هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸:۳۰ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
#78

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: شمشیر، جعفر، ابر، ضربه، رنگارنگ، تقویم، تاریک.


چادر سیرک پر از هیاهو و صدای تشویق بود. دلقک در حالی که روی پاهایش می جهید، توپ های رنگارنگ را به سرعت بین دستانش جا به جا می کرد و مجری با او شوخی می کرد و توپ های بیشتری را به سمتش می انداخت.

گادفری در حالی که نگرانی باعث شده بود معده درد عصبی بگیرد، روی صندلی در بخش تماشاچی ها نشسته بود و نمایش را نگاه می کرد. آن شب ماموریت داشت یک مرگخوار با هویت مخفی را بیابد و دستگیر کند.

چیزی که باعث اضطرابش شده بود، حرف های یک پیشگو بود که صبح آن روز برای تفریح پیش او رفته بود. پیشگو با حالتی شبیه به فرشته ی مرگ به چشمان گادفری خیره شده و گفته بود:
"در تقویم زندگی ات، امشب نقطه ی پایان خواهد بود. شیطان تو را با خود به همان جایی می برد که به آن تعلق داری."

گادفری با شنیدن این کلمات شروع کرده بود به خندیدن و به خاطر حرف های جالب پیشگو مقادیر زیادی پول روی میز کارش گذاشته و خانه اش را ترک کرده بود.

اما حالا دیگر حرف های پیشگو در ذهن گادفری نه خنده دار، بلکه شوم و تهدیدآمیز به نظر می رسیدند.

نمایش دلقک تمام شد و از صحنه خارج شد. مجری رو به تماشاچی ها گفت:
"و حالا این شما و این استاد شمشیر، جعفر."

مردی قدبلند و عضلانی با پوست تیره وارد صحنه شد. موهای بخشی از سرش را تراشیده و موهای بخش دیگر را تا شانه هایش بلند کرده و شمشیر قطوری را به کمرش بسته بود.

او شمشیر را از غلافش خارج کرد و بعد نوک آن را داخل دهانش گذاشت و شروع کرد به بلعیدن آن. تماشاچی ها در حالی که نفس هایشان در سینه حبس شده بود، به این منظره خیره شدند و جعفر شمشیر را بیشتر و بیشتر در حلقومش فرو برد تا این که بالاخره شمشیر به طور کامل محو شد.

صدای تشویق و کف زدن چادر را پر کرد و جعفر لبخند زد و به تماشاچی ها تعظیم کرد. اما بعد ناگهان صورتش در هم رفت و روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به خون بالا آوردن.

صدای کف زدن های تشویق آمیز جای خودش را به صدای جیغ های دلهره آور داد و گادفری بلافاصله خودش را به صحنه و کنار جعفر رساند و دستش را داخل حلق او فرو برد و شمشیر را از داخل آن بیرون کشید.

کبودی صورت جعفر از بین رفت و حالا دیگر بریده بریده نفس نمی کشید. ولی بدنش به خاطر از دست دادن خون زیاد ضعیف شده بود و داشت کم کم در آغوش گادفری از هوش می رفت.

گادفری چند بار با دستش به صورت او ضربه زد و گفت:
"تو نباید بخوابی."

جعفر زمزمه کرد:
"یک ابر تاریک دارد به من نزدیک می شود."

گادفری دندان های نیشش را در مچ دستش فرو برد و بعد مچش را روی دهان جعفر گذاشت.
"خون من را بنوش."

جعفر شروع کرد به نوشیدن خون گادفری. ابتدا به آرامی و با اکراه ولی بعد با اشتیاق و با ولع. خون به سرعت از بدن گادفری به بدن جعفر منتقل می شد و زندگی کم کم به بدن نیمه جان جعفر باز می گشت.

بعد از لحظاتی گادفری مچ دستش را از دهان جعفر جدا کرد و از صحنه خارج شد. شفاگرهای سنت مانگو وارد چادر سیرک شدند و جعفر را روی برانکارد گذاشتند و با خود بردند.

جعفر طوری که انگار در رویا فرو رفته باشد، به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و با خودش فکر می کرد که آیا فرصت نوشیدن آن مایع حیات بخش باز هم نصیبش خواهد شد؟

کلمات نفر بعدی: درگاه جهنم، مارهای سمی، معشوق ملکه، جلاد قوی هیکل، گودال مذاب، جادوی باستانی، اسیر عشق.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۲۰ ۱۳:۵۱:۵۱



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶:۱۴ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
#77

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: آذرخش، معجون، چاه، پیچک، تابلو، قلم، زخم



لینی در آزمایشگاه معجون‌سازی هکتور نشسته بود و سخت مشغول ساخت معجونی پیچیده بود. در این لحظه توجه لینی به بخارهایی که از معجون برمی‌خاست جلب شده بود. بخارهایی که بعد از این که فاصله کمی از پاتیل می‌گرفتند، تشکیل ابر داده و هم‌چون باران دوباره درون پاتیل می‌باریدند.

ولی بخش تماشایی تنها بارش معجون نبود، بلکه رعد و برق‌ها و آذرخش‌هایی بود که ابرها تولید می‌کردند. این معجون واقعا از نظر بصری مراحل ساخت شگفت‌انگیزی داشت!

جدای از آن، تهیه‌ی مواد اولیه‌اش هم خاص بود. مثلا یکی از اولین موادی که باید به پاتیل اضافه می‌شد، پیچکی بود که بر دیواره‌ی چاه‌های عمیق صدهزار ساله یافت می‌شد.

اما بخش عجیب ماجرا این پیچک‌های نایاب نبود، بلکه افزودن قلم‌پر به معجون بود. اگر خیال می‌کنید درست نخوانده‌اید، یا اشتباه تایپی رخ داده است باید بگویم که خیر. برای اطمینان همگان از عدم رخ دادن اشتباه تکرار می‌کنم، قلم‌پر یکی از مواد اولیه معجون بود!

حالا که دیگر بخاری از معجون بلند نمی‌شد و ابری برای تشکیل شدن نبود، نوبت به افزودن آخرین ماده‌ای بود که ساخت معجون را تکمیل می‌کرد. لینی با چاقو زخم کوچکی کف دستش ایجاد می‌کند و خونی که به آرامی از دستش می‌چکد را داخل معجون هدایت می‌کند.

معجون که تا لحظاتی پیش نقره‌ای رنگ بود، حالا با افزوده شدن خون لینی سرخ آتشین شده بود.

- کاش هکتورم یکم بیشتر از این معجونای جالب می‌ساخت!

لینی ناگهان از جا می‌پرد تا منبع صدا را پیدا کند. ساحره‌ای بود که درون تابلویی برای او دست تکان می‌داد.
- معجونای هکتور بیشتر تولید حبابای عجیب می‌کنن و در اکثر مواقع هم که منفجر می‌شن!

لینی سری برای تابلو تکان می‌دهد و دوباره به معجون نگاه می‌کند. معجونی که حالا دیگر قل‌قل نمی‌کرد و آرام گرفته بود. ماموریت ساخت معجون به پایان رسیده بود. حالا فقط باید آن را تست می‌کرد تا از درستی عملکرد آن مطمئن شود.

بنابراین لینی معجون را در چندین بطری می‌ریزد و به دنبال طعمه‌ای برای معجون‌خور شدن از آزمایشگاه خارج می‌شود.


کلمات نفر بعد: شمشیر، جعفر، ابر، ضربه، رنگارنگ، تقویم، تاریک




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵:۱۶ چهارشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۳
#76

گریفیندور

ویولت آندرسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۷:۲۱ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۷:۰۶ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳
از یه کلبه توی جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 22
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: عجله، باغ، گالیون، بازی، نوشیدنی کره ای، دانه های همه مزه ی برتی‌بات، قطار هاگوارتز.

روزی از روز های سرد پاییزی بود. ویولت وسط باغِ کنار گلخانه پروفسور اسپروات، با یک چمدان در دست ایستاده بود.
به دانش آموزانی که داشتند با یکدیگر احوال پرسی میکردند و تبریک سال نو میگفتند، از دور خیره شده بود.سرش را تکان داد و شروع به راه رفتن کرد.
ناگهان با لیندا، دوست صمیمیش که چندین ماه بود همدیگر را ندیده بودند، ولی با این حال باهم قرار گذاشته بودند که در کابین قطار هم را ملاقات کنند، برخورد کرد.
ویولت ایستاد، با تعجب به لیندا رو کرد و گفت:

_ سلام!
مکث کرد و دوباره گفت:

_ عه وا! من به تو تبریک نگفتم؟

ریز خندید و به آرامی لیندا را در آغوش گرمش گرفت بعد کمی عقب رفت. ویولت و لیندا با لبخند گشاد، هماهنگ باهم گفتند:

_کریسمس مبارک!
ویولت به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت:

_اوه! فقط بیست و هفت دقیقه و هفده ثانیه و نه میلی ثانیه تا...حرکت قطار هاگوارتز!

هردو که چمدان به دست بودند تند میدویدند، موهای بلند سارا درحالی که باد میوزید تکان میخورد.از درخت بید کتک زن و کلبه هاگرید رد شدند تا از قلعه هاگوارتز خارج شدند.به دهکده هاگزمید که رسیدند وقتی داشتند از مغازه های جورواجور رد میشدند، لیندا در آن هیروبیری نگاهش به مغازه شوخی های ویزلی افتاد، به ویولت گفت:

_ آخ که دلم لک زده برای دانه های همه مزه برتی بات...چطوره که یکی از اونا بخ...

ویولت وسط صحبت لیندا پرید و با لحن کمی کنایه آمیز گفت:

_ آره، حتما.. مخصوصا از اوناش که مزه جوراب میداد.شوخیت گرفته؟! من کیف پولم تار عنکبوت هم نبسته چه برسه یک گالیون داشته باشه.

لیندا به ویولت با خیرگی نگاه کرد، میخواست چیزی بگوید، ولی سکوت کرد.

از هاگزمید که گذر کردند، به ایستگاه کینگ کراس رسیدند. آنها با عجله دویدند، با یکی از دستانشان چمدان گرفته بودند، با دست دیگری دستان یکدیگر را گرفتند و سریع از مانعی رد شدند تا وارد سکوی نه و سه چهارم شدند.
قطار یک لحظه مانده بود تا حرکت کند ویولت و لیندا با واهمه هم را نگاه کردند، درحالی که دست در دست هم داشتند، کنار در قطار پریدند.
نفس نفس زدند، بلخره وارد قطار شدند. از کابین های مختلف دانش آموزان دیگر عبور کردند تا به کابین خودشان آمدند.روی مبل های کابین نشستند. ویولت به مبل تکیه داده بود، دستش را زیر چانه اش گذاشت. قطار لرزید و تکان خورد، باعث لرزش دست ویولت شد و شروع به حرکت کرد.
ویولت با نگاهی دل گرفته، به منظره و به شاخه درختان پیر خشکیده نگاه کرد. دهان خودش هم خشک شد و تشنه اش شد.
یاد روزی افتاد که یکی از مسابقات بازی کوییدیچ بود، در آن موقع ویولت و لیندا داشتند باهم نوشیدنی کره ای می نوشیدند و در عین حال با شوق و اشتیاق بازی را تماشا میکردند، بس آن نوشیدنی ها خوشمزه بودند که تا همین لحظه هم مزه اش سر زبانش بود.
بی نهایت خاطره انگیز بود.

کلمات بعدی: آذرخش، معجون، چاه، پیچک، تابلو، قلم، زخم



ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۵:۰۴:۳۹
ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۵:۰۶:۰۲
ویرایش شده توسط ویولت آندرسن در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۱۶ ۱۱:۰۵:۲۱

سقوطی مبهم در میان اقیانوس طوفانی مغز؛️




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴:۵۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
#75

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۷:۰۷
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 190
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: آتش، کوییدیچ، زمان برگردان، مشت، اسنیچ طلایی، چوبدستی.

آن روز جام جهانی "کوییدیچ" برگزار می شد. دیروز پاتریشیا با پورتکى به آنجا آمده بود و شب را در چادرش خوابیده بود. وقتی مسابقه داشت شروع می شد، لباس های ماگلی اش را به تن کرد؛ یک کت چرم، یک شلوار جین و یک جفت چکمه که پیت و سوزان برای تولدش برایش فرستاده بودند.

پاتریشیا "چوبدستی" اش را زیر کتش پنهان کرد و به طرف زمین مسابقه به راه افتاد. همه جا مردم هورا می کشیدند و بعضی با هم شرط می بستند. وقتی پاتریشیا به صندلی اش رسید، نشست و منتظر ناتائیل شد. آخر قرار بود او و ناتائیل با هم مسابقه را تماشا کنند.

- اینجا جای کسیه؟

پاتریشیا با صدایی به خود آمد. سرش را بلند کرد و ناتائیل را دید. یک بلوز ماگلی آبی با شلوار ماگلی سیاه پوشیده بود. پاتریشیا گفت:

- ناتائیل!
- پاتریشیا!

پاتریشیا و ناتائیل یکدیگر را بغل کردند. آنها یک ماه بود که یکدیگر را ندیده بودند. همان موقع، اعضای تیم انگلستان پرواز کنان وارد شدند. همه دست زدند. بعد از آنها، اعضای تیم اسپانیا با رداهایی به سرخی "آتش" وارد شدند. داور مسابقه، "اسنیچ طلایی" را رها کرد و مسابقه شروع شد.
***
اگرچه آن مسابقه پر از "مشت" زدن بازیکنان به یکدیگر بود، اما پاتریشیا دوست داشت با "زمان برگردان" به گذشته برود و یک بار دیگر آن را تماشا کند. او عاشق کوییدیچ و حتی خودش قبلا دروازه‌بان تیم کوییدیچ هافلپاف بود. از همه بهتر هم این بود که با ناتائیل آن را تماشا می کرد. می توانست بگوید آن روز بهترین روز عمرش بود!

کلمات نفر بعد: عجله، باغ، گالیون، بازی، نوشیدنی کره ای، دانه های همه مزه ی برتی‌بات، قطار هاگوارتز.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۵:۵۱ شنبه ۴ فروردین ۱۴۰۳
#74

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۸:۴۲:۳۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 85
آفلاین
کلمات فعلی: مدفن گل های سرخ، جام شراب، سنگ قبر، داغ بردگی، علامت شوم، زاغ سفید، فرار شبانه.

قطعا فرار شبانه از میان نگهبان هایی که علامت شوم روی دست هایشان نقش بسته بود، ساده نبود اما افسوس چاره ای نبود.

در دلش برای بار هزارم شانس را لعنت کرد و از میان جسم های خواب مرگخواران رد شد. هنگامی که از کنار یکی از نگهبان های تاس که سرش داغ بردگی بر خود داشت رد می شد ناخودآگاه دستش را روی دهانش گذاشت، از این نشان متنفر بود.

به محض رسیدن به فضای آزاد نفس را با آسودگی بیرون داد و چرخ زنان روی سبزه ها رقصید، خنکی هوا دست هایش را که در قسمت هایی با باند سفید بسته شده بود نوازش می کرد.

مقصدش را می دانست، مدفن گل های سرخ زندگی اش. کنار قبر دو نفره شان نشست و انگشت هایش را نوازش وارانه روی سنگ سرد کشید.

-هی من اومدم مامان، این دفعه دیر نکردم بابا.

لبخند زد و از بطری ای که درست کنار قبر پنهان شده بود توی جامی از کیسه اش که با طلس گسترش داده بود، بیرون آورد ریخت.

-همیشه بابا عادت داشت این طوری دستش بگیره اما بهش لب نزنه یادتونه؟

آرام خندید و جام شراب سرخ را کمی کج کرد، انگشت باریکش را روی لبه ی جام کشید و به مایع سرخ خیره شد.

-هنوز هم علاقه ای بهش ندارم، برای مست شدن نیازی به خوردنش ندارم.

نفس عمیقی کشید و شراب را به بطری و جام را به کیفش برگرداند. به سنگ قبر تکیه داد و چشم هایش را بست. زاغ سفیدی روی درخت روبرویی نشسته بود و گویی به او لبخند می زد.

-کاش میتونستم بیام پیشتون، ولی بهت قول دادم بابا. من بر خلاف تو سر قولم هستم، اینو بهت نشون میدم.

بلند شد و مسیر خانه گریموندلند را در پیش گرفت، هرچند می دانست بعد از آن دوباره پیش از طلوع آفتاد به خانه ریدل برخواهد گشت.

کلمات بعدی: آتش، کوویدیچ، زمان برگردان، مشت، اسنیچ طلایی، چوبدستی


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴:۲۱ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#73

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: دفتر نقاشی، کمد دیواری، قالیچه، ققنوس، کتاب، تک شاخ، جارو.


پهنه ی سیاه شب و ستارگان که هم چون چراغ هایی آن را روشن کرده بودند. بنجامین سوار بر جارو بر فراز شهر لندن پرواز می کرد و باد موهای نقره ای و بلندش را هم چون پرچمی به اهتزاز در می آورد.

او پیش می رفت و تصاویر اتفاقات آن شب مثل قطار در ذهنش حرکت می کردند، صحنه هایی که روحش را در کالبدش هم چون زمین لرزه ای به تکان در می آوردند:

با جارو در حیاط خانه ی دوست قدیمی اش، آنجل فرود آمد. از کنار تک شاخی سفید که با چشمان درشت و معصومش به او نگاه می کرد، گذشت و وارد خانه شد.

آنجل روی قالیچه ای خوش نقش و نگار در وسط پذیرایی نشسته بود، هدفون در گوش هایش گذاشته بود و مشغول کشیدن طرح یک ققنوس در دفتر نقاشی اش بود.‌ یک کمد دیواری نیمه باز پشت سرش قرار داشت و داخل آن تعداد زیادی کتاب دیده می شد.

بنجامین به سمت آنجل رفت و تازه وقتی بالای سرش ایستاد، آنجل متوجه حضور او شد و از جایش بالا پرید.
- بنجامین! تو کی اومدی این جا؟ اصلا متوجه نشدم.

صورت در هم رفته و نگران بنجامین باعث شد که آنجل بفهمد مشکلی وجود دارد.
- اتفاقی افتاده؟

بنجامین به سمت او رفت و گفت:
- جسد یه راهبو پیدا کردن که به صلیب کشیده شده. خونش تا ته از بدنش خارج شده و جای دو تا دندون رو گردنشه. میگن آخرین کسی که اون راهب باهاش ملاقات کرده، تو بودی.

چشمان آنجل از وحشت گرد شد.

بنجامین روی زمین مقابل او نشست و بازوهایش را گرفت:
- اونا فکر می کنن تو کشتیش.

آنجل به شدت سرش را به علامت نفی تکان داد.
- نه، نه، باور کن کار من نبوده، بنجامین. اونا واسم تله درست کردن. بهم گفتن امشب به دیدن اون راهب برم، چون مریضه و ممکنه بشه با خون یه خون آشام درمانش کرد. منم به ملاقات اون راهب رفتم و یه مقدار از خونمو بهش دادم و بعدم برگشتم خونه.

بنجامین چند لحظه به صورت وحشت زده ی آنجل و چشمان اشک بار او نگاه کرد و بعد گفت:
- زود باش، فورا وسایلتو جمع کن. باید یه مدت از این جا دور باشی. خودم می برمت یه خونه تو یه روستای دور افتاده.

آنجل از جایش بلند شد و با دستپاچگی چوبدستی اش را بیرون کشید و مقداری از لوازمش را با ورد جمع آوری به سمت خود آورد و آن ها را داخل یک ساک کوچک چپاند.

بعد دست بنجامین را گرفت و درست زمانی که می خواستند از خانه خارج شوند، آنجل فریاد کوتاهی کشید و بر زمین افتاد.

بنجامین وحشت زده برگشت و راهبی را دید که پشت سرش ایستاده بود. راهبی قدبلند با اندامی ورزیده، چشمانی آبی رنگ و موهای طلایی بلند و مواج که صورت سفیدش را احاطه کرده بود. او چوبدستی اش را بالا گرفته بود و حالت سرد و بی روحش بنجامین را به یاد فرشته ی مرگ می انداخت. او راهب اعظم، پطروس بود.

بنجامین که در شوک فرو رفته بود، تا چند لحظه ساکت ماند و فقط به جسم بی جان آنجل که روی زمین افتاده بود و چشمان بازش که انگار به سقف خیره شده بودند، نگاه کرد.

بعد رویش را به سمت پطروس برگرداند و فریاد زد:
- تو چی کار کردی؟

پطروس با صدایی آرام جواب داد:
- کاری که این شیطان ملبس به ظاهر زیبا مانع آن شد که خود تو انجامش بدهی. این زن خون آشام یک قاتل بی رحم بود و باید کشته می شد. تو اجازه دادی که او با نقش بازی کردن فریبت دهد.

آتش خشم در قلب بنجامین شعله ور شد. می خواست به سمت پطروس حمله ور شود، دندان هایش را در پوست و گوشت او فرو کند و خونش را تا ته از جسم فرشته وارش خارج کند و روح شیطانی اش را به جهنم بفرستد.

اما می دانست که کشتن پطروس شرایط را برای خون آشام ها سخت تر می کند، پس فقط دندان هایش را محکم به هم فشار داد، داخل حیاط رفت، سوار جارویش شد و به سمت آسمان اوج گرفت.

حالا داشت بر فراز شهر پرواز می کرد و قطرات اشکش از چشمانش روی گونه هایش جاری و بعد در آسمان شب پراکنده می شد.

کلمات نفر بعدی: مدفن گل های سرخ، جام شراب، سنگ قبر، داغ بردگی، علامت شوم، زاغ سفید، فرار شبانه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۲:۱۹:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۳ ۱۴:۰۰:۳۴



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷:۵۹ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#72

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۷:۰۷
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 190
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: قارچ، پاندول، بی زمانی، پرشرر، توخالی، مجهور، مزبله.

آن روز وقتی پاتریشیا زباله هایش را به "مزبله" ی شهر می برد، کسی را دید که فکرش را هم نمی کرد دوباره او را ببیند.
آن فرد "مجهور"، پسرعموی ماگل پاتریشیا بود؛ ویکتور وینتربورن، که پاتریشیا از وقتی پنج سالش بود او را ندیده بود؛ یعنی از همان وقتی که خانواده ی پدری پاتریشیا پدر او را از خانواده راندند.
به نظر نمی آمد ویکتور پاتریشیا را شناخته باشد. او هم زباله هایش را آورده بود تا در مزبله بریزد. خشمی وجود پاتریشیا را فرا گرفته بود. ویکتور همیشه پاتریشیا را آزار می داد. مثلا یک روز فقط چون پاتریشیا یکی از "قارچ" هایی را که ویکتور کاشته بود زمین انداخته بود، سرش فریاد کشید. دقیقا همان روز بود که پاتریشیا از کوره دررفته و با سریع عوض کردن ظاهرش، حسابی ویکتور را ترسانده بود.
"پاندول" های خشم پاتریشیا به سرعت برق و باد حرکت می کردند. دست پاتریشیا به طرف چوبدستی اش رفت که زیر کتش پنهان کرده بود؛ شاید چون می خواست انتقام آن روزها را از ویکتور بگیرد. اما خیلی زود پشیمان شد. آنجا پر از ماگل بود و پاتریشیا با این کار می توانست جادو را برای خیلی ها فاش کند. باید فقط خودش و ویکتور می بودند. بنابراین پاتریشیا به بهانه ی خروج از مزبله، از کنار ویکتور رد شد، دست او را گرفت و پشت یک تپه زباله کشاند.
ویکتور گفت:
- ای بابا، خانم محترم، این چه کاریه... وای خدای بزرگ! تویی؟
- چه عجب، منو شناختی پسرعمو‌!
ویکتور فریاد زد:
- برو کنار ساحره ی "پرشرر"! هیچ می دونی چقدر از دستت عصبانیم... وای خدا!
پاتریشیا چوبدستی اش را کشیده و به طرف ویکتور نشانه گرفته بود.
- منم از دستت عصبانیم، خیلی عصبانیم! من اون موقع بچه ی بازیگوشی بودم و حتی اگه همه ی قارچاتو هم انداخته بودم، تو بازم حق نداشتی اون طوری سرم داد بزنی! کاشکی زودتر "بی زمانی" برسه و همه ی این بدجنس ها نابود بشن!
- توی بی زمانی خودتم نابود می شی، پاتریشیا!
- نه، ما جادوگرا و ساحره ها می تونیم اون موقع زنده بمونیم. شمایین که اون موقع "توخالی" می شین! قلبم بهم می گه بهت یه کروشیو بزنم، اما این کارو نمی کنم. فقط قول بده دیگه هیچ بچه ای رو اذیت نکنی.
ویکتور نیشخندی زد و گفت:
- کی به تو قول می ده؟ منم قول نمی دم، اما خیلی وقته دیگه هیچ کس رو اذیت نکردم.‌
پاتریشیا چوبدستی اش را پایین آورد و گفت:
- خوبه. حالا برو و به هیچ کس نگو منو دیدی، وگرنه از کار بی کار می شم.

کلمات نفر بعد: دفتر نقاشی، کمد دیواری، قالیچه، ققنوس، کتاب، تک شاخ، جارو.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲:۰۴ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#71

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۵۱
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 321
آفلاین
سوژه: مأموریت
کلمات: آکواریوم عظیم، نیمه خرچنگ های مجنون، آزمایشات زیرزمینی، دانشمند شرور، حکم رانی، برده داری، قهقهه.


روزی روزگاری دانشمند شروری وجود داشت که واقعاً شرور نبود. اتفاقاً خیلی هم مظلوم بود. نیمه‌خرچنگ‌های مجنون این وصله رو بهش چسبونده بودن.

این دانشمند قصه‌ی ما یه روز دلش برای دلمه‌های خونگی مامانش تنگ شده بود، پس تصمیم گرفت آشپزخونه‌ش رو تبدیل به مقر آزمایشات زیرزمینی‌ش کنه و با آزمون و خطاهای جورواجور بالاخره به کشف دستور پخت دلمه‌هایی که مامانش می‌پخت نائل بشه. طفلکی کلی بی‌خوابی می‌کشید. مشت کم‌خوابی زیر چشماش بادمجون کاشته بود. کم‌کم یادش رفت اصلاً داشته روی چی آزمایش می‌کرده. حتی یادش رفت به آزمایشگاهی که توش شاغل بود بره. سیم تلفن خونه رو چیده بود و گوشی‌ش رو هم انداخته بود تو چاه توالت و با بدرقه‌ی سیفون راهیش کرده بود؛ چون باور داشت امواجش روی نتیجه‌ی آزمایشاتش نتیجه‌ی منفی می‌ذاره. از اونجایی که مقداری پارانویا داشت آدرس خونه‌ش رو هیچوقت به کسی نداده بود. پس هیچکدوم از همکارها و آشناهاش نیومدن بهش سر بزنن و ببینن توی چه منجلابی گیر افتاده.

یه روز با صدای عجیبی از خواب بیدار شد:
- بیسکوییت پتی بور می‌خوایم!

یه چیزی محکم دماغش رو گرفت و دادش رفت هوا.

- کاکائویی باشه!

چشم‌هاش رو باز کرد و چندبار پلک زد.

بترس از نیمه‌خرچنگ
که گیتی آرَد به چنگ

دینگ‌دینگ دینگ
جینگ‌جینگ جینگ

دینگ، جینگ، چیخ!


تا به خودش بیاد نیمه‌خرچنگ‌‌ها دورش رو گرفته بودن و سرودخوانی می‌کردن. انگار توی آکواریوم عظیمی گیر افتاده بود که به جای آب توش هوا بود و نیمه خرچنگ‌ها توش شناور بودن.

دوباره!

دینگ‌دینگ دینگ
جینگ‌جینگ جینگ

دینگ، جینگ، چیخ!


- باقلوایا! مماغ زندانی را کندید.

سلطان نیمه‌خرچنگ نگاهی گذرا به مباشرش انداخت و تابی به سیبیلش داد.
- ایش!

سپس چشم‌های خیارکی‌اش رو عقب و جلو نموده، متوجه دانشمند ساخت.
- تو خالق مایی، باید خواسته هامون رو برآورده کنی.
- برده‌داری دیگه ور افتاده!
- ما اشرف مخلوقات هستیم. فقط حکم‌رانی می‌کنیم. قانون حکم می‌کنه که مخلوقت رو گردن بگیری. وگرنه حق داریم گردنت رو بزنیم. از مماغ.
- این مخلوقه که باید خواسته‌های خالق رو برآورده کنه... تحریف‌کارا! من خلقتون کردم. خودم به چند و چونتون آگاهم. خودم می‌دونم صلاحتون چیه و به چه کاری میاید، از کجا میاید و به کجا می‌رید!

سلطان نیمه‌خرچنگ قهقهه‌ زد.
- شک داریم که خودت هم بدونی.
-

دانشمند به راستی نمی‌دونست چطور به این نقطه رسیده بود، ولی رسیده بود و حالا جورش رو هم باید می‌کشید.


کلمات نفر بعدی: قارچ، پاندول، بی‌زمانی، پرشرر، توخالی، مهجور، مزبله


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۱۳:۲۲:۵۴

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱:۲۴ شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
#70

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۶:۲۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: خامی، خامه، خار، کائنات، خیک، آبشش، کشف.


بوته خارهایی که روی هم در برابر محراب تپه ی کوچکی را تشکیل داده بودند و راهب پطروس اعظم که برهنه روی این تپه دراز کشیده بود تا خارها بدنش را زخم کنند و گناهان و شرارت ها از شکاف زخم هایش خارج شوند. موهای طلایی و مواج بلندش صورت سفیدش را دربرگرفته بود و چشمان آبی اش آرام به نظر می رسید، اما در واقع درونش در تلاطم بود.

به گادفری فکر می کرد، آن شیطان خون آشام که با عضویتش در محفل ققنوس پاکی را به سخره گرفته بود، با اسمش خدا را به سخره گرفته بود. خواهرش رزالی را از او دزدیده بود و ناتان، کسی که شباهتی بی بدیل به معشوق نگون بخت پطروس داشت را هم از آن خود کرده بود.

همان طور که پطروس به خاطر خارهایی که در بدنش فرو می رفتند و فکر گادفری رنج می کشید، راهبی با چرخ دستی وارد عبادتگاه شد و به سمت تپه ی خار آمد.

پطروس بدون آن که رویش را برگرداند، از انعکاس قدم های شمرده اش او را شناخت.
- چه شده است، برادر ایتاچی؟

- برایتان خوراکی و نوشیدنی آورده ام. خواهش می کنم از این خامه ی وانیلی و نان سفید بخورید و از این خیک چای بنوشید.

- اکنون چیزی نمی خورم و نمی آشامم. کائنات دست به دست شیطان داده اند تا خدا را سرنگون کنند، اما نمی دانند که خامی به آن ها چیره شده و فکر سرنگونی ارتش الهی رویایی بیش نیست.

- بله سرورم، همین طور است. ولی اگر چیزی نخورید و نیاشامید، نیرویتان را از دست می دهید.

- آری، اما در عوض تصاویری از عالم بالا به من الهام می شود.

- متوجه شدم، سرورم... راستی موردی هست که می خواستم به عرضتان برسانم. جهت کشف واقعیات آن پری دریایی را شکنجه کردیم و آبشش هایش را از حلقش بیرون کشیدیم، اما حتی کلمه ای به زبان نیاورد. حال باید چه کنیم؟

- خود من شخصا به این موضوع رسیدگی خواهم کرد.

راهب ایتاچی تعظیمی کرد و از آن جا رفت. پطروس هم چشمانش را بست و به این فکر کرد که چه روشی برای تنبیه گادفری مناسب تر است، فرو بردن یک قطعه آهن گداخته در حلقش یا بیرون کشیدن شش هایش از راه دهانش؟

کلمات نفر بعدی: آکواریوم عظیم، نیمه خرچنگ های مجنون، آزمایشات زیرزمینی، دانشمند شرور، حکم رانی، برده داری، قهقهه.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۵۶:۱۱ شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲
#69

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۵۱
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 321
آفلاین
سوژه: ماموریت
کلمات: تراشیدن مو، قطع انگشت، مایع چسبناک، بوی تعفن، مرداب، چنگال های شب، عروسک خیمه شب بازی.

فکر کنم دست چپم، مثل من یه آدمه!
کارای بد می‌کنه، ادبش خیلی کمه!

روی دیوار زندان با میخی این جملات را حکاکی کرد و قهقهه‌ای دیوانه‌وار سر داد. گیر انداختن و خفه‌کردن ارتعاشات خنده‌اش از عهده‌ی چنگال‌های شب نیز خارج بود.

بوی تعفن روحش آنجا را برداشته بود. درون مردابی از جنس تاریکی خودش دست و پا می‌زد. مایع چسبناکی پلک‌هایش را پوشاند.

نفسی عمیق کشید؛ از بازدمش حباب برآمد. سرش را به عقب هل داد.

باز خورشید موی قیرگون آسمان شب را تراشیده بود.

ریه‌هایش دوباره هوا را می‌بلعیدند.

باز عروسک خیمه‌شب‌بازی نیمه‌ی دیگرش شده بود.

باید انگشتان عروسک‌گردان را قطع می‌کرد.


کلمات نفر بعدی: خامی، خامه، خار، کائنات، خیک، آبشش، کشف


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۶ ۱۶:۲۱:۲۵

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.