WE ARE OK به کاغذهای توی دست راسوی روبهروش خیره شد. ناخن انگشت شستش رو تا نیمه جویید و بعد همونطور رهاش کرد. نمیدونست قراره چه سوالهایی ازش پرسیده بشه. گرچه طبق معمول بارها صحنه مصاحبه رو توی ذهنش متصور شده بود و تصوراتی از سوالات ممکن داشت، اما زندگی، هیچوقت دقیقا همونطوری پیش نمیره.
با دست، فرفریهای بغل سرش که قسمت بالایی گوشهاش رو پوشونده بودن رو به عقب مرتب کرد. کسی قرار نبود ببیندش، اما میدونست با شستهرفتهبودن احساس بهتری نسبت به خودش پیدا میکنه. تازه، از سوالات بیجا و بیربط وسط مصاحبه هم جلوگیری میکرد. نفس عمیقی کشید و نیمه دیگه ناخنش رو هم با دندون جدا کرد.
یوآن، تکونی به دمش داد و نگاهی به پسرک انداخت که داشت بند سفیدرنگ هودی قرمزش رو دور انگشت اشارهش میپیچوند. راسو، دکمه جلوی میکروفون برند ماگلی تولید داخل رو فشار داد و چراغ سرخرنگ روش روشن شد.
- همراهان همیشگی یوآن شو، سلام! امروز با یه برنامه دیگه برگشتیم. مهمون این دفعهمون کسی نیست جز...
پسرک نگاهی به میکروفون و سپس نگاهی به راسو انداخت. راسو هم طوری که انگار انتظار برآورده نشدهای داشته باشه، ابروهاش رو بالا برد و سرش رو کمی چرخوند. پسرک نگاه بیشتری به راسو انداخت و سعی کرد متوجه منظور حیوون زبونبسته بشه. ولی یوآن چشمی توی حدقه چرخوند و با پرسیدن این که «خدایا، چرا هربار؟» و «مگه تو خونه به اینا غذا نمیدن که سلامشون رو میخورن؟» سعی کرد خودش رو کنترل کنه. با حرکت لبهاش گفت:
- به ببیندهها سلام کن.
- عه آها.
- - سلام به همهی بینندههای توی خونه، که قول دادین حرفهای دکتر یادتون بمونه!
-
- - خب آقای استرتون، میشه بیشتر خودتون رو برای مخاطبانمون معرفی کنید؟
- سلام من جرمی هستم، شونرده ساله از لندن، گریمولد، خونهی شمارهی... آم... این رو نباید میگفتم. میشه اینجاش رو حذف کنید؟
یوآن با چهرهای پوکرفیس به نوشتهی سبزرنگ بالای در ورودی اتاق ضبط اشاره کرد که نوشته بود "On Air". جرمی به اندازهی یک سالششمی سواد داشت و اونجا هم لندن بود. پس منطقی بود که نوشتهها انگلیسی باشن و جرمی هم متوجه بشه. لطفاً انتظارات بیجا نداشته باشید. یوآن ادامه داد:
- ولی جناب استرتون، طبق آخرین آمار، شما سال قبل پیش از ناپدیدشدنتون شونزدهساله بودید. این
ماشاالله بزنم به تخته خوبموندنتون رو چجوری توجیه میکنید؟
- والا راستش برای من یه چندسالی میشه که گذشته. ولی خلاصه بخوام بگم آب حیاط خیلی موثر بوده.
- یعنی شما مدعی هستین که به چشمههای آب حیات دسترسی پیدا کردین؟
- نه آقا چشمه کجا بوده؟ من یه مدت توی حیاط پشتی خونه گریمولد سرگردون بودم، اونجا هم از آب شیلنگش میخوردم که یه مزهای هم میداد. گفتم شاید مرتبط باشه.
یوآن که خوشحال بود از شغلش بهعنوان دلقک محفل استعفا داده و رفته پی علاقهش، گویندگی، نگاهی به برگه انداخت و ادامه داد.
- برسیم به سوال اول. همونطور که پیشتر اشاره کردم، شما آخرین بار حدود یک سال پیش در خیابان گریمولد، کنار ریموس لوپین دیده شدید. درباره علت غیبتتون بگید.
- من...
- آقای لوپین سرتون رو کردن زیر آب؟
- درواقع...
- توسط ایشون مورد گزش قرار گرفتید، پس گرگینه شدید و ترجیح دادید برای مدتی دور از انظار عمومی بمونید؟
- راستش...
- یکی از کیکهای آلنیس اورموند توسط نیروهای تاریکی مسموم شده بود بنابراین رنگ پوستتون عوض شد و جای موها و ناخنهاتون عوض شد؟
- اهم.
- بله بله بفرمایید.
یوآن لبخند ملیحی نثار جرمی کرد و دوباره به کاغذهای توی دستش زل زد.
- اولش که داشتیم با پروفسور لوپین خونه رو سامون میدادیم. گردگیری و روشنکردن چراغ آشپزخونه و این حرفها خلاصه. بعدش رسیدم به یه اتاقی که درواقع نباید وجود خارجی میداشت. شمارهش ۲۳۷ یا همچین چیزی بود. درست خاطرم نیست. یه مقدار توی اتاقها گشتم، میون شلوغیهای اتاق قدیمی جوزفین گم شدم، بعد پیدا شدم، دوباره گم شدم، این دفعه یکم بیشتر طول کشید تا پیدا شم ولی شدم، بعد خودم که پیدا شدم مسیر منتهی به در رو گم کردم.
-
- بعد یه حیاطی رو پیدا کردم که قبلش وجود نداشت گویا. یعنی درش یهو جلوم ظاهر شد. یه چیزی تو مایههای اتاق ضروریات. با این تفاوت که هرچی بخواین یهو جلوتون ظاهر نمیشه بلکه...
- اهم... ببخشید مقداری غبار رفته بود تو گلوم. شما ادامه بدید.
- بعد یه شیش هفت سالی رو اونجا گذروندم. به دنبال هدف زندگی و این صحبتها. یه وقت فکر نکنین گم شده بودم ها.
- کاملا متین میفرمایید شما.
- گرچه وقتی برگشتم دیدم همه سر میز صبحانه نشستهن و تظاهر میکنن کلا پنج دقیقه است نیستم و این حرفها. خلاصه که گردنگیرشون خراب بود. ولی یه چیزی بود تو مایههای شیر، کمد و جادوگر. میدونین چی میگم؟
- راستش من فقط از شیر پاکتیهایی که ریموس برای تهیه شکلاتهاش استفاده میکنه خبر دارم. شیر دستشویی استودیو هم دو روزی میشه که چکه میکنه ولی بودجه نداریم بدیم تعمیرکار. بودجه چوبدستی هم نداریم که جادو کنیم.
جرمی شروع کرد به پیچوندن موهاش دور انگشتش. صحبتکردن درباره خودش رو دوست داشت ولی، عادت نداشت برای مدتی طولانی از خودش بگه. پاهاش رو زیر میز به چپ و راست تکون میداد. منتظر سوال بعدی شد.
- خب خب. همونطور که احتمالاً خودتون هم مطلع باشید، لیگ کوییدیچ درحال برگزاریه. شما هم فردی بودید که به عنوان کاپیتان، توی تمامی لیگهای چند سال اخیر شرکت داشتید. چی شد که امسال برای نامنویسی اقدام نکردید؟ از طرفی خانوم اورموند هم به عنوان بازیکن برای تیم دیگهای بازی میکنن. آیا این به برنگشتن تیم «بدون نام» ارتباطی داره؟
- خب، والا راستش... موقع نامنویسی من اینجا حضور نداشتم. یعنی کلا توی این دنیا نبودم. رفته بودم سرزمین میانه دنبال اقوام نداشتهم بگردم.
- در حال حاضر به چه کاری مشغولید؟
- والا فعلا که نقش چیرلیدر گروه اوزما کاپا رو سپردهن بهم. روزهای بازی میرم ورزشگاه یه مقدار جو میدم برمیگردم. وقتهای دیگه هم دنبال هوادار سوری میکردم واسه بردن به ورزشگاه، یا هم نشستهم توی دفتر غیررسمی تیم که مقرمون باشه، به نامههای طرفداری پاسخ میدم.
- چقدر جالب! پس اوزما کاپا طرفدار هم داره؟
- البته غالب نامهها مشاعرههای من و جوزفینن. ولی خب واسه این که فاز خفنبودن بیشتری بردارم زیر پاسخهام از مُهر تیم استفاده میکنم.
راسوها به اندازهی سگها یا حتی گرگها و گرگینهها توی بوکشیدن تبحر ندارن. ولی یوآن بوی سوژه خبری رو به خوبی احساس میکرد. کاغذهای سوالات رو روی میز خوابوند.
- پس یعنی خانوم مونتگومری، داور مسابقات کوییدیچ رو به همکاری با تیم اوزما کاپا متهم میکنید؟
- کی؟ من؟ جو؟ نه بابا کی گفته؟
- همین الان خودتون اقرار کردید.
- جدی میفرمایید؟
یوآن ابرو بالا برد. میدونست چطور باید با متهمها برخورد کنه و بهتر از اون، چطور مهمونهاش رو لای منگنه قرار بده تا به پاسخهایی که انتظار داره برسه.
- میگم یوآن، تا حالا از شکلاتهای ترقهای ریموس خوردی؟
- نه... چه ارتباطی به موضوعمون داره؟
- همین دیگه... اینو ببین.
جرمی دست توی جیبش برد و بعد، شکلاتی که شبیه خورشیدی بود که بچههای چهارساله در حالی که تنها دو مداد نارنجی و آبی در اختیار دارن، نقاشی میکنن رو درآورد و به یوآن داد.
- پیشنهاد میکنم حتما امتحانش کنی.
یوآن وسوسه شد. معتقد بود یه بار امتحان که ضرری نداره. شکلات رو سمت دهنش برد. آروم روی زبونش گذاشت و مزه کرد. مزه تند و تیزی داشت. ولی فرصت نکرد خم به ابرو بیاره. میکروفون و چراغ بالای در ترکیدن، کاغذهای روی میز آتیش گرفتن و دود، فضای کل استودیو رو برداشت. تا دودها بخوان محو شن و یوآن فرصت کنه دستی به خزهای سیخشدهش بکشه، یا حتی پلکی بزنه، جرمی از فرصت استفاده کرده و از اونجا دور دور شده بود.