هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲:۱۹ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#15

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۷:۴۳:۱۴
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 62
آفلاین
ویژگی شخصیتی: اخلاق تند و رک، مغرور و پرتوقع

- نظرتون درمورد این چوبدستی چیه؟
چوبدستیِ طوسی رنگی با دسته‌ی گرد، توی جعبه‌ی مخصوصش خودنمایی می‌کرد. و فروشنده درحالی که به چوبدستی‌ اشاره می‌کرد، منتظر بود سیگنس آن را بردارد اما او اینکار را نکرد.

- رنگش مورد پسندم نیست. اون خوف و ترسی که می‌خوام رو ایجاد نمی‌کنه، می‌فهمی چی میگم؟

فروشنده سرش را تکان داد و به سمت قفسه‌ی چوبدستی ها برگشت. اینبار، چوبدستیِ سیاه رنگ و کجی را روی میز گذاشت. سیگنس، با شک و تردید بعد از مکث طولانی تری، دهان به اعتراض گشاد.

- چرا یجوریه انگار با زغال رنگش کردن؟ مطمئنم بعد از چندبار استفاده، رنگش می‌پره. مثل ردایی که قدیمی شده باشه! یکی دیگه بیار

فروشنده آهی می‌کشد و دوباره سمت قفسه ها برمی‌گردد. سیگنس حتی حاضر نبود چوبدستی ها را امتحان کند! اینبار، چوبدستی دیگری به رنگ قهوه‌ای سوخته روی میز می‌گذارد. چوبدستی حالتی کج داشت و مثل تنه‌ی درخت، پر از کنده کاری های مختلف بود.

- اینو که انگار همین الان از درخت کندن آوردن! حتی زحمتِ تمیز کردنشو به خودتون ندادین. اصلا نمی‌فهمم چرا در اینجا رو تخته نمی‌کنن؟
- نمی‌بینی این کنده کاری ها رو خودشون از عمد درست کردن؟ به این میگن هنر!
- چرا باید به همچین چیز زشتی بگن هنر؟ به هرحال... من یه چوبدستی تمیز می‌خوام.

فروشنده با غرولند و دندان قروچه سمت قفسه ها بازگشت. اینبار، بهترین و گرانترین چوبدستی ممکن را پیدا کرده و روی میز قرار داد. چوبدستی، به رنگ قرمز آتشین، با رگه هایی طلایی دور تا دور خود می‌درخشید.

- چطور جرعت می‌کنی یه همچین چوبدستی‌ای برام بیاری؟ اصیل نیست! نگاه کن، رگه های طلایی توی خودش داره. من از یه خانواده اصیلم.
- چطور می‌تونی به چوبدستی به این خوشگلی ایراد بگیری؟
- ایراد نمی‌گیرم. همه‌ی چوبدستی‌های تو خرابه! یچیزی بیار که در شأن من و خانواده بلک باشه.

فروشنده با ترکیبی از بغض و عصبانیت، تمامی چوبدستی ها را درجای خود قرار داده و بعد از دقایقی طولانی، آخرین چوبدستی که به فکرش می‌رسید را پیدا کرده و روی میز رها می‌کند. چوبدستی به رنگ قرمزِ خونین بود، نشان دهنده‌ی اصالت! و همینطور صاف و صیقل داده، که نشان می‌داد چند ساعت متوالی به روی چوبدستی کار شده! دسته‌ی چوبدستی، برآمدگی برجسته‌ای داشت که جادوگر به راحتی بتواند آن را به دست بگیرد. فروشنده مطمئن بود که سیگنس هیچ حرفی برای گفتن نخواهد داشت. و واقعا هم نداشت! اما غرورش اجازه نمی‌داد فروشنده‌ را برنده‌ی بحث اعلام کند. پس با اکراه، به قصد ترک مغازه، قدمی به عقب برداشت و همزمان زمزمه کرد.

- از اول هم باید می‌دونستم اینجا جای من نیست! این مغازه رو باید گِل گرفت. میرم همه جا پخش می‌کنم که جنس های فیک و به درد نخور می‌فروشی

و در همین حال، بدون اینکه به فروشنده مجال جواب دادن بدهد، درحالیکه لباسهای خودش را مرتب می‌کرد، با بی اعتنایی و به نیت مغازه بعدی، فروشگاه را ترک کرد.


---
حقیقتا دلم برای فروشنده سوخت.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۹:۴۰:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲:۵۲ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۳
#14

آلیس لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۲:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۴۳:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 5
آفلاین
ویژگی شخصیت: عمل کردن از روی انگیزه آنی بدون فکر قبلی
بعد از ورود به کوچه دیاگون، به سمت گرینگوتز راه افتادم. بالاخره در مقابل ساختمان سفید سر به فلک کشیده ای، متوقف شدم. کنار در های برنزی رنگ، یک گابلین با لباس قرمز و طلایی رنگی ایستاده بود. گابلین تقریبا یک سر و گردن از من کوتاه تر بود، صورت سرخ و سفید بانمکی داشت و دست و پا هایش باریک و بلند بودند. از پله های سنگی سفید ساختمان بالا رفتم. در نقره ای رنگ بانک را باز کردم و با یک سالن بسیار بزرگ مرمری رو به روی خود مواجه شدم. به سمت یکی از گابلین هایی که پشت پیشخوان نشسته بود رفتم و شروع به صحبت کردم.
-ببخشید آقا؟صبح بخیر
جن چشم هایش را ریز کرد و از پشت شیشه های ضخیم عینکش نگاهی موشکافانه به من انداخت.
+چه کمکی از دستم برمیاد؟
-من میخوام از صندوق آلبرت لانگ باتم پول برداشت کنم.
+کلید دارید؟
مشغول گشتن کیفم شدم و سرانجام یک کلید طلایی رنگ کوچک را در آوردم.روی پنجه پایم ایستادم و کلید را به دست جن دادم.
+کلیدتون درسته، بسیار خب یک نفر رو میفرستم که جای صندوق رو بهتون نشون بده خانم.
و همراه یکی از جن ها به سمت یکی از در های خروجی رفتم. در که باز شد یک راهرو تاریک طویل را مقابل خود دیدم که در ان مشعل های متعددی روشن بود. جن سوتی زد و از آن سوی ریل یک واگن کوچک به سمت مان آمد.
بعد از برداشت 10 گالیون، 20 سیکل و ۴۲ نات از حسابم، از گرینگوتز خارج شدم و به سمت مغازه فلوریش و بلاتز، برای خرید کتاب های مورد نیازم روانه شدم.
در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد.
یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان".
قبل از اینکه به پاتیل درزدار بیایم پدر چند بار به من گوشزد کرده بود که باید فقط وسایل مورد نیاز را خریداری کتم و نباید پولم را برای چیزی که به درد من نمیخورد هدر دهم اما در یک لحظه تصمیم گرفتم این کتاب را بخرم و تا قبل از شروع مدرسه آن را کامل مطالعه کنم، پس این کار را انجام دادم و از فلوریش و بلاتز خارج شدم و به سمت مغازه ردا فروشی خانم مالکین راه افتادم.

---
آلیس عزیز.

از اونجایی که ویژگی شخصیتت رو "عمل کردن از روی انگیزه آنی" در نظر گرفته بودی کاش محوریت نوشته‌ت هم روی همین موضوع می‌ذاشتی. یعنی ما موقعیت‌های بیشتری رو می‌دیدیم که آلیس داره بر اساس انگیزه آنی خودش تصمیم می‌گیره و به همون یک موقعیت خرید کتاب اکتفا نمی‌کردی.

در مورد پست قبلی‌ت توی پاتیل درزدار ازت خواسته بودم که سعی کنی اینتر‌های بی‌دلیل نزنی و توصیفات داستانتو به پاراگراف‌های متعدد تقسیم کنی که موضوع هر پاراگراف با پاراگراف قبلی باید متفاوت باشه.

اواخر پستت دوباره شاهد اینتر‌های بی‌دلیل بودیم. مثلا:
نقل قول:
در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد.
یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان".

این دو قسمت هر دو مربوط به ماجرایی که توی فلوریش و بلاتز داشتی می‌شن و موضوع جفتشونم کتابه، پس دلیلی نداره بین‌شون اینتر زده بشه. می‌تونستن کاملا در امتداد هم دیگه بیان شن. یعنی این شکلی:


در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد. یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان" بود.

همون‌طور که می‌بینی در انتها هم یه "بود" اضافه کردم چون جمله‌ت فعل نداشت و ناقص بود.

برای پارگراف بندی لازمه اینم بگه که چون هر پاراگراف با پاراگراف قبلی از نظر موضوعی که داره بیان می‌کنه متفاوته برای فشرده نشدن نوشته‌مون و ایجاد نظم، بهتره بین پاراگراف‌ها حتما دوتا اینتر فاصله بذاریم. به این شکل:


بعد از برداشت 10 گالیون، 20 سیکل و ۴۲ نات از حسابم، از گرینگوتز خارج شدم و به سمت مغازه فلوریش و بلاتز، برای خرید کتاب های مورد نیازم روانه شدم.

در "فلوریش و بلاتز" کتاب های متعدد و جالبی به چشم می خورد. یکی از کتاب ها خیلی نظرم را جلب کرد، کتاب "طلسم ها و ضد طلسم ها نوشته پروفسور ویردیان" بود.

مورد بعدی رعایت علائم نگارشی هست که توی پست قبلی هم بهت گفتم. کلا جمله‌ای بدون نقطه یا سایر علائم نگارشی (! ، ؟ ؛) وجود نداره. باید حتما در پایان تمام جملات‌مون این علائم رو به نسبت لحنش رعایت کنیم. مثلا اینجا:

نقل قول:
-ببخشید آقا؟صبح بخیر

لازم بود که در پایان صبح بخیر یه علامت بر اساس لحنت گذاشته بشه. بعد از علائم هم همیشه یه فاصله می‌ذاریم و جمله بعدی رو می‌نویسیم. به این شکل:


- ببخشید آقا؟ صبح بخیر.

و در آخر حتماً حتماً قبل از ارسال چند بار پستتو بخون تا بتونی اشکالاتشو اصلاح کنی. مثلا اینجا علامت دیالوگ رو فراموش کرده بودی:

نقل قول:
کلیدتون درسته، بسیار خب یک نفر رو میفرستم که جای صندوق رو بهتون نشون بده خانم.


توی کلاسای هاگوارتز حتما روی نکاتی که گفتم کار کن تا بهتر و بهتر بشی. موفق باشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲۴ ۱۷:۴۴:۰۱


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶:۴۸ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#13

هافلپاف

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶:۰۷ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۲:۳۷ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
از میو میو
گروه:
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
هافلپاف
پیام: 10
آفلاین
ویژگی شخصیتی: تنوع دوست، حواس پرت


وقتی وارد کوچه دیاگون شدم، با تمام وجود استرس را احساس کردم.
فکر ورود به هاگوارتز این استرس را بیشتر می کند.
فکر گروهبندی، اوه! اگر در گریفیندور نیوفتم چه؟
بعد خرید وسایل به زودی وارد هاگوارتز می شوم اما انگار برایش آماده نیستم.
در همین فکر ها قدم می زدم که ناگهان به خودم آمدم.
بین جمعیت گم شده بودم!
با تلاش خودم را از میان جمعیت خارج کردم، اوه خدای من واقعا چه بی حواسم. در همین فکر بودن که ناگهان صدایی آشنا شنیدم.

_ رکسا! تو اینجا چیکار می کنی؟

گفتم: عمه جینی! وای چه خوشحالم شما اینجایید، برای خرید وسایل آومدم ولی گم شدم.

_ اشکالی نداره، با ما میای؟ ما برای خرید چوبدستی آلبوس دنبال مغازه الیواندر می گردیم.

با خوشحالی گفتم: البته! مرسی، ولی من چوبدستیم رو خریدم. دنبال مغازه حیوون خونگی می گردم.

_ مغازه حیوون خونگی جلوتره،سمت راست.

_ واقعا ممنونم!

بعد خداحافظی با عمه جینی به سمت مغازه قدم ورداشتم.
رفتم و رفتم، از مغازه های جادویی، کتابخانه های جادوگری، مغازه های جارو فروشی و... گذشتم تا اینکه بالاخره به مغازه حیوان خانگی رسیدم.

مغازه دیوار های خاکستری و دری طلایی داشت و از سر تا پایش قفس جغد آویزان بود، جغد های برفی، سیاه، قهوه ای و... اما هیچکدام توجه مرا جلب نکرد!
وارد مغازه شدم تا بقیه حیوانات را ببینم.

آنجا گربه های جورواجور و وزغ های زنگی بود اما بازهم برایم جذاب نبود!

جلو رفتم و از فروشنده پرسیدم: سلام! ببخشید ولی اینجا فقط گربه و جغد و وزغ داره؟

_ نه!

با تاسف به فروشنده نگاه کردم و قسط بیرون رفتن را کردم که ناگهان فروشنده گفت: یادم اومد! یه روباه قرمز داریم.

با ذوق گفتم: روباه قرمز؟

_ الان میارمش

و از پشت مغازه به یک قفس نزدیک شد و درش را باز کرد، بعد روباهی زیبا با پشم قرمز و سفید و گوش کوچک و چشم آبی از قفس بیرون پرید.

_ این روباه کوچولو خیلی شیطونه.

روباه را بغل کردم و از مغازه خارج شدم.
این روباه واقعا قرمزه، مثل گل رز، خودشه! اسمش را میگذارم رز


---
راستش تنوع‌دوستی رو نتونستم از پستت برداشت کنم. اما حواس‌پرتی یک مقدار اول رولت مشخص بود. شاید بهتر بود مثلا در ادامه موقع پیدا کردن فروشگاه هم اشتباه کنه تا بیشتر حواس‌پرتیش به چشم بیاد.

متاسفانه هم‌چنان به حرفایی که زدم گوش نکردی! این چهارمین باره که دارم برات می‌نویسم برای دیالوگ باید از خط تیره "-" استفاده کنی و نه آندرلاین "_"! امیدوارم در ادامه به حرفایی که اساتید بهت می‌زنن توجه کنی تا بتونی پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۲۰:۱۱:۰۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۲۰:۴۲:۴۷


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۲۹ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#12

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰:۳۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۱:۱۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 16
آفلاین
ویژگی شخصیت :با استعداد، اخلاقی خشک و سرد

به همراه مادرم در کوچه دیاگون قدم میزدیم تا به مکان مورد نظر برسیم.
من در افکار پریشانم غرق بودم که مادرم باصدایی بلند خطاب‌ به من گفت :

- اینجا مغازه آقای الیوندر هست. امیدوارم چوب دستی مورد نظرم رو پیدا کنیم.

بعد هم به سمت درب مشکی شیشه ای حرکت کرد. من هم آرام پشت سرش راه افتادم با ورود ما به مغازه یک پیرمرد به تندی پشت میز آمد. رو به مادر گفت:

-خوش آمدید خانم بلک، برای این بانوی جوان چوب دستی میخواید؟

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد. پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است. سمت قفسه ها می‌رود. بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

-چشم هایی بین رنگ خاکستر و سبز داری. من از این فاصله سردیشون رو حس میکنم اما همانقدر که سرد اند مهربان نیز هستند،این سه چوب دستی گزینه خوبی میتونه باشه خانم بلک.

در هر سه جعبه مستطیل شکل را باز می‌کند. در همان نگاه اول جذب چوب دستی میشوم که نیم با لایی ان برآمده و بر رنگ سفید است در هر صورت صحبتی نمیکنم.
مادر چوبدستی از روی میز برداشته و به من می‌دهد. با اکراه چوب دستی را میگیرم
خیلی سرد است الیوندر سرش را تکان می‌دهد و چوب دستی را میگرد میخواد چوب دستی دیگری را بدهد که خشک می‌گویم:

-اون چوبدستی فکر میکنم اون مناسب تره.

نگاهم را دنبال کرده و متعجب سر تکان می‌دهد.

- اون چوب دستی از چوب گردو، رگ قلب اژدها هست و ۳۲ سانته و شکست ناپذیره.

چوب دستی را به‌ دستم می‌دهد. با حس کردن گرما زیر دستم متوجه میشوم که بله خود خودش است. چوب دستی را بالا میگیرم که نوری سبز از آن بیرون می‌زند. و سپس لوستر مغازه در هوا معلق می‌شود. ولی باحرکت چوب دستی الیوندر به سرجایش باز می‌گردد. چوب دستی را پایین می‌آورم که الیوندربا لحنی متعجب می‌گوید:
- چطور تونستی او او ن حرکت از یه دانش آموز سال دومی فقط بر میاد!

نمی دانم چه بگویم سرم را سمت مامان برمی‌گردانم اما او متعجب نیست بلکه خوشحال است.
الیوندر میگوید:

- میشه بگید چخبره اینجا؟

مادرم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:

-اون دختر با استعدادیه الیوندر اون خیلی خاصه مثل فرزندی که به دنیا میاره.

و بعد با حساب کردن مبلغ چوب دستی از مغازه خارج میشویم.
در راه به این فکر میکنم که مامان چطور و از کجا میدونه من فرزندی رو به دنیا میارم. که هوش و استعداد فراوانی دارد با رسیدن به مغازه بعدی از فکر بیرون می آیم. به دنبال مادرم میرم.


---
با وجود این که هنوز چند جا فراموش کردی برای دیالوگ بعد از "-" اسپیس بزنی (فاصله بدی)، اما خوش‌حالم تا جای ممکن سعی کردی هرچی بهت گفتم رو رعایت کنی. اگه اون بی‌دقتی رو هم رفع کنی و در ادامه هم همینطور پیش بری می‌دونم که به سرعت می‌تونی توی سایت پیشرفت کنی.

تایید شد.

مرحله بعد: خودت قبلا رفتی ولی خب، گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۹:۱۰:۴۴

°نارسیسا°
° ° °
° °° ♡ °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷:۰۲ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#11

اسلیترین

نارسیسا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰:۳۵ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۱:۱۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از عمارت بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 16
آفلاین
ویژگی شخصیت :با استعداد، اخلاقی خشک و سرد

به همراه مادرم در کوچه دیاگون قدم میزدیم تا به مکان مورد نظر برسیم.
من در افکار پریشانم غرق بودم که مادرم باصدایی بلند خطاب‌ به من گفت :

- اینجا مغازه آقای الیوندر هست امیدوارم چوب دستی مورد نظرم رو پیدا کنیم.

بعد هم به سمت درب مشکی شیشه ای حرکت کرد من هم آرام پشت سرش راه افتادم با ورود ما به مغازه یک پیرمرد به تندی پشت میز آمد رو به مادر گفت:

-خوش آمدید خانم بلک، برای این بانوی جوان چوب دستی میخواید؟

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است سمت قفسه ها می‌رود بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

-چشم هایی بین رنگ خاکستر و سبز داری من از این فاصله سردیشون رو حس میکنم اما همانقدر که سرد اند مهربان نیز هستند،این سه چوب دستی گزینه خوبی میتونه باشه خانم بلک.

در هر سه جعبه مستطیل شکل را باز می‌کند در همان نگاه اول جذب چوب دستی میشوم که نیم با لایی ان برآمده و بر رنگ سفید است در هر صورت صحبتی نمیکنم
مادر چوبدستی از روی میز برداشته و به من می‌دهد با اکراه چوب دستی را میگیرم
خیلی سرد است الیوندر سرش را تکان می‌دهد و چوب دستی را میگرد میخواد چوب دستی دیگری را بدهد که سریع می‌گویم:

-اون چوبدستی فکر میکنم اون مناسب تره.

نگاهم را دنبال کرده و متعجب سر تکان می‌دهد.

- اون چوب دستی از چوب گردو، رگ قلب اژدها هست و ۳۲ سانته و شکست ناپذیره

چوب دستی را به‌ دستم می‌دهد با حس کردن گرما زیر دستم متوجه میشوم که بله خود خودش است چوب دستی را بالا میگیرم که نوری سبز از آن بیرون می‌زند و سپس لوستر مغازه در هوا معلق می‌شود ولی باحرکت چوب دستی الیوندر به سرجایش باز می‌گردد چوب دستی را پایین می‌آورم که الیوندربا لحنی متعجب می‌گوید:
- چطور تونستی او او ن حرکت از یه دانش آموز سال دومی فقط بر میاد!

نمی دانم چه بگویم سرم را سمت مامان برمی‌گردانم اما او متعجب نیست بلکه خوشحال است.
الیوندر میگوید:

- میشه بگید چخبره اینجا؟

مادرم نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:

-اون دختر با استعدادیه الیوندر اون خیلی خاصه مثل فرزندی که به دنیا میاره.

و بعد با حساب کردن مبلغ چوب دستی از مغازه خارج میشویم.
در راه به این فکر میکنم که مامان چطور و از کجا میدونه من فرزندی رو به دنیا میارم که هوش و استعداد فراوانی دار با رسیدن به مغازه بعدی از فکر بیرون می آیم به دنبال مادرم میرم.


---
می‌تونستی یکم بیشتر رو اخلاق سرد و خشک نارسیسا مانور بدی، با این حال چون هنوز مرحله قبل یعنی پاتیل درزدار رو تایید نشدی نمی‌تونم اینجا تاییدت کنم. لطفا اول تاییدیه اونجا رو بگیر، بعدش که به اینجا برگشتی می‌تونی دوباره همین داستان رو بفرستی. اما ازت می‌خوام در حین ارسال دوباره‌ی این داستان، اشکالاتی که می‌گم رو اصلاح کنی تا بتونی تایید بشی.

قبلا بهت گفته بودم هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها نکن که تا حدودی به حرفم گوش کردی و انتهای تمام پاراگراف‌ها و دیالوگ‌ها از ". : ؟ !" استفاده کردی. اما منظور من بیشتر از این بود، منظور پایان "هر جمله" بود و نه فقط آخرین جمله. برای مثال تو پاراگراف زیر باید تک تک جملات یا نقطه می‌گرفتن و پایان پیدا می‌کردن، یا با ویرگول به جمله بعد وصل می‌شدن:

نقل قول:
مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد پیرمرد که احتمالا همان الیونرد است سمت قفسه ها می‌رود بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند میگوید:

مادرم لبخندی میزند و سر تکان میدهد. پیرمرد که احتمالا همان الیواندر است، به سمت قفسه ها می‌رود. بعد از اندکی گشتن به همرا سه چوب دستی به سمت ما می آید. نگاهی به من می‌کند و میگوید:

فعلا تایید نمی‌شه تا هم مرحله قبل رو تایید بشی و هم اشکالات گفته شده رو رفع کنی.


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۵:۳۳:۰۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۱۵ ۱۷:۴۸:۱۲

°نارسیسا°
° ° °
° °° ♡ °
° °
° ° °بلک°
° °


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵:۱۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#10

اسلیترین

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۶:۰۹ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: خاص پسندی

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدر!!!!!
دوان دوان به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. همان پالتوی ضخیم و بلند و همان بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش را پاک کرد.
- معلومه که هستم. اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوونمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها را تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آقای اسلاگهورن!؟ دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستت رو جلو بیار مرد جوون.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی را در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودش را به چند سانتی متری گوش هوریس رساند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد موند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله را شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افراد حاضر در دیاگون که جغد را در دست هوریس میدیدند محو زیبایی آن می‌شدند. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---
اممم... منتظر بودم تو رولت هم تغییراتی بدی و ویژگی مد نظر شخصیتت رو بهتر توش بگنجونی ولی عملا همون پست قبلی رو تکرار کردی...

از طرفی همون‌طور که تو ویرایش قبلی هم گفتم، تکرار علائم نگارشی (یا تکرار یک حرف) موجب تاکید بیشتر بر موضوع نمی‌شه. چند جای پستت دو سه بار پشت سر هم علامت تعجب یا سوال آوردی که اشتباهه. یک بار علامت تعجب کافیه و برای علامت سوال نهایتا می‌تونی از "؟!" استفاده کنی. یادت باشه نکاتی که گفته می‌شه و براش مثالی از داخل متنت آورده می‌شه، به این معنا نیست که فقط مثالی که زده شده رو باید اصلاح کنی. بلکه باید مجددا کل پستت رول بخونی و هرجا اشکال مشابه وجود داره رو پیدا و رفع کنی.

امیدوارم در آینده به نکاتی که گفته شده بیشتر توجه کنی و سعی کنی رعایتشون کنی. چون برای تایید تو کلاس‌های هاگوارتز مهمه که خواسته‌ها رو برآورده کنی. با ارفاق...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۴:۲۲

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰:۳۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#9

اسلیترین

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۶:۰۹ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدرررر!!
دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک کرد.
- معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودشو به چند سانتی متری گوش هوریس رسوند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...

---
هوریس عزیز، ویژگی که برای شخصیتت انتخاب کردی "انتخاب دوستان مناسب بود" که باید بگم یه ویژگی شخصیتی به حساب نمیاد. ویژگی که منظورمونه در واقع یه اخلاق یا رفتاریه که هوریس رو از بقیه افراد متمایز کنه و یه ویژگی تاثیرگذار توی شخصیتش باشه. حالا حتی اگر انتخاب دوست مناسب رو هم یه ویژگی در نظر بگیریم بازم هیچ جای پستت به این موضوع اشاره نکردی که این دوستان مناسب رو برای خودش انتخاب کنه... چون به نظرم جغدی که پدرش بهش هدیه داده به معنای انتخاب دوستان مناسب به حساب نمیاد.

پیشنهاد می‌کنم برای انتخاب ویژگی شخصیتت از خود هوریس اسلاگهورن کتاب‌های هری پاتر استفاده کنی. هوریس توی کتابا انسان پر نفوذی بود. افراد زیادی رو جذب خودش می‌کرد و توی زمان مناسب از طریقشون پارتی بازی می‌کرد. عاشق راحتی بود و دنبال اشیا قیمتی می‌گشت تا اونارو بفروشه و برای خودش خوراکی‌های خوشمزه و کوسن‌های نرم تهیه کنه. توی این ویژگی‌ها بگرد و برای هوریس خودت یه ویژگی متناسب که دوستش داشته باشی خلق کن.

در مورد نکاتی که توی پاتیل درزدار بهت گفته بودم متوجه شدم که علامت دیالوگ هارو اضافه کرده بودی و آفرین که دقت کردی. در مورد فاصله دیالوگ‌ها با هم و با توصیفات نوشته‌ت نکاتی هست که توی مراحل بعدی یاد خواهی گرفت ولی متوجه شدم هنوز لحن محاوره و کتابی رو بعضی جاها ترکیب می‌کنی. مثلا:


نقل قول:
همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

اینجا دقیقا توی یک جمله ما یه "همان" داریم که کتابیه بعد یه "همون" داریم که محاوره‌ایه.

نقل قول:
-... و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

"رو" محاوره شده "را" هست.
"موند" محاوره شده "ماند" هست.

برای اینکه لحن رو یک دست نگه داریم مهمه شکل کتابی و محاوره‌ای کلمات رو بشناسیم تا موقع نوشتن توصیفات و دیالوگ‌ها لحن پستمون مدام تغییر نکنه. سعی کن لحن دیالوگ‌هارو محاوره‌ای و لحن توصیف‌هارو به صورت کتابی نگه داری.

یه نکته دیگه که لازمه بهت بگم در مورد تکرار حروف و علائم نگارشیه. مثلا:

نقل قول:
- پدرررر!!

تکرار حروف از نظر نگارشی صحیح نیست. همینطور تکرار علائم نگارشی. در واقع با گذاشتن تعداد علامت تعجب بیشتر جمله‌مون تعجبی‌ تر نمی‌شه. همون یک علامت تعجب برای رسوندن منظورمون به خواننده کافیه. این موضوع در مورد سایر علامت‌های نگارشی مثل علامت سوال هم صدق می‌کنه.

نکاتی که بهت گفتم رو با دقت بخون و یه پست دیگه با به کارگیریشون برام بنویس.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۳۷:۱۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۴۱:۰۲

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲:۳۱ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳
#8

اسلیترین

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰:۱۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴:۰۲ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 12
آفلاین
ویژگی شخصیتی: باهوش بودن

امروز، در کوچه دیاگون قدم می‌زدم، جایی که همیشه برای من پر از هیجان و رمز و راز بوده .
این بار تصمیم داشتم دو کار مهم انجام بدم: خرید چوب دستی جدید و پیدا کردن یک حیوان دست‌آموز منحصر به فرد.

به مغازه معروف اولیوندر رفتم. وقتی وارد شدم، زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد و بوی خوش چوب تازه به مشامم رسید. آقای اولیوندر، صاحب مغازه، با لبخندی مرموز به من خوش‌آمد گفت.

-سلام، خانم بلک. به چه کمکی نیاز دارید؟

با اعتماد به نفس پاسخ دادم:

-سلام، آقای اولیوندر. من به دنبال یک چوب دستی جدید هستم. یه چیزی خاص و منحصر به فرد.

اولیوندر به آرامی سری تکان داد و به پشت مغازه رفت.
بعد از چند لحظه با دو جعبه بلند و باریک بازگشت.

-من دو چوب دستی برای شما آورده‌ام. این یکی از چوب درخت نارون با هسته پر ققنوس ساخته شده است. دیگری از چوب درخت بید و هسته موی تک شاخ هر دو بسیار قدرتمند هستند.

چوب دستی اول را در دست گرفتم و حس کردم انرژی قدرتمندی در آن جریان دارد. اما وقتی چوب دستی دوم را لمس کردم، حس کردم که این چوب دستی روحیه حساس و لطیفی داره که اصلاً با من همخوانی نداره، طراحی شده .
با عصبانیت چوب دستی را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:

- اولیوندر، تو با خاندان من آشنایی داری. این چوب دستی‌ای هست که برای من آورده‌ای؟

اولیوندر با اندکی شرم‌ساری گفت:

-متاسفم، خانم بلک. اشتباه از من بود. این چوب دستی اولی قطعاً مناسب شماست.

چوب دستی نارون را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، بدون هیچ کلامی مغازه را ترک کردم.
هنوز عصبانیت در من فروکش نکرده بود که به سمت مغازه حیوانات جادویی حرکت کردم.
در طول مسیر، تصمیم گرفتم یکی از معماهای پیچیده‌ام را برای دوستام طراحی کنم.

به محض ورود به مغازه حیوانات، توسط صداهای مختلف و بوهای عجیب احاطه شدم. قفس‌هایی پر از حیوانات جادویی، از جغدها گرفته تا قورباغه‌های سمی و گربه ، در همه جا دیده می‌شد. به سمت فروشنده رفتم و گفتم:

- دنبال یک حیوان دست‌آموز هستم که هم نادر باشه و هم باهوش.

فروشنده با لبخندی دوستانه پاسخ داد:

-فکر می‌کنم چیزی که به دنبالش هستی را دارم. دنبالم بیا!

فروشنده منو به یک بخش اختصاصی در پشت مغازه برد و سه جعبه کوچک را باز کرد.
داخل جعبه‌ها، سه حیوان مختلف قرار داشتند. یکی از آن‌ها یک جغد سیاه نادر به نام "نیکس"، دومی یه گربه با چشمان سبز درخشان و موهای نرم و آخرین حیوان یه قورباغه سمی که به نظر می‌رسید توانایی‌های خاصی نداره.

به هر سه تا حیوان نگاه کردم و متوجه شدم که انتخاب بین آن‌ها خیلی سخته . هر یک از آن‌ها ویژگی‌های خاص خود را داشتند و می‌توانستند همدمی عالی برای من باشند.
اما همیشه کمی از جغدها می‌ترسیدم، خاطره‌ای از کودکی که هیچ‌گاه نتوانسته بودم آن را فراموش کنم. این ترس باعث شد که انتخاب نیکس برام سخت‌تر باشه.

فروشنده گفت:
-این جغد بسیار باهوشه و تاحالا مثل این حیوان رو جایی ندیدی حتی می‌تونه پیام‌ها را به سرعت و دقت بی‌نظیری حمل کند. گربه با چشمان سبز ، توانایی خاصی در پیش‌بینی خطرات دارد و قورباغه هم می‌تونه جادوهای سیاه را تشخیص بده."

با دقت به هر سه حیوان نگاه کردم و در فکر فرو رفتم. با خود گفتم:

-هر سه آن‌ها عالی هستند، اما کدام یک را باید انتخاب کنم؟

بین دو راهی نیکس و قورباغه سمی گیر کرده بودم.
از یک طرف، نیکس با هوش و ذکاوتی که داشت منو تحت تأثیر قرار داده بود، اما ترس قدیمی‌ام از جغدها کار را سخت می‌کرد. از طرف دیگر، علاقه‌ام به جادوی سیاه و توانایی قورباغه در تشخیص اونا منو به سمت اون حیوان می‌کشید.

بعد از مدتی فکر کردن، تصمیم گرفتم به ترس خودم غلبه کنم. با نگاه به چشمان براق نیکس، به خودم گفتم:

-این جغد بهترین همراه برای منه .

نیکس را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، مغازه را ترک کردم.

به پاتیل درزدار رفتم تا کمی استراحت کنم. وقتی وارد شدم، دوستای قدیمی‌ام بلز زابینی و تئو نات را دیدم که در گوشه‌ای نشسته بودند. بلز با دیدن من گفت:

-سلام یولا! چطوری؟

با لبخندی مرموز پاسخ دادم:

-سلام بلز، تئو! به تازگی یک جغد خریده‌ام. اسمش نیکس .

تئو با لبخند گفت:

-به نظر می‌رسد انتخاب خوبی داشته‌ای.

با لبخند گفتم:

-البته، اما حالا که اینجا هستیم، بیایید یک معمای جدید را امتحان کنیم.

بلز با هیجان گفت:

-بسیار خوب، یولا. معمات رو بگو .

-سه جادوگر به نام‌های آلفرد، برنارد و چارلز در یک مسابقه شرکت کرده‌اند. هر یک از آن‌ها یک چوب دستی خاص دارد.
چوب دستی اول از چوب درخت بلوط با هسته موی تک‌شاخ است،چوب دستی دوم از چوب درخت زیتون با هسته رگ قلب اژدها است و چوب دستی سوم از چوب درخت بید با هسته پر ققنوس.
آلفرد همیشه راست می‌گوید، برنارد همیشه دروغ می‌گوید و چارلز گاهی راست می‌گوید و گاهی دروغ.
شما باید بفهمید کدام چوب دستی متعلق به کدام جادوگر است.
نکته اش اینه که هیچ‌کدام از جادوگران نمی‌تونن چوب دستی خودشون را نام ببرند.

بلز و تئو شروع به فکر کردن کردند. بعد از مدتی بلز گفت:

-فکر می‌کنم چوب دستی بلوط متعلق به آلفرد است، چوب دستی زیتون متعلق به برنارد و چوب دستی بید متعلق به چارلز.

با خنده‌ای مرموز جوابشو دادم:

-نه، بلز. این جواب درست نیست. دوباره فکر کن!

تئو گفت:

-شاید چوب دستی بید برای آلفرد باشد، و زیتون برای برنارد.

باز هم خندیدم:

-نه، تئو. نزدیک هستی، اما باز هم اشتباه.

بعد از چندین بار تلاش و بحث، بلز به آرامی گفت:

-اه یولا، چرا معماهای تو همیشه اینقدر سخت هستن؟ من هیچ وقت نمی‌تونم جواب اونا رو پیدا کنم.

با نگاهی سرد و محکم پاسخ دادم:

-بلز، معماها برای این هستند که ذهن تو رو به چالش بکشند. اگر نمی‌تونی جوابشون را پیدا کنی، شاید باید بیشتر تلاش کنی.

بلز با عصبانیت گفت:

-شاید تو فقط می‌خواهی نشون بدهی که از همه ما باهوش‌تری.

با شرارت در چشمانم پاسخ دادم:

-شاید. اما اگر نمی‌تونی تحملش کنی، بهتره تو پاسخ دادن به معما های من دست برداری!

بحث بین ما بالا گرفت و بلز با عصبانیت از جا برخاست. اما تئو با دست گذاشتن روی شانه بلز او را آرام کرد. با لبخندی پیروزمندانه به نیکس نگاه کردم و با خود گفتم:

-این تازه شروع ماجراجویی‌های ماست. ماجراهای بیشتری در پیش داریم.


---
قبلا ازت خواسته بودم خوب مطالعه کنی که خواسته‌های هر تاپیک چیه و طبق اون پیش بری. همونطور که می‌بینی هرکس تو این تاپیک پست زده بالای پستش ویژگی‌ شخصیتی خودش رو مشخص کرده، ولی دوباره می‌بینم که اینجا بالای پستت اینو مشخص نکردی. من خودم با برداشت خودم از رولت، اینو بالای پستت اضافه کردم ولی لطفا در آینده حواست به این موضوع باشه.

هم‌چنان توصیفاتت گاهی از کتابی خارج می‌شد و محاوره‌ای بود. باید تصمیم بگیری که لحن پستت می‌خوای چی باشه و از ابتدا تا انتها فقط و فقط به همون سبک بنویسی. فاصله علائم نگارشی (که به کلمه قبل می‌چسبن و با اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن) رو اکثر جاها رعایت کردی، ولی بعضی جاها حواست نبوده و هم قبل و هم بعدش فاصله گذاشتی. لطفا دقت بیشتری تو این موارد به خرج بده.

در مورد دیالوگ هم چند نکته هست که چون در ادامه تو یکی از کلاسای هاگوارتز این مورد آموزش داده شده، اینجا در موردش سختگیری نمی‌کنم. فقط فعلا اینو بدون که لحن دیالوگ‌ها باید محاوره‌ای باشه. همونطور که تو گفتگوی عادی با بقیه عامیانه صحبت می‌کنی، اینجا هم همین‌طوره. اون توصیفات هست که به انتخاب خودت می‌تونی کتابی یا عامیانه بنویسی. ولی دیالوگ 99% مواقع باید محاوره‌ای باشه. با این وجود اگه برداشتم درست باشه و هدفت انتقال دادن باهوش بودن یولا باشه، اینجا متوقفت نمی‌کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۷ ۱۷:۰۳:۲۶


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷:۳۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#7

اسلیترین

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۶:۰۹ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
اسلیترین
جـادوگـر
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد. پدرررر!! دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.


مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟ پدر هوریس در حالی که دستش را روی سر پسرش می‌کشید گفت: وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟


هوریس درحالی که اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک می‌کرد گفت: معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟ پدر هوریس دست در جیبش کرد و بعد برانداز محتویات داخل جیب گفت: فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.


سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد. پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن. پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت و گفت: احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی نظرت راجب پرواز چیه؟ هوریس گفت: پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.


آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند. آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر. آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد. آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته. پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید و با لحن مزاح آمیزی گفت: کی از پول بدش میاد؟


در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟ آقای اولیوندر گفت: بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!


اولیوندر درحالی که انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد با نگاه به روی آن گفت: خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا. هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و در گوش هوریس گفت: این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.


بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد. هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن. پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد. پدر پدر اون چیه. پدرش پاسخ داد: اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده. میتونم توش رو ببینم؟ اگه مطمئنی، چرا که نه! هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد. وای خدای من یه جغد طلایی! این برای توئه هوریس عزیز. هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.


همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---

لطفاً نکاتی که پایین این پستت بهت گفتم رو خوب بخون و با توجه به این نکات همین داستانی که الان نوشتی رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۱:۵۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۳:۲۸

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۵۸:۴۲ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#6

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۴۶:۴۰
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 62
آفلاین
ویژگی شخصیتی : توانایی بالا در درک محیط و ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافم

گابریل گفت:

- به کوچه دیاگون خوش اومدی ترزا!

خیلی باحال و هیجان انگیز بود! کوچه خیلی طولانی بود و دو طرفش پر از مغازه هایی بود که چیزای عجیب میفروختن! با گابریل توی کوچه پیش رفتم. گابریل محکم دستم رو گرفته بود که توی شلوغی کوچه گم نشم. همینطور که داشتیم پیش میرفتیم گابریل همچنان داشت توضیح میداد:

- الان چون نزدیک شروع ترمه همه اومدن وسایلشونو بخرن وگرنه در حالت عادی اینجا انقدر شلوغ نیست. الان اول باید بریم گرینگوتز. همون بانک جادوگرا منظورمه. اسمش گرینگوتزه. اونجا باید یه صندوق برات باز کنیم که بتونی پولاتو توش بزاری. هاگوارتز برای ماگل زاده ها هر ترم یه بودجه ای در نطر میگیره که میتونی باهاش وسایلتو بخری. ولی گرینگوتز پول ماگلی رو هم به جادویی تبدیل میکنه. برای چیزای متفرقه ای که میخوای بخری میتونی پولت رو تبدیل کنی. بعد از اونجا باید بریم برات ردا و چوبدستی و کتاب بخریم. اوه راستی باید پاتیل و لوازم معجون سازی هم بگیری!

- حیوون چی؟ تو نامه نوشته بود میتونم یه حیوون هم داشته باشم. میتونم گربه بگیرم؟

- خب میدونی جغد خیلی به درد بخورتر از گربه است. نامه هاتو میبره و برات نامه میاره. فکر کنم پولت برسه یه جغد کوچیک هم بخری! ولی اول باید چیزای اصلی رو بخریم.

- واو چه باحال! مثل کبوتر نامه رسان میمونه ولی جغده!

همون موقع بود که به گرینگوتز رسیدیم. یه ساختمون بزرگ سفید بود. وارد شدیم. اونجا پر از موجودات عجیبی با گوشای دراز و قد کوتاه بود. گابریل برام توضیح داد که اونا یه نوع دیگه ای از جن ها هستن. توی گرینگوتز حساب باز کردن یا به قول اونا صندوق گرفتم. یکم از پول های خودم هم که همراهم بود به پول جادویی تبدیل کردم. یه عالمه سکه های طلا و نقره و برنز داشتم. باید یه کیف پول هم برای خودم بخرم یا شایدم هم خودم بدوزم. این سکه ها خیلی زیادن و راحت میتونن گم بشن.

با گابریل رفتیم مغازه ردا فروشی خانم مالکین. همینطور که میرفتیم و خرید میکردیم گابریل داشت باز هم درباره چیزای مختلف یه عالمه توضیح میداد و حرف میزد. من 2 دست ردا خریدم و گابریل هم برای سال جدیدش یه دست ردای اضافه خرید. بعد از اون رفتیم فلوریش و بلاتز اگه اسمش درست یادم باشه. یه کتاب فروشی خیلی بزرگ بود. گابریل لیست کتاب هاش رو به مسئول اونجا داد تا کتاباشو آماده کنه. داشتم بین قفسه های پر از کتاب راه میرفتم. خیلی کتاب دوست دارم. داشتم احساس میکردم کتابایی که من نیاز دارم کجان. تا خانومه داشت لیست گابریل رو آماده میکرد من تونستم همه کتابامو از تو قفسه ها پیدا کنم. با این که تاحالا اونجا نبودم انگار که جای همه کتابا رو بلد بودم. با دستای پر از کتاب سمت صندوق رفتم. یکی دو تا کتاب اضافه تر طلسم و تغییر شکل هم برداشته بودم. گابریل وقتی منو با اون همه کتاب دید چشماش گرد شد. گفت:

- همه کتاباتو پیدا کردی؟!

براش سری تکون دادم و گفتم :

- اوهوم!

خانوم مسئول چند لحظه بعد با کتابای گابریل اومد. به گابریل گفت:

- متاسفم دختر جون کتاب طلسمتون رو تموم کردیم. هفته دیگه میاریم. اون موقع بیا بگیرش.

بهش گفتم:

- همون کتاب طلسم که جلد سبز زمردی داره؟

- آره ولی تو از کجا میدونی؟

- فکر کنم یکی ازش توی گوشه سمت راست پایین قفسه دوم دارین.

خانوم مسئول و گابریل هر دوشون تعجب کردن. خانومه رفت نگاه بکنه. وقتی برگشت یه کتاب با جلد سبز زمردی دستش بود. گفت:

- وای دختر جون راست میگفتی! از کجا میدونستی؟ آخه کتاب های طلسم توی قفسه سومن ولی مثل این که این یه دونه اشتباهی رفته بوده تو قفسه کتابای معجون سازی!

- آمممم نمیدونم! احتمالا وقتی داشتم کتابا رو نگاه میکردم به چشمم خورده!

پول کتابا رو حساب کردیمو بعدش رفتیم وسایل معجون سازی و پاتیل خریدیم و بالاخره نوبت خرید چوبدستی شد. یه مغازه کوچیک بود که توی ویترینش چند تا چوبدستی بود. رفتیم داخل. گابریل صدا زد:

- آقای اولیوندر! هستین؟

صدایی از دور اومد:

- الان میام خانم جوان!

مغازه یه پیش خوان کوچیک داشت و دیوارهاش از زمین تا سقف پر از جعبه های باریک و دراز بود. چند لحظه بعد آقای اولیوندر اومد. چشماش رنگ آبی طوسی داشت و خیلی مرموز بود. گفت:

- سلام خانم گابریل! حتما برای همراهی این بانوی جوان اومدین. شما باید سال اولی باشین. من اولیوندر هستم و شما؟

- ترزا مک کینز. خوشوقتم!

- اوه خانم ترزا بزار ببینم! چشمای آبی. موهای قهوه ای...

از توی رداش متری در آورد و شروع کرد به اندازه گرفتن قدم و طول اجزای مختلف دستم. همزمان که اندازه ها رو یادداشت میکرد گفت:

- چوبدستی خیلی ابزار ظریف و خاصیه. هر چوبدستی خودش صاحبش رو انتخاب میکنه. چوبدستی و صاحبش یک روح واحدن!

اندازه گیری ها تموم شد. آقای الیوندر چندتا وبدستی مختلف آورد و بهم گفت که امتحانشون کنم. از همون اول که وارد مغازه شدم به یکی از جعبه های روی دیوار رو به روم حس متفاوتی داشتم. میدونستم که هیچ کدوم از اون چوبدستی هایی که آقای اولیوندر آورده مال من نیست ولی امتحانشون کردم. هیچ کدوم جواب نداد. اون باز هم برام چوبدستی آورد و من باز هم درحالی که میدونستم هیچ کدوم جواب نمیدن امتحانشون کردم. بعد از این که حدود 15 تا چوبدستی رو امتحان کردم بالاخره تصمیم گرفتم که بگم اون جعبه چوبدستی منه! بهش گفتم:

- آقای اولیوندر میشه اون چوبدستی رو امتحان کنم؟ ردیف سوم از بالا پنجمی از چپ.

- این؟

- بله همون!

- اومممممم! چوب تاک و پرققنوس. 13 اینچ و کاملا منعطف. فکر نمیکنم این مناسب شما باشه بانوی جوان!

- حالا بزارین امتحانش کنم!

- ولی...

- لطفااااااااا!

آقای اولیوندر قبول کرد. وقتی چوبدستی رو گرفتم دستم یه گرمای خوبی همه وجودم رو پر کرد. مطمئن شدم که خودشه! آقای اولیوندر چشماش گرد شده بود. گابریل هم که تمام مدت برخلاف همیشش ساکت نشسته بود و داشت خمیازه میکشید یهو کاملا هشیار شد و از تعجب دهانش باز مونده بود! آقای اولیوندر بهم گفت:

- این عجیب ترین چیزیه که تو این سال ها دیدم! شما حتما در آینده کارهای بزرگی خواهی کرد! چطور این کار رو کردی؟

- خب راستش نمیدونم! فقط از اولش حس میکردم که اون مال منه!

پول پوبدستی رو دادم و با گابریل اومدیم بیرون. هنوز یه مقدار پول داشتم. میتونستم جغد هم بخرم. به مغازه حیوانات خانگی رفتیم. توی همون نگاه اول جغدمو پیدا کردم. یه جغد قهوه ای روشن تقریبا کوچولو. رنگش مثل رنگ موهام بود و چشماش برق میزد. خیلی خوشگل بود! پولشو دادم. فکر کنم دیگه تموم شده بود. همه چی خریدم. به پاتیل درز دار برگشتیم تمام این وقت گابریل برخلاف همیشه ساکت بود. سکوتش برام عجیب بود. ازش پرسیدم:

- حالت خوبه گابریل؟

- آه آره خوبم.

- خیلی ساکت شدی یهو! فقط خواستم ازت تشکر کنم که باهام اومدی. واقعا بدون کمکت نمیدونستم باید چیکار کنم.

- خواهش میکنم! تو هاگوارتز میبینمت ترزا!

برگشتم که برم که گابریل صدام کرد:

- ترزا یه لحظه وایسا!

- بله؟ چیزی شده؟

- خب راستش... امممم... چطوری اون کارا رو کردی؟

- کدوم کار؟

- پیدا کردن کتاب. بعدشم که اون قضیه چوبدستی و حتی انتخاب جغدت. حتی یک دقیقه هم انتخاب جغدت طول نکشید! چطوری اون کارا رو کردی؟

بهش لبخند زدم:

- اوه پس برای همین اینقدر ساکت بودی! خب راستش خودمم نمیدونم. انگار یه جورایی فقط حس میکنم. همیشه خیلی چیزا حس میکردم ولی خب امروز اولین باری بود که احساسم رو امتحان کردم و به نظر میاد که احساسم درسته!

گابریل خندید:

- آره همینطوره! احساسای خوبی داری! من که دوستشون دارم! امیدوارم تو هاگوارتز ببینمت!

- فعلا خدافط! به زودی میبینمت!



---
خوب نوشته بودی! یک سری اشکال ظاهری داری که مطمئنم با شرکت تو کلاسای هاگوارتز همه‌شونو یاد می‌گیری و می‌تونی درستشون کنی.
همچنان توصیه می‌کنم بعد از تموم شدن رولت، حتما خودت یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی درستشون کنی. چون اشکال تایپی زیاد داشتی. راستی، بذار درسته!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳۰ ۱۱:۵۴:۵۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.