هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۵:۰۴ دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


سیگنس در حالی که دو سرباز اسیر را به جلو هل می‌داد، به سمت پناهگاه دوریا حرکت کرد.
- اون با ماست. برات توضیح میدم.

دوریا چوبدستی‌اش را پایین آورد ولی همچنان منتظر توضیح به سیگنس نگاه کرد. ریگولوس، گابریل، تام و ترزا هم پشت سر سیگنس وارد پناهگاه دوریا شدند. ترزا همچنان چوبدستی به دست تام را زیر نظر داشت. تام با این که زیر نگاه ترزا معذب بود ولی به او حق می‌داد که همچنان نگران باشد. دوریا با حالت "اینا دیگه چین؟" نگاهی به دو سرباز اسیر انداخت. قبل از این که چیزی بپرسد ترزا جواب داد:
- اونا اسیرن نکششون. برای آزاد کردن جادوگرایی که اسیر شدن ما هم به اسیر نیاز داریم. روشون طلسم صدا خفه کن زدیم که نتونن صدایی بدن پس نگران نباش.


دوریا سری به نشانه موافقت تکان داد و دوباره رو به سیگنس کرد.

- تام لباس یکی از سربازا رو ازش گرفته که بتونه قاطی اونا بشه و برامون جاسوسی کنه. مگه نه تام؟

تام که در عمل انجام شده قرار گرفته بود، مجبور شد موافقت کند. قرار نبود جاسوس شود ولی مطمئن بود اگر حرفی خلاف سیگنس بزند عاقبت خوشی ندارد. علاوه بر این مرلین را شکر می‌کرد که سیگنس چیزی از کشته شدن آن دختربچه به دوریا نگفت. تام با حالتی جدی به جلو خم شد.
- خب دوریا، گفتی یه گروهان ماگل جلوتره؟

دوریا با تکان سرش تائید کرد.
- نزدیک بود بگیرنم ولی نتونستن. تعدادشون خیلی زیاده و هفت هشت تا از جادوگرا رو هم اسیر کردن. شنیدم درباره انتقالشون به یه جایی به اسم کلینیک حرف می‌زدن.

رنگ ترزا با شنیدن کلمه کلینیک پرید. با جدیت بلند شد و جلو رفت.
- باید سریع نجاتشون بدیم!
- چرا رنگت پریده ترزا؟ چی شده؟

معلوم بود که بقیه، حتی تام متوجه نشده بودند کلینیک کجاست. ترزا توضیح مختصری داد:
- کلینیک جاییه که توش آزمایش و تحقیقات انجام میدن. اونا میخوان رو جادوگرای اسیر آزمایش انجام بدن! باید قبل از این که ببرنشون نجاتشون بدیم!

حالا وحشت در چهره بقیه گروه هم موج می‌زد.

- دوریا می‌دونی کیا اسیر شدن؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۴:۰۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
هافلپاف
پیام: 580
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


ترزا در حالی‌که پشت سر تام حرکت می‌کرد تا به مکانی امن برسند، چوبدستیش را آماده و محکم گرفته بود. هرلحظه انتظار می‌کشید تا تام یک حرکت اشتباه بکند و همانجا او را به درک بفرستد. ترزا نمی‌توانست قبول کند که چطور می‌شود کودکی بی‌گناه را آن‌چنان بی‌درنگ بکشی؛ حتی به خاطر مقاصد بزرگتر. او با خود می‌اندیشید که نکند وجهه‌ای پست و تاریک از تام وجود دارد که آن‌ها هیچ‌گاه متوجه آن نشده‌اند و امروز او خودش را نشان داده است. شاید حتی خود تام هم از این وجهه‌ی وجود خود خبر نداشت و امروز این اتفاق، جرقه‌ای برای روشن شدن شعله‌های یک بی‌رحمی عظیم می‌شد. باور کنید هر کسی نمی‌تواند حتی به خاطر اهداف آنقدر سریع که گابریل تعریف کرده بود، ماشه‌ی تفنگی را بکشد که کودکی بی‌پناه را نشانه رفته بود.

سیگنس قدمی به سمت ترزا برداشت و زمزمه کرد:
- به نظر نمیاد دروغ بگه اما حواسمون بهش هست. یکم چوبدستیت رو شل‌تر بگیر دستت درد می‌گیره.

ترزا به دستش نگاه کرد. انگشتان اشاره و شصتش از شدت فشاری که به چوبدستی وارد می‌کردند، سفید شده بودند و ناخن سه انگشت دیگرش در کف دستش فرو رفته بود و او تا این لحظه متوجه این موضوع نبود. چوبدستیش را به دست دیگرش داد و کمی دستش را باز و بسته کرد. سپس آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی موافقت به سمت سیگنس تکان داد.

کمی دیگر جلو رفتند و حال روبروی بانک گرینگوتز قرار داشتند. درست وقتی که درحال بررسی اطراف برای یافتن پناهگاهی امن بودند، صدایی توجهشان را به خود جلب کرد. دوریا در حالی‌که از پشت پنجره‌ي خراب‌شده‌ی یک مغازه کمی سرش را بیرون آورده بود، نام سیگنس را آهسته صدا می‌زد.
- سیگنس! زود باش بیا اینجا! یکم جلوتر یک گروهان از ماگل‌ها هستند!

دوریا ترزا، گابریل و ریگولوس را از نظر گذراند و سرش را تکان داد تا آن‌ها هم به پناهگاهی که یافته بود وارد شوند اما درست وقتی که نگاهش به تام افتاد، که لباس سربازهای ماگلی را هم بر تن داشت، چشمانش تیره شد و چوبدستیش را به سمت او نشانه رفت. او با فکی منقبض و چشمانی سرسخت برای توضیح بیشتر به سیگنس خیره شد.


All sins are attempts to fill voids

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۹:۱۰
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 628
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


در حالی که ترزا تلاش داشت گابریل را آرام کند، سیگنس انگشت اتهامش را به سمت تام می‌گیرد. تام هنوز باید توضیح می‌داد که چرا یونیفرمی شبیه به ماگل‌هایی که به دنیایشان حمله کرده‌اند به تن کرده است و دخترک جادوگر را کشته است. بنابراین سیگنس به سرعت تام را به سمت دیوار هل می‌دهد و چوبدستی‌اش را روی گلویش قرار می‌دهد.
- توضیح بده چرا؟ چرا کشتیش؟

تام حتی نیازی نمی‌دید از سیگنس جزئیات بیشتری بپرسد که منظورش دقیقا چیست. از واکنش آن‌ها مشخص بود که از قتل دختر بچه توسط تام مطلع هستند. با خود فکر کرد، شانس آورده بود که جمعیت سربازان اطرافش کم‌تر شده بود تا آن‌ها شاهد باشند که تام در آخرین لحظات با آن‌ها مقابله کرده است و خودش هم از کرده‌اش پشیمان است.
- من... مجبور بودم. باید اعتمادشون رو جلب می‌کردم... باید زنده می‌موندم تا بتونم به شما کمک کنم!

ریگولوس کنار سیگنس می‌آید و با نگاهی خشمگین به تام چشم می‌دوزد.
- حتما راه دیگه‌ای هم بود! همونطور که الان جلوشون در اومدی! یا نکنه چون می‌دونستی ما اینجا هستیم فیلم بازی کردی؟

این حرف ریگولوس باعث می‌شود برای لحظه‌ای تردید دوباره در قلب‌ چهار جادوگر بازمانده شروع به رشد کند.

- اگه شما نرسیده بودین از پس این سه نفر هم برنمیومدم! چه برسه به جمعیتی که قبلش دوره‌م کرده بودن! باور کنین من اونقدر با جامعه شما اخت پیدا کردم که هرگز علیهتون کاری نمیکنم.

حق با تام بود. اگر آن‌ها مداخله نکرده بودند، احتمالا در بهترین حالت یک گلوله در مغزش فرو می‌رفت و در بدترین حالت اسیر می‌شد و مرگی زجرآور و سرشار از شکنجه نصیبش می‌شد. در نگاه تام اثری از دروغ گفتن دیده نمی‌شد و این چیزی بود که آن‌ها به خوبی در تام تشخیص داده بودند.

ریگولوس برای این که بتواند به طور کامل به تام اعتماد کند، هنوز نیاز داشت جواب آخرین سوالش را بگیرد. پس دستی به لباس تام می‌کشد.
- برای این لباس چه توجیهی داری؟
- اونا منو دیدن و بهترین کار این بود که خودمو یکی از خودشون جا بزنم! با وانمود کردن به این که یکی از خودشونم، بهتر می‌تونم کمکتون کنم.

ریگولوس سری به نشانه موافقت تکان می‌دهد و سیگنس چوبدستی‌اش را از روی گلوی تام برمی‌دارد. تام در حالی که نقطه‌ی فشار چوبدستی سیگنس بر گردنش را ماساژ می‌داد، نگاهی به اطراف می‌اندازد.
- اینجا موندن خطرناکه. باید حرکت کنیم!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۴ ۲۲:۲۸:۱۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 193
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


تام نمی‌دانست چه کند. حتی اگر اسلحه‌اش را پایین می‌گذاشت مطمئن بود آنها او را می‌کشند. همانطور که او را مجبور کردند آن دخترک بی‌گناه را بکشد.

- گفتم اسلحتو بذار زمین وگرنه می‌میری!

تام پوزخندی زد.
- مطمئنم حتی اگه اسلحمو بذارم زمین بازم می‌میرم!
- تو یه خائنی و مرگ حقته. ولی اگه باهامون همکاری...

جمله سرباز به اتمام نرسید. دو اشعه سرخ و سبز همزمان در دو طرف تام به دو سرباز اصابت کرد و آن دو روی زمین افتادند. یکی با چشمان باز و خیره به آسمان، و دیگری با چشمان بسته و نفس‌های سنگین. تام همچنان اسلحه را جلوی صورت وحشت‌زده‌ی سرباز نگه داشته بود. خواست بپرسد چه کسانی نجاتش دادند که صدای بحث آنها خودش جوابش را داد.

- چرا کشتیش؟
- اون ماگل پست می‌خواست تامو بکشه.
- می‌تونستی فقط بیهوشش کنی!
- چرا باید نسبت به همچین وحشی‌هایی رحم نشون بدم؟ تو حتی الان خودتم ازشون متنفری!
- اصلا فکر کردی برای آزاد کردن جادوگرایی که گرفتن به اسیر نیاز داریم؟

ترزا نگاهش را از سیگنس دزدید و با صدایی آرام ادامه داد:
- حالا اگه خواستیم بعدا می‌تونیم بکشیمشون...

سیگنس جوابی نداد. ترزا درست می‌گفت، آنها به اسیر نیاز داشتند. سیگنس به همراه ریگولوس به سمت تام رفتند. به سرباز وحشت‌زده و سرباز بیهوش دستبند زدند.

در همین حین ترزا دید که گابریل همچنان گوشه دیوار نشسته و زانو‌هایش را در بغلش جمع کرده. به سمتش رفت و کنارش نشست. مثل او زانوهایش را جمع کرد و یک دستش را دور گابریل حلقه کرد.
- حالت خوبه گب؟ چیزی نیست. نگران نباش، همه چی درست میشه...

گابریل هنوز در شوک اتفاقات اخیر بود. تازه داشت متوجه می‌شد که چه کارهایی کرده و چه حرف‌هایی زده. روح پاکش توان تحمل این حقایق را نداشت. نمی‌توانست باور کند که برای دقایقی آن طور وحشتناک رفتار کرده بود. بغض راه نفسش را بسته بود. ترزا گابریل را محکم‌تر از قبل در آغوش گرفت و شروع به نوازش موهای زیبای او کرد.
- اشکالی نداره گب... اشکالی نداره...


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳ ۶:۳۵:۰۴
ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳ ۱۷:۲۳:۴۶

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۲۹:۱۰
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره جادوگران
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 628
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


سرباز جوانی که کنار تام نشسته بود، این را رو به دو سرباز دیگری که از جمع باقی مانده بودند بیان می‌کند. حالتی تمسخرآمیز در لحنش دیده می‌شد، چون آن‌چه از تام شنیده بود را باور نکرده بود. نه این که اصلا کاملا متوجه شده باشد که منظور او چیست!
- شوخیت گرفته نه؟

تام حالا که تعدادی از سربازان رفته بودند و تنها با سه نفر از آن‌ها تنها شده بود، در حالی که اسلحه سرباز که کنارش قرار گرفته بود را برمی‌دارد، با شجاعت از سرجایش بلند می‌شود، جلوی سرباز می‌رود و با جدیت در چشم‌هایش زل می‌زند.
- تو چی فکر می‌کنی؟ به نظرت دارم شوخی می‌کنم؟

سرباز لبخندی بزرگ‌تر می‌زند و به تام نگاه می‌کند. اما حتی خنده‌های سرباز هم باعث نمی‌شود حتی ذره‌ای خم به ابروی تام بیاید. آن‌قدر عصبی بود که همین که مشت‌هایش را برای لحظه مناسب نگه داشته بود و درجا صورت سرباز را مورد عنایت خشمش قرار نداده بود، هنر بزرگی بود.

سرباز با دیدن واکنش تام، با دستپاچگی از جایش برمی‌خیزد و چند قدم از او فاصله می‌گیرد.
- پس پسر تو هم جادوگره نه؟ تو گولمون زدی!

این‌بار نوبت تام بود تا پوزخند بزند و اسلحه را مستقیما به سمت سرباز جوان بگیرد.
- اوه، نه هر جادوگری. بزرگ‌ترین جادوگر سیاه تاریخ. بهتره اسمشو بدونی، لرد ولدمورت!

سرباز هیچ ایده‌ای نداشت که تام از چه کسی صبحت می‌کند، اما از لحنش کاملا متوجه شده بود که از شخص بزرگی حرف می‌زند که در دنیای خودش هم ترسناک است.
دو سرباز دیگر که اسلحه‌ی تام را حالا بر روی پیشانی هم‌رزمشان می‌دیدند، در حالی که تام را با اسلحه‌هایشان نشانه گرفته بودند از دو طرف به او نزدیک می‌شوند.
- اسلحه‌تو بنداز!

چهار جادوگر بازمانده که شاهد ماجرا بودند، باید تصمیمی می‌گرفتند. دیگر تعلل جایز نبود!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲ ۲۲:۱۶:۰۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۳۷ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 163
آفلاین
- و...ولی خودت گفتی که...

با نگاه غصب آلود گابریل سیگنس ساکت شد اما نمیتوانست کورکورانه بنشیند و اینگونه نابود شدن روحیه ی هم رزمش را ببینید. لحظه ای مکث کرد و آرام به سمت همان جا که گابریل پس از دیدنش نظرش عوض شده بود، رفت. چیزی که دید باورش سخت بود. حدود ۱۰ نفر ماگل دور تام حلقه زده بودند و با خنده هایی بلند و نفرت انگیز او را بابت کشتن طفلی که جسم بی جانش بر روی زمین بود تحسین میکردند.
سیگنس نفسش در سینه حبس شد. امکان نداشت تامی که انقدر کودکان را دوست داشت، این کار را کرده باشد. روز هایی از جلوی چشمش گذشت که با وجود خستگی باز هم هر وقت کوین کوچولو را میدید برایش خوراکی می آورد یا حتی با خواندن کتاب داستانی او را هنگام خواب همراهی میکرد. منتظر ماند تا ببیند و بشنود که واقعا چه اتفاقی در آنجا افتاده.

- سیگنس چیکار میکنی؟
- شماها اگر میخواید برید اما من تا حقیقت رو نفهمم هیچ جا نمیرم.
- حقیقت؟

گابریل با طعنه ای رو به سیگنس کرد و ادامه داد:
- حقیقت همون چیزیه که خودت میبینی، حرف من نبوده که کسی بخواد قضاوتش کنه...تو خودت الان دیدی نه؟ به چشمات اعتماد نداری؟

سیگنس در فکر فرو رفت ولی این بار با جوابی قاطعانه این تردید را در وجود همه ی آنها زنده کرد.
- نه اعتماد ندارم. تو این دنیای خراب شده دیگه هیچ چیزی برای اعتماد کردن نمونده پس با یه چیز ساده ای مثل چشمام هم گول نمیخورم. خودتون فکرش رو بکنید، تام همچین آدمیه؟ اون یوقتا انقدر ترسو و دل رحمه که حتی دلش برای غذایی که جلوشه هم میسوزه، اونوقت بیاد یه بچه رو بکشه؟

گابریل این بار قبل از سخن گفتن کمی درنگ کرد.
- اما من خودم دیدم.
- حتی اگه خودت هم اون اتفاق رو دیده باشی فکر نمیکنی برای کارش دلیلی داشته باشه؟
- دلیلی برای کشتن یه موجود بیگناه؟
- ترزا درست میگه این دلیلش هرچی باشه غیر قابل قبوله.
- پس شماها برید...من صبر میکنم و حتی اگر لازم باشه اونقدر میزنمش تا به خودش بیاد و بگه واسه چه کوفتی این کارو کرده.

هیچ کس چیزی نگفت و لحظه ای بعد همگی در همان گوشه ی دیوار آرام نشستند تا به صدای سربازان ماگل در آن طرف گوش فرا دهند.

- هی بیخیال بلند شو اگه از گروه جا بمونی معلوم نیست تو این خراب شده ها چه بلایی سرت بیاد.

سرباز جوانی که ظاهر متشخصی داشت جلو آمد و کنار تام نشست.
- ببین میفهمم دیدن این صحنه ها اولش برای منم سخت بود ولی وقتی به کار های شرورانه ای که تمام مدت کردن و اون غرور مسخره شون که همه مون رو مثل یه جونور لایق مردن میدونن فکر میکنم دلم میخواد تک تکشون رو از رو زمین پاک کنم.

تام ریدل که هنوز در شوک بود، دستان ارزانش را مشت کرد. با چشمان اشک آلود و پر از خشم و نفرت، به آن سرباز خیره شد.
- هه...خیلی مسخره س میدونی؟
-چی؟

تام سرش را کمی کج کرد و با نیشخندی ادامه داد:
- باید حتما این جهنم رو با چشمای خودم از همنوعام میدیدم تا بلاخره بفهمم چرا پسرم از کثافتایی مثل شما متنفره؟ هاهاهاا آه واقعا چقدر کور بودم.
- این احمق زده به سرش؟



ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲ ۲۱:۳۲:۲۹

تصویر کوچک شده

S.O.S



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
به هواداری از هاری‌گراس


سیگنس جنازه‌ی یکی از ماگل هایی که در راه به گروهشان حمله کرده بود را روی آسفالت رها کرد. در همان حین، ترزا با انزجار و ناباوری به خیابانی که قبلاً پر از بچه های کوچک و پرانرژی بود، نگاه می‌کرد. هیچوقت فکرش را هم نکرده بود که ماگل ها می‌توانند آنقدر بی رحم و سنگدل باشند.

- چشمات دارن یچیزیو داد می‌زنن ترزا. حالا دلیلِ نفرتمو می‌فهمی.

نیشخند سیگنس در چنین موقعیتی، نامعقول بود. ترزا عصبی تر از قبل دستانش را مشت کرده و رویش را برگرداند.

- همشون اینجوری نیستن! جادوگرا هم خوب و بد دارن، ماگل ها هم همینطور.
- اگه جادوگرا بد بودن، هیچوقت پنهانی و با اینهمه وقاحت زندگی نمی‌کردن! ما می‌تونستیم به ماگلا حکم رانی کنیم.
- واقعا؟ می‌دونی چند نفر تا الان مردن؟! اگه واقعا جادوگرا همچین قدرتی دارن، پس باید همین الان به همه ثابتش کنی سیگنس.
- بچه ها... تمومش کنین! ما نباید باهم دعوا کنیم.

رگولوس با ترس به سیگنس و ترزا نگاه می‌کرد. هردو می‌دانستند... به خوبی از بیهودگی بحثشان آگاه بودند اما نمی‌توانستند عصبانیتشان را کنترل کنند.

- راستی، گابریل کجاست؟
- اون جلوتر از ما رفت.
- بنظرتون تا الان تام رو پیدا کرده؟ بهتره بریم دنبالش.

ریگولوس دستانش را دور شانه‌ی دو جادوگرِ مقابلش حلقه کرد و به سمت جلو هلشان داد تا شاید جوِ متشنج بینشان شکسته شود. اما در همان لحظه، هرسه شاهد اتفاقی شدند که حتی در خواب و رویا نیز ناممکن بنظر می‌رسید. گابریل با اخم و چهره‌ای گرفته به سه جادوگر نزدیک میشد. البته این چیزی نبود که تعجبشان را برانگیزد. حتی شادترین ساحره ها نیز در چنین موقعیتی خشمگین می‌شوند. تعجبشان هنگامی بیشتر شد که یکی از ماگل ها، از کوچه‌ای بیرون آمده به سمتشان هجوم آورد. سیگنس، رگولوس و ترزا با دستپاچگی گارد گرفته بودند که همان لحظه، صدای خشمگین گابریل در فضا پیچید. و چند لحظه بعد، ماگل زاده‌ی بخت برگشته با چشمانی باز و چهره‌ای وحشت زده، روی زمین افتاده بود.

چوبدستی گابریل هنوز به سمت مرد نشانه رفته بود. گابریل از طلسم ممنوعه استفاده کرده بود! همان گابریلِ مظلومی که آزارش به مورچه ها نمی‌رسید و با همه مهربان بود.

- نیازی نیست دنبال تام بگردین. خودمون تمومش می‌کنیم.
- گابریل... منظورت چیه؟ چیشده؟ می‌تونی به من بگی.

ترزا به سرعت سمت گابریل دوید و دستانش را دور تنِ نحیفش حلقه کرد. اما او حتی به خودش زحمتِ بالا بردن دستانش را نداد. سیگنس و رگولوس سرجایشان خشک شده بودند. از سیگنس بعید نبود، او تا همین حالا هم ماگل های زیادی کشته بود و حتی رگولوس با ضعفی که داشت، قادر به کشتن چند نفر بود. اما گابریل؟ هیچکس باورش نمیشد. او بی حرکت ایستاده بود. اشک نمی‌ریخت، حتی دیگر عصبی هم بنظر نمی‌رسید. هاله‌ای از بی حسی مطلق اطرافش وجود داشت که علتش برای بقیه قبال تشخیص نبود.

- همه‌ی... ماگلا باید بمیرن. به هیچ کدومشون رحم نکنین.

جهان تا به کنون ساکت بود، اما حالا دیگر سکوت را جایز نمی‌دید. حتی آسمان و زمین نیز از خشم و احساساتِ نامعلوم گابریل به لرزش افتاده بودند. آنها ترسشان را با لرزش درختان، و صاعقه هایی خشمگین نشان می‌دادند. آینده‌ای که تا چند ساعت قبل بسیار درخشان و زیبا بنظر می‌رسید، حالا به شکلی نامعلوم و ترسناک درآمده بود.



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۴:۰۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
هافلپاف
پیام: 580
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


تام با قدم‌هایی بلند به سمت بانک گرینگوتز حرکت کرد. بانک با قرار داشتن در منتهی الیه کوچه‌ی دیاگون دورترین و غیرقابل دسترس‌ترین مکان برای ماگل‌ها به حساب می‌آمد و این به این معنی بود که احتمالا جادوگران بیشتری در آن پناه گرفته بودند. اما درست وقتی‌که تام داشت از کنار مغازه‌ي بستنی فروشی فلورنس فورتسکیو رد می‌شد، صدایی آرام و زمزمه‌وار او را به خود آورد.
- خائن... خائن...

تام به سمت صدا برگشت و فورتسکیو را دید که با چشمانی که از آن جنون می‌بارید به او خیره شده بود و درحالی‌که چوبدستی‌ش را به سمت تام گرفته بود، از پناهگاه خود بیرون می‌آمد. تام با چشمانی گشادشده به اطراف نگاه کرد و با دیدن گروهی از سربازان که داشتند به سمت آن‌ها می‌آمدند، با صدایی آرام و وحشت‌زده به فورتسکیو گفت:
- برگرد داخل پناهگاهت!

اما فورتسکیو که به نظر می‌رسید مشاعر خود را به کلی از دست داده است، بیشتر به تام نزدیک می‌شد و همچنان با چوبدستی، گلوی او را هدف گرفته بود.

- من دشمنت نیستم! خواهش می‌کنم برگرد داخل پناهگاه! فقط می‌خوام کمک کنم!
- توی... عوضی... ما رو... لو... دادی!

تام سرش را دیوانه‌وار تکان داد و التماس کرد.
- خواهش می‌کنم برگرد داخل.

و با سر به پناهگاهی که فورتسکیو از آن بیرون آمده بود اشاره کرد. درست در همین لحظه، دو چشم درشت و معصوم که متعلق به دخترکی ۴ یا ۵ ساله می‌شد از پناهگاه به بیرون نگاه کرد. تام زیر لب گفت:
- یه بچه...

این کلام، چیزی بود که فورتسکیو را به حد اعلای جنون رساند.
- حق نداری بهش آسیبی بزنی عوضی!

و چوبدستیش را با شدت تکان داد.
- آواداکداورا!

تام به موقع جاخالی داد اما نمی‌توانست باور کند که فورتسکیو که همیشه با او مهربان‌ترین فرد کوچه‌ی دیاگون به حساب می‌آمد، خواسته باشد او را بکشد.
سربازان که از دور شاهد این ماجرا بودند، بدون آن‌که بتوانند گفتگوی بین آن دو نفر را بشنوند، مسلسل‌های خود را بالا آوردند و درحالی‌که به سمت تام فریاد می‌کشیدند که پناه بگیرد، فورتسکیو را به رگبار بستند. فورتسکیو با بدنی خون‌آلود به زمین افتاد و با آخرین جانی که در بدن داشت به سمت تام که آن‌طرف خیابان روی زمین افتاده بود و با وحشت نفس‌نفس می‌زد، اشاره کرد و زیر لب گفت:
- خائن...

وقتی فورتسکیو آخرین نفسش را کشید، سربازها به آن‌ها رسیدند و اولین سرباز لگدی به بدن بی‌جان او زد و کنار سرش تف کرد.
- جادوگر کثیف عوضی!

سرباز دیگری به سمت تام آمد و به او کمک کرد تا از جایش بلند شود.
- حالت خوبه؟ این عوضی می‌خواست بکشدت ولی نگران نباش، دیگه مرده! این جادوگرها خیلی وحشی‌ان؛ از گروه جدا نشو تا در امنیت باشی.

در همین هنگام صدای فریاد یکی از سربازان بلند شد.
- یه بچه اینجاست!

تام بیشتر وحشت‌زده شد و به سمت آن‌ها حرکت کرد تا بلکه بتواند کودک را نجات دهد.

- ببینش! اینم از نژاد همین جادوگرهای پسته! باید بکشیمش!

هیچ‌کس مخالفتی نکرد. دخترک وحشت‌زده به تک تک جادوگران نگاه می‌کرد و نمی‌فهمید چه اتفاقی در حال افتادن است. با دیدن تام، دخترک به سمت تام رفت و با دستان کوچکش پاهای او را بغل کرد.
- لطفا...

یکی از سربازان به شدت طوری کودک را از تام دور کرد، که تام احساس کرد رد ناخن‌های کودک که روی پایش کشیده شده است حتما قرمز خواهد شد. تام با صدایی لرزان به سربازان نگاه کرد.
- اون فقط یک بچه است... شاید... شاید بهتره ببریمش به...
- ترسو نباش! شاید یک بچه باشه اما یک شیطانه! وقتی بزرگ بشه میشه مثل همین عوضی‌های دیگه!

سرباز دیگری به تام نزدیک شد و یک کُلت کمری را در دستانش گذاشت.
- بهش شلیک کن.

تام به سرباز خیره شد.

- نکنه تو هم طرفداری این وحشی‌هایی؟
- راست میگه! نکنه خودتم از اونایی!
- من... نه...
- پس ثابتش کن!

تام به دخترک که ملتمسانه به او نگاه می‌کرد، نگاه کرد. باید چه می‌کرد؟ چطور می‌توانست کودکی بی‌گناه را بکشد؟ او فقط یک بچه بود، همین!
یکی از سربازها در حالی‌که تفنگش را آماده می‌کرد، با حالتی تهدیدآمیز به تام نزدیک شد. تام باید انتخاب می‌کرد؛ اگر به این کودک شلیک می‌کرد، شاید می‌توانست بقیه‌ی جادوگران و خودش را نجات دهد. اما اگر این کار را نمی‌کرد... دیگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. هم او و هم کودک هر دو با هم می‌مردند.
درحالی‌که دستانش می‌لرزید، تفنگ را بالا آورد و به سر کودک شلیک کرد. درحالی‌که موهای فرفری دخترک در هوا تکان می‌خورد، به پشت به زمین افتاد. صدای تشویق سربازان ماگل بلند شد و چند نفر حتی دستی هوادارانه به پشت تام زدند. تام با چشمانی گشاد شده و بدنی لرزان به سمت بدن دختر قدم برداشت و به چشمان او که حال ملتمسانه به آسمان خیره شده بود، نگاه کرد. خون به آرامی از زیر سر دخترک جاری شده بود و تام فکر کرد خون دخترک به زودی تمام سنگفرش‌های دیاگون را خواهد پوشاند.

تام مجبور بود این کار را بکند. این کار را برای هدفی بزرگتر کرده بود. برای نجات هزاران نفر دیگر. اما چیزی که نمی‌دانست این بود که چند قدم آن‌طرف‌تر، چشمان درشت و وحشت‌زده‌ی گابریل، تمام ماجرا را دیده بود.


All sins are attempts to fill voids

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۱۷:۴۶
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 581
آفلاین
طرفداری از تیم پیامبران مرگ


خلاصه:

کوچه دیاگون در حال سپری کردن روزی عادی و شلوغ بود که ناگهان انفجاری مهیب، سکوت را شکست. مغازه الیواندر در یک لحظه نابود شد و دود و آتش سراسر کوچه را فرا گرفت. اندکی بعد، هواپیماهای ماگل‌ها موشک‌هایی به سوی مغازه‌ها شلیک کردند و تانک‌ها و سربازان مسلح وارد کوچه شدند. جادوگران به‌سرعت دستگیر شدند و جاروی پرنده آن‌ها نیز در همان‌جا شکسته شد. ژنرال ماگل‌ها رسماً نابودی جادوگران را اعلام کرد. در این میان، تنها گروه کوچکی از جادوگران موفق به فرار شدند و اکنون به‌صورت مخفیانه اوضاع را زیر نظر دارند.

ریگولوس بلک، گابریل دلاکور، ترزا مک‌کینز و سیگنس بلک تصمیم گرفتند تیمی تشکیل دهند تا در برابر ماگل‌ها مقابله کنند. پیش از تدوین نقشه اصلی مبارزه، به این نتیجه رسیدند که یافتن تام ریدل می‌تواند کمک شایانی به آن‌ها کند. تام، که خود ماگل است، با توجه به شناختش از دنیای ماگل‌ها، می‌تواند در طراحی استراتژی جنگی بسیار مؤثر باشد. بنابراین، این چهار نفر به سمت محلی که احتمال می‌دهند تام ریدل در آن مخفی شده است، حرکت می‌کنند.



------
در جاده‌ای متروکه که به ویرانه‌های کوچه دیاگون ختم می‌شد، تام ریدل با قدم‌هایی سریع و مطمئن در حال حرکت بود. باد سردی می‌وزید و آسمان، خاکستری و بی‌روح بود. تام، با لباسی کهنه و چهره‌ای خسته، شبیه یک ماگل عادی به نظر می‌رسید، اما در نگاهش جرقه‌ای از هوش و غرور موج می‌زد. ناگهان صدای ماشین نظامی‌ای که از دور نزدیک می‌شد، توجه او را جلب کرد.

ماشین متوقف شد و یک افسر نظامی، با درجه سرجوخه، از آن پیاده شد. مرد میانسال با صورتی عبوس و چشمانی پر از شک، اسلحه‌اش را به سمت تام گرفت و گفت:
- اینجا چه کار می‌کنی؟ این منطقه برای غیرنظامی‌ها ممنوعه!

تام سعی کرد لبخند کمرنگی بزند و پاسخ داد:
- من تازه از مأموریت برگشتم، سرجوخه. از واحدم جا موندم و سعی داشتم راه برگشت رو پیدا کنم.

سرجوخه با نگاهی دقیق‌تر به تام، ابروهایش را در هم کشید و گفت:
- مدارکت رو نشون بده.

تام، بدون اینکه حتی لحظه‌ای تردید کند، دستش را در جیب پالتوی کهنه‌اش برد و به‌ظاهر دنبال چیزی گشت. هم‌زمان، با لحنی مطمئن گفت:
- مدارکم توی جیب یونیفرمم بود که تو درگیری از دست دادم. این جادوگرهای لعنتی‌ حتی فرصت فکر کردن هم به آدم نمی‌دن.

سرجوخه که هنوز مشکوک به نظر می‌رسید، گفت:
- اگه راست می‌گی، رمز عملیات چیه؟

تام بسیار انسان خوش‌شانسی بود، حداقل امروز، چرا که زمانی که در پناهگاه خود قایم شده بود، شاهد مکالمه‌ای مشابه بین دو سرباز ماگل بود و رمز عملیات را همان‌جا متوجه شده بود.
- نابودی تا پیروزی!

سرجوخه کمی عقب کشید و اسلحه‌اش را پایین آورد.
- این رمز درسته. ولی چرا این ریختی شدی؟ یونیفرم چی؟

تام آهی نمایشی کشید و گفت:
- از دست دادم، سرجوخه. اگه می‌تونید کمک کنید، خیلی ممنون می‌شم. حتی یه یونیفرم اضافی هم به درد من می‌خوره. باید به پایگاه برگردم.

سرجوخه که حالا قانع شده بود، سری تکان داد و گفت:
- خیلی خب، بیا اینجا. من یه دست لباس اضافی توی ماشین دارم.

چند دقیقه بعد، تام در حالی که یونیفرم تمیزی به تن داشت، لبخندی محو به لب آورد. سرجوخه، ناآگاه از حقیقت، به راه خود ادامه داد و تام نیز مسیرش را به سوی پناهگاه ادامه داد. حالا او در لباس ماگل‌ها، با ظاهری بی‌نقص، آماده بود تا جادوگران پنهان‌شده را پیدا کرده و به جای امنی هدایت کند اما آیا چهار جادوگری که دنبال تام هستند دچار سوء تفاهم در مورد لباس تام می‌شوند؟


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۰:۵۶:۳۱ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 143
آفلاین
به هواداری از هاری‌گراس


چهار جادوگر که به سختی امیدشان را حفظ کرده بودند، بی خبر از سفر طولانی و ملال‌آوری که پیش رو داشتند، تصمیم به پیدا کردن تام گرفتند.

اما تام کجا بود؟ آیا موفق به فرار از گلوله های ماگلی شده بود یا به همین آسانی خودش را تسلیمِ مرگ کرده بود؟ پاسخش واضح بود! تام، به خوبی ماگل ها را می‌شناخت و همین باعث میشد به خوبی از آنها فرار کند. او پشت یکی از آوار ها پنهان شده بود و موقعیت را می‌سنجید. تام فکر می‌کرد به احتمال قوی بهترین راه حل، تسلیم شدن در برابر ماگل ها باشد. او هم ماگل بود، پس احتمالا اگر خودش را تسلیمِ لشکرِ مرگبارشان می‌کرد، آنها قبولش می‌کردند. با جادوگران دشمن میشد، اما جان خودش را نجات می‌داد.

تنها چیزی که جلوی تام را می‌گرفت، وابستگی بود. نمی‌توانست به همین آسانی جادوگرانِ بی گناه را رها کند. امروز با خیلی ها حرف زده بود، به محض ورودش به کوچه دیاگون، ترزا و گابریل برای پیدا کردن مغازه‌ی مورد نظرش کمکش کرده بودند. جادوگران، تامِ ماگل زاده را در جمع خودشان راه داده بودند و همیشه با او مهربان بودند. چگونه می‌توانست چنین موضوعی را نادیده بگیرد؟ او هرچه که بود، نمک نشناسی نبود! با همین دیدگاه، تصمیم گرفت به دنبال بقیه‌ی جادوگران از پناهگاهش بیرون بیاید. باید تا جای ممکن به دیگران کمک می‌کرد. یکی یکی به سمت جادوگرانی که هنوز زنده بودند و نمی‌دانستند چه باید بکنند می‌رفت و پناهگاه های امن را به آنها نشان می‌داد.

- همگی سنگر بگیرین و مواظب باشین! ترس دشمن ماست. باید قوی و متحد باشیم. می‌تونیم از پسش بربیایم...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.