به هواداری از تیم پیامبران مرگ
تام با قدمهایی بلند به سمت بانک گرینگوتز حرکت کرد. بانک با قرار داشتن در منتهی الیه کوچهی دیاگون دورترین و غیرقابل دسترسترین مکان برای ماگلها به حساب میآمد و این به این معنی بود که احتمالا جادوگران بیشتری در آن پناه گرفته بودند. اما درست وقتیکه تام داشت از کنار مغازهي بستنی فروشی فلورنس فورتسکیو رد میشد، صدایی آرام و زمزمهوار او را به خود آورد.
- خائن... خائن...
تام به سمت صدا برگشت و فورتسکیو را دید که با چشمانی که از آن جنون میبارید به او خیره شده بود و درحالیکه چوبدستیش را به سمت تام گرفته بود، از پناهگاه خود بیرون میآمد. تام با چشمانی گشادشده به اطراف نگاه کرد و با دیدن گروهی از سربازان که داشتند به سمت آنها میآمدند، با صدایی آرام و وحشتزده به فورتسکیو گفت:
- برگرد داخل پناهگاهت!
اما فورتسکیو که به نظر میرسید مشاعر خود را به کلی از دست داده است، بیشتر به تام نزدیک میشد و همچنان با چوبدستی، گلوی او را هدف گرفته بود.
- من دشمنت نیستم! خواهش میکنم برگرد داخل پناهگاه! فقط میخوام کمک کنم!
- توی... عوضی... ما رو... لو... دادی!
تام سرش را دیوانهوار تکان داد و التماس کرد.
- خواهش میکنم برگرد داخل.
و با سر به پناهگاهی که فورتسکیو از آن بیرون آمده بود اشاره کرد. درست در همین لحظه، دو چشم درشت و معصوم که متعلق به دخترکی ۴ یا ۵ ساله میشد از پناهگاه به بیرون نگاه کرد. تام زیر لب گفت:
- یه بچه...
این کلام، چیزی بود که فورتسکیو را به حد اعلای جنون رساند.
- حق نداری بهش آسیبی بزنی عوضی!
و چوبدستیش را با شدت تکان داد.
- آواداکداورا!
تام به موقع جاخالی داد اما نمیتوانست باور کند که فورتسکیو که همیشه با او مهربانترین فرد کوچهی دیاگون به حساب میآمد، خواسته باشد او را بکشد.
سربازان که از دور شاهد این ماجرا بودند، بدون آنکه بتوانند گفتگوی بین آن دو نفر را بشنوند، مسلسلهای خود را بالا آوردند و درحالیکه به سمت تام فریاد میکشیدند که پناه بگیرد، فورتسکیو را به رگبار بستند. فورتسکیو با بدنی خونآلود به زمین افتاد و با آخرین جانی که در بدن داشت به سمت تام که آنطرف خیابان روی زمین افتاده بود و با وحشت نفسنفس میزد، اشاره کرد و زیر لب گفت:
- خائن...
وقتی فورتسکیو آخرین نفسش را کشید، سربازها به آنها رسیدند و اولین سرباز لگدی به بدن بیجان او زد و کنار سرش تف کرد.
- جادوگر کثیف عوضی!
سرباز دیگری به سمت تام آمد و به او کمک کرد تا از جایش بلند شود.
- حالت خوبه؟ این عوضی میخواست بکشدت ولی نگران نباش، دیگه مرده! این جادوگرها خیلی وحشیان؛ از گروه جدا نشو تا در امنیت باشی.
در همین هنگام صدای فریاد یکی از سربازان بلند شد.
- یه بچه اینجاست!
تام بیشتر وحشتزده شد و به سمت آنها حرکت کرد تا بلکه بتواند کودک را نجات دهد.
- ببینش! اینم از نژاد همین جادوگرهای پسته! باید بکشیمش!
هیچکس مخالفتی نکرد. دخترک وحشتزده به تک تک جادوگران نگاه میکرد و نمیفهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. با دیدن تام، دخترک به سمت تام رفت و با دستان کوچکش پاهای او را بغل کرد.
- لطفا...
یکی از سربازان به شدت طوری کودک را از تام دور کرد، که تام احساس کرد رد ناخنهای کودک که روی پایش کشیده شده است حتما قرمز خواهد شد. تام با صدایی لرزان به سربازان نگاه کرد.
- اون فقط یک بچه است... شاید... شاید بهتره ببریمش به...
- ترسو نباش! شاید یک بچه باشه اما یک شیطانه! وقتی بزرگ بشه میشه مثل همین عوضیهای دیگه!
سرباز دیگری به تام نزدیک شد و یک کُلت کمری را در دستانش گذاشت.
- بهش شلیک کن.
تام به سرباز خیره شد.
- نکنه تو هم طرفداری این وحشیهایی؟
- راست میگه! نکنه خودتم از اونایی!
- من... نه...
- پس ثابتش کن!
تام به دخترک که ملتمسانه به او نگاه میکرد، نگاه کرد. باید چه میکرد؟ چطور میتوانست کودکی بیگناه را بکشد؟ او فقط یک بچه بود، همین!
یکی از سربازها در حالیکه تفنگش را آماده میکرد، با حالتی تهدیدآمیز به تام نزدیک شد. تام باید انتخاب میکرد؛ اگر به این کودک شلیک میکرد، شاید میتوانست بقیهی جادوگران و خودش را نجات دهد. اما اگر این کار را نمیکرد... دیگر هیچ کاری از دستش برنمیآمد. هم او و هم کودک هر دو با هم میمردند.
درحالیکه دستانش میلرزید، تفنگ را بالا آورد و به سر کودک شلیک کرد. درحالیکه موهای فرفری دخترک در هوا تکان میخورد، به پشت به زمین افتاد. صدای تشویق سربازان ماگل بلند شد و چند نفر حتی دستی هوادارانه به پشت تام زدند. تام با چشمانی گشاد شده و بدنی لرزان به سمت بدن دختر قدم برداشت و به چشمان او که حال ملتمسانه به آسمان خیره شده بود، نگاه کرد. خون به آرامی از زیر سر دخترک جاری شده بود و تام فکر کرد خون دخترک به زودی تمام سنگفرشهای دیاگون را خواهد پوشاند.
تام مجبور بود این کار را بکند. این کار را برای هدفی بزرگتر کرده بود. برای نجات هزاران نفر دیگر. اما چیزی که نمیدانست این بود که چند قدم آنطرفتر، چشمان درشت و وحشتزدهی گابریل، تمام ماجرا را دیده بود.