زیرزمینی تاریک، مکانی نامعلومچاقویش را به سنگ دیوار کشید. تیزی چاقو را روی دست خودش امتحان کرد. خون سیاهی از محل خراش بیرون زد. بجای درد و ناراحتی، خوشحالی در چهرهاش موج زد و تیزی برنده چاقو، لبخندی دندان نما و دیوانهوار به چهرهاش نشاند. رویش را به سمت قربانی جدیدش برگرداند که پشت سرش غل و زنجیر شده و دهانش با پارچهای کثیف و خونی بسته شده بود.
- آخ! ببخشید که منتظر موندی...
با طعنه رو به گوسفند بی رمقی که گوشهی زیرزمین افتاده بود نگاه کرد. اتاق اصلی، جایی که او درش سکونت داشت با انواع چاقو و وسایل تیز و مقدار زیادی خون، تزئین شده بود. دستانش را بلند کرد و درحالیکه کل اتاق را به گوسفند نشان میداد و همزمان خودش هم اتاق را با غرور و لذت تماشا میکرد گفت:
- ولی اینجا جای توئه! جاییکه بهش تعلق داری! تو یه گوسفندی...
خیز و جهش غیرمنتظره و ناگهانیای به سمت گوسفند کرد و با چاقو برش عمیقی برروی ران پایش به جا گذاشت. همزمان با ایجاد برش، ناله خفیفی از زیر پارچهی کثیف بلند شد.
- و یه گوسفند، سزاش همینه!
بلند شد و چاقو را درون کوره آتش گوشه اتاق گذاشت. به سمت انتهای اتاق چرخید که میزی با چندین کشو قرار داشت و کنار میز، آینهای تمامقد قرار داشت. از درون آینه به گوسفند نگاه کرد و ادامه داد:
- آره! سزای همه شما گوسفندا همینه. شما همینطوری در حالت عادی نجاست از سر و روتون میباره. هع! گوسفند انساننما؟
حتی غرورش اجازه نمیداد که حرف هایش را مستقیما به قربانیاش بزند و درون چشمهایش نگاه کند. اورا از درون انعکاس آینه مخاطب قرار میداد. یا شاید از صحبت مستقیم با او میترسید. لرزشی واضح درون صدایش افتاد. تن صدایش بلندتر شد. نگاهش را از درون آینه به زمین انداخت و تقریبا داشت از خشم فریاد میزد:
- تو و اون صاحب حرومزادهات کمر بستین که جامعه جادوگری رو به گند بکشین! اما من نمیزارم. تک تک گوسفندای گلهاش باید جواب بدن. خودش هم یروزی باید جواب بده! توی همین اتاق!
ناگهان برگشت و چاقوی گداخته را از توی کوره برداشت. لیوانی دیگر را هم از روی میز کنارش برداشت. چاقو را با مهارت یک دور در دستش چرخاند و با حرکتی سریع و ماهرانه، با یک ضربه، خطی منظم و صاف برروی گردن گوسفند ایجاد کرد. از جای برش فواره منظم خون بیرون زد. لیوانش را زیر فواره خون گرفت و وقتی لیوان مالامال از خون سرخ و تازه گوسفند شد، خون را سر کشید.
حالش بد شد و تمام محتوی معدهاش را به همراه خون گوسفند بالا آورد. ضعف بر او چیره شد، رمق از زانوهایش رفت، نتوانست خودش را نگه دارد و برروی زمین افتاد.
- باید خودت رو به خون گوسفند عادت بدی!
صدایی از درون سایهها به گوش رسید. مردی که تا آن موقع، شاهد تمام ماجرا بود، خودش را نشان داد. با رخنمایی تازه وارد، ضعف قاتل به همراه ترس، بیشتر شد. تازه وارد که جنونش از قاتل بیشتر بود با لبخندی که حتی یکدم کمتر نمیشد گفت:
- باورم نمیشه باید به یه خونآشام یاد بدم چجوری از خون خوردن لذت ببره!
ساختمان مخوف هاگزمیدتقههای نامنظمی روی در خورد.
نگاهش به چهارچوب در خیره ماند. کسی آمده بود.
در آرام باز شد و هیکل درشت فردی پیش چشمانش نمایان شد. او را شناخت! بالاخره آرور وزارتخانه رسیده بود. آن هم نه یک آرور معمولی. معروفترینشان!
- جکسی!! قهوه بیار، مهمان ویژه داریم!
چهرهای آشنا. هم برای کدخدا و هم برای قاتل گوسفندانش. چهرهی مرموز زیرزمین، در میان چارچوب در ایستاده بود.
- سلام کدخدا!
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/3/4 12:31:13
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/3/4 12:32:48
Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin