هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جوایز لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۳۱ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳
#20

هافلپاف

آنید کوئین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۳:۵۱ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۱:۰۶ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 7
آفلاین
شخصیت : فراموشکار ماهر

- اَه چرا هر چی فکر میکنم این کلماتی که ریموس گفته بود یادم نمیاد. چیکار کنم ....چیکار کنم ...اهان همینه .
بله همون لحضه کلمات جادویی رو گفت و در کوچه دیاگون باز شد.آنید وارد کوچه شد ....
- عجب جایه همه چی پیدا میشه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد.خب بریم شروع کنیم که چه وسایلی باید بخریم .
- اااااا برگه رو کجا گذاشتم .🤔
ای بابا حتما پیش ریموس موند‌. اگه تبدیل نمیشد تو کافه این اتفاقات نمیفتن عجب شبی هم من به دیدنش رفتم .باید خودم از حافظه م استفاده کنم
خب یه سال اولی به چه چیزی نیاز داره ؟!🤔😐
بله آنید شروع کرد به گشتن مغازه ها تو کوچه دیاگون کرد...همینطوری هم به بچه های دیگه نگاه میکرد که چه چیزهایی میخرن.
یهو چشمش به یه مغازه جالب افتاد اون مغازه چوب دستی فروشی بود.

وارد مغازه چوب دستی فروشی آقای اولیوندرشد.

- سلام سلام کسی اینجا هست من یه چوب دستی....

- سلام عزیزم خوش اومدی نگو ادامشو تو یه چوب دستی میخوای که ...که ....اوف تو دختر باتم بزرگی هستی !؟!

- بله من دختر بزرگه باتم هستم.

- خیلی خوشحالم میبینمت عزیزم به بابات سلام ویژه منو برسون.

خب بریم یه چوب دستی برای تو پیدا کنم دختر خوب .

خب شخصیتت پیچیده ای داری و اصل کار فراموش کاری ببینم چوب درخت گردو باغ بابات اینا چطوره .

- باغ گردو بابام 😐😨اینجا چطور ممکنه ؟!

- بهت نگفته بود بهترین چوب گردو در سراسر دنیاعه .

بله یه چوب دستی با چوب گردو و یه چیزی که بهت یادوری کنه آرهههه اینجاست ...

اینو امتحان کن.
- من !؟! چی بگم خب بلد نیستم .
- چیزی لازم نیست بگی فقط تکونش بده .
آنید چوب دستی رو چرخوند تو هوا یهو برگه خریدش ظاهر شد و افتاد جلو پاهاش
- وای برگه خریدم جا گذاشته بودم پیش ریموس 😍
- از آقای اولیوندر تشکر کرد و پول خرید چوب دستی رو حساب کرد
- خداحافظ آقای اولیوندر مرسی که بهترین چوبدستی بهم دادید .
- عزیزم چوب دستی ترو انتخاب میکنه نه من .حتما به پدرت سلام برسون .
آنید از مغازه خارج شد و با برگه خریدش به سمت مغازه های دیگه راه افتاد .حدود دوساعتی تو کوچه دیاگون بود و همه خریدای مورد نیازشو انجام داد حتی حیوون مورد علاقشو هم خریده اون چیزی نبود جز یه سگ سیاه که سریع اسمشو هانتر گذاشت .
یه رتوایلر ترسناک .

با هانتر به سمت کافه پاتیل درزدار راه افتاد .
فردا کلی کار داشت که باید قبل رفتن به همشون میرسید .

---

پستت مشکلاتی داره که من اینجا چندتاشون رو میگم، و بقیه‌شون رو هم مطمئنم که به زودی در هاگوارتز راجع بهشون یاد میگیری و رفعشون میکنی.

شکلک هیچ‌وقت جای علائم نگارشی رو نمیگیره، همیشه در انتهای تمام جملاتت از علائم نگارشی (نقطه، علامت تعجب، علامت سوال) استفاده کن.
همیشه علائم نگارشی رو به کلمه قبلی بچسبون، و با یک اسپیس از کلمه بعدی فاصله بده.
و البته از علائمی مثل علامت تعجب و علامت سوال، یک‌بار که استفاده کنی کفایت میکنه. نیازی نیست چندتا ازشون پشت سر هم بذاری.

در نهایت... با ارفاق، و با امید به رفع مشکلاتت در پست‌های آینده تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ۱۶:۳۳:۳۹


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۰۰ جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳
#19

هافلپاف

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵:۰۵ دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۴۸:۲۸ جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 8
آفلاین
ویژگی شخصیت:
فروشنده ای چیره دست

باران می بارید دانش آموزان برای خرید به کوچه دیاگون آمده بودند صدای صحبت و خنده از هر مغازه ای به گوش میرسید خانواده ها در تکاپو پیدا کردن اجناس با قیمت مناسب بودند.

زمین خیس گیوه های علی بشیر را خیس کرده بود و از ردای او قطرات باران به پایین سرازیر می شد و این اتفاق اعصاب او را خورد کرده بود برای همین به اولین مغازه که در نزدیکی اش بود وارد شد مغازه ترب جادویی. بوی چوب بلوط سوخته و ترب کباب شده محیط را پر کرده بود گربه لاغر سیاهی کنار شومینه خوابیده بود نقاشی های روی دیوار همه خواب بودند ویالون کنار پنجره برای خود مشغول نواختن بود علی بشیر به سمت پیرمرد قد کوتاه و مو بنفشی که در حال فریاد و زدن جارو به زمین بود رفت:
- ای موش های کثیف همه دبه های آبجو من رو سوراخ کردید فلاپی تو مثلا گربه ای اون وقت من باید دنبال موش ها باشم.

علی بشیر دستش را به روی شانه های مرد زد و گفت:
- آقا میتونم سفارش بدم؟

پیرمرد با ترس برگشت:
- اوه لعنت به موش ها ترسیدم بله مرد جوان، به ترب جادویی خوش اومدی چی میل داری؟

صدای نازک و جیغ مانند پیرمرد خنده دار بود علی بشیر با لبخندی کمی فکر کرد و گفت:
- ترب گلاسه عالیه ممنونم.

علی به اطراف نگاه می کرد قفسه های چوبی تیره رنگ توجه او را به خود جلب کرد به سمت آنها رفت داخل هر بخش یک سنگ بود و سنگ ها بو و احساس خاصی را به او منتقل می کردند صدایی به گوش او رسید:
- من رو بخر

علی فکر کرد توهم زده پیرمرد با لیوان کثیفی به سمت او آمد و ترب گلاسه را به علی داد:
- اوووم میبینم که سنگ ها تو رو به به سمت خودشون کشیدن این ها سنگ محافظ هستند از صاحبانشون محافظت می کنند تو با رسوندن آسیب به خودت میتونی سنگ محافظت رو انتخاب کنی.

علی بشیر متعجب شد و گفت:
- بله؟ متوجه نمیشم آسیب به خودم؟

پیرمرد حیله گرانه به علی نگاه کرد و گفت:
- البته مرد جوان میتونی با این چاقو کمی دستت رو زخم کنی تا ببینی کدوم سنگ دست تو رو درمان میکنه.

هرچند به نظر علی بشیر این فقط یک حیله بود ولی قبول و آرنج خود را با چاقو زخم کرد بلافاصله سنگ زردی با رگه های سفید شروع به درخشش کرد و زخم آرنج او ناپدید شد. علی حیرت زده شده بود و با ناباوری سنگ را نگاه می کرد:
-باشه پیرمرد من این سنگ را میخرم‌.

پیرمرد مرموزانه نگاه کرد و گفت:
-میشه ۵۰۰ گالیون :)

علی بشیر با خود گفت:
- این پیرمرد حیله گر میخواد من رو سر کیسه کنه ولی کور خونده من علی بشیرم علی بشیر بزرگ‌، فروشنده معروف سراسر دوران ها.

او رو به پیرمرد کرد و گفت:
-چطوره باهم معامله ای کنیم.

علی دستش رو داخل کیسه کنار ردایش کرد و پودر آبی اکلیلی را بیرون آورد و با لبخندی شیطانی گفت:
- پیرمرد این پودر تو رو از دست همه موش ها و شاید کسایی که ازشون خوشت نمیاد نجات میده این پودر با ارزش و کمیاب به نام آرسنیک هست و آن را کیمیاگر معروف ایرانی رازی کشف کرده و از سوزاندن زرنیخ به دست می آید افراد زیادی هستند که واسه رسیدن به این پودر حتی حاضرند آدم بکشند، من کمی از آن را از خود رازی تهیه کردم و این اصلی ترین حالت این پودر هست.

چهره پیرمرد حریص شده بود:
- حاضرم برای این پودر به تو علاوه بر این سنگ ۴۰۰ گالیون هم بدهم.

چهره علی در هم رفت و پودر را زیر ردای خود پنهان کرد دستار خود را دور دهانش پیچید و گفت:
- بهتره من برم این پودر خیلی با ارزش تر از ۴۰۰ گالیون و این سنگه ببخشید پیرمرد من نباید این پودر خطرناک رو به تو نشون میدادم از ترب گلاسه ممنونم این هم ۲ گالیون پول شما.

پیرمرد به دنبال علی دوید دست او را گرفت و گفت:
- اوه مرد جوان عزیزم کجا میری بنشین باهم صحبت کنیم یک ترب گلاسه دیگه مهمون من اصلا ناهار ترب شکم پر هم مهمان من باش چرا ناراحت شدی.

علی بشیر که به هدف خود رسیده بود کنار مجسمه پیرزن ترب به دست نشست. پیرمرد با یک بشقاب ترب شکم پر و ترب گلاسه کنار او نشست:
- من حاضرم ۶۰۰ گالیون به همراه سنگ محافظ و اشتراک یک سال غذای رایگان در مغازه ام رو به تو بدم نظرت چیه؟

علی بشیر جرعه ای از ترب گلاسه نوشید و گفت:
- هرچند تو ارزش این پودر رو پایین میاری و من از تو به خاطر این پیشنهاد بی شرمانه عصبی هستم اما کمی از آن را به خاطر غذای خوشمزه ات به تو می دهم قبوله.

پیرمرد با خوشحالی کیسه پول و سنگ را به علی داد و با خود گفت:
- مرد جوان احمق فکر کرده سود میکنه با این پودر میتونم به جهان موش ها حکومت کنم.

پیرمرد در حالی که در ذهنش خنده شیطانی می کرد فریادی کشید:
-آخ پام ای موش احمق من رو گاز میگیری میکشمت.

علی بشیر دستارش را به سر و با پیرمرد خداحافظی کرد. در راه به قدرت فروشندگی خود افتخار کرد چون توانسته بود کمی سم موش را که با رنگ و اکلیل قاطی کرده بود و ارزشش کمتر از ۳ گالیون بود را به پیرمرد بفروشد.

---

جالب بود و مشخص بود که روش وقت زیادی گذاشته بودی. مشکلی نمیبینم توی این پست.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۴ ۹:۱۱:۰۴
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۴ ۱۲:۵۹:۰۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۴ ۱۲:۵۹:۲۶


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰:۴۷ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
#18

گریفیندور

لورا مدلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴:۴۴ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۱۹:۱۳
از قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 22
آفلاین
خرید در دیاگون
ویژگی شخصیتی : دمدمی مزاج، کتاب دوست

- چوبدستی... تایید شد. ردا... برداشتیم. دیگه چی مونده؟
- برگه رو نگاه کن خب!
- آخه چیزی ننوشته.
- کتاب! کتاب هم بگیر!

"کتاب؟ چطور یادم رفته بود! " به مغازه ها نگاه میکنم :

- باید کجا بریم دقیقا؟ آها دیدم! کتابفروشی اونجاست!
- چه کتابایی می‌خوای؟ برای منم باید بگیری. هی کجا میری!؟
- باشه. حالا تو بیا بریم هم برای تو هم برای خودم کتاب اضافه میگیرم!

از میان جمعیت به سرعت رد می‌شوم و مارا با کمی فاصله و به سختی دنبالم می‌آید. به آن طرف کوچه که می‌رسم می‌نشینم.

- آه! خسته شدم! یکم می‌نشینم، تو هم بیا بنشین مارا!
- تو چته؟ یهو خیلی هیجان زده، یهو خیلی خسته! الانم پاشو من کتاب می‌خوام!

آرام بلند می‌شوم و لباسم را مرتب می‌کنم. دست مارا را می‌گیرم و به سمت کتابفروشی حرکت می‌کنم.

- ترسیدی تعطیل بشه؟ نترس حالا حالا ها تعطیل نمیشه.
- آره! امیدوارم خیلی از کتابا تموم نشده باشه.

وارد کتابخانه می‌شویم. " وایی. چقدر کتاب!"

- این انصاف نیست که نمی تونیم همش رو برداریم!
- کاملا موافقم. خب بیا نگاه کن ببین کدوم کتابا رو میخوای، منم باید لیست رو بدم برام بیاره.

همینطور که به کتاب ها نگاه می‌کنم لیست را به فروشنده میدهم.

- خب. ببینم. سال اولی هستی؟ همیشه سال اولی ها نسبت به سنشون درساشون سنگین تره! کلی هم تا حالا اعتراض کردم ولی زیر بار نمیرن که.

بین قفسه ها راه می‌روم. و با چشم کتاب ها را نگاه می‌کنم.

- بله، درسته! کاریش نمی‌شه کرد دیگه.
-خب بیا اینم کتابات. چیز دیگه ای نمی خوای؟

چند کتاب برمی‌دارم. مارا هم با کتاب هایش می‌آید و البته از هر کتاب برای من هم برداشته.
- عه! از این منم می‌خوام! کجا برداشتی؟
- از اون طرف. وقتی آوردی بده من.

کتاب ها را روی میز می‌گذارم. واقعا دلم نمی‌خواهد بروم اما هنوز وسایل کلاس معجون سازی را نخریده ام. هوا نزدیک غروب است و وقت ندارم.

- اینا چقدر میشه؟
- حدوداً دویست گالیون(!). چطوری حالا می‌خوايد اینا رو ببرید؟
- بفرمایید. توی کیفم جا میشن. مارا! بیا بریم.
- باشه!


---
خوب بود! فقط دقت کن که ":" هم درست مثل باقی علائم نگارشی هست. یعنی به کلمه قبل از خودش می‌چسبه و با یه اسپیس از کلمه بعدش فاصله می‌گیره.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ ۱۹:۱۶:۵۲

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲:۵۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۳
#17

گریفیندور

هیلی کوئنتین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۳:۲۳ سه شنبه ۱۱ دی ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۰:۰۲ دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳
از اِلدرهارت شکسته
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: هوش و ذکاوت بالا

هیلی کوئنتین، پس از عبور از دروازه‌ی جادویی که به کوچه دیاگون باز می‌شد، لحظه‌ای ایستاد و به محیط شگفت‌انگیز پیش رویش خیره شد. مغازه‌ها با تابلوهای رنگارنگ، دود ناشی از معجون‌های جوشان و جمعیتی که با هیجان به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند، صحنه‌ای فراموش‌نشدنی خلق کرده بودند. اما او برای تحسین این زیبایی‌ها وقت زیادی نداشت. وسایل هاگوارتز باید خریداری می‌شد و قطار سریع‌السیر هاگوارتز منتظر نمی‌ماند.

هیلی با گام‌های سریع وارد اولین مغازه شد: لباس‌های رسمی مادام ملکین. پارچه‌های نرم و براق روی قفسه‌ها چیده شده بود و جادوگرهای دیگری هم در حال امتحان لباس‌های مدرسه بودند. زمانی که نوبت به او رسید، متوجه نگاه مشکوک مادام ملکین به جعبه‌ای در پشت پیشخوان شد. جعبه‌ای که به‌نظر می‌رسید انرژی عجیبی از خود ساطع می‌کند.

هیلی بی‌درنگ پرسید: این چیه؟

مادام ملکین که جا خورده بود، لبخندی ساختگی زد: اوه، چیزی نیست عزیزم. فقط یک سفارش خاص برای مشتری.

هیلی اخم کرد و به جعبه نزدیک شد.
-: این انرژی عادی نیست. چیزی داخل این جعبه هست که خطرناک به نظر می‌رسه.

یکی از مشتریان که پشت سر او ایستاده بود، زیر لب گفت: چرا به کسب‌وکار دیگران سرک می‌کشی؟

-: سرک نمی‌کشم، اما اینجا چیزی هست که از حالت عادی خارجه.

هیلی به نشانه‌های حکاکی‌شده روی جعبه خیره شد.
-: این یه طلسم محافظتی داره. و اگه درست حدس بزنم، شما حتی نمی‌دونید چطوری باید باهاش برخورد کنید.

مادام ملکین با صدایی آرام گفت: درسته.. یکی از مشتری‌هام این رو گذاشته و گفته نباید بازش کنم. اما حقیقتش نمی‌دونم چه کاری باید انجام بدم.

هیلی چوب‌دستیش را بیرون آورد و با اطمینان گفت: می‌تونم کمک کنم. اما نیاز دارم که روی حرفم اعتماد کنید.

چند دقیقه بعد، با استفاده از دانشش در طلسم‌ها و زبان‌های باستانی، هیلی انرژی جعبه را خنثی کرد. وقتی جعبه را باز کردند، داخلش تنها یک کتاب قدیمی بود. مادام ملکین نفس راحتی کشید.
-: تو واقعاً باهوشی، دختر جوان. این هدیه‌ای برای تو.

او یکی از بهترین روپوش‌های مدرسه را به هیلی داد.

هیلی با لبخند از مغازه خارج شد و به سمت فلوریش و بلاتس رفت تا کتاب‌های درسی‌اش را بخرد. وقتی وارد مغازه شد، متوجه دو جادوگر شد که سر یک نسخه کمیاب از کتاب معجون‌سازی پیشرفته بحث می‌کردند.

هیلی بدون اینکه در مشاجره دخالت کند، نگاهی به قفسه‌ها انداخت و نسخه دیگری از همان کتاب را پیدا کرد که در گوشه‌ای پنهان شده بود. با زیرکی کتاب را برداشت و به صندوق رفت.

در نهایت، وقتی هیلی چوب‌دستی‌اش را از آقای اولیوندر گرفت و چوب به زیبایی با او هماهنگ شد، احساس کرد آماده است. او با عجله از کوچه دیاگون خارج شد و به ایستگاه رفت. وقتی قطار هاگوارتز به راه افتاد، هیلی به ماجراجویی پیش رویش فکر کرد و لبخند زد.


---
خوب تونسته بودی هوش و ذکاوت هیلی رو به تصویر بکشی!
متوجه شدم توی هر سه رول ورودی، دیالوگ رو به شیوه‌های مختلف نوشتی. پست کارگاهت به خاطر استفاده از "_" به جای "-" درست نبود، پست پاتیل درزدار با توجه به نگارش جدید کتابای فارسی درسته اما چیزی نیست که توی جادوگران مرسوم باشه، استفاده از "-:" تو همین پستت هم درست نیست. در نهایت برای جادوگران بهترین انتخاب گذاشتن "-" برای دیالوگه، اما شیوه‌ای که توی پاتیل درزدار استفاده کرده بودی هم در کل درسته حتی اگه تو جادوگران به کار نره.

تایید شد.

مرحله بعد: با این که قبلا رفتی ولی بازم می‌گم که گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۲ ۱۵:۴۲:۴۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳
#16

تری اسکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶ شنبه ۵ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۴:۰۲
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 4
آفلاین
ویژگی شخصیتی:
ترسو، بدشانس


تری به راهش توی کوچه‌ی دیاگون ادامه داد. از کنار مغازه ها یکی یکی عبور می‌کرد و به چیزای عجیبی که توی ویترین ها می‌دید خیره می‌شد. اجزا و جوارح حیوونای مختلف، کتابایی که حرکت میکردن و بعضا همدیگه رو گاز میگرفتن، جارو های پرنده، پسرکی مو خاکستری که گوشه‌ی ویترین نشسته بود و تابلوی‌ کوچیکی رو با این مضمون نگه داشته بود.
نقل قول:
برای فروش
با تخفیف بالاتر از قیمت

از کنار همه‌ی اونا عبور کرد و دنبال جایی گشت که خریدش رو از اونجا شروع کنه.
یکم که جلوتر رفت ویترین ساده‌ی مغازه‌ای چشمش رو گرفت و به سمتش رفت.
داخل ویترین یک کوسن کوچیک بود که روش یک چوبدستی رو قرار داده بودن.
به تابلوی مغازه نگاهی انداخت.
چوبدستی سازی اولیوندر

خرید چوبدستی برای شروع قطعا انتخاب خوبی بود.
با این فکر وارد مغازه شد و با قفسه هایی پر از جعبه های کوچیک مواجه شد. همونطور که محو جعبه ها بود یکدفعه سایه‌ای رو دید که از پشت قفسه ها جلو میاد.
تری که از ترس حتی موهای ابروشم سیخ شده بود میخواست فرار کنه که یهو صدای خش دار ولی آرومی رو شنید.
- اسمت چیه پسر جون؟

تری در حالی که به پیرمرد نگاه میکرد که داشت از پشت قفسه ها جلو میومد جواب داد.
- ت... تری اسکرز!
- پسر رابرت اسکرز؟ پدرت ۲۴ سال پیش ازم یک چوبدستی خرید. یک چوب انعطاف ناپذیر ۲۵ سانتی متری از جنس چوب خاس و مغز موی تک‌شاخ. چوبدستی خیلی خوبی بود!
- ااا... آره فکر کنم همینطوره!
- معلومه که همینطوره. من تمام مشتری‌هام رو به یاد دارم. پس باید الان برای تو دنبال یه چوبدستی بگردیم. بیا جلوتر ببینم.

اولیوندر تری رو به سمت خودش کشید و بعد از اندازه گرفتن از سر تا پای بدنش یکی از جعبه ها رو از قفسه بیرون کشید، چوبدستی داخلش رو برداشت و به تری داد.
- امتحانش کن!
- امم... چجوری؟ من که هنوز بلد نیستم ازشون استفا...

هنوز جمله‌‌ی تری کامل نشده بود که نور سفید رنگی از نوک چوبدستی بیرون پرید و مستقیم به سقف خورد. یه تیکه‌ی بزرگ از چوب سقف جدا شد و مستقیم روی سر تری افتاد.
- آخخخ!
- خب فکر کنم این یکی به دردت نمیخوره. بیا اینو امتحان کن.
اولیوندر چوب دیگه‌ای رو توی دست تری گذاشت و اینبار تری با احتیاط بیشتری اونو آروم حرکت داد.
- مطمئنین این یکی امنه؟
- راستش منم نمیدونم. چوبدستی باید تصمیم بگیره.
- اینی که گفتین یعنی چ... اَاَاَاَ!
تری جیغ بلندی کشید و جوبدستی رو تا جای ممکن از خودش دور نگه داشت، چون با تکونی که بهش داده بود یک دسته‌ی بزرگ از آتیش های رنگارنگ از نوک چوب خارج شده بودن و حالا داشتن دور مغازه میچرخیدن و به اطراف و همدیگه برخورد میکردن.
اولیوندر قبل از وقوع هر اتفاق ناحور دیگه‌ای به سرعت با یک حرکت چوبدستیش آتیش ها رو محو کرد و دوباره به سراغ قفسه ها رفت.

- قراره همینجوری ادامه بدیم؟ یکم به نظرتون خطرنا... آخ!
درست وسط حرف تری یه تیکه‌ی دیگه از سقف روی سرش افتاد.
- مرلینا من چه گناهی به درگاهت کردم که اینجوری داری جبران میکنی؟!

اولیوندر چوبدستی دیگه‌ای رو به تری داد.
- فکر کنم این یکی دیگه خودش باشه. امتحانش کن!

تری در حالی که همزمان مراقب تمام جهات جغرافیایی بود تا یه وقت بلای جدیدی سرش نزول پیدا نکنه دستش رو به آرومی حرکت داد.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- اممم... مطمئنین این چوب سالمه؟
- کاملا مطمئنم. دوباره امتحانش کن.

تری دوباره چوبدستی رو تکون داد، ولی این بار محکم تر.
- فکر نمیکنم اتفاقی بیفته.

اولیوندر چوبدستی رو از دست تری گرفت و در حالی که پشتش رو به اون کرده بود شروع به گشتن توی قفسه ها کرد.
- انتخاب سختیه. تقریبا هیچکدوم از چوب ها باهات هم‌خونی ندارن. ولی نگران نباش، مطمئنم به زودی چوب مناسبت رو پیدا می‌ک...
اولیوندر با شنیدن صدای ترق بلندی به عقب برگشت و با مغازه خالی مواجه شد.
- آقای اسکرز؟
- من این پایینم!

اولیوندر زیر پاش رو نگاه کرد و با تری مواجه شد که به این حالت ( ) توی کف پوش شکسته‌ی مغازه فرو رفته بود.
- پسر جون چیکار داری میکنی؟
- به شلوارک مرلین قسم هیچ‌کاری نکردم! یهو کف مغازه سوراخ شد.

اولیوندر آهی کشید و تری رو از توی کف‌پوش بیرون کشید. چوب‌دستی جدیدی رو توی دستش گذاشت و گفت:
- بیا این یکی رو امتحان کن.

تری به آرومی هر چی تموم تر چوبدستی رو از دست اولیوندر گرفت. به محض برخورد چوبدستی با دستش گرمای ملایمی رو توی دستش حس کرد. چوب داخل دستش گرم و گرم تر می‌شد ولی دستش رو نمی‌سوزوند. با نور آبی رنگی میدرخشید و تری رو که با ترس و هیجان بهش خیره شده بود، محو خودش می‌کرد. بعد از چند ثانیه نور چوب خاموش شد ولی گرماش همچنان باقی مونده بود.
- اَ... الان چه اتفاقی افتاد؟

اولیوندر با لبخندی از سر رضایت به تری نگاه کرد.
- همینه! این چوبدستی توئه. از جنس چوب خاس، سی و دو سانتی متر و با مغز پری از بال عقاب ریونکلاو.
نگاهی به مغازه‌ی درب و داغون شده‌ش انداخت و اضافه کرد.
- خب، فکر کنم بهتره سریع تر بری سراغ ادامه‌ی خریدات... نه نه احتیاجی به پول نیست فقط سریع‌تر برو بیرون!

اولیوندر تری رو به سرعت از مغازه بیرون فرستاد و تابلویی با مضمون به علت تعمیرات تعطیل است رو به شیشه وصل کرد.
تری در حالی که با ذوق و شوق به چوبدستیش خیره شده بود با عجله به راهش ادامه داد تا به ادامه‌ی خریدش برسه.

---
آخی چقد این تری گناه داره.
فقط یه نکته! همیشه بعد از اتمام دیالوگ وقتی می‌خوای توصیفات بنویسی، حتما دو بار اینتر بزن. تنها جایی که بعد از دیالوگ یک بار اینتر می‌زنیم وقتیه که دوباره بعدش دیالوگ داریم. جز این همیشه دو بار اینتر!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۲۳ ۱۳:۳۵:۴۸


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#15

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۹:۱۶:۵۸
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 135
آفلاین
ویژگی شخصیتی: اخلاق تند و رک، مغرور و پرتوقع

- نظرتون درمورد این چوبدستی چیه؟
چوبدستیِ طوسی رنگی با دسته‌ی گرد، توی جعبه‌ی مخصوصش خودنمایی می‌کرد. و فروشنده درحالی که به چوبدستی‌ اشاره می‌کرد، منتظر بود سیگنس آن را بردارد اما او اینکار را نکرد.

- رنگش مورد پسندم نیست. اون خوف و ترسی که می‌خوام رو ایجاد نمی‌کنه، می‌فهمی چی میگم؟

فروشنده سرش را تکان داد و به سمت قفسه‌ی چوبدستی ها برگشت. اینبار، چوبدستیِ سیاه رنگ و کجی را روی میز گذاشت. سیگنس، با شک و تردید بعد از مکث طولانی تری، دهان به اعتراض گشاد.

- چرا یجوریه انگار با زغال رنگش کردن؟ مطمئنم بعد از چندبار استفاده، رنگش می‌پره. مثل ردایی که قدیمی شده باشه! یکی دیگه بیار

فروشنده آهی می‌کشد و دوباره سمت قفسه ها برمی‌گردد. سیگنس حتی حاضر نبود چوبدستی ها را امتحان کند! اینبار، چوبدستی دیگری به رنگ قهوه‌ای سوخته روی میز می‌گذارد. چوبدستی حالتی کج داشت و مثل تنه‌ی درخت، پر از کنده کاری های مختلف بود.

- اینو که انگار همین الان از درخت کندن آوردن! حتی زحمتِ تمیز کردنشو به خودتون ندادین. اصلا نمی‌فهمم چرا در اینجا رو تخته نمی‌کنن؟
- نمی‌بینی این کنده کاری ها رو خودشون از عمد درست کردن؟ به این میگن هنر!
- چرا باید به همچین چیز زشتی بگن هنر؟ به هرحال... من یه چوبدستی تمیز می‌خوام.

فروشنده با غرولند و دندان قروچه سمت قفسه ها بازگشت. اینبار، بهترین و گرانترین چوبدستی ممکن را پیدا کرده و روی میز قرار داد. چوبدستی، به رنگ قرمز آتشین، با رگه هایی طلایی دور تا دور خود می‌درخشید.

- چطور جرعت می‌کنی یه همچین چوبدستی‌ای برام بیاری؟ اصیل نیست! نگاه کن، رگه های طلایی توی خودش داره. من از یه خانواده اصیلم.
- چطور می‌تونی به چوبدستی به این خوشگلی ایراد بگیری؟
- ایراد نمی‌گیرم. همه‌ی چوبدستی‌های تو خرابه! یچیزی بیار که در شأن من و خانواده بلک باشه.

فروشنده با ترکیبی از بغض و عصبانیت، تمامی چوبدستی ها را درجای خود قرار داده و بعد از دقایقی طولانی، آخرین چوبدستی که به فکرش می‌رسید را پیدا کرده و روی میز رها می‌کند. چوبدستی به رنگ قرمزِ خونین بود، نشان دهنده‌ی اصالت! و همینطور صاف و صیقل داده، که نشان می‌داد چند ساعت متوالی به روی چوبدستی کار شده! دسته‌ی چوبدستی، برآمدگی برجسته‌ای داشت که جادوگر به راحتی بتواند آن را به دست بگیرد. فروشنده مطمئن بود که سیگنس هیچ حرفی برای گفتن نخواهد داشت. و واقعا هم نداشت! اما غرورش اجازه نمی‌داد فروشنده‌ را برنده‌ی بحث اعلام کند. پس با اکراه، به قصد ترک مغازه، قدمی به عقب برداشت و همزمان زمزمه کرد.

- از اول هم باید می‌دونستم اینجا جای من نیست! این مغازه رو باید گِل گرفت. میرم همه جا پخش می‌کنم که جنس های فیک و به درد نخور می‌فروشی

و در همین حال، بدون اینکه به فروشنده مجال جواب دادن بدهد، درحالیکه لباسهای خودش را مرتب می‌کرد، با بی اعتنایی و به نیت مغازه بعدی، فروشگاه را ترک کرد.


---
حقیقتا دلم برای فروشنده سوخت.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۹:۴۰:۵۶

تصویر کوچک شده

Let the game begin


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۳
#14

آلیس لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
ویژگی شخصیت: عمل کردن از روی انگیزه آنی بدون فکر قبلی
بعد از ورود به کوچه دیاگون، به سمت گرینگوتز راه افتادم. بالاخره در مقابل ساختمان سفید سر به فلک کشیده ای، متوقف شدم. کنار در های برنزی رنگ، یک گابلین با لباس قرمز و طلایی رنگی ایستاده بود. گابلین تقریبا یک سر و گردن از من کوتاه تر بود، صورت سرخ و سفید بانمکی داشت و دست و پا هایش باریک و بلند بودند. از پله های سنگی سفید ساختمان بالا رفتم. در نقره ای رنگ بانک را باز کردم و با یک سالن بسیار بزرگ مرمری رو به روی خود مواجه شدم. به سمت یکی از گابلین هایی که پشت پیشخوان نشسته بود رفتم و شروع به صحبت کردم.
-ببخشید آقا؟صبح بخیر
جن چشم هایش را ریز کرد و از پشت شیشه های ضخیم عینکش نگاهی موشکافانه به من انداخت.
+چه کمکی از دستم برمیاد؟
-من میخوام از صندوق آلبرت لانگ باتم پول برداشت کنم.
+کلید دارید؟
مشغول گشتن کیفم شدم و سرانجام یک کلید طلایی رنگ کوچک را در آوردم.روی پنجه پایم ایستادم و کلید را به دست جن دادم.
+کلیدتون درسته، بسیار خب یک نفر رو میفرستم که جای صندوق رو بهتون نشون بده خانم.
و همراه یکی از جن ها به سمت یکی از در های خروجی رفتم. در که باز شد یک راهرو تاریک طویل را مقابل خود دیدم که در ان مشعل های متعددی روشن بود. جن سوتی زد و از آن سوی ریل یک واگن کوچک به سمت مان آمد.
بعد از برداشت 10 گالیون، 20 سیکل و ۴۲ نات از حسابم، از گرینگوتز خارج شدم و به سمت مغازه فلوریش و بلاتز، برای خرید کتاب های مورد نیازم روانه شدم.
در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد.
یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان".
قبل از اینکه به پاتیل درزدار بیایم پدر چند بار به من گوشزد کرده بود که باید فقط وسایل مورد نیاز را خریداری کتم و نباید پولم را برای چیزی که به درد من نمیخورد هدر دهم اما در یک لحظه تصمیم گرفتم این کتاب را بخرم و تا قبل از شروع مدرسه آن را کامل مطالعه کنم، پس این کار را انجام دادم و از فلوریش و بلاتز خارج شدم و به سمت مغازه ردا فروشی خانم مالکین راه افتادم.

---
آلیس عزیز.

از اونجایی که ویژگی شخصیتت رو "عمل کردن از روی انگیزه آنی" در نظر گرفته بودی کاش محوریت نوشته‌ت هم روی همین موضوع می‌ذاشتی. یعنی ما موقعیت‌های بیشتری رو می‌دیدیم که آلیس داره بر اساس انگیزه آنی خودش تصمیم می‌گیره و به همون یک موقعیت خرید کتاب اکتفا نمی‌کردی.

در مورد پست قبلی‌ت توی پاتیل درزدار ازت خواسته بودم که سعی کنی اینتر‌های بی‌دلیل نزنی و توصیفات داستانتو به پاراگراف‌های متعدد تقسیم کنی که موضوع هر پاراگراف با پاراگراف قبلی باید متفاوت باشه.

اواخر پستت دوباره شاهد اینتر‌های بی‌دلیل بودیم. مثلا:
نقل قول:
در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد.
یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان".

این دو قسمت هر دو مربوط به ماجرایی که توی فلوریش و بلاتز داشتی می‌شن و موضوع جفتشونم کتابه، پس دلیلی نداره بین‌شون اینتر زده بشه. می‌تونستن کاملا در امتداد هم دیگه بیان شن. یعنی این شکلی:


در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد. یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان" بود.

همون‌طور که می‌بینی در انتها هم یه "بود" اضافه کردم چون جمله‌ت فعل نداشت و ناقص بود.

برای پارگراف بندی لازمه اینم بگه که چون هر پاراگراف با پاراگراف قبلی از نظر موضوعی که داره بیان می‌کنه متفاوته برای فشرده نشدن نوشته‌مون و ایجاد نظم، بهتره بین پاراگراف‌ها حتما دوتا اینتر فاصله بذاریم. به این شکل:


بعد از برداشت 10 گالیون، 20 سیکل و ۴۲ نات از حسابم، از گرینگوتز خارج شدم و به سمت مغازه فلوریش و بلاتز، برای خرید کتاب های مورد نیازم روانه شدم.

در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد. یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان" بود.

مورد بعدی رعایت علائم نگارشی هست که توی پست قبلی هم بهت گفتم. کلا جمله‌ای بدون نقطه یا سایر علائم نگارشی (! ، ؟ ؛) وجود نداره. باید حتما در پایان تمام جملات‌مون این علائم رو به نسبت لحنش رعایت کنیم. مثلا اینجا:

نقل قول:
-ببخشید آقا؟صبح بخیر

لازم بود که در پایان صبح بخیر یه علامت بر اساس لحنت گذاشته بشه. بعد از علائم هم همیشه یه فاصله می‌ذاریم و جمله بعدی رو می‌نویسیم. به این شکل:


- ببخشید آقا؟ صبح بخیر.

و در آخر حتماً حتماً قبل از ارسال چند بار پستتو بخون تا بتونی اشکالاتشو اصلاح کنی. مثلا اینجا علامت دیالوگ رو فراموش کرده بودی:

نقل قول:
کلیدتون درسته، بسیار خب یک نفر رو میفرستم که جای صندوق رو بهتون نشون بده خانم.


توی کلاسای هاگوارتز حتما روی نکاتی که گفتم کار کن تا بهتر و بهتر بشی. موفق باشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۴ ۱۷:۴۴:۰۱


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#13

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۲:۱۳ جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳
از میو میو
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
ویژگی شخصیتی: تنوع دوست، حواس پرت


وقتی وارد کوچه دیاگون شدم، با تمام وجود استرس را احساس کردم.
فکر ورود به هاگوارتز این استرس را بیشتر می کند.
فکر گروهبندی، اوه! اگر در گریفیندور نیوفتم چه؟
بعد خرید وسایل به زودی وارد هاگوارتز می شوم اما انگار برایش آماده نیستم.
در همین فکر ها قدم می زدم که ناگهان به خودم آمدم.
بین جمعیت گم شده بودم!
با تلاش خودم را از میان جمعیت خارج کردم، اوه خدای من واقعا چه بی حواسم. در همین فکر بودن که ناگهان صدایی آشنا شنیدم.

_ رکسا! تو اینجا چیکار می کنی؟

گفتم: عمه جینی! وای چه خوشحالم شما اینجایید، برای خرید وسایل آومدم ولی گم شدم.

_ اشکالی نداره، با ما میای؟ ما برای خرید چوبدستی آلبوس دنبال مغازه الیواندر می گردیم.

با خوشحالی گفتم: البته! مرسی، ولی من چوبدستیم رو خریدم. دنبال مغازه حیوون خونگی می گردم.

_ مغازه حیوون خونگی جلوتره،سمت راست.

_ واقعا ممنونم!

بعد خداحافظی با عمه جینی به سمت مغازه قدم ورداشتم.
رفتم و رفتم، از مغازه های جادویی، کتابخانه های جادوگری، مغازه های جارو فروشی و... گذشتم تا اینکه بالاخره به مغازه حیوان خانگی رسیدم.

مغازه دیوار های خاکستری و دری طلایی داشت و از سر تا پایش قفس جغد آویزان بود، جغد های برفی، سیاه، قهوه ای و... اما هیچکدام توجه مرا جلب نکرد!
وارد مغازه شدم تا بقیه حیوانات را ببینم.

آنجا گربه های جورواجور و وزغ های زنگی بود اما بازهم برایم جذاب نبود!

جلو رفتم و از فروشنده پرسیدم: سلام! ببخشید ولی اینجا فقط گربه و جغد و وزغ داره؟

_ نه!

با تاسف به فروشنده نگاه کردم و قسط بیرون رفتن را کردم که ناگهان فروشنده گفت: یادم اومد! یه روباه قرمز داریم.

با ذوق گفتم: روباه قرمز؟

_ الان میارمش

و از پشت مغازه به یک قفس نزدیک شد و درش را باز کرد، بعد روباهی زیبا با پشم قرمز و سفید و گوش کوچک و چشم آبی از قفس بیرون پرید.

_ این روباه کوچولو خیلی شیطونه.

روباه را بغل کردم و از مغازه خارج شدم.
این روباه واقعا قرمزه، مثل گل رز، خودشه! اسمش را میگذارم رز


---
راستش تنوع‌دوستی رو نتونستم از پستت برداشت کنم. اما حواس‌پرتی یک مقدار اول رولت مشخص بود. شاید بهتر بود مثلا در ادامه موقع پیدا کردن فروشگاه هم اشتباه کنه تا بیشتر حواس‌پرتیش به چشم بیاد.

متاسفانه هم‌چنان به حرفایی که زدم گوش نکردی! این چهارمین باره که دارم برات می‌نویسم برای دیالوگ باید از خط تیره "-" استفاده کنی و نه آندرلاین "_"! امیدوارم در ادامه به حرفایی که اساتید بهت می‌زنن توجه کنی تا بتونی پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۲۰:۱۱:۰۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۲۰:۴۲:۴۷


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#12

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
ویژگی شخصیت :با استعداد، اخلاقی خشک و سرد

به همراه مادرم در کوچه دیاگون قدم میزدیم تا به مکان مورد نظر برسیم.
من در افکار پریشانم غرق بودم که مادرم باصدایی بلند خطاب‌ به من گفت :

- اینجا مغازه آقای الیوندر هست. امیدوارم چوب دستی مورد نظرم رو پیدا کنیم.

بعد هم به سمت درب مشکی شیشه ای حرکت کرد. من هم آرام پشت سرش راه افتادم با ورود ما به مغازه یک پیرمرد به تندی پشت میز آمد. رو به مادر گفت:

-خوش آمدید خانم بلک، برای این بانوی جوان چوب دستی میخواید؟

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد. پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است. سمت قفسه ها می‌رود. بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

-چشم هایی بین رنگ خاکستر و سبز داری. من از این فاصله سردیشون رو حس میکنم اما همانقدر که سرد اند مهربان نیز هستند،این سه چوب دستی گزینه خوبی میتونه باشه خانم بلک.

در هر سه جعبه مستطیل شکل را باز می‌کند. در همان نگاه اول جذب چوب دستی میشوم که نیم با لایی ان برآمده و بر رنگ سفید است در هر صورت صحبتی نمیکنم.
مادر چوبدستی از روی میز برداشته و به من می‌دهد. با اکراه چوب دستی را میگیرم
خیلی سرد است الیوندر سرش را تکان می‌دهد و چوب دستی را میگرد میخواد چوب دستی دیگری را بدهد که خشک می‌گویم:

-اون چوبدستی فکر میکنم اون مناسب تره.

نگاهم را دنبال کرده و متعجب سر تکان می‌دهد.

- اون چوب دستی از چوب گردو، رگ قلب اژدها هست و ۳۲ سانته و شکست ناپذیره.

چوب دستی را به‌ دستم می‌دهد. با حس کردن گرما زیر دستم متوجه میشوم که بله خود خودش است. چوب دستی را بالا میگیرم که نوری سبز از آن بیرون می‌زند. و سپس لوستر مغازه در هوا معلق می‌شود. ولی باحرکت چوب دستی الیوندر به سرجایش باز می‌گردد. چوب دستی را پایین می‌آورم که الیوندربا لحنی متعجب می‌گوید:
- چطور تونستی او او ن حرکت از یه دانش آموز سال دومی فقط بر میاد!

نمی دانم چه بگویم سرم را سمت مامان برمی‌گردانم اما او متعجب نیست بلکه خوشحال است.
الیوندر میگوید:

- میشه بگید چخبره اینجا؟

مادرم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:

-اون دختر با استعدادیه الیوندر اون خیلی خاصه مثل فرزندی که به دنیا میاره.

و بعد با حساب کردن مبلغ چوب دستی از مغازه خارج میشویم.
در راه به این فکر میکنم که مامان چطور و از کجا میدونه من فرزندی رو به دنیا میارم. که هوش و استعداد فراوانی دارد با رسیدن به مغازه بعدی از فکر بیرون می آیم. به دنبال مادرم میرم.


---
با وجود این که هنوز چند جا فراموش کردی برای دیالوگ بعد از "-" اسپیس بزنی (فاصله بدی)، اما خوش‌حالم تا جای ممکن سعی کردی هرچی بهت گفتم رو رعایت کنی. اگه اون بی‌دقتی رو هم رفع کنی و در ادامه هم همینطور پیش بری می‌دونم که به سرعت می‌تونی توی سایت پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: خودت قبلا رفتی ولی خب، گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۹:۱۰:۴۴

°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#11

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۴۰
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 31
آفلاین
ویژگی شخصیت :با استعداد، اخلاقی خشک و سرد

به همراه مادرم در کوچه دیاگون قدم میزدیم تا به مکان مورد نظر برسیم.
من در افکار پریشانم غرق بودم که مادرم باصدایی بلند خطاب‌ به من گفت :

- اینجا مغازه آقای الیوندر هست امیدوارم چوب دستی مورد نظرم رو پیدا کنیم.

بعد هم به سمت درب مشکی شیشه ای حرکت کرد من هم آرام پشت سرش راه افتادم با ورود ما به مغازه یک پیرمرد به تندی پشت میز آمد رو به مادر گفت:

-خوش آمدید خانم بلک، برای این بانوی جوان چوب دستی میخواید؟

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است سمت قفسه ها می‌رود بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

-چشم هایی بین رنگ خاکستر و سبز داری من از این فاصله سردیشون رو حس میکنم اما همانقدر که سرد اند مهربان نیز هستند،این سه چوب دستی گزینه خوبی میتونه باشه خانم بلک.

در هر سه جعبه مستطیل شکل را باز می‌کند در همان نگاه اول جذب چوب دستی میشوم که نیم با لایی ان برآمده و بر رنگ سفید است در هر صورت صحبتی نمیکنم
مادر چوبدستی از روی میز برداشته و به من می‌دهد با اکراه چوب دستی را میگیرم
خیلی سرد است الیوندر سرش را تکان می‌دهد و چوب دستی را میگرد میخواد چوب دستی دیگری را بدهد که سریع می‌گویم:

-اون چوبدستی فکر میکنم اون مناسب تره.

نگاهم را دنبال کرده و متعجب سر تکان می‌دهد.

- اون چوب دستی از چوب گردو، رگ قلب اژدها هست و ۳۲ سانته و شکست ناپذیره

چوب دستی را به‌ دستم می‌دهد با حس کردن گرما زیر دستم متوجه میشوم که بله خود خودش است چوب دستی را بالا میگیرم که نوری سبز از آن بیرون می‌زند و سپس لوستر مغازه در هوا معلق می‌شود ولی باحرکت چوب دستی الیوندر به سرجایش باز می‌گردد چوب دستی را پایین می‌آورم که الیوندربا لحنی متعجب می‌گوید:
- چطور تونستی او او ن حرکت از یه دانش آموز سال دومی فقط بر میاد!

نمی دانم چه بگویم سرم را سمت مامان برمی‌گردانم اما او متعجب نیست بلکه خوشحال است.
الیوندر میگوید:

- میشه بگید چخبره اینجا؟

مادرم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:

-اون دختر با استعدادیه الیوندر اون خیلی خاصه مثل فرزندی که به دنیا میاره.

و بعد با حساب کردن مبلغ چوب دستی از مغازه خارج میشویم.
در راه به این فکر میکنم که مامان چطور و از کجا میدونه من فرزندی رو به دنیا میارم که هوش و استعداد فراوانی دار با رسیدن به مغازه بعدی از فکر بیرون می آیم به دنبال مادرم میرم.


---
می‌تونستی یکم بیشتر رو اخلاق سرد و خشک نارسیسا مانور بدی، با این حال چون هنوز مرحله قبل یعنی پاتیل درزدار رو تایید نشدی نمی‌تونم اینجا تاییدت کنم. لطفا اول تاییدیه اونجا رو بگیر، بعدش که به اینجا برگشتی می‌تونی دوباره همین داستان رو بفرستی. اما ازت می‌خوام در حین ارسال دوباره‌ی این داستان، اشکالاتی که می‌گم رو اصلاح کنی تا بتونی تایید بشی.

قبلا بهت گفته بودم هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها نکن که تا حدودی به حرفم گوش کردی و انتهای تمام پاراگراف‌ها و دیالوگ‌ها از ". : ؟ !" استفاده کردی. اما منظور من بیشتر از این بود، منظور پایان "هر جمله" بود و نه فقط آخرین جمله. برای مثال تو پاراگراف زیر باید تک تک جملات یا نقطه می‌گرفتن و پایان پیدا می‌کردن، یا با ویرگول به جمله بعد وصل می‌شدن:

نقل قول:
مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است سمت قفسه ها می‌رود بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد. پیرمرد که احتمالا همان الیواندر است، به سمت قفسه ها می‌رود. بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند و میگوید:

فعلا تایید نمی‌شه تا هم مرحله قبل رو تایید بشی و هم اشکالات گفته شده رو رفع کنی.


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۵:۳۳:۰۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۷:۴۸:۱۲

°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.