سوژه: ماموریت
کلمات: عجله، باغ، گالیون، بازی، نوشیدنی کره ای، دانه های همه مزه ی برتیبات، قطار هاگوارتز.
روزی از روز های سرد پاییزی بود. ویولت وسط
باغِ کنار گلخانه پروفسور اسپروات، با یک چمدان در دست ایستاده بود.
به دانش آموزانی که داشتند با یکدیگر احوال پرسی میکردند و تبریک سال نو میگفتند، از دور خیره شده بود.سرش را تکان داد و شروع به راه رفتن کرد.
ناگهان با لیندا، دوست صمیمیش که چندین ماه بود همدیگر را ندیده بودند، ولی با این حال باهم قرار گذاشته بودند که در کابین قطار هم را ملاقات کنند، برخورد کرد.
ویولت ایستاد، با تعجب به لیندا رو کرد و گفت:
_ سلام!
مکث کرد و دوباره گفت:
_ عه وا! من به تو تبریک نگفتم؟
ریز خندید و به آرامی لیندا را در آغوش گرمش گرفت بعد کمی عقب رفت. ویولت و لیندا با لبخند گشاد، هماهنگ باهم گفتند:
_کریسمس مبارک!
ویولت به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت:
_اوه! فقط بیست و هفت دقیقه و هفده ثانیه و نه میلی ثانیه تا...حرکت
قطار هاگوارتز!
هردو که چمدان به دست بودند تند میدویدند، موهای بلند سارا درحالی که باد میوزید تکان میخورد.از درخت بید کتک زن و کلبه هاگرید رد شدند تا از قلعه هاگوارتز خارج شدند.به دهکده هاگزمید که رسیدند وقتی داشتند از مغازه های جورواجور رد میشدند، لیندا در آن هیروبیری نگاهش به مغازه شوخی های ویزلی افتاد، به ویولت گفت:
_ آخ که دلم لک زده برای
دانه های همه مزه برتی بات...چطوره که یکی از اونا بخ...
ویولت وسط صحبت لیندا پرید و با لحن کمی کنایه آمیز گفت:
_ آره، حتما..
مخصوصا از اوناش که مزه جوراب میداد.شوخیت گرفته؟!
من کیف پولم تار عنکبوت هم نبسته چه برسه یک
گالیون داشته باشه.
لیندا به ویولت با خیرگی نگاه کرد، میخواست چیزی بگوید، ولی سکوت کرد.
از هاگزمید که گذر کردند، به ایستگاه کینگ کراس رسیدند. آنها با
عجله دویدند، با یکی از دستانشان چمدان گرفته بودند، با دست دیگری دستان یکدیگر را گرفتند و سریع از مانعی رد شدند تا وارد سکوی نه و سه چهارم شدند.
قطار یک لحظه مانده بود تا حرکت کند ویولت و لیندا با واهمه هم را نگاه کردند، درحالی که دست در دست هم داشتند، کنار در قطار پریدند.
نفس نفس زدند، بلخره وارد قطار شدند. از کابین های مختلف دانش آموزان دیگر عبور کردند تا به کابین خودشان آمدند.روی مبل های کابین نشستند. ویولت به مبل تکیه داده بود، دستش را زیر چانه اش گذاشت. قطار لرزید و تکان خورد، باعث لرزش دست ویولت شد و شروع به حرکت کرد.
ویولت با نگاهی دل گرفته، به منظره و به شاخه درختان پیر خشکیده نگاه کرد. دهان خودش هم خشک شد و تشنه اش شد.
یاد روزی افتاد که یکی از مسابقات
بازی کوییدیچ بود، در آن موقع ویولت و لیندا داشتند باهم
نوشیدنی کره ای می نوشیدند و در عین حال با شوق و اشتیاق بازی را تماشا میکردند، بس آن نوشیدنی ها خوشمزه بودند که تا همین لحظه هم مزه اش سر زبانش بود.
بی نهایت خاطره انگیز بود.
کلمات بعدی: آذرخش، معجون، چاه، پیچک، تابلو، قلم، زخم