشه، سرمه‌ای، خواب، بزرگ


تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳:۱۷ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
#80

ریونکلاو، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۲۴:۰۳
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
ناظر انجمن
مرگخوار
ناظر انجمن
مرگخوار
پیام: 30
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: تنفر، رنج ، آزادی، آینده، اسنیچ طلایی، خودکشی، اشک



باران شدیدی می‌بارید و رعد و برق حاصل از ابرهای عصبانی، تنها منبع نوری بودن که تاریکی شب رو برای لحظاتی روشن می‌کردن.

گابریل وسط زمین کوییدیچ، زیر بارون نشسته بود و اسنیچی رو کف دستاش گرفته بود. قطرات بارون طوری روی اسنیچ طلایی سر می‌خوردن که انگار اشک‌هایی بودن که از چشمای نداشته‌ی اسنیچ سرازیر می‌شدن.

برعکسِ اسنیچ که بال‌هاشو رها کرده و وسط دستای گابریل اشک می‌ریخت، خود گابریل انگار نه انگار که موش آب کشیده شده باشه، بی‌توجه به بارونی که محکم روی بدنش فرود میومد، آروم و قرار نداشت و با هیجان با اسنیچ افسرده حرف می‌زد.
- می‌شنوی چی می‌گم؟ تو نباید به خاطر این موضوع آینده کاری خودتو به خطر بندازی!

اسنیچ در پاسخ تکون کوچیکی به یکی از بال‌هاش می‌ده. گابریل مطمئن بود که اسنیچ داشت می‌گفت:
- ولی اون به من گفت به دردنخورترین اسنیچی هستم که به عمرش دیده!

گابریل کوتاه بیا نبود.
- ببین من می‌فهمم چه رنجی کشیدی. بالاخره آسون نیست ببینی جستجوگر یه تیم تو رو بگیره، بعد که می‌بینه با این وجود بازم تیمش می‌بازه بهت فحش بده و پرتت کنه سمت دیوار. ولی این تقصیر تو نیست! به خاطر تو نیست! فقط نشون میده تیم خودش چقد بی‌لیاقت بوده که اینقد عقب افتادن که حتی با وجود امتیاز بزرگی که تو بهشون می‌دی، بازم باختن!

افکار خودکشی هنوز هم تو سر اسنیچ رفت و آمد می‌کرد. تا به حال چنین بی‌احترامی‌ای نسبت به خودش ندیده بود. همیشه همه در اشتیاق و آرزوی گرفتنش بودن، ولی این‌بار با عصبانیت به دیوار کوبونده بودنش.

گابریل با دیدن ابرها که حالا در حال ترک کردن آسمون بودن و جای خودشون رو به ماه تابان می‌دادن، دستشو بالا می‌گیره تا اسنیچ بهتر بتونه دنیای بالای سرشو نگاه کنه.
- ببین، آسمون هم به جهت هم‌دردی باهات گریه کرد. ولی حالا داره ماهو بهت تقدیم می‌کنه که بهت وعده آینده‌ای روشنو بده. تو نباید به خاطر اشتباه یه نفر دیگه حس تنفر نسبت به خودت داشته باشی. تو آزادی که تو هزاران مسابقه دیگه شرکت کنی و هزاران جستجوگر دیگه رو از برد تیمش خوش‌حال کنی. به حس خوبی که به اون همه جستجوگر و تیمشون می‌دی فکر کن!

اسنیچ این‌بار هر دو بالش رو بالا می‌گیره. به نظر داشت متقاعد می‌شد.

گابریل با خوش‌حالی لبخندی به اسنیچ می‌زنه.
- دیدی؟ سخت نیست که دوباره بلند شی. اتفاق بد تو زندگی همه میفته، مهم اینه که به لبخندایی که می‌تونی به بقیه هدیه بدی فکر کنی و به خاطرش خوش‌حال باشی. حالا یه قر بده رنگ طلایی خوشگلتو ببینم!

اسنیچ بال‌هاش رو باز می‌کنه، از رو دست گابریل بلند می‌شه و چندین بار توی هوا و دور سر گابریل چرخی می‌زنه. گابریل هم همزمان از ته دل می‌خنده و از تماشای اسنیچی که دوباره روحیه گرفته بود، لذت می‌بره.
- اسنیچ کوچولوی خودمی.

گابریل دوباره اسنیچو می‌گیره، چشماشو می‌بنده و با محبت اونو به لپش فشارش می‌ده.


کلمات نفر بعد: زیبایی، زیرزمین، تابلو، عصا، انرژی، شکلات، درد



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۹ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#79

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۱۶:۱۹
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 81
آفلاین
کلمات: درگاه جهنم، مارهای سمی، معشوق ملکه، جلاد قوی هیکل، گودال مذاب، جادوی باستانی، اسیر عشق.

کتابی در دست داشت و ورق می زد، اسم کتاب با گردی طلایی رنگ و حرف فرو رفته و درخشان بر بروی آن نوشته شده بود.

موهای بلند دختر روی شانه هایش ریخته بود و غرق کتاب به نظر می آمد، ناخودآگاه کلماتی که میخواند را به زبان می آورد و طنین صدای آرام در اتاق خالی میپیچید.

-معشوق ملکه یک گدا بود، گدایی که با تمام قلب عاشق بود و توانایی اش در جادو با وجود فقر مثال زدنی بود. ملکه به علت مرگ پدر بدون ازدواج بر تخت نشسته بود و در بازدیدی از بازار با مرد آشنا شده بود.

مدتی بعد ملکه هر بار به بهانه ای به دنبال دیدن مرد بود و اسیر عشق شده بود، مرد هم با تمام وجودش دل به ملکه ی عادل و دانا بسته بود.

حسودان کور دل که توانایی دیدن پادشاه شدن مرد را با وجود پاکی اش نداشتند دسیسه ای چیدند. مرد به خیانت متهم و در میان چشم های اشکبار ملکه محکوم به مرگ شد. البته برملا کردن جادوگر بودنش نیز به این قضیه دامن زد.

شب پیش از اجرای حکم ملکه مخفیانه به سلول مرد رفت. مرد با دیدن ملکه پشت در لبخند بی جانی زد و پشت در آمد.
-می دونستم تو حرفم رو باور میکنی، من هرگز خیانت نکردم نه به تو و نه به کشورمون.

ملکه سرش را پایین انداخت.
-البته، من تمام شواهد رو برسی کردم اما تو بدخواهانی داری. گوش کن فردا میخواهند تو را به وسیله مار های سمی اعدام کنند، میتوانیم کاری کنیم مردم باور کنند تو عادی هستی و پاکی پس نمیتوانی جادو کنی. تو باید با نواختن فلوتی که به تو میدهم آنها را خواب کنی و از دست آنها جان سالم به در ببری.

مرد لبخند زد و صورت ملکه را نوازش کرد.
-ممنونم عزیزم.

فردا صبح، مرد میان چشم های حیرت زده مردم مار ها را با فلوت خواب کرد و از مرگ رهایی یافت.

بار دیگر او را به زندان انداختن و این بار ملکه هنگامی که پیش مرد آمد غمگین تر به نظر می آمد.

-می خواهند فردا تو را به دست جلاد قوی هیکل بسپارند تا تو را بکشد. من نمیتوانم او را راضی کنم تو را نکشد .

مرد لبخندی زد و دوباره گونه ملکه اش را نوازش کرد.
-اشکالی ندارد مطمئنم راه دیگری هم هست. هرچند من با مردن در راه رسیدن به تو هیچ ابایی ندارم.

قلب ملکه فشرده شد اما مرد ناگهان فکری به ذهنش رسید.
-اسم اون جلاد چیه؟

ملکه کمی فکر کرد و اسم جلاد را به مرد گفت و دید مرد آرام میخندد و خدا را شکر میکند.
-چی شده؟
-اوه خدای من باور نمیکنی، اون زندگی اش رو به من مدیونه!

مرد برای بار دوم از چنگال مرگ رهایی یافت و همه ی مردم بر این باور بودند او بی گناه است. بدخواهان موقعیت خود را در خطر میدیدند پس بدون مشورت و شباه پیش از آنکه ملکه برسد مرد را به گودال مذاب بردند و او را در آنجا پرتاب کردند.

مرد با چشمانی اشکبار برای بار آخر جادویی باستانی را زیر لب زمزمه کرد و تمام مرد ها را پیش از مردن کشت و روحش را برای چند ثانیه پیش ملکه برد.

چشم های ملکه با شنیدن ماجرا پر از اشک شد و از غصه بر روی زمین افتاد اما روح مرد آرام لبخندی زد.
-عزیزم من هم ناراحتم که نمیتوانم دیگر کنار تو و در این دنیا باشم اما...لطفا بعد از من زندگی کن.
- اما من، نمیتونم!
اما دیگر روح مرد رفته بود، چند روز گذشت و حال ملکه با خوردن هر چیزی بهم میخورد، پزشک دربار هنگامی که او را معاینه کرد متوجه شد ملکه باردار است.

ملکه دستش با فهمیدن این قضیه دستش را روی شکمش گذاشت و با چشم هایی پر از اشک زمزمه کرد:
-قول میدم از آخرین یادگاری ات مواظبت کنم هرچند بدون تو در درگاه جهنم باشم.

دختر کتاب را بست و آن را در قفسه اش قرار داد، نفس عمیقی کشید و پوزخندی زد. آن کتاب در واقع دفترچه خاطرات بود، دفترچه خاطرات جد بزرگش از سمت مادر.

کلمات بعدی: تنفر، رنج ، آزادی، آینده، اسنیچ طلایی، خودکشی، اشک


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۱ ۱۵:۵۷:۱۴

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸:۳۰ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#78

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۶:۰۷:۰۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 234
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: شمشیر، جعفر، ابر، ضربه، رنگارنگ، تقویم، تاریک.


چادر سیرک پر از هیاهو و صدای تشویق بود. دلقک در حالی که روی پاهایش می جهید، توپ های رنگارنگ را به سرعت بین دستانش جا به جا می کرد و مجری با او شوخی می کرد و توپ های بیشتری را به سمتش می انداخت.

گادفری در حالی که نگرانی باعث شده بود معده درد عصبی بگیرد، روی صندلی در بخش تماشاچی ها نشسته بود و نمایش را نگاه می کرد. آن شب ماموریت داشت یک مرگخوار با هویت مخفی را بیابد و دستگیر کند.

چیزی که باعث اضطرابش شده بود، حرف های یک پیشگو بود که صبح آن روز برای تفریح پیش او رفته بود. پیشگو با حالتی شبیه به فرشته ی مرگ به چشمان گادفری خیره شده و گفته بود:
"در تقویم زندگی ات، امشب نقطه ی پایان خواهد بود. شیطان تو را با خود به همان جایی می برد که به آن تعلق داری."

گادفری با شنیدن این کلمات شروع کرده بود به خندیدن و به خاطر حرف های جالب پیشگو مقادیر زیادی پول روی میز کارش گذاشته و خانه اش را ترک کرده بود.

اما حالا دیگر حرف های پیشگو در ذهن گادفری نه خنده دار، بلکه شوم و تهدیدآمیز به نظر می رسیدند.

نمایش دلقک تمام شد و از صحنه خارج شد. مجری رو به تماشاچی ها گفت:
"و حالا این شما و این استاد شمشیر، جعفر."

مردی قدبلند و عضلانی با پوست تیره وارد صحنه شد. موهای بخشی از سرش را تراشیده و موهای بخش دیگر را تا شانه هایش بلند کرده و شمشیر قطوری را به کمرش بسته بود.

او شمشیر را از غلافش خارج کرد و بعد نوک آن را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به بلعیدن آن. تماشاچی ها در حالی که نفس هایشان در سینه حبس شده بود، به این منظره خیره شدند و جعفر شمشیر را بیشتر و بیشتر در حلقومش فرو برد تا این که بالاخره شمشیر به طور کامل محو شد.

صدای تشویق و کف زدن چادر را پر کرد و جعفر لبخند زد و به تماشاچی ها تعظیم کرد. اما بعد ناگهان صورتش در هم رفت و روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به خون بالا آوردن.

صدای کف زدن های تشویق آمیز جای خودش را به صدای جیغ های دلهره آور داد و گادفری بلافاصله خودش را به صحنه و کنار جعفر رساند و دستش را داخل حلق او فرو برد و شمشیر را از داخل آن بیرون کشید.

کبودی صورت جعفر از بین رفت و حالا دیگر بریده بریده نفس نمی کشید. ولی بدنش به خاطر از دست دادن خون زیاد ضعیف شده بود و داشت کم کم در آغوش گادفری از هوش می رفت.

گادفری چند بار با دستش به صورت او ضربه زد و گفت:
"تو نباید بخوابی."

جعفر زمزمه کرد:
"یک ابر تاریک دارد به من نزدیک می شود."

گادفری دندان های نیشش را در مچ دستش فرو برد و بعد مچش را روی دهان جعفر گذاشت.
"خون من را بنوش."

جعفر شروع کرد به نوشیدن خون گادفری. ابتدا به آرامی و با اکراه ولی بعد با اشتیاق و با ولع. خون به سرعت از بدن گادفری به بدن جعفر منتقل می شد و زندگی کم کم به بدن نیمه جان جعفر باز می گشت.

بعد از لحظاتی گادفری مچ دستش را از دهان جعفر جدا کرد و از صحنه خارج شد. شفاگرهای سنت مانگو وارد چادر سیرک شدند و جعفر را روی برانکارد گذاشتند و با خود بردند.

جعفر طوری که انگار در رویا فرو رفته باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و با خودش فکر می کرد که آیا فرصت نوشیدن آن مایع حیات بخش باز هم نصیبش خواهد شد؟

کلمات نفر بعدی: درگاه جهنم، مارهای سمی، معشوق ملکه، جلاد قوی هیکل، گودال مذاب، جادوی باستانی، اسیر عشق.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۰ ۱۳:۵۱:۵۱



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶:۱۴ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
#77

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: آذرخش، معجون، چاه، پیچک، تابلو، قلم، زخم



لینی در آزمایشگاه معجون‌سازی هکتور نشسته بود و سخت مشغول ساخت معجونی پیچیده بود. در این لحظه توجه لینی به بخارهایی که از معجون برمی‌خاست جلب شده بود. بخارهایی که بعد از این که فاصله کمی از پاتیل می‌گرفتند، تشکیل ابر داده و هم‌چون باران دوباره درون پاتیل می‌باریدند.

ولی بخش تماشایی تنها بارش معجون نبود، بلکه رعد و برق‌ها و آذرخش‌هایی بود که ابرها تولید می‌کردند. این معجون واقعا از نظر بصری مراحل ساخت شگفت‌انگیزی داشت!

جدای از آن، تهیه‌ی مواد اولیه‌اش هم خاص بود. مثلا یکی از اولین موادی که باید به پاتیل اضافه می‌شد، پیچکی بود که بر دیواره‌ی چاه‌های عمیق صدهزار ساله یافت می‌شد.

اما بخش عجیب ماجرا این پیچک‌های نایاب نبود، بلکه افزودن قلم‌پر به معجون بود. اگر خیال می‌کنید درست نخوانده‌اید، یا اشتباه تایپی رخ داده است باید بگویم که خیر. برای اطمینان همگان از عدم رخ دادن اشتباه تکرار می‌کنم، قلم‌پر یکی از مواد اولیه معجون بود!

حالا که دیگر بخاری از معجون بلند نمی‌شد و ابری برای تشکیل شدن نبود، نوبت به افزودن آخرین ماده‌ای بود که ساخت معجون را تکمیل می‌کرد. لینی با چاقو زخم کوچکی کف دستش ایجاد می‌کند و خونی که به آرامی از دستش می‌چکد را داخل معجون هدایت می‌کند.

معجون که تا لحظاتی پیش نقره‌ای رنگ بود، حالا با افزوده شدن خون لینی سرخ آتشین شده بود.

- کاش هکتورم یکم بیشتر از این معجونای جالب می‌ساخت!

لینی ناگهان از جا می‌پرد تا منبع صدا را پیدا کند. ساحره‌ای بود که درون تابلویی برای او دست تکان می‌داد.
- معجونای هکتور بیشتر تولید حبابای عجیب می‌کنن و در اکثر مواقع هم که منفجر می‌شن!

لینی سری برای تابلو تکان می‌دهد و دوباره به معجون نگاه می‌کند. معجونی که حالا دیگر قل‌قل نمی‌کرد و آرام گرفته بود. ماموریت ساخت معجون به پایان رسیده بود. حالا فقط باید آن را تست می‌کرد تا از درستی عملکرد آن مطمئن شود.

بنابراین لینی معجون را در چندین بطری می‌ریزد و به دنبال طعمه‌ای برای معجون‌خور شدن از آزمایشگاه خارج می‌شود.


کلمات نفر بعد: شمشیر، جعفر، ابر، ضربه، رنگارنگ، تقویم، تاریک




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵:۱۶ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#76

گریفیندور

ویولت آندرسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۷:۲۱ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۷:۰۶ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳
از یه کلبه توی جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 22
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: عجله، باغ، گالیون، بازی، نوشیدنی کره ای، دانه های همه مزه ی برتی‌بات، قطار هاگوارتز.

روزی از روز های سرد پاییزی بود. ویولت وسط باغِ کنار گلخانه پروفسور اسپروات، با یک چمدان در دست ایستاده بود.
به دانش آموزانی که داشتند با یکدیگر احوال پرسی میکردند و تبریک سال نو میگفتند، از دور خیره شده بود.سرش را تکان داد و شروع به راه رفتن کرد.
ناگهان با لیندا، دوست صمیمیش که چندین ماه بود همدیگر را ندیده بودند، ولی با این حال باهم قرار گذاشته بودند که در کابین قطار هم را ملاقات کنند، برخورد کرد.
ویولت ایستاد، با تعجب به لیندا رو کرد و گفت:

_ سلام!
مکث کرد و دوباره گفت:

_ عه وا! من به تو تبریک نگفتم؟

ریز خندید و به آرامی لیندا را در آغوش گرمش گرفت بعد کمی عقب رفت. ویولت و لیندا با لبخند گشاد، هماهنگ باهم گفتند:

_کریسمس مبارک!
ویولت به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت:

_اوه! فقط بیست و هفت دقیقه و هفده ثانیه و نه میلی ثانیه تا...حرکت قطار هاگوارتز!

هردو که چمدان به دست بودند تند میدویدند، موهای بلند سارا درحالی که باد میوزید تکان میخورد.از درخت بید کتک زن و کلبه هاگرید رد شدند تا از قلعه هاگوارتز خارج شدند.به دهکده هاگزمید که رسیدند وقتی داشتند از مغازه های جورواجور رد میشدند، لیندا در آن هیروبیری نگاهش به مغازه شوخی های ویزلی افتاد، به ویولت گفت:

_ آخ که دلم لک زده برای دانه های همه مزه برتی بات...چطوره که یکی از اونا بخ...

ویولت وسط صحبت لیندا پرید و با لحن کمی کنایه آمیز گفت:

_ آره، حتما.. مخصوصا از اوناش که مزه جوراب میداد.شوخیت گرفته؟! من کیف پولم تار عنکبوت هم نبسته چه برسه یک گالیون داشته باشه.

لیندا به ویولت با خیرگی نگاه کرد، میخواست چیزی بگوید، ولی سکوت کرد.

از هاگزمید که گذر کردند، به ایستگاه کینگ کراس رسیدند. آنها با عجله دویدند، با یکی از دستانشان چمدان گرفته بودند، با دست دیگری دستان یکدیگر را گرفتند و سریع از مانعی رد شدند تا وارد سکوی نه و سه چهارم شدند.
قطار یک لحظه مانده بود تا حرکت کند ویولت و لیندا با واهمه هم را نگاه کردند، درحالی که دست در دست هم داشتند، کنار در قطار پریدند.
نفس نفس زدند، بلخره وارد قطار شدند. از کابین های مختلف دانش آموزان دیگر عبور کردند تا به کابین خودشان آمدند.روی مبل های کابین نشستند. ویولت به مبل تکیه داده بود، دستش را زیر چانه اش گذاشت. قطار لرزید و تکان خورد، باعث لرزش دست ویولت شد و شروع به حرکت کرد.
ویولت با نگاهی دل گرفته، به منظره و به شاخه درختان پیر خشکیده نگاه کرد. دهان خودش هم خشک شد و تشنه اش شد.
یاد روزی افتاد که یکی از مسابقات بازی کوییدیچ بود، در آن موقع ویولت و لیندا داشتند باهم نوشیدنی کره ای می نوشیدند و در عین حال با شوق و اشتیاق بازی را تماشا میکردند، بس آن نوشیدنی ها خوشمزه بودند که تا همین لحظه هم مزه اش سر زبانش بود.
بی نهایت خاطره انگیز بود.

کلمات بعدی: آذرخش، معجون، چاه، پیچک، تابلو، قلم، زخم



ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۵:۰۴:۳۹
ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۵:۰۶:۰۲
ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۶ ۱۱:۰۵:۲۱

سقوطی مبهم در میان اقیانوس طوفانی مغز؛️




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴:۵۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
#75

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۵۸:۰۵
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: آتش، کوییدیچ، زمان برگردان، مشت، اسنیچ طلایی، چوبدستی.

آن روز جام جهانی "کوییدیچ" برگزار می شد. دیروز پاتریشیا با پورتکى به آنجا آمده بود و شب را در چادرش خوابیده بود. وقتی مسابقه داشت شروع می شد، لباس های ماگلی اش را به تن کرد؛ یک کت چرم، یک شلوار جین و یک جفت چکمه که پیت و سوزان برای تولدش برایش فرستاده بودند.

پاتریشیا "چوبدستی" اش را زیر کتش پنهان کرد و به طرف زمین مسابقه به راه افتاد. همه جا مردم هورا می کشیدند و بعضی با هم شرط می بستند. وقتی پاتریشیا به صندلی اش رسید، نشست و منتظر ناتائیل شد. آخر قرار بود او و ناتائیل با هم مسابقه را تماشا کنند.

- اینجا جای کسیه؟

پاتریشیا با صدایی به خود آمد. سرش را بلند کرد و ناتائیل را دید. یک بلوز ماگلی آبی با شلوار ماگلی سیاه پوشیده بود. پاتریشیا گفت:

- ناتائیل!
- پاتریشیا!

پاتریشیا و ناتائیل یکدیگر را بغل کردند. آنها یک ماه بود که یکدیگر را ندیده بودند. همان موقع، اعضای تیم انگلستان پرواز کنان وارد شدند. همه دست زدند. بعد از آنها، اعضای تیم اسپانیا با رداهایی به سرخی "آتش" وارد شدند. داور مسابقه، "اسنیچ طلایی" را رها کرد و مسابقه شروع شد.
***
اگرچه آن مسابقه پر از "مشت" زدن بازیکنان به یکدیگر بود، اما پاتریشیا دوست داشت با "زمان برگردان" به گذشته برود و یک بار دیگر آن را تماشا کند. او عاشق کوییدیچ و حتی خودش قبلا دروازه‌بان تیم کوییدیچ هافلپاف بود. از همه بهتر هم این بود که با ناتائیل آن را تماشا می کرد. می توانست بگوید آن روز بهترین روز عمرش بود!

کلمات نفر بعد: عجله، باغ، گالیون، بازی، نوشیدنی کره ای، دانه های همه مزه ی برتی‌بات، قطار هاگوارتز.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.