تکلیف دوم
قسمت اول از مجموعه داستانی زاخاریاس و گادفری
اولین روز از آخرین سال تحصیلیم؛ هوا گرم و مرطوب بود. سنگین و خفه. از اون روز های احمقانه ای که دوست داری سریع تر تموم بشه.
زود تر از هر سال وارد سکوی نه و سه چهارم شدم. روی نیمکتی که در انتهای راهرو، دقیقا کنار دیوار آجری سالن قرار داشت نشستم. حدود یک ربع به حرکت قطار مونده بود. بچه های سال اولی همیشه زود تر از بقیه وارد سکو میشن. بعضی هاشون هیجان دارن و بعضی ها استرس؛ ولی چیزی که توی همشون مشترکه خانواده هایی هستن، هرچند نگران ولی با حس غرور و افتخار که برای اولین بار فرزند سال اولی شون رو به هاگوارتس بدرقه میکنن.
پلاستیک خالی ساندویچ مرغ و سیب زمینی که مادرم برام گذاشته بود رو توی سطل آشغال کنارم انداختم. دور دهنم رو پاک کردم و وارد قطار شدم. کوپه های ابتدایی پر شده بودن پس یه کوپه یه خالی توی یک نیمه ی دوم قطار پیدا کردم و نشستم.
چند لحظه به ورودی در خیره موندم که یهو
گابریل ترومن از جلوی کوپه رود شد. چشم تو چشم شدیم ولی ولی نایستاد. دقیقا یک لحظه بعد برگشت و وارد کوپه شد.
- هی زاخار ، تویی که پسر. یه لحظه نشناختمت.
اومد و روبروم نشست.
گابریل یه پسر گشاده رو، مهربون و قابل اعتماد بود. الان که دارم این داستان رو میگم باید ارشد شده باشه.
خلاصه . اون روز اولین روز از کلاس سومش بود. حرف زدن باهاش جالب اذیت کننده نبود.
- نبودی ببینی بچه های تیم در به در دنبالت میگشتن. کجا بودی؟
- روی یکی از صندلی های انتهای سالن نشسته بودم؛ نزدیک دستشویی. اتفاقا دیدمشون ولی واقعا حوصله حرف زدن نداشتم.
- گودی چشات داد میزنه دیشب نخوابیدی.
- آره ؛ با عموم یه مسافرت کوتاه رفته بودیم.
چند دقیقه ای حرف زدیم و بعد چشام رو بستم. نگه داشتن اون پلک ها کار بابای سوپرمن هم نبود په برسه به من.
وقتی بیدار شدم حدودا چهل دقیقه گذشته بود. هوای سنگین و مزخرف چند دقیقه پیش جاش رو به هوای تازه ای که از پنجره داخل میومد داده بود. دوتا دختر جدید به کوپه اضافه شده بود. یه دختر سال اولی به شدت ریز نقش با یه اسپینر تو دستاش، سمت چپم و خواهر بزرگ ترش روبروش نشسته بود. خواهره رو میشناختم.
سلینا مور. میدونستم خواهر کوچیکش یعنی
لیسا دو سال از ابتدایی رو جهشی خونده؛ سال دوم و چهارم. اینا رو میدونم چون با دوست پسر سلینا هم اتاقی بودم.
بعد کمی احوال پرسی، کوپه مون رو که بحث مورد علاقه ی گابریل، یعنی موجودات غیر طبیعی درش جریان داشت به مقصد دستشویی ترک کردم. بعد از قضای حاجت یه بتری آب خریدم و دهن و صورتم رو شستم.
برگشتم و وقتی به ورودی در کوپه رسیدم متوجه جای نیش نسبتا بزرگی روی گردن لیسا شدم. همزمان که به سمت سندلیم حرکت میکردم گابریل گفت:
- لیسا، مشکلی نداره که زاخاریاس هم چیزی که تعریف کردی رو بدونه؟ شاید اطلاعات بدرد بخوری داشته باشه.
لیسا با حالتی معذب:
- نه اصلا. میدونی، تقریبا چهار روز پیش وقتی داشتم از باغ سیب به سمت روستامون حرکت میکردم تو مسیر یه موجودی از پشت بهم حمله کرد. چیزی یادم نمیادی ولی وقتی بیدار شدم این زخم عجیب رو روی گردنم به جا گذاشته بود.
گردنش رو چرخوند و یکم جابجا شد تا بتونم جای زخمش رو ببینم.
گفتم:
- روستا تون کجاست؟
- توی جنوب کوه های پناینز.
کمی به فکر فرو رفتم ولی لیسا رشته ی افکارم رو پاره کرد:
- چیز خطرناکیه ؟؟
- نه اصلا. نمیخواد نگرانش باشی. فقط درسات رو بخون و به حرف ارشدها گوش کن.
- یعنی به معلما گوش ندم؟
- تا وقتی باعث ازدست دادن نمره گروهتون نشه نه. ؛)
بقیه مسیر با گپ و گفت های عادی ادامه پیدا کرد. به مقصد رسیدیم و قطار خالی شد ولی لیسا اسپینرش رو توی کوپه جا گذاشته بود پس برگشت و دوید. توی راهروی قطار وقتی کنار در کوپه ایستاده بود تا نفس بگیره با یه طلسم بیهوش کننده از پشت بهش حمله کردم و قبل از اینکه بیوفته روی هوا گرفتمش.
خنجرم رو کشیدم و با دقت تمام روی زخم گردنش رو یکمی خراش دادم. در حدی که یکی دو قطره خون بیرون بزنه. لبام رو روی گردنش گذاشتم و خونی که از زخمش بیرون زده بود رو مکیدم. در حقیقت خونش برام مهم نبود بلکه ترشحات داخل زخمش مد نظرم بود و بله. مزه ترشیدگی ای که خون آشام ها بعد از مکیدن خون قربانیا شون به جا میذارن کاملا محسوس بود.
چند مورد جالب وجود داشت؛ اولی اینکه چرا این دخترک رو نکشته. و دومی اینکه چرا فقط یکی از دندون های نیشش رو داخل گردنش فرو کرده. آیا یکی از دندوناش رو از دست داده یا اینکه نمیخواسته به عنوان یه خون آشام شناسایی بشه. این یعنی ممکنه بین مردم روستا زندگی بکنه.
اینا سوالاتی بودن که برای رسیدن به جوابشون باید به اون روستا میرفتم. اسپینرش رو از جیبم در آوردم و توی دستش گذاشتم. بغلش کردم و بردمش به سمت ورودی قلعه. به خواهرش گفتم یه خوابدزدک دنبالش بود و بعد از بیهوش کردنش داشت خونش رو میمکید. منم کشتمش و دیگه جای نگرانی نیست. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بهوش بهوش میاد.
با تشکر، زاخاریاس اسمیت
ملقب به زاخار اصلی