هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جوایز لیگالیون کوییدیچ


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#10

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۰:۰۶ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: خاص پسندی

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدر!!!!!
دوان دوان به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. همان پالتوی ضخیم و بلند و همان بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش را پاک کرد.
- معلومه که هستم. اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوونمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها را تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آقای اسلاگهورن!؟ دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستت رو جلو بیار مرد جوون.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی را در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودش را به چند سانتی متری گوش هوریس رساند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد موند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله را شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افراد حاضر در دیاگون که جغد را در دست هوریس میدیدند محو زیبایی آن می‌شدند. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---
اممم... منتظر بودم تو رولت هم تغییراتی بدی و ویژگی مد نظر شخصیتت رو بهتر توش بگنجونی ولی عملا همون پست قبلی رو تکرار کردی...

از طرفی همون‌طور که تو ویرایش قبلی هم گفتم، تکرار علائم نگارشی (یا تکرار یک حرف) موجب تاکید بیشتر بر موضوع نمی‌شه. چند جای پستت دو سه بار پشت سر هم علامت تعجب یا سوال آوردی که اشتباهه. یک بار علامت تعجب کافیه و برای علامت سوال نهایتا می‌تونی از "؟!" استفاده کنی. یادت باشه نکاتی که گفته می‌شه و براش مثالی از داخل متنت آورده می‌شه، به این معنا نیست که فقط مثالی که زده شده رو باید اصلاح کنی. بلکه باید مجددا کل پستت رول بخونی و هرجا اشکال مشابه وجود داره رو پیدا و رفع کنی.

امیدوارم در آینده به نکاتی که گفته شده بیشتر توجه کنی و سعی کنی رعایتشون کنی. چون برای تایید تو کلاس‌های هاگوارتز مهمه که خواسته‌ها رو برآورده کنی. با ارفاق...

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هوریس اسلاگهورن در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۰۷:۲۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۹ ۱:۱۴:۲۲

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#9

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۰:۰۶ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد.
- پدرررر!!
دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

هوریس باشتاب پرسید.
- مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟
پدر هوریس دستی بر روی سر پسرش کشید.
- وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟

هوریس اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک کرد.
- معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟

- فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.

سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد.
- پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن.

پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت.
- احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰باشه، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی هوریس نظرت راجب پرواز چیه؟

- پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.

آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند.
- آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر.

آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد.
- آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته.

پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید.
- خب معلومه سرم شلوغه. کی از پول درآوردن بدش میاد؟

در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. - آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟

- بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!

اولیوندر با دقت انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد.
- خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا.

هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و خودشو به چند سانتی متری گوش هوریس رسوند.
- این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن آقای هوریس! و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد.
- هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن.
پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد.
- پدر پدر... اون چیه؟؟؟

- اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده.

- میتونم توش رو ببینم؟

- اگه مطمئنی که میخوای توشو ببینی، چرا که نه!

هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد.
- وای خدای من یه جغد طلایی!

- این برای توئه هوریس عزیز.

هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.
همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...

---
هوریس عزیز، ویژگی که برای شخصیتت انتخاب کردی "انتخاب دوستان مناسب بود" که باید بگم یه ویژگی شخصیتی به حساب نمیاد. ویژگی که منظورمونه در واقع یه اخلاق یا رفتاریه که هوریس رو از بقیه افراد متمایز کنه و یه ویژگی تاثیرگذار توی شخصیتش باشه. حالا حتی اگر انتخاب دوست مناسب رو هم یه ویژگی در نظر بگیریم بازم هیچ جای پستت به این موضوع اشاره نکردی که این دوستان مناسب رو برای خودش انتخاب کنه... چون به نظرم جغدی که پدرش بهش هدیه داده به معنای انتخاب دوستان مناسب به حساب نمیاد.

پیشنهاد می‌کنم برای انتخاب ویژگی شخصیتت از خود هوریس اسلاگهورن کتاب‌های هری پاتر استفاده کنی. هوریس توی کتابا انسان پر نفوذی بود. افراد زیادی رو جذب خودش می‌کرد و توی زمان مناسب از طریقشون پارتی بازی می‌کرد. عاشق راحتی بود و دنبال اشیا قیمتی می‌گشت تا اونارو بفروشه و برای خودش خوراکی‌های خوشمزه و کوسن‌های نرم تهیه کنه. توی این ویژگی‌ها بگرد و برای هوریس خودت یه ویژگی متناسب که دوستش داشته باشی خلق کن.

در مورد نکاتی که توی پاتیل درزدار بهت گفته بودم متوجه شدم که علامت دیالوگ هارو اضافه کرده بودی و آفرین که دقت کردی. در مورد فاصله دیالوگ‌ها با هم و با توصیفات نوشته‌ت نکاتی هست که توی مراحل بعدی یاد خواهی گرفت ولی متوجه شدم هنوز لحن محاوره و کتابی رو بعضی جاها ترکیب می‌کنی. مثلا:


نقل قول:
همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.

اینجا دقیقا توی یک جمله ما یه "همان" داریم که کتابیه بعد یه "همون" داریم که محاوره‌ایه.

نقل قول:
-... و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.

"رو" محاوره شده "را" هست.
"موند" محاوره شده "ماند" هست.

برای اینکه لحن رو یک دست نگه داریم مهمه شکل کتابی و محاوره‌ای کلمات رو بشناسیم تا موقع نوشتن توصیفات و دیالوگ‌ها لحن پستمون مدام تغییر نکنه. سعی کن لحن دیالوگ‌هارو محاوره‌ای و لحن توصیف‌هارو به صورت کتابی نگه داری.

یه نکته دیگه که لازمه بهت بگم در مورد تکرار حروف و علائم نگارشیه. مثلا:

نقل قول:
- پدرررر!!

تکرار حروف از نظر نگارشی صحیح نیست. همینطور تکرار علائم نگارشی. در واقع با گذاشتن تعداد علامت تعجب بیشتر جمله‌مون تعجبی‌ تر نمی‌شه. همون یک علامت تعجب برای رسوندن منظورمون به خواننده کافیه. این موضوع در مورد سایر علامت‌های نگارشی مثل علامت سوال هم صدق می‌کنه.

نکاتی که بهت گفتم رو با دقت بخون و یه پست دیگه با به کارگیریشون برام بنویس.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۳۷:۱۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۸ ۱۸:۴۱:۰۲

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۳
#8

یولا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 12
آفلاین
ویژگی شخصیتی: باهوش بودن

امروز، در کوچه دیاگون قدم می‌زدم، جایی که همیشه برای من پر از هیجان و رمز و راز بوده .
این بار تصمیم داشتم دو کار مهم انجام بدم: خرید چوب دستی جدید و پیدا کردن یک حیوان دست‌آموز منحصر به فرد.

به مغازه معروف اولیوندر رفتم. وقتی وارد شدم، زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد و بوی خوش چوب تازه به مشامم رسید. آقای اولیوندر، صاحب مغازه، با لبخندی مرموز به من خوش‌آمد گفت.

-سلام، خانم بلک. به چه کمکی نیاز دارید؟

با اعتماد به نفس پاسخ دادم:

-سلام، آقای اولیوندر. من به دنبال یک چوب دستی جدید هستم. یه چیزی خاص و منحصر به فرد.

اولیوندر به آرامی سری تکان داد و به پشت مغازه رفت.
بعد از چند لحظه با دو جعبه بلند و باریک بازگشت.

-من دو چوب دستی برای شما آورده‌ام. این یکی از چوب درخت نارون با هسته پر ققنوس ساخته شده است. دیگری از چوب درخت بید و هسته موی تک شاخ هر دو بسیار قدرتمند هستند.

چوب دستی اول را در دست گرفتم و حس کردم انرژی قدرتمندی در آن جریان دارد. اما وقتی چوب دستی دوم را لمس کردم، حس کردم که این چوب دستی روحیه حساس و لطیفی داره که اصلاً با من همخوانی نداره، طراحی شده .
با عصبانیت چوب دستی را روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:

- اولیوندر، تو با خاندان من آشنایی داری. این چوب دستی‌ای هست که برای من آورده‌ای؟

اولیوندر با اندکی شرم‌ساری گفت:

-متاسفم، خانم بلک. اشتباه از من بود. این چوب دستی اولی قطعاً مناسب شماست.

چوب دستی نارون را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، بدون هیچ کلامی مغازه را ترک کردم.
هنوز عصبانیت در من فروکش نکرده بود که به سمت مغازه حیوانات جادویی حرکت کردم.
در طول مسیر، تصمیم گرفتم یکی از معماهای پیچیده‌ام را برای دوستام طراحی کنم.

به محض ورود به مغازه حیوانات، توسط صداهای مختلف و بوهای عجیب احاطه شدم. قفس‌هایی پر از حیوانات جادویی، از جغدها گرفته تا قورباغه‌های سمی و گربه ، در همه جا دیده می‌شد. به سمت فروشنده رفتم و گفتم:

- دنبال یک حیوان دست‌آموز هستم که هم نادر باشه و هم باهوش.

فروشنده با لبخندی دوستانه پاسخ داد:

-فکر می‌کنم چیزی که به دنبالش هستی را دارم. دنبالم بیا!

فروشنده منو به یک بخش اختصاصی در پشت مغازه برد و سه جعبه کوچک را باز کرد.
داخل جعبه‌ها، سه حیوان مختلف قرار داشتند. یکی از آن‌ها یک جغد سیاه نادر به نام "نیکس"، دومی یه گربه با چشمان سبز درخشان و موهای نرم و آخرین حیوان یه قورباغه سمی که به نظر می‌رسید توانایی‌های خاصی نداره.

به هر سه تا حیوان نگاه کردم و متوجه شدم که انتخاب بین آن‌ها خیلی سخته . هر یک از آن‌ها ویژگی‌های خاص خود را داشتند و می‌توانستند همدمی عالی برای من باشند.
اما همیشه کمی از جغدها می‌ترسیدم، خاطره‌ای از کودکی که هیچ‌گاه نتوانسته بودم آن را فراموش کنم. این ترس باعث شد که انتخاب نیکس برام سخت‌تر باشه.

فروشنده گفت:
-این جغد بسیار باهوشه و تاحالا مثل این حیوان رو جایی ندیدی حتی می‌تونه پیام‌ها را به سرعت و دقت بی‌نظیری حمل کند. گربه با چشمان سبز ، توانایی خاصی در پیش‌بینی خطرات دارد و قورباغه هم می‌تونه جادوهای سیاه را تشخیص بده."

با دقت به هر سه حیوان نگاه کردم و در فکر فرو رفتم. با خود گفتم:

-هر سه آن‌ها عالی هستند، اما کدام یک را باید انتخاب کنم؟

بین دو راهی نیکس و قورباغه سمی گیر کرده بودم.
از یک طرف، نیکس با هوش و ذکاوتی که داشت منو تحت تأثیر قرار داده بود، اما ترس قدیمی‌ام از جغدها کار را سخت می‌کرد. از طرف دیگر، علاقه‌ام به جادوی سیاه و توانایی قورباغه در تشخیص اونا منو به سمت اون حیوان می‌کشید.

بعد از مدتی فکر کردن، تصمیم گرفتم به ترس خودم غلبه کنم. با نگاه به چشمان براق نیکس، به خودم گفتم:

-این جغد بهترین همراه برای منه .

نیکس را انتخاب کردم و بعد از پرداخت پول، مغازه را ترک کردم.

به پاتیل درزدار رفتم تا کمی استراحت کنم. وقتی وارد شدم، دوستای قدیمی‌ام بلز زابینی و تئو نات را دیدم که در گوشه‌ای نشسته بودند. بلز با دیدن من گفت:

-سلام یولا! چطوری؟

با لبخندی مرموز پاسخ دادم:

-سلام بلز، تئو! به تازگی یک جغد خریده‌ام. اسمش نیکس .

تئو با لبخند گفت:

-به نظر می‌رسد انتخاب خوبی داشته‌ای.

با لبخند گفتم:

-البته، اما حالا که اینجا هستیم، بیایید یک معمای جدید را امتحان کنیم.

بلز با هیجان گفت:

-بسیار خوب، یولا. معمات رو بگو .

-سه جادوگر به نام‌های آلفرد، برنارد و چارلز در یک مسابقه شرکت کرده‌اند. هر یک از آن‌ها یک چوب دستی خاص دارد.
چوب دستی اول از چوب درخت بلوط با هسته موی تک‌شاخ است،چوب دستی دوم از چوب درخت زیتون با هسته رگ قلب اژدها است و چوب دستی سوم از چوب درخت بید با هسته پر ققنوس.
آلفرد همیشه راست می‌گوید، برنارد همیشه دروغ می‌گوید و چارلز گاهی راست می‌گوید و گاهی دروغ.
شما باید بفهمید کدام چوب دستی متعلق به کدام جادوگر است.
نکته اش اینه که هیچ‌کدام از جادوگران نمی‌تونن چوب دستی خودشون را نام ببرند.

بلز و تئو شروع به فکر کردن کردند. بعد از مدتی بلز گفت:

-فکر می‌کنم چوب دستی بلوط متعلق به آلفرد است، چوب دستی زیتون متعلق به برنارد و چوب دستی بید متعلق به چارلز.

با خنده‌ای مرموز جوابشو دادم:

-نه، بلز. این جواب درست نیست. دوباره فکر کن!

تئو گفت:

-شاید چوب دستی بید برای آلفرد باشد، و زیتون برای برنارد.

باز هم خندیدم:

-نه، تئو. نزدیک هستی، اما باز هم اشتباه.

بعد از چندین بار تلاش و بحث، بلز به آرامی گفت:

-اه یولا، چرا معماهای تو همیشه اینقدر سخت هستن؟ من هیچ وقت نمی‌تونم جواب اونا رو پیدا کنم.

با نگاهی سرد و محکم پاسخ دادم:

-بلز، معماها برای این هستند که ذهن تو رو به چالش بکشند. اگر نمی‌تونی جوابشون را پیدا کنی، شاید باید بیشتر تلاش کنی.

بلز با عصبانیت گفت:

-شاید تو فقط می‌خواهی نشون بدهی که از همه ما باهوش‌تری.

با شرارت در چشمانم پاسخ دادم:

-شاید. اما اگر نمی‌تونی تحملش کنی، بهتره تو پاسخ دادن به معما های من دست برداری!

بحث بین ما بالا گرفت و بلز با عصبانیت از جا برخاست. اما تئو با دست گذاشتن روی شانه بلز او را آرام کرد. با لبخندی پیروزمندانه به نیکس نگاه کردم و با خود گفتم:

-این تازه شروع ماجراجویی‌های ماست. ماجراهای بیشتری در پیش داریم.


---
قبلا ازت خواسته بودم خوب مطالعه کنی که خواسته‌های هر تاپیک چیه و طبق اون پیش بری. همونطور که می‌بینی هرکس تو این تاپیک پست زده بالای پستش ویژگی‌ شخصیتی خودش رو مشخص کرده، ولی دوباره می‌بینم که اینجا بالای پستت اینو مشخص نکردی. من خودم با برداشت خودم از رولت، اینو بالای پستت اضافه کردم ولی لطفا در آینده حواست به این موضوع باشه.

هم‌چنان توصیفاتت گاهی از کتابی خارج می‌شد و محاوره‌ای بود. باید تصمیم بگیری که لحن پستت می‌خوای چی باشه و از ابتدا تا انتها فقط و فقط به همون سبک بنویسی. فاصله علائم نگارشی (که به کلمه قبل می‌چسبن و با اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن) رو اکثر جاها رعایت کردی، ولی بعضی جاها حواست نبوده و هم قبل و هم بعدش فاصله گذاشتی. لطفا دقت بیشتری تو این موارد به خرج بده.

در مورد دیالوگ هم چند نکته هست که چون در ادامه تو یکی از کلاسای هاگوارتز این مورد آموزش داده شده، اینجا در موردش سختگیری نمی‌کنم. فقط فعلا اینو بدون که لحن دیالوگ‌ها باید محاوره‌ای باشه. همونطور که تو گفتگوی عادی با بقیه عامیانه صحبت می‌کنی، اینجا هم همین‌طوره. اون توصیفات هست که به انتخاب خودت می‌تونی کتابی یا عامیانه بنویسی. ولی دیالوگ 99% مواقع باید محاوره‌ای باشه. با این وجود اگه برداشتم درست باشه و هدفت انتقال دادن باهوش بودن یولا باشه، اینجا متوقفت نمی‌کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۷ ۱۷:۰۳:۲۶


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۵ مرداد ۱۴۰۳
#7

هوریس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۰:۰۶ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
ویژگی شخصیتی: انتخاب دوستان مناسب

بعد از اینکه هوریس از مرلین جدا شد، بین جمعیت ساحران و دانش آموزان تازه وارد، لبخند آرامش بخشی را از دور احساس کرد. پدرررر!! دوان دوان به سمتش رفت و بغلش کرد. همان پالتوی ضخیم و بلند و همون بوی خون اژدهای دوست داشتنی.


مگه تو الان نباید تو مجمع بین المللی جادوگرا باشی؟؟ پدر هوریس در حالی که دستش را روی سر پسرش می‌کشید گفت: وزیر سحر و جادو منو برای یه ماموریت ویژه فرستاده. اومدم اینجا تا احساس غریبی نکنی، بعد اینکه همه اون چیزی رو که لازم داری خریدیم، وقت رفتن من میرسه. حالا بگو ببینم آماده ای چیزایی رو ببینی که بقیه آرزوشو دارن؟


هوریس درحالی که اشک ذوق جمع شده دور چشمانش رو پاک می‌کرد گفت: معلومه که هستم. امممم اما خب بدون پول که نمیشه. باید بریم بانک؟ پدر هوریس دست در جیبش کرد و بعد برانداز محتویات داخل جیب گفت: فعلا که به مقدار کافی پول داریم برای وسایل جادوگر جوانمون.


سر و صدا و شلوغی محله به قدری بود که هوریس جوان به سختی تابلوهای مغازه ها رو تشخیص می‌داد. پدر اون جارو رو ببین، ببین چطوری همه دورش جمع شدن. پدر هوریس نگاهی به جارو انداخت و گفت: احتمالا نیمبوس مدل ۱۹۵۰، سریع ترین جاروی حال حاضر دنیا. راستی نظرت راجب پرواز چیه؟ هوریس گفت: پرواز چیزی نیست که بخوام از روی زمین راجبش نظر بدم. ولی بدم نمیاد امتحانش کنم.


آنها همینطور که قدم زنان پیش می‌رفتند به مغازه چوبدستی فروشی رسیدند. بدون تعلل وارد مغازه شدند. آقای اولیوندر آاااقای اولیوندر. آقای اولیوندر در حالی که روی چهارپایه ایستاده بود و جعبه های چوبدستی را گردگیری می‌کرد، نگاهش به چهره پدر هوریس افتاد. آاااقای اسلاگهورن! دوست قدیمی من، نکنه راهتو گم کردی که به ما فقیر فقرا سر زدی؟ خوبه وزارت سحر و جادو دست از سرت برداشته. پدر هوریس درحالی که از حرفهای دوست قدیمی خنده اش گرفته بود به آرامی او را در آغوش کشید و با لحن مزاح آمیزی گفت: کی از پول بدش میاد؟


در این حال که دو دوست قدیمی باهم خوش و بش می‌کردند، جعبه ای قدیمی در ردیف آخر از طبقه سوم چوبدستی ها نظر هوریس جوان را به خود جمع کرد. آقای اولیوندر اون جعبه رو میتونم ببینم؟ آقای اولیوندر گفت: بله آقای اسلاگهورن جوان. یک چوبدستی تزئین شده با رگه های فلزی و به رنگ سیاه و نقره ای!


اولیوندر درحالی که انعطاف پذیری چوب را اندازه گیری می‌کرد با نگاه به روی آن گفت: خیلی خب. چوب درخت سرو، ریسه قلب اژدها، ۹.۲۵ اینچ و نسبتا انعطاف پذیر. این خاص ترین چوبدستی کل این مغازست. دستتون رو جلو بیارید آقا. هوریس چوبدستی را در دستش گرفت. حس قدرت خاصی رو در درونش احساس کرد، انگار نیروی عجیبی به دستانش اضافه شده بود. آقای اولیوندر به سرعت متوجه این موضوع شد. خم شد و در گوش هوریس گفت: این چوبدستی ها هستن که جادوگر رو انتخاب میکنن و این چوبدستی شما رو انتخاب کرده و بهتون وفادار خواهد ماند.


بعد از خداحافظی از مغازه چوبدستی آن دو راهی بانک گرینگوتز شدند. به محض ورود، موجودات کوتاه و بد شکل توجه هوریس را جلب کردند. پدر هوریس متوجه این موضوع شد. هوریس پسرم این موجودات جن هستن و کارمندان این بانک. اونا از دارایی های جادوگرا که تو صندوق های مخصوص خودشون قرار گرفته محافظت میکنن. پدر هوریس کلید و چوبدستی را برای احراز هویت به مسئول صندوق ها داد. جن آنها را تا ورودی صندوق هدایت کرد. وقتی در صندوق باز شد چشم هوریس به گنجینه طلایی رنگی در گوشه اتاق افتاد. پدر پدر اون چیه. پدرش پاسخ داد: اون یه صندوقچه اسرارآمیزه که از پدربزرگت به من رسیده. میتونم توش رو ببینم؟ اگه مطمئنی، چرا که نه! هوریس با اشتیاق تمام در صندوق را باز کرد. یک جغد زیبا با پرهای یک درمیان طلایی رنگ پرواز کنان از صندوقچه خارج شد. وای خدای من یه جغد طلایی! این برای توئه هوریس عزیز. هوریس تا این جمله رو شنید هورا کشید.


همه کارمندان بانک و بقیه افرادی که تو دیاگون جغد رو تو دست هوریس میدیدن محو زیبایی اون میشدن. هوریس حالا دیگر یک جادوگر معمولی نبود...


---

لطفاً نکاتی که پایین این پستت بهت گفتم رو خوب بخون و با توجه به این نکات همین داستانی که الان نوشتی رو اصلاح کن و دوباره ارسال کن.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۱:۵۷
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۵ ۲۳:۱۳:۲۸

Prof.slughorn


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱:۵۸ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#6

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۸:۴۷
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 183
آفلاین
ویژگی شخصیتی : توانایی بالا در درک محیط و ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافم

گابریل گفت:

- به کوچه دیاگون خوش اومدی ترزا!

خیلی باحال و هیجان انگیز بود! کوچه خیلی طولانی بود و دو طرفش پر از مغازه هایی بود که چیزای عجیب میفروختن! با گابریل توی کوچه پیش رفتم. گابریل محکم دستم رو گرفته بود که توی شلوغی کوچه گم نشم. همینطور که داشتیم پیش میرفتیم گابریل همچنان داشت توضیح میداد:

- الان چون نزدیک شروع ترمه همه اومدن وسایلشونو بخرن وگرنه در حالت عادی اینجا انقدر شلوغ نیست. الان اول باید بریم گرینگوتز. همون بانک جادوگرا منظورمه. اسمش گرینگوتزه. اونجا باید یه صندوق برات باز کنیم که بتونی پولاتو توش بزاری. هاگوارتز برای ماگل زاده ها هر ترم یه بودجه ای در نطر میگیره که میتونی باهاش وسایلتو بخری. ولی گرینگوتز پول ماگلی رو هم به جادویی تبدیل میکنه. برای چیزای متفرقه ای که میخوای بخری میتونی پولت رو تبدیل کنی. بعد از اونجا باید بریم برات ردا و چوبدستی و کتاب بخریم. اوه راستی باید پاتیل و لوازم معجون سازی هم بگیری!

- حیوون چی؟ تو نامه نوشته بود میتونم یه حیوون هم داشته باشم. میتونم گربه بگیرم؟

- خب میدونی جغد خیلی به درد بخورتر از گربه است. نامه هاتو میبره و برات نامه میاره. فکر کنم پولت برسه یه جغد کوچیک هم بخری! ولی اول باید چیزای اصلی رو بخریم.

- واو چه باحال! مثل کبوتر نامه رسان میمونه ولی جغده!

همون موقع بود که به گرینگوتز رسیدیم. یه ساختمون بزرگ سفید بود. وارد شدیم. اونجا پر از موجودات عجیبی با گوشای دراز و قد کوتاه بود. گابریل برام توضیح داد که اونا یه نوع دیگه ای از جن ها هستن. توی گرینگوتز حساب باز کردن یا به قول اونا صندوق گرفتم. یکم از پول های خودم هم که همراهم بود به پول جادویی تبدیل کردم. یه عالمه سکه های طلا و نقره و برنز داشتم. باید یه کیف پول هم برای خودم بخرم یا شایدم هم خودم بدوزم. این سکه ها خیلی زیادن و راحت میتونن گم بشن.

با گابریل رفتیم مغازه ردا فروشی خانم مالکین. همینطور که میرفتیم و خرید میکردیم گابریل داشت باز هم درباره چیزای مختلف یه عالمه توضیح میداد و حرف میزد. من 2 دست ردا خریدم و گابریل هم برای سال جدیدش یه دست ردای اضافه خرید. بعد از اون رفتیم فلوریش و بلاتز اگه اسمش درست یادم باشه. یه کتاب فروشی خیلی بزرگ بود. گابریل لیست کتاب هاش رو به مسئول اونجا داد تا کتاباشو آماده کنه. داشتم بین قفسه های پر از کتاب راه میرفتم. خیلی کتاب دوست دارم. داشتم احساس میکردم کتابایی که من نیاز دارم کجان. تا خانومه داشت لیست گابریل رو آماده میکرد من تونستم همه کتابامو از تو قفسه ها پیدا کنم. با این که تاحالا اونجا نبودم انگار که جای همه کتابا رو بلد بودم. با دستای پر از کتاب سمت صندوق رفتم. یکی دو تا کتاب اضافه تر طلسم و تغییر شکل هم برداشته بودم. گابریل وقتی منو با اون همه کتاب دید چشماش گرد شد. گفت:

- همه کتاباتو پیدا کردی؟!

براش سری تکون دادم و گفتم :

- اوهوم!

خانوم مسئول چند لحظه بعد با کتابای گابریل اومد. به گابریل گفت:

- متاسفم دختر جون کتاب طلسمتون رو تموم کردیم. هفته دیگه میاریم. اون موقع بیا بگیرش.

بهش گفتم:

- همون کتاب طلسم که جلد سبز زمردی داره؟

- آره ولی تو از کجا میدونی؟

- فکر کنم یکی ازش توی گوشه سمت راست پایین قفسه دوم دارین.

خانوم مسئول و گابریل هر دوشون تعجب کردن. خانومه رفت نگاه بکنه. وقتی برگشت یه کتاب با جلد سبز زمردی دستش بود. گفت:

- وای دختر جون راست میگفتی! از کجا میدونستی؟ آخه کتاب های طلسم توی قفسه سومن ولی مثل این که این یه دونه اشتباهی رفته بوده تو قفسه کتابای معجون سازی!

- آمممم نمیدونم! احتمالا وقتی داشتم کتابا رو نگاه میکردم به چشمم خورده!

پول کتابا رو حساب کردیمو بعدش رفتیم وسایل معجون سازی و پاتیل خریدیم و بالاخره نوبت خرید چوبدستی شد. یه مغازه کوچیک بود که توی ویترینش چند تا چوبدستی بود. رفتیم داخل. گابریل صدا زد:

- آقای اولیوندر! هستین؟

صدایی از دور اومد:

- الان میام خانم جوان!

مغازه یه پیش خوان کوچیک داشت و دیوارهاش از زمین تا سقف پر از جعبه های باریک و دراز بود. چند لحظه بعد آقای اولیوندر اومد. چشماش رنگ آبی طوسی داشت و خیلی مرموز بود. گفت:

- سلام خانم گابریل! حتما برای همراهی این بانوی جوان اومدین. شما باید سال اولی باشین. من اولیوندر هستم و شما؟

- ترزا مک کینز. خوشوقتم!

- اوه خانم ترزا بزار ببینم! چشمای آبی. موهای قهوه ای...

از توی رداش متری در آورد و شروع کرد به اندازه گرفتن قدم و طول اجزای مختلف دستم. همزمان که اندازه ها رو یادداشت میکرد گفت:

- چوبدستی خیلی ابزار ظریف و خاصیه. هر چوبدستی خودش صاحبش رو انتخاب میکنه. چوبدستی و صاحبش یک روح واحدن!

اندازه گیری ها تموم شد. آقای الیوندر چندتا وبدستی مختلف آورد و بهم گفت که امتحانشون کنم. از همون اول که وارد مغازه شدم به یکی از جعبه های روی دیوار رو به روم حس متفاوتی داشتم. میدونستم که هیچ کدوم از اون چوبدستی هایی که آقای اولیوندر آورده مال من نیست ولی امتحانشون کردم. هیچ کدوم جواب نداد. اون باز هم برام چوبدستی آورد و من باز هم درحالی که میدونستم هیچ کدوم جواب نمیدن امتحانشون کردم. بعد از این که حدود 15 تا چوبدستی رو امتحان کردم بالاخره تصمیم گرفتم که بگم اون جعبه چوبدستی منه! بهش گفتم:

- آقای اولیوندر میشه اون چوبدستی رو امتحان کنم؟ ردیف سوم از بالا پنجمی از چپ.

- این؟

- بله همون!

- اومممممم! چوب تاک و پرققنوس. 13 اینچ و کاملا منعطف. فکر نمیکنم این مناسب شما باشه بانوی جوان!

- حالا بزارین امتحانش کنم!

- ولی...

- لطفااااااااا!

آقای اولیوندر قبول کرد. وقتی چوبدستی رو گرفتم دستم یه گرمای خوبی همه وجودم رو پر کرد. مطمئن شدم که خودشه! آقای اولیوندر چشماش گرد شده بود. گابریل هم که تمام مدت برخلاف همیشش ساکت نشسته بود و داشت خمیازه میکشید یهو کاملا هشیار شد و از تعجب دهانش باز مونده بود! آقای اولیوندر بهم گفت:

- این عجیب ترین چیزیه که تو این سال ها دیدم! شما حتما در آینده کارهای بزرگی خواهی کرد! چطور این کار رو کردی؟

- خب راستش نمیدونم! فقط از اولش حس میکردم که اون مال منه!

پول پوبدستی رو دادم و با گابریل اومدیم بیرون. هنوز یه مقدار پول داشتم. میتونستم جغد هم بخرم. به مغازه حیوانات خانگی رفتیم. توی همون نگاه اول جغدمو پیدا کردم. یه جغد قهوه ای روشن تقریبا کوچولو. رنگش مثل رنگ موهام بود و چشماش برق میزد. خیلی خوشگل بود! پولشو دادم. فکر کنم دیگه تموم شده بود. همه چی خریدم. به پاتیل درز دار برگشتیم تمام این وقت گابریل برخلاف همیشه ساکت بود. سکوتش برام عجیب بود. ازش پرسیدم:

- حالت خوبه گابریل؟

- آه آره خوبم.

- خیلی ساکت شدی یهو! فقط خواستم ازت تشکر کنم که باهام اومدی. واقعا بدون کمکت نمیدونستم باید چیکار کنم.

- خواهش میکنم! تو هاگوارتز میبینمت ترزا!

برگشتم که برم که گابریل صدام کرد:

- ترزا یه لحظه وایسا!

- بله؟ چیزی شده؟

- خب راستش... امممم... چطوری اون کارا رو کردی؟

- کدوم کار؟

- پیدا کردن کتاب. بعدشم که اون قضیه چوبدستی و حتی انتخاب جغدت. حتی یک دقیقه هم انتخاب جغدت طول نکشید! چطوری اون کارا رو کردی؟

بهش لبخند زدم:

- اوه پس برای همین اینقدر ساکت بودی! خب راستش خودمم نمیدونم. انگار یه جورایی فقط حس میکنم. همیشه خیلی چیزا حس میکردم ولی خب امروز اولین باری بود که احساسم رو امتحان کردم و به نظر میاد که احساسم درسته!

گابریل خندید:

- آره همینطوره! احساسای خوبی داری! من که دوستشون دارم! امیدوارم تو هاگوارتز ببینمت!

- فعلا خدافط! به زودی میبینمت!



---
خوب نوشته بودی! یک سری اشکال ظاهری داری که مطمئنم با شرکت تو کلاسای هاگوارتز همه‌شونو یاد می‌گیری و می‌تونی درستشون کنی.
همچنان توصیه می‌کنم بعد از تموم شدن رولت، حتما خودت یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی درستشون کنی. چون اشکال تایپی زیاد داشتی. راستی، بذار درسته!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳۰ ۱۱:۵۴:۵۲


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#5

امیلی تایلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 7
آفلاین
ویژگی شخصیت : مهربون_دورو

خیلی برای امروز هیجان داشتم.
شور و شوق تمام وجودم رو فرا گرفته بود، بع قدری که دستام رو فشار میدادم. قرار بود امروز با گابریل به کوچه ی دیاگون بریم تا وسایل مورد نیازم رو تهیه کنم.
جالا چرا گابریل؟ چون اون یک همدم و دوست واقعیه و میتونه بهم کمک کنه و من هم از تجربه ی اون استفاده کنم تا بهترین وسایل رو بخرم. به سرعت گام های محکم و استوار گذاشتم و از پله ها پایین اومدم. لباس اتو شده ام رو به تن کردم و اماده ی رفتن شدم.
امیلی:مامان! زود باش لطفا
_امیلی عزیزم نگران نباش وقت هست دیرت نمیشه.

و بالاخره، تمام مدت ارزوی این لحظه رو داشتم بهترین خربد با بهترین دوست!
اونقدر شلوغ بود که داشتم لای دست و پای مردم گم میشدم!
امیلی: اره خودشهه او.. اون گابریله!
تند و تیز دویدم و به مردم خوردم.
_امیلی وایسا عزیزم گم میشی! اینجا خیلی بزرگه!
امیلی: نگران نباش مامان. تو برو من نیم ساعت دیگه جلوی همین مغازه میبینمت.
گابریل: امیلیی!
امیلی: گابریللل از دیدنت خوشحالمم عزیزمم.
_منم همینطورر، دلم برات تنگ شده بودد
.
_ دورویی ̟

لبخند بزرگی زدم که ناگهان چشمم به پشت امیلی خورد و کم کم لبخندم محو شد.
_اتفاقی افتاده؟ الو؟ ام؟ امیلی؟..
امیلی: یکی از دوستای قدیمیمه ازش متنقرم دختره ی پررو. ادعای بالایی داره.

_اوو سلام امیلیی حالت چطوره عزیزم؟ خیلی وقت بود ندیده بودمتا.
امیلی: فدات بشمم بهترین دوستم اومدهه.
_اوپس! ببخشید گلم من میرم سریع برمیگردم.
همین که دوست امیلی (لیا) برگشت، امیلی لبخندش اروم اروم محو شد و اخم روی صورتش ایجاد شد و گفت: باید ببینی چقدر بدذاته با اون ادامس خودنش! ایشش چندشش!

_ مهربونی ̟

_ولش کن. چوب دستی جدیدم رو دیدی؟
امیلی: ووو عالیه دوستش دارم!
_بزار انعطاف پذیریش رو چک کنم.
و یک دفعه گابریل چوب رو ناخواسته شکوند.!
امیلی: او نه! وای عزیزم متاسفم چرا این شکلی شد.
_عیب نداره من تو دست و پا چلوفتی بودن مشهورم.
امیلی: کی این حرفو زده؟ تو بهترین و با احتیاط ترین فردی هستی که تو زندگیم به چشم دیدم! هیچکس جای تو رو نمیگیره. تو بهترینی به حرف کسیم گوش نده. حالا عیب نداره باهم میریم یدونه جدید و قشنگ ترش رو میخریم!
گابریل: من خیلی خوشبختم که تورو دارم.


---
هم برای کارگاه و هم پاتیل درزدار یه سری نکته رو ازت خواستم رعایت کنی که حتی به یکیش هم گوش نکردی. اگه می‌خوای تو سایت و نوشتن پیشرفت کنی، بهتره به توصیه‌هایی که بهت می‌شه عمل کنی و سعی کنی رعایتشون کنی. متاسفانه تا وقتی تلاشی برای رعایت نکات گفته شده از سمتت نبینم، نمی‌تونم توی این بخش تاییدت کنم. از طرفی بعضی بخشای پستت به نظر به خاطر عجله تو نوشتن گنگ میاد. مثلا آخر پستت گویا گابریل چوبدستی رو شکونده در حالی که امیلی می‌گه متاسفم.

مجبور نیستی داستان جدیدی بنویسی و می‌تونی همین رول رو مجددا ارسال کنی و فقط نکاتی که تا الان تو هر مرحله بهت گفتم رو رعایت کنی تا تایید بشی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۷:۱۳:۳۴


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۳
#4

بلوینا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از لندن، بریتانیا
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 12
آفلاین
مادرم دست هایم را محکم گرفته بود و من را از چند مغازه شلوغ رد کرد و به مغازه ای قدیمی انطرف کوچه رساند.

در مغازه قدیمی را باز کرد و وارد شد، من هم برای اینکه از او جا نمانم با عجله از بین مردم رد شدم و وارد مغازه شدم. مغازه پر از ردا های مختلف و رنگارنگ بود.
مادر با جدیت جلو رفت و از زن ردایی برای من خواست.

وقتی ردا را بر تن کردم مادر با عصبانیت گفت:
- نه اینم که اندازش نیست، وایی تو چرا هیچی اندازت نمی شه؟؟

با ناراحتی گفتم:
- مگه من مقصرم؟


مادر گفت:
- اخه حیف نیست تو به این باهوشی و با استعدادی و زیبا اون وقت یه ردا اندازه ات پیدا نشه!؟

خندیدم و نگاهی به مادر کردم.

مادر گفت:
- زود بیا اینم بپوش عجله دارم باید برم عمارت.

با عجله ردا را بر تنم کرد و گفت:
-اومم، این بهتره من همین رو می خرم

و پول را با ان زن حساب کرد و دستم را گرفت و از مغازه بیرون رفتیم



---

توصیفات و دیالوگات رو دوست دارم. اما حواست باشه که تو این تاپیک باید یکی از ویژگی‌های شخصیت بلوینا بلک رو برای خواننده معرفی کنی. من متوجه نشدم اینجا قصد داشتی کدوم ویژگی بلوینا رو معرفی کنی؟ این که لباس اندازه‌ش پیدا نمی‌شه؟ اگه مشخص کرده بودی چرا اندازه‌ش نمی‌شه (یعنی لاغره یا چاقه، یا کوتاهه یا بلند که اندازه‌ش نمی‌شه) تاییدت می‌کردم ولی حتی مطمئن نیستم اندازه نشدن ویژگی مد نظرت بوده یا نه. لطفا هم اول پستت مشخص کن ویژگی شخصیتت چیه و هم موقع نوشتن بیشتر بهش بپرداز.

در ضمن دو تا جمله آخرت بدون علائم نگارشی رها شده که همونطور که قبلا گفتم نذار این اتفاق بیفته.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۳ ۱۴:۲۵:۲۱


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#3

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۰۷ دوشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 11
آفلاین
ویژگی شخصیت:دلسوز و مهربان


بعد از خداحافظی از مرلین وارد کوچه دیاگون شدیم، از شدت شلوغی کوچه همون لحظه اول داشتم له میشدم.
با زور و فشار وارد مغازه اولیوندر شدیم، بعد از گرفتن نفسی پدرم شروع به صحبت کرد.

#آدنو_گلدشتاین

-به یک چوبدستی برای پسرم احتیاج داریم...

#اولیوندر

-اوه بله، حتما، چند ثانیه بهم وقت بدین...

اولیوندر به انبارش رفت و چند ثانیه بعد با دوتا جعبه چوبدستی توی دست برگشت.

-این دوتا رو تست کن پسر.

یک جعبه رو برداشتم و چوبدستی ای ازش بیرون آوردم و چرخوندمش، همون لحظه انفجاری از سر چوبدستی بیرون زد و با برخورد به قفسه چوبدستی ها همه چیز رو به هم ریخت، اولیوندر با تکون دادن چوبدستیش همه چیز رو به اولش برگردوند.

-اون یکی رو تست کن.

چوبدستی دیگه رو برداشتم و به اون تکونی دادم، سر چوبدستی با نور ملایمی روشن شد و کم کم خاموش شد.

-این برات عالیه، چوب گردوی سیاه با مغزی رگ قلب اژدها، ۳۷.۵ سانت با انعطاف پذیری کم.

پدر پول چوبدستی رو پرداخت کرد و دوتایی از مغازه خارج شدیم و به جمعیت شلوغ ملحق شدیم.
داشتیم از وسط جمعیت رد می‌شدیم که فردی ناشناس از وسط جمعیت هلمون داد و هر دوتامون داخل کوچه ای افتادیم، از جامون بلند شدیم و اطرافمون رو نگاه کردیم، هیچ نوری نبود و کوچه بسیار خلوت بود، به اطرافم نگاه کردم که پدرم شروع به صحبت کرد.

#آدنو_گلدشتاین

-این وای، افتادیم توی کوچه ناکترن!

برگشتیم که از کوچه بریم که صدای جیغی به گوشم رسید، هر دو برگشتیم، خواستم سمت صدا برم که پدرم دستم رو کشید.

-اینجا جای خطرناکه آنتونی، این صداها اینجا عادیه.

-ولی هرکی هست کمک میخواد پدر، باید بریم بهش کمک کنیم...

با سمجی دستم رو از دست پدرم بیرون کشیدم و سمت صدا دویدم، بعد از چند بار پیچیدن به کوچه تنگ و تاریکی رسیدم و پسر کوچیکی رو دیدم که توسط چندتا مرد گنده محاصره شده بود،

صورت مرد ها توی نور کم خیلی معلوم نبود اما زخم های متعدد و خون صورت پسر توی تاریکی هم دیده میشد، قبل اینکه مردها برگردن و متوجه من بشن برگشتم و پشت دیوار قایم شدم، چوبدستیم رو از جیبم در آوردم و به ورد هایی که بدون اجازه پدرم با چوبدستی اون تمرین می‌کردم فکر کردم، لوموس، وینگاردیوم له ویوسا، خودشه، یادم اومد، سریع برگشتم و چوبدستیم رو سمت مردها گرفتم و فریاد زدم.

-پتریفیوس توتالوس

نوری از چوبدستیم بیرون زد و با برخورد به یکی از مرد ها اون رو خشک کرد، دوتای دیگه چوبدستی هاشون رو سمتم گرفتن و شروع به ورد خوندن کردن، دوباره پشت دیوار قایم شدم و وقتی یکی از مرد ها از کوچه خارج شد با مشتی به صورتش توجهش رو به خودم جلب کردم.

-پتریفیوس توتالوس

بعد از خشک شدن این یکی اون یکی هم از کوچه بیرون پرید و چوبدستیش رو سمتم گرفت و وردی خوند.

-آوادا...

قبل از تموم شدن وردش صدایی شنیدم.

-استوپیفای

مرد روی زمین افتاد و پشت سرش پدرم معلوم شد، سمتم دوید و منو توی آغوشش گرفت.

-پسر عزیزم، از نگرانی مردم...

پدر نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن دوتا مرد خشک شده لبخندی زد.

-مثل اینکه اوضاع تحت کنترل بوده...

دوتایی پیش پسر رفتیم، پدر خواست ورد لوموس رو اجرا کنه اما جلوش رو گرفتم و به جاش خودم چوبدستیم رو تکون دادن.

-لوموس

کوچه روشن شد، دست پسرک رو گرفتم و بلندش کردم، موهای بور داشت و چشم های قرمز رنگ، قد کوچیکی داشت در حد یه بچه پنج ساله و چشماش پر اشک بود، همراه پدر از کوچه خارجش کردیم و به خریدمون توی جمعیت شلوغ ادامه دادیم...

---

خیلی از جملاتت رو بدون علائم نگارشی رها کردی که درست نیست. هر جمله‌ای نیاز داره که حتما با علائمی مثل (. ؛ ! ؟ ...) پایان پیدا کنه، یا با ویرگول به جمله بعد مرتبط بشه.

رول خوبی نوشته بودی و اگه هدف این تاپیک فقط خرید کردن بود تایید می‌شدی. اما ویژگی شخصیتی‌ای که بیان کردی یعنی دلسوز و مهربان بودن رو من نتونستم از پستت در مورد آنتونی بفهمم. حواست باشه که اینجا لازمه یه ویژگی در مورد شخصیت "خودت" یعنی آنتونی رو به خواننده معرفی کنی. پس یه موقعیتی خلق کن که ما این ویژگی‌ها رو در مورد آنتونی ببینیم. در واقع خرید کردن بهانه‌ای است برای آشنایی با یکی از ویژگی‌های شخصیتت.

لطفا دوباره تلاش کن و سعی کن ما رو با ویژگی‌ای از شخصیت آنتونی آشنا کنی.

تایید نشد.


---

ویرایش دوم:

لطفا وقتی یک ناظر یا مدیر زیر پستت ویرایشی انجام میده، دیگه اون پست رو ویرایش نکن و یه پست جدید ارسال کن.
این‌بار خیلی بهتر شد.
فقط هنوزم در انتهای خیلی از دیالوگ‌هات، مخصوصا اون‌هایی که یک طلسم هستن فقط؛ از علائم نگارشی پایان جمله استفاده نکردی. لطفات دفعات بعد این موضوع رو حتما رعایت کن.
نقل قول:
#آدنو_گلدشتاین

من راستش متوجه این‌ها نشدم. لطفا از این حالت نوشتار با هشتگ استفاده نکن، و اگر برای مثال میخوای بگی که آدنو گلدشتاین دیالوگی گفته، با توصیف این‌کار رو انجام بده.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۱:۴۱:۳۲
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۲۲:۲۲:۳۱
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۰۸:۵۳
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۵:۴۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۹ ۱۳:۴۶:۱۱


پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳
#2

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۳:۲۸
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 553
آفلاین
ویژگی شخصیت: خشونت و بی‌رحمی


سالازار اسلیترین با گام‌های محکم و سنگین از حفره‌ای که به تازگی به کوچه دیاگون باز کرده بود، عبور کرد. همه جادوگران و ساحره‌ها با دهان باز و چشمانی پر از وحشت به او نگاه می‌کردند. او با نگاهی سرد و بی‌احساس به اطرافش نگاه کرد و به سمت فروشگاهی که به دنبالش بود، حرکت کرد. هدف او روشن بود: آینه نفاق‌افکن.

وقتی وارد فروشگاه شد، صاحب فروشگاه که یک جادوگر پیر و لرزان بود، به سرعت پشت میز پناه گرفت. سالازار با صدای عمیق و تهدیدآمیز خود گفت:

- آینه نفاق‌افکن کجاست؟

جادوگر پیر با دستان لرزان به سمت پشتی فروشگاه اشاره کرد و گفت:

- آ... آینه نفاق‌افکن... در پ... پشت قفسه‌هاست. لطفاً... به من آسیبی نرسونین.

سالازار بدون هیچ حرف دیگری به سمت قفسه‌های پشتی حرکت کرد. جادوگران حاضر در فروشگاه با ترس و وحشت به او نگاه می‌کردند و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد جلوی او بایستد. وقتی به آینه نفاق‌افکن رسید، آن را از قفسه برداشت و نگاهی عمیق به سطح آینه انداخت. انعکاس او در آینه چیزی بیش از یک تصویر ساده نبود؛ آینه عمیق‌ترین آرزوهای قلبی او را نشان می‌داد. با خشونتی که در نگاهش موج می‌زد، آینه را در دست گرفت و به سمت جادوگر پیر برگشت. با صدایی سرد و بی‌احساس پرسید.

- چقدر می‌خوای؟

جادوگر پیر با صدای لرزان پاسخ داد:

- این... این آینه فروشی نیست... اما اگر اصرار دارید... ده هزار گالیون.

سالازار به آرامی دستش را به سمت چوب‌دستی‌اش برد و گفت:

- کروشیو!

جادوگر پیر از درد فریاد کشید و به زمین افتاد، در حالی که بدنش از درد به خود می‌پیچید. سالازار با نگاه سرد و بی‌احساس به او خیره شد و گفت:

- فکر می‌کنم بهتره اون رو رایگان به من بدی، مگه اینکه بخوای مغازه‌ و جونت رو با هم از دست بدی.

جادوگر پیر با چشمانی پر از ترس گفت:

- بس... بس کنین، خواهش می‌کنم. آینه را بردارین و برید. فقط به من آسیبی نرسونین.

سالازار با نیشخندی تلخ آینه را در دست گرفت و به سمت در خروجی حرکت کرد. یکی از جادوگران جوان که شهامت پیدا کرده بود جلوی او ایستاد و گفت:

- تو نمی‌تونی به این راحتی هر چی می‌خوای برداری و بری!

سالازار چوب‌دستی‌اش را به سمت او نشانه گرفت و با صدای عمیق و خطرناک گفت:

- آوادا کداورا!

نور سبزی از چوب‌دستی سالازار خارج شد و جادوگر جوان بی‌جان به زمین افتاد.

- کسی دیگه دوست داره در مورد عدالت باهام حرف بزنه؟

سالازار کمی صبر کرد و وقتی فرد دیگری صحبت نکرد، با نیشخندی مرگبار از فروشگاه خارج شد و به کوچه دیاگون برگشت. در حالی که همه جادوگران با ترس و وحشت از او فاصله می‌گرفتند، خشونت و بی‌رحمی او برای همه آشکار بود و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد جلوی او بایستد. او با آینه نفاق‌افکن در دستانش ، به مسیر خود ادامه داد. ذهنش پر از نقشه‌های تاریک و خطرناک بود و او مصمم بود که قدرت و عظمت خود را به همه نشان دهد.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۳ ۲۲:۱۸:۳۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده




خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
#1

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین

باز آمد بوی ماه مدرسه!
بوی خرید راه مدرسه!


جادو آموزان عزیز به مرحله شیرین خرید از کوچه دیاگون خوش آمدید!

اینجا جایی است که میتوانید از شاخ گابلین تا پر ققنوس را پیدا کنید! پس کیف پولتان را دربیاورید و هر چیزی احتیاج دارید بخرید!

ولی کوچه دیاگون فقط محدود به پیدا کردن وسایل نیست...
شما میتوانید اینجا " ویژگی شخصیت " خودتان را پیدا کنید!

آیا میخواهید جادو آموز برجسته ایی باشید؟ یا میخواهید در بین بقیه جادو آموزان بدرخشید؟ باید خودی نشان داده و به بقیه بگویید که شما متفاوت هستید! به همین دلیل اینجا جایست که میتوانید شخصیتتان را بسط دهید و " ویژگی منحصر به فرد" خودتان را تعریف کنید.

حالا چطور این کار را انجام دهید؟


نگران نباشید ما با شما هستیم!

ابتدا بیایید ویژگی شخصیت را تعریف کنیم. ویژگی شخصیت به معنی یک رفتار یا یک نمای ظاهری (و یا ترکیبی از اینها) است که مخصوص به شخصیت شماست. افراد دیگر شما را با این ویژگی شناخته و به یاد می آورند و میتوانید از این ویژگی در رول نویسی استفاده کنید.

مثلا اما ونیتی به تسخیر افراد علاقه داشته و ملحفه ایی را روی سرش میکشد که خود را شبیه به ارواح کند.
یا مروپ گانت شخصیتی مهربان است که به انتهای اسم اشیاء و افراد کلمه "مامان" را اضافه میکند.
یا ساکورا آکاجی یه خودکشی علاقه داشته و مدام میخواهد جام مرگ را سر بکشد.

برای تعریف این " ویژگی شخصیت" آزاد هستید و میتوانید از خلاقیتتان استفاده کنید. دقت کنید که ویژگی شما با شخصیتتان باقی میماند و بهتر است چیزی را انتخاب کنید که نوشتن در موردش را دوست داشته باشید.

وقتی ویژگی شخصیتتان را انتخاب کردید ، کوچه دیاگون جایی است که این ویژگی را تعریف میکنید. در واقع شما باید در حین خرید در دیاگون ماجرایی را شرح دهید که در آن ویژگی شخصیت شما شکوفا میشود و از این ویژگی برای جلو بردن داستان استفاده کنید. میتوانید در این خرید کسی را به داستانتان اضافه کنید و یا خرید را به تنهایی انجام دهید. همچنین نیازی نیست که خرید همه وسایل را شرح دهید و خرید یک وسیله هم کافی است.

مثلا اما ونیتی برای خرید چوبدستی به مغازه ایی میرود اما چون پول همراهش نیست سعی میکند ملحفه ایی به سرش کشیده و فروشنده را تسخیر کند. در نهایت موفق میشود و فروشنده را تسخیر کرده و چوبدستی را رایگان از او میگیرد.
با مروپ گانت برا خرید جغد رفته اما در مغازه حیوانات جادویی از مار بزرگی خوشش میاید و با او حرف میزند. در نهایت با اسم " جوجوی مامان" او را به عنوان حیوان جادویی اش میخرد.

خرید خوبی داشته و موفق باشید!



All great things begin with a vision ……....A DREAM







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.