هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰:۱۱ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۸:۴۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
هواداری از فدراسیون کوییدیچ



گفته‌های سالازار اسلیترین: در باب "ثروت" (مصاحبه با هری پاتر)

سالازار اسلیترین، در حالی که روی صندلی سنگی نشسته و با حالتی بی‌اعتنا به سوالات هری نگاه می‌کند، شروع به صحبت می‌کند:
- ثروت؟ تو از من درباره ثروت می‌پرسی؟ من خود ثروتم. اما نه آن چیزی که تو در گالیون‌ها، جواهرات یا حتی در طلای گریفینور می‌بینی. این‌ها فقط سایه‌هایی از ثروت واقعی‌اند. تو هیچ‌وقت طعم قدرت را نچشیده‌ای که از ریشه‌های تاریخ و جادو بیرون می‌آید، هری. ثروت؟ ثروت، زبان مارهاست که فقط من می‌فهمم.

لبخندی سرد روی لبانش می‌نشیند و چشمان سبزش برق می‌زند.
- گالیون؟ آره، جادوگران با گالیون می‌خرند و می‌فروشند. ولی گالیون یک دروغ است، یک توهم. مثل بوی گندری که از بازار ماگل‌ها می‌آید و تو فکر می‌کنی عطر زندگی است. گالیون‌ها می‌سوزند. جواهرات می‌دزدند. اما زبان مارها همیشه باقی می‌ماند. تو می‌دانی چرا، هری؟ چون مارها چیزی نمی‌خواهند بخرند. مارها فقط می‌خواهند ببلعند.

سالازار دستش را به آرامی روی دسته صندلی‌اش می‌کشد، انگار که صدای سنگ را نوازش می‌دهد.
- ثروت، جایی است که چیزی از دست نمی‌دهی. تو می‌دانی چه می‌گویم؟ ثروت، نگاه من است وقتی کسی را مجبور می‌کنم رازهایش را لو بدهد. ثروت، قدرتی است که ذهن تو را به گوشه‌ای می‌برد که حتی خودت هم نمی‌دانستی وجود دارد. ثروت، تالار اسرار است، هری. یک سوراخ در دل این قلعه که همه چیز را به سوی خود می‌کشد. شاید تو آن را ببینی و بگویی اینجا هیچ چیز نیست. اما من می‌بینم و می‌گویم: همه چیز همین‌جاست.

لبخندی محو می‌زند، اما چیزی در نگاهش تکان‌دهنده است.
- ثروت یعنی این‌که تو نباشی. فقط من باشم. ثروت، نوری است که در چشم من می‌تابد وقتی کسی را در شطرنج جادویی مات می‌کنم. ثروت، سکوتی است که بعد از هر سوال تو در ذهنم می‌چرخد. تو یک طلسم پرسشی هستی، هری. اما هر طلسمی، یک ضدطلسم دارد. ثروت یعنی من، و تو ضد آنی.

لحظه‌ای سکوت می‌کند، انگار که دیگر علاقه‌ای به ادامه صحبت ندارد. سپس با صدایی آرام‌تر، اما عمیق‌تر، ادامه می‌دهد:
- آخرین چیزی که می‌خواهم به تو بگویم، این است: ثروت، هرگز چیزی نیست که به دست می‌آوری. ثروت، چیزی است که وقتی هیچ چیز برای از دست دادن نداری، به دست می‌آوری. و من... من همیشه چیزی برای از دست دادن داشته‌ام، و همین است که مرا از تو، از همه، جدا می‌کند. حالا برو، و با این سوالاتت، دنیا را نجات بده.

هری که به نظر گیج و کمی وحشت‌زده می‌آید، سعی می‌کند چیزی بگوید، اما سالازار با یک اشاره دست، مصاحبه را پایان می‌دهد.


تصویر کوچک شده




پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۵:۴۱:۱۷ شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۲۶:۴۵ سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳
از گور برخاسته.
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 82
آفلاین
به هواداری تیم پیامبران مرگ


سالی تاک
قسمت اول



- سلامی به اصیلی خون! با قسمت اول…
- صبر کن پدربزرگ گرامی ما… این انگشتی که بالاست زیاد جالب نیست… عوضش کنین!
- منظورت چیه نواده خوشگلم؟
- این الان انگشت سومش بالاست! اینجوری داریم مورد عنایت قرار میگیریم! این انگشتشو ببندین و شست شو باز کنین! اینجوری علامت لایکم داریم!
- صبر کن…. عه این یکی انگشتش شکست…چقدر جنس چینی تو بازاره! حتی جادوگرا هم چینی شدن!…. خب تموم شد! الان تو شستش حرف بزنم خوبه؟
- عالی و اصیله!

شاید برای فهم این مکالمه بین لرد و سالازار بهتر باشد وضعیت و موقعیت آن دو را برایتان شرح دهیم. البته برای توضیح کامل مجبوریم به یک روز قبل از این مکالمه برگردیم.

یکی از آخرین روزهای پاییز بود که لرد از خواب بلند شد و فهمید ویار جدیدی کرده است. در واقع همه چیز تقصیر خوابی بود که شب قبل دیده بود. در آن خواب، در هیبت مردی آلمانی با موهای بسیار صاف و شانه کرده بود که سبیلی مربعی شکل داشت. در خوابش به مدت طولانی برای ملت حرف زده بود و اگرچه چیزی از حرفهای مرد نفهمیده بود ولی مشخص بود که سخنرانی خفنی نموده است چون ملت داشتند مثل اسفند روی آتش برایش هلاک میشدند و کم مانده بود همه شان جامه ها دریده و سر به بیابان بگذارند.
بعد از اینکه لرد از خواب بیدار شده بود دلش سخنرانی برای ملت خواسته بود و به این دلیل که تعداد مرگخواران جان بر کف و دلداده اش از جمعیت داخل خواب کمتر بود تصمیم گرفته بود گوشهای بیشتری برای نوش جان کردن سخنان گرانبهایش پیدا کند.
او با این هوا و هوس ها پیش سالازار رفته و به علت نزدن ماسک و بوس و بغل های ضمیمه دیدار، این فکر را به سالازار هم منتقل کرد.آن دو تصمیم گرفتند جامعه جادوگری را با حرفهای خود از خواب غفلت بیدار کنند و چون سالازار در اقدامات خشن و تاریک و پشم ریزان، حق آب و گل و پیتذا داشت، تصمیم گرفتند اسم برنامه را “سالی تاک” بگذارند.

در نتیجه در یک اقدام خودجوش و زودجوش سالازار و لرد به رادیو هجوم آورده و با شعار “ اینجا دیگه واس ماست” برنامه رادیویی خود را بنا نهادند.
البته سالازار که با اصل وجود میکروفن مشنگی مشکل داشت، دست مجری قبلی را بریده و با جادو به جای میکروفن استفاده کرد. دستی که به کمک راهنمایی لرد انگشت سومش که در هوا بود بسته شده و لایک کنان در خدمت دو مجری جدید قرار گرفت.

- خب دوباره شروع کنیم؟
- البته!
- سلامی به همه جادوگران اصیل! با قسمت اول سالی تاک در خدمتتون هستیم!
بعد به پشتی صندلی اش تکیه داد و لبخندی زد:
- سلام ولدی!

ولدمورت هم دستهایش را زیر چانه اش گره زد و گفت:
- سلام سالی و سلام به همه شنونده های سالی تاک!… آقا اول کاری تبریک میگم چهار رنگ شدنت رو! مدیریت هاگوارتز چقدر به شما میاد آقا!

- قربونت برم عزیز دلی! دیگه گفتیم یکم ماگل کشی کنیم و اصیل تربیت کنیم دیگه!
- شما همیشه چپت گله جیگر!

لرد و سالازار به هم نگاهی کردند. هیچ کدام معنی این اصطلاح را بلد نبودند و هیچ کدام هم نمیدانستند چرا رفتارشان و نحو صحبتشان عوض شده است. انگار با روشن شدن شست در قالب لوس و بچهای بالاشهر مانندی فرو رفته بودند. بهرحال این وضعیت اصلا شبیه به خواب پر ابهتی نبود که لرد دیده بود. اما نکته عجیبتر این بود که هر دو از این حالت خوششان آمده بود، در نتیجه بهم لبخند زدند و ادامه دادند.

- ولدی از آخر هفته ات بهمون بگو! مرگخوارا چطورن؟ چیکارا کردی؟
- آخر هفته غمگین و زجر آور بود و… این یعنی اخر هفته خوبی بود! مرگخوارا هم خوبن! عضو جدید هم یکی دو نفر داشتیم تازگیا که خیلی خوبم دارن عمل میکن!…. آخر هفته چیکار کردم؟ ام… یه دو تا داور کشی و چند مورد قتل و جنایت همیشگی!
- به به… هفته پر باری داشتی پس!
- خودت چیکارا کردی سالی؟ تور آخرم که ترکوندی!
- جات خالی بودا! ماگل ها حمله کرده بودن و ما هم داشتیم دفاع میکردیم و میکشتیم و…. اصلا ارتش داشتیم! خیلی خوب بود! چرا نیومدی ولدی؟
- درگیر بودم و داون بودم! ایشالله تور بعدی بترکونیم!
- عالی!… میگم ما قرار نبود از دنیای تاریکی اینجا صحبت کنیم؟
- چرا ها! ولی خب اینم معارفه بود! فعلا قراره سالی تاک رو داشته باشیم! بذار مردم بدونن ما از جنس خودشونیم و ما هم جنایت های روزمره خودمونو داریم!

سالازار دستهایش را بهم زد و گفت:
- عالی! قسمت اولو تموم کنیم؟
- اره! شنونده های عزیز با قسمت های بعدی برمیگردیم!

بعد سالازار و لرد بلند شدند و با هم دست دادند و با همان حال عجیب از اتاق ضبط خارج شدند.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴:۱۳ شنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۲:۴۹
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 24
آفلاین
- سلام خدمت بیننده های گل تو خونه. به یه یوآن شوی دیگه خیلی خوش اومدین. مهمون امروزمون، کسی نیست جز ریگولوس آرکچروس بلک، پسر وارث یکی از اصیل ترین، ثروتمند ترین و مغرورترین خاندان های جادوگری، و بازیکن ذخیره تیم مردمان خورشید.

ریگولوس سرفه ای کرد و ژاکت سبز رنگش را محکم تر به دور خودش پیچید. با وجود این که شومینه روشن بود، احساس می کرد در یکی از رودخانه های یخ زده قطب جنوب غوطه ور است.
- منم سلام می کنم به بیننده های عزیز. یوآن می شه پنجره رو ببندی؟ سرده، داریم می لرزیم.

یوآن اخمی کرد. استودیو اصلا پنجره ای نداشت که بخواهد باز یا بسته باشد. ولی به هر حال، ریگولوس مهمانش بود و چندان صحیح به نظر نمی رسید که در راستای افزایش گرمای آنجا اقدامی انجام ندهد، بنابراین چوبدستی اش را به سمت شومینه گرفت و شعله آن را زیاد کرد.
- خب، سوال اول اینه که... ببخشید یه نفر پشت خطه. الو بفرمایید؟

صدای فوت از پشت خط به گوش رسید. یوآن با حالتی عصبی ارتباط را قطع کرد.
- عجب آدمای مردم آزاری پیدا می شنا. خب، بگذریم. سوال اول این که شما با وجود ضعف شدید جسمانی، تو لیگالیون کوییدیچ ثبت نام کردین. چرا و به چه علت؟

ریگولوس سرفه دیگری کرد.
- والا، به بند تنبون مرلین، ما با خودمون می گفتیم مثل تموم دوره های قبلی کوییدیچ، یه گوشه می شینیم کتابمون رو می خونیم که دیدیم اسممون رو برای تیم نوشتن.

- ببخشید به نظر می آد یه نفر دیگه پشت خطه. بفرمایید؟
- اقدس جون خواستم تشکر کنم بابت سبزیا.

یوآن به سختی تلاش کرد کنترلش را از دست ندهد و استودیویی که سالها برایش خون دل خورده بود را با خاک یکسان نکند.
- اشتباه گرفتین خانم محترم.

در همین حین، ریگولوس غش کرد و روی زمین افتاد.


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۰۷:۴۰ سه شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 88
آفلاین
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


به کاغذهای توی دست راسوی روبه‌روش خیره شد. ناخن انگشت شستش رو تا نیمه جویید و بعد همون‌طور رهاش کرد. نمی‌دونست قراره چه سوال‌هایی ازش پرسیده بشه. گرچه طبق معمول بارها صحنه مصاحبه رو توی ذهنش متصور شده بود و تصوراتی از سوالات ممکن داشت، اما زندگی، هیچ‌وقت دقیقا همون‌طوری پیش نمی‌ره.

با دست، فرفری‌های بغل سرش که قسمت بالایی گوش‌هاش رو پوشونده بودن رو به عقب مرتب کرد. کسی قرار نبود ببیندش، اما می‌دونست با شسته‌رفته‌بودن احساس بهتری نسبت به خودش پیدا می‌کنه. تازه، از سوالات بی‌جا و بی‌ربط وسط مصاحبه هم جلوگیری می‌کرد. نفس عمیقی کشید و نیمه دیگه ناخنش رو هم با دندون جدا کرد.

یوآن، تکونی به دمش داد و نگاهی به پسرک انداخت که داشت بند سفیدرنگ هودی قرمزش رو دور انگشت اشاره‌ش می‌پیچوند. راسو، دکمه جلوی میکروفون برند ماگلی تولید داخل رو فشار داد و چراغ سرخ‌رنگ روش روشن شد.
- همراهان همیشگی یوآن شو، سلام! امروز با یه برنامه دیگه برگشتیم. مهمون این دفعه‌‌مون کسی نیست جز...

پسرک نگاهی به میکروفون و سپس نگاهی به راسو انداخت. راسو هم طوری که انگار انتظار برآورده نشده‌ای داشته باشه، ابروهاش رو بالا برد و سرش رو کمی چرخوند. پسرک نگاه بیشتری به راسو انداخت و سعی کرد متوجه منظور حیوون زبون‌بسته بشه. ولی یوآن چشمی توی حدقه چرخوند و با پرسیدن این که «خدایا، چرا هربار؟» و «مگه تو خونه به اینا غذا نمی‌دن که سلام‌شون رو می‌خورن؟» سعی کرد خودش رو کنترل کنه. با حرکت لب‌هاش گفت:
- به ببینده‌ها سلام کن.
- عه آها.
-


- سلام به همه‌ی بیننده‌های توی خونه، که قول دادین حرف‌های دکتر یادتون بمونه!

-
-


- خب آقای استرتون، می‌شه بیشتر خودتون رو برای مخاطبان‌مون معرفی کنید؟
- سلام من جرمی هستم، شونرده ساله از لندن، گریمولد، خونه‌ی شماره‌ی... آم... این رو نباید می‌گفتم. می‌شه اینجاش رو حذف کنید؟

یوآن با چهره‌ای پوکرفیس به نوشته‌ی سبزرنگ بالای در ورودی اتاق ضبط اشاره کرد که نوشته بود "On Air". جرمی به اندازه‌ی یک سال‌ششمی سواد داشت و اونجا هم لندن بود. پس منطقی بود که نوشته‌ها انگلیسی باشن و جرمی هم متوجه بشه. لطفاً انتظارات بی‌جا نداشته باشید. یوآن ادامه داد:
- ولی جناب استرتون، طبق آخرین آمار، شما سال قبل پیش از ناپدیدشدن‌تون شونزده‌ساله بودید. این ماشاالله بزنم به تخته خوب‌موندن‌تون رو چجوری توجیه می‌کنید؟
- والا راستش برای من یه چندسالی می‌شه که گذشته. ولی خلاصه بخوام بگم آب حیاط خیلی موثر بوده.
- یعنی شما مدعی هستین که به چشمه‌های آب حیات دسترسی پیدا کردین؟
- نه آقا چشمه کجا بوده؟ من یه مدت توی حیاط پشتی خونه گریمولد سرگردون بودم، اونجا هم از آب شیلنگش می‌خوردم که یه مزه‌ای هم می‌داد. گفتم شاید مرتبط باشه.

یوآن که خوشحال بود از شغلش به‌عنوان دلقک محفل استعفا داده و رفته پی علاقه‌ش، گویندگی، نگاهی به برگه انداخت و ادامه داد.
- برسیم به سوال اول. همون‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، شما آخرین بار حدود یک سال پیش در خیابان گریمولد، کنار ریموس لوپین دیده شدید. درباره علت غیبت‌تون بگید.
- من...
- آقای لوپین سرتون رو کردن زیر آب؟
- درواقع...
- توسط ایشون مورد گزش قرار گرفتید، پس گرگینه شدید و ترجیح دادید برای مدتی دور از انظار عمومی بمونید؟
- راستش...
- یکی از کیک‌های آلنیس اورموند توسط نیروهای تاریکی مسموم شده بود بنابراین رنگ پوست‌تون عوض شد و جای موها و ناخن‌هاتون عوض شد؟
- اهم.
- بله بله بفرمایید.

یوآن لبخند ملیحی نثار جرمی کرد و دوباره به کاغذهای توی دستش زل زد.

- اولش که داشتیم با پروفسور لوپین خونه رو سامون می‌دادیم. گردگیری و روشن‌کردن چراغ آشپزخونه و این حرف‌ها خلاصه. بعدش رسیدم به یه اتاقی که درواقع نباید وجود خارجی می‌داشت. شماره‌ش ۲۳۷ یا همچین چیزی بود. درست خاطرم نیست. یه مقدار توی اتاق‌ها گشتم، میون شلوغی‌های اتاق قدیمی جوزفین گم شدم، بعد پیدا شدم، دوباره گم شدم، این دفعه یکم بیشتر طول کشید تا پیدا شم ولی شدم، بعد خودم که پیدا شدم مسیر منتهی به در رو گم کردم.
-
- بعد یه حیاطی رو پیدا کردم که قبلش وجود نداشت گویا. یعنی درش یهو جلوم ظاهر شد. یه چیزی تو مایه‌های اتاق ضروریات. با این تفاوت که هرچی بخواین یهو جلوتون ظاهر نمی‌شه بلکه...
- اهم... ببخشید مقداری غبار رفته بود تو گلوم. شما ادامه بدید.
- بعد یه شیش هفت سالی رو اونجا گذروندم. به دنبال هدف زندگی و این صحبت‌ها. یه وقت فکر نکنین گم شده بودم ها.
- کاملا متین می‌فرمایید شما.
- گرچه وقتی برگشتم دیدم همه سر میز صبحانه نشسته‌ن و تظاهر می‌کنن کلا پنج دقیقه است نیستم و این حرف‌ها. خلاصه که گردن‌گیرشون خراب بود. ولی یه چیزی بود تو مایه‌های شیر، کمد و جادوگر. می‌دونین چی می‌گم؟
- راستش من فقط از شیر پاکتی‌هایی که ریموس برای تهیه شکلات‌هاش استفاده می‌کنه خبر دارم. شیر دستشویی استودیو هم دو روزی می‌شه که چکه می‌کنه ولی بودجه نداریم بدیم تعمیرکار. بودجه چوبدستی هم نداریم که جادو کنیم.

جرمی شروع کرد به پیچوندن موهاش دور انگشتش. صحبت‌کردن درباره خودش رو دوست داشت ولی، عادت نداشت برای مدتی طولانی از خودش بگه. پاهاش رو زیر میز به چپ و راست تکون می‌داد. منتظر سوال بعدی شد.

- خب خب. همون‌طور که احتمالاً خودتون هم مطلع باشید، لیگ کوییدیچ درحال برگزاریه. شما هم فردی بودید که به عنوان کاپیتان، توی تمامی لیگ‌های چند سال اخیر شرکت داشتید. چی شد که امسال برای نام‌نویسی اقدام نکردید؟ از طرفی خانوم اورموند هم به عنوان بازیکن برای تیم دیگه‌ای بازی می‌کنن. آیا این به برنگشتن تیم «بدون نام» ارتباطی داره؟
- خب، والا راستش... موقع نام‌نویسی من اینجا حضور نداشتم. یعنی کلا توی این دنیا نبودم. رفته بودم سرزمین میانه دنبال اقوام نداشته‌م بگردم.
- در حال حاضر به چه کاری مشغولید؟
- والا فعلا که نقش چیرلیدر گروه اوزما کاپا رو سپرده‌ن بهم. روزهای بازی می‌رم ورزشگاه یه مقدار جو می‌دم برمی‌گردم. وقت‌های دیگه هم دنبال هوادار سوری می‌کردم واسه بردن به ورزشگاه، یا هم نشسته‌م توی دفتر غیررسمی تیم که مقرمون باشه، به نامه‌های طرفداری پاسخ می‌دم.
- چقدر جالب! پس اوزما کاپا طرفدار هم داره؟
- البته غالب نامه‌ها مشاعره‌های من و جوزفینن. ولی خب واسه این که فاز خفن‌بودن بیشتری بردارم زیر پاسخ‌هام از مُهر تیم استفاده می‌کنم.

راسوها به اندازه‌ی سگ‌ها یا حتی گرگ‌ها و گرگینه‌ها توی بوکشیدن تبحر ندارن. ولی یوآن بوی سوژه خبری رو به خوبی احساس می‌کرد. کاغذهای سوالات رو روی میز خوابوند.
- پس یعنی خانوم مونتگومری، داور مسابقات کوییدیچ رو به همکاری با تیم اوزما کاپا متهم می‌کنید؟
- کی؟ من؟ جو؟ نه بابا کی گفته؟
- همین الان خودتون اقرار کردید.
- جدی می‌فرمایید؟

یوآن ابرو بالا برد. می‌دونست چطور باید با متهم‌ها برخورد کنه و بهتر از اون، چطور مهمون‌هاش رو لای منگنه قرار بده تا به پاسخ‌هایی که انتظار داره برسه.

- می‌گم یوآن، تا حالا از شکلات‌های ترقه‌ای ریموس خوردی؟
- نه... چه ارتباطی به موضوع‌مون داره؟
- همین دیگه... اینو ببین.

جرمی دست توی جیبش برد و بعد، شکلاتی که شبیه خورشیدی بود که بچه‌های چهارساله در حالی که تنها دو مداد نارنجی و آبی در اختیار دارن، نقاشی می‌کنن رو درآورد و به یوآن داد.
- پیشنهاد می‌کنم حتما امتحانش کنی.

یوآن وسوسه شد. معتقد بود یه بار امتحان که ضرری نداره. شکلات رو سمت دهنش برد. آروم روی زبونش گذاشت و مزه کرد. مزه تند و تیزی داشت. ولی فرصت نکرد خم به ابرو بیاره. میکروفون و چراغ بالای در ترکیدن، کاغذهای روی میز آتیش گرفتن و دود، فضای کل استودیو رو برداشت. تا دودها بخوان محو شن و یوآن فرصت کنه دستی به خزهای سیخ‌شده‌ش بکشه، یا حتی پلکی بزنه، جرمی از فرصت استفاده کرده و از اونجا دور دور شده بود.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۹ ۲۲:۱۰:۰۱

...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۹:۳۸:۱۹ دوشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 20
آفلاین
تصویر کوچک شده


WE ARE OK




- سلام به همه‌ی بینندگان عزیز و گل! امیدوارم حالتون خوب باشه به یه یوآ‌ن‌شوی دیگه خوش اومدید. مهمون امروزمون یه ماگله که از تو جوب آوردیمش. اکثر شما راجبشون کنجکاو بودید پس آوردیمش تا سوالاتون رو ازش بپرسیم. خب...

یوآن، به سمت مهمان گیج و منگش برگشت که هنوز جادوی بیهوشی کامل از روی او کنار نرفته بود.
- من کجام؟

از پشت صحنه، سطل آبی روی سر ماگل بدبخت ریخته شد تا کمی خودش را بازیابی کند.

- تو، با پای خودت اینجا اومدی تا مهمون یوآن‌شو باشی! حالت چطوره؟ بیشتر از خودت بگو!

ماگل مذکور، چیزی از اینکه خودش با پای خودش آنجا آمده باشد به خاطر نمی‌آورد. ولی از اینکه در یک شو شرکت کرده و قرار بود مشهور شود، خوشحال بود.
- من هنری لوکام هستم و از اینکه اینجام خیلی خوشحالم. به بینندگان عزیز هم سلام...
- خب احوال پرسی بسه، وقت کمه. بریم سر سوالات.

یوآن، دسته‌ی بزرگ برگه هایش را مرتب کرد. جادوگران نشان نمی‌دادند ولی سوالات زیادی از ماگل ها داشتند. برای آنها، اکثر کار های ماگل ها عجیب و غیرقابل باور بود.

- اولین سوال اینه که... شما برای حرف زدن با همدیگه از راه دور، از چی استفاده می‌کنین؟ مطمئناً از جغد استفاده نمی‌کنین درسته؟
- معلومه که نه!

فرد مذکور، بسیار متعجب شده بود. انتظار داشت حداقل از او راجب شغلش یا کتابی که تازه نوشته بود بپرسند ولی انتظار این سوالات ساده و بی معنی را نداشت.
- مطمئناً شما هم عین همه‌ی مردم از تلفن استفاده می‌کنین. جغد چیه؟ این چه سوالیه؟

ابرو های یوآن بالا پرید. انتظار نداشت ماگل این رفتار را نشان دهد.
- راجب تلفن بیشتر توضیح بده... چجوری ازش برای ارتباط گرفتن با هم استفاده می‌کنین؟ اونم یه گونه از حیوانات نامه بره؟

هنری، از لیوان آب روی میز، جرعه‌ای خورد و نفس عمیقی کشید. شاید آنها در سعی بودند که میزان خلاقیت او را در قالب نویسنده اندازه بگیرند. باید خلاقیتش را نشان می‌داد. باید نشان می‌داد که او مثل بقیه به اشیا نگاه نمی‌کند، بلکه دید بسیار متفاوتی دارد.
- از نظر من، تلفن بسیار قابل ستایشه. مثل یک موجود وفادار، بهمون کمک میکنه که با بقیه ارتباط بگیریم و بدون اون، کارمون لنگ می‌مونه.

لحن حماسی به خودش گرفت.
- در ازای او از ما هیچی نمی‌خواد. نه غذا، نه آب، نه پول! در عین حال، نشون دهنده‌ی ذکاوت انسان هاست که تونستن بسازنش.

یوآن، مخش داغ کرده بود. ماگل ها توانسته بودند موجود زنده‌ای خلق کنند که بدون هیچ آب و غذایی کارهایشان را نجام میداد؟ ممکن بود موجودات بیشتر خلق کنند و برعلیه جادوگران شورش کنند؟ برنامه‌اش داشت سیاسی و خطرناک می‌شد بهتر بود هر چه زودتر تمامش کند.
- ممنون بابت اینکه این اطلاعات رو با ما در میون گذاشتی. بینندگان عزیز! از اینکه برنامه رو دیدین بسیار ممنونم و به درود!

شاید باید برای جنگ مقابل ماگل ها آماده می‌شدند. حتی ممکن بود از تلفن برای حمله بهشان استفاده کنند!
هنری، بین افرادی احاطه شد که داشتند از آماده شدن برای جنگ مقابل تلفن ها حرف می‌زندند. یعنی همه آنها مشکل عقلی داشتند؟ شاید هم دیوانه بودند؟
هنری گیج شده بود.



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۵:۳۰:۱۱
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 266
آفلاین
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


آلنیس کاغذ نامه‌ای که توی دستش بود رو مچاله کرد و زیر لب کلماتی رو با خودش گفت. جاروش رو برداشت و بر فراز شهر لندن پرواز کرد. زیر پاش رو نگاه کرد و کوچه و خیابون‌ها رو از نظر گذروند. کمی بعد، بالای یه ساختمون وایساد و یه نقشه از جیبش درآورد و اون رو چک کرد. بعد دوباره زیر پاش رو نگاه کرد و انگار که از آدرس مطمئن شده باشه، روی پشت‌بوم اونجا فرود اومد. جارو به دست، از پله‌های اضطراری پایین رفت تا به در رسید.
ساختمون دو طبقه کوچیکی بود که توی هیچکدوم از طبقاتش کسی ساکن نبود. در اصل، ماگلای ساکن اون کوچه فکر می‌کردن که اونجا یه خونه متروکه‌س، ولی خبر نداشتن استودیوی بزرگ‌ترین رادیوی دنیای جادویی اونجاست.
در با هل کوچیکی باز شد. آلنیس حدس زد که یوآن یادش رفته بار آخر در رو درست ببنده، مخصوصا که توی نامه‌ش با خط بدی نوشته بود که کار دیگه‌ای براش پیش اومده و نمی‌تونه مجری برنامه این هفته باشه. همین شد که آلن مجبور شد این وقت شب بیاد به استودیو تا مصاحبه‌ای رو ترتیب بده.
آلنیس وارد اتاق شد و چراغ‌ها رو روشن کرد. همین که برگشت، هینی کرد و جاروش رو به خودش چسبوند.
- جناب اسلیترین! یا خود روونا... منو ترسوندین! اصلا انتظار نداشتم اینجا باشین...

سالازار همونطور که روی صندلی نشسته بود، سیم میکروفون رو دور انگشتش پیچید.
- دوشیزه اورموند. من هم انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم.

آلنیس جاروش رو به دیوار تکیه داد و رداش رو به چوب‌لباسی آویزون کرد. با کمی ترس و شک به سمت سالازار برگشت.
- بله... برای کاری اومدم. آم... شما خودتون اینجا چی کار می‌کنین؟

سالازار پوزخندی زد.
- من؟ معلومه. می‌خوام توی برنامه‌تون باشم. شنونده‌های شما باید حساب کار دست‌شون بیاد.

آلنیس روی صندلی دیگه نشست و هدفون رو دور گردنش گذاشت.
- بله، درسته. ولی برنامه امشب چیز دیگه‌ای بود. منظورم اینه که... عذر می‌خوام، ولی شما رو دعوت نکرده بودیم...

چهره سالازار تو هم رفت.
- سالازار اسلیترین نیاز به دعوت‌نامه نداره. این باید براتون یه افتخار باشه که من الان اینجا ام. متوجه حرفم هستی، دوشیزه اورموند؟

آلنیس توی صندلیش فرو رفت و با لکنت گفت:
- بـ- بله.

سالازار نگاهی به سر تا پای آلنیس انداخت و وقتی مطمئن شد که به اندازه کافی ترسناک ظاهر شده، دوباره روی صندلی لم داد.

آلن کاغذهایی که از قبل روی میز قرار گرفته و حاوی سوالای مهمون این برنامه بودن رو برداشت و نگاهی انداخت.
- فقط... مسئله‌ای که هست اینه که سوال از قبل آماده برای شما ندارم... باید یکم منتظر بمونین.

سالازار سر تکون داد و آلنیس پشت میز کنترل، دکمه‌ای رو چرخوند و صدای موزیک ملایمی توی هدفون پخش شد. این کار یکم معطلی داشت و تا اون موقع باید یه جوری مخاطبا رو با موسیقی سرگرم می‌کرد.
به سمت قفسه‌ها رفت تا کاغذ سفید برداره و سوالای جدید رو بنویسه. همون لحظه چشمش به روزنامه پیام امروزی افتاد که مربوط به صبح همون روز بود و عکس غیر متحرکی از جلسه مقامات انگلستان بود. آلنیس روزنامه رو برداشت و با خوندن عناوین، ایده‌ای به سرش زد. پس برگشت سمت میز کنترل، موزیک رو قطع و میکروفون‌هاشون رو روشن کرد.
- سلام و درود فراوان به شما شنوندگان عزیز. بابت تاخیر در شروع برنامه ازتون عذر می‌خوام.

سالازار با شروع صحبت‌های آلن، دست به سینه شد و حواسش رو به برنامه داد.

- متاسفانه برای مجری‌مون جناب آبرکرومبی کاری پیش اومد و این برنامه من، آلنیس اورموند، در خدمت‌تونم. حتما درباره اتفاقات اخیر که داره بین جامعه جادویی و ماگل‌ها می‌افته شنیدین. این برنامه هم ما میزبان یه جادوگر قدرتمند و بزرگ هستیم تا درباره این موضوع صحبت کنیم؛ جناب سالازار اسلیترین.

سالازار با انزجار به میکروفون (که یه وسیله مشنگی بود) نگاه کرد.
- درود به ساحره‌ها و جادوگران عزیز.
- سلام جناب اسلیترین. خیلی خوش اومدین. خب، بدون معطلی بریم سراغ سوالا. همونطور که احتمالا روزنامه صبح رو نگاهی کرده باشین، متوجه شدین که اتفاقات عجیبی داره اطراف‌مون می‌افته. منابع‌مون خبر از جلسات سری مقامات ماگل‌ها دادن که به نفع جامعه جادوگری نیستش. یه چیزی تو مایه‌های یه شورش. نظر شما درباره این ماجرا چیه؟

سالازار با شنیدن سوال آلنیس، سرفه ‌کرد. آلن هم لیوان آبی رو جلوی اون ظاهر کرد تا بخوره و سرفه‌اش بند بیاد.
- اهم. بله. فکر می‌کنم نظر من واضح باشه. از همون اول هم می‌گفتم که نباید به این مشنگ‌های احمق رو داد که حالا بخوان در برابر خودمون وایسن.
- نظرتون کمی تند و تیزه... همه ماگل‌ها که بد نیستن، یا موافق این شورش. به هر حال تو هر قشری خوب یا بد پیدا می‌شه.
- کسایی که جادو ندارن باید حد خودشون رو بدونن، و ضعیف‌ترها حواس‌شون به این باشه که قدرت دست کیه.

لحن کوبنده سالازار باعث شد آلن از این که این بحث رو پیش کشیده پشیمون بشه. ولی دیگه راه برگشتی نبود، پس تصمیم گرفت همین مسیر رو ادامه بده.
- خب، حالا به نظرتون باید نگران این قضیه باشیم؟
- اونا در حدی نیستن که جرئت کنن مقابل ما بایستن. اگر هم همچین کاری کنن، نشانه حماقت خودشونه. یعنی با پای خودشون به پیشواز مرگ می‌آن.

هنوز چند ثانیه از تموم شدن حرف سالازار نگذشته بود، که زمین لرزه شدیدی کل استودیو رو لرزوند. برق قطع و وصل شد و چراغا سوسو می‌زدن. یکی از میکروفون‌ها از پایه‌ش جدا شد و به دیوار برخورد کرد. لیوان چپه شد و میز و ردای سالازار رو خیس کرد. آلنیس هم تعادلش رو از دست داد و از عقب همراه با صندلیش افتاد.
بعد از اینکه لرزش‌ها آروم گرفتن، آلن همونطور که بازوش رو گرفته بود، روی زمین نشست.
- یا روح روونا... چه زلزله ترسناکی بود!

سالازار از جاش بلند شد و بی‌توجه به خیسی رداش، اون رو صاف کرد.
- این زلزله نبود.

بعد به پنجره کوچیک استودیو خیره شد و به اون سمت رفت. تو آسمون تیره لندن، هواپیماهایی مشخص بودن. در دوردست، دود خاکستری‌ای به ابرها ملحق می‌شد.
آلن دستش رو به گوشه میز گرفت و بلند شد.
- چی؟ منظورتون چیه؟

سالازار چوبدستیش رو از آستینش بیرون آورد و تو مشتش فشرد.
- اون موشای ترسوی کثیف... جنگ شروع شده.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۸:۰۷
از خاستگاه شرارت
گروه:
اسلیترین
مرگخوار
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
به طرفداری هاری گراس


تصویر کوچک شده


- سلام به دوستان عزیز. مفتخرم که عرض کنم خدمتتون، اینبار بجای یک مهمان، چند مهمانِ مرتبط به هم رو آوردیم. مهمانان عزیز لطفاً خودتونو معرفی کنین.

برای لحظه‌ای، سکوتی در جمع برقرار شد. سیگنس با وقار کنار سیریوس و تام نشسته بود، و دیزی با لبخندی دلربا دست آکی را گرفته، و به دوربین خیره شده بود.

- من فقط در حضور مشاورم حرف می‌زنم.

سیریوس درحالی که سیب پوست می‌کَند گفت و تکه سیبی گنده در دهانش گذاشت.

- یه سگِ طرد شده‌ی خیابونی که برحسب اتفاق وزیر شده که دیگه این حرفا رو نداره.
- سیگنس! توافق کرده بودیم تو پخش زنده خودمونو متحد نشون بدیم.
- به احترام پسری که به دنیا آوردی الان چوبدستیمو زیر گلوی سیریوس نگرفتم، و بازم به لطف سرِ تاس همون پسر، تو رو زنده نگه داشتم‌. پس خفه شو و به من دستور نده!

سیگنس و تام در معرض جنگ و جدال بودند و آکی به زحمت از یکدیگر جدایشان می‌کرد. یوآن تعجب کرده بود اما سعی می‌کرد لبخندش‌ را حفظ کرده و همه چیز را طبیعی جلوه دهد.

- چخبر شده اینجا؟ الو، پشت صحنه؟ تهیه کننده؟ اینارو از کدوم دره تپه‌ای پیدا کردی آوردی؟
- احترام نگه دار آقا! این چه وضعشه. به بچه های من توهین کنی درِ اینجا رو تخته می‌کنم.
- باشه... باشه خانوم آروم من که چیزی نگفتم. خاک زیر پاتم من اصلا.
- ای وای! زن حسابی بشین سرجات دو دیقه. ببخشید یوآن، این زنِ ما یکم اختلال کنترل اعصاب داره.
- نه بابا مشکلی نیست کنار میایم.

و همان لحظه، دیزی با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود سمت آکی برگشته و مشت محکمی روانه‌ی صورتش کرد. آکی با چشمان گرد شده که اشک در آنها حلقه زده بود، دستش را روی گونه‌ی ورم کرده‌اش می‌گذارد و مانند کودکانی که بعد از شیطنت با پشیمانی سرشان را پایین می‌اندازند، سرش را پایین انداخت و مقابل دیزی ایستاد.

- اشتباه کردم دیزی. از زبونم در رفت.
- مردک ساموراییِ به درد نخور! تو نبودی قبل ازدواجمون هرشب جلو پنجره اتاقم زانو می‌زدی می‌گفتی وقار و متانتم کورت کرده؟

و همین جمله سوالی، خشم دیزی را بیشتر کرد. نمی‌دانست هنگام انتخاب آکی به عنوان نیمه‌ی گمشده‌اش، عقلش را در کدام سطل زباله‌ای پرت کرده بود. مشت های آرام و محکمی به شکمِ آکی می‌زد و مدام همان حرف ها را تکرار می‌کرد.

- لیاقت نداری... لیاقت!
- آی... نزن... هنوزم میگم! هنوزم میگممم!
- بزار برسیم خونه باهات کار دارم حالا.
- امشب؟ امشب که... آها سیریوس گفته بود احساس تنهایی می‌کنه میخواد شب برم پیشش.
- سیریوس؟ تو اینو گفتی؟
- من؟

سیریوس چرخش سیصد و شصت درجه‌ای سمت آکی می‌زند و سیبش را در بشقاب رعا می‌کند. تعجب از چهره‌اش می‌بارید.

- واقعا اینو بهت گفتم؟ یادم نمیاد... فکر می‌کنی دارم آلزایمر می‌گیرم؟ یعنی پیر شدم؟
- فکر کنم بجای اینکه به من بگی آروم باشم، باید به اینا بگی آبرو داری کنن تام.
- مگه دیگه آبرویی هم مونده برامون سیگنس؟
- اصلا آبرومون نرفته.

سیگنس همزمان که جمله‌اش را کامل می‌کرد، چوبدستی‌اش را از جیب ردایش بیرون کشید و با چشمانی که از شرارت به رنگ سبز می‌درخشیدند، به یوآن خیره شد.

- یوآن،‌ عزیزم. بنظرت آبروی ما رفته؟
- مع... معلومه که نه. این حرفا چیه، پیامبران مرگ در مقابل شما کم میارن.
- شنیدی تام؟

سپس دوباره به حالت عادی خود بازگشته و با چهره‌ای از خود راضی کنار تام می‌نشیند. تام آهی کشیده و چندبار دستانش را بهم می‌کوبد تا توجه سیریوس را جلب کرده، و به دعوای فیزیکی دیزی و آکی خاتمه دهد.

- کافیه دیگه، خودم معرفی می‌کنم. جنابِ یوآن، به ما میگن هاری گراس. البته الان همه اعضای تیم اینجا نیستن اما اکثریت تلاش کردیم حضور پیدا کنیم تو برنامه جذابتون.
- بقیه اعضای تیم کجا رفتن پس؟ میومدن یه آبگوشتی دور هم می‌زدیم برای شام.
- جی‌پی‌تی رو بردن برا روغن کاری. شما سهم آبگوشتشونو ببند بده من می‌برم براشون.
- خجالت نکشین یه وقت.
- چقدر خوبه که نگرانمی، ولی من خجالت نمی‌کشم یوآن.
- خب بریم سراغ بقیه‌ی اعضا. جنابِ سیگنس بلک، درسته؟
- بله خودمم.
- چیشد که به تیم پیوستین؟ چون یجورایی... اصلا بهتون نمیاد با همچین تیمی کنار بیاین.
- آکی بهم گفت دروازه‌بانش بشم ولی حرفی از اینکه می‌خواد همه‌ی دلقکا رو بریزه تو تیمش، نزده بود. البته منم بهش گفتم از بلک های بیشتری تو تیم استفاده کنه تا قوی تر بشیم، اونم اشتباهی رفت اینو آورد.

سپس با چشم غره، به سیریوس اشاره کرد. سیریوس مثل همیشه سعی می‌کرد لبخند بزند و نفرت دایی‌اش سیگنس را نادیده بگیرد.

- بله آقای وزیر. شما حالتون چطوره؟ اوضاع وزارت چطوره؟
- مرسی از شما. والا تا الان که خوب بوده، بچه ها یکم همراهی نمی‌کنن اما با چک و لگد شکلات جایزه دادن و این حرفا حلش می‌کنیم.
- مرلین نگهدارتون باشه! و شما، زن و شوهر افسانه‌ای. دیزی و آکی!

دیزی و آکی با صدایی بلند و عصبی، همزمان پاسخ دادند‌.
- بله؟!
- چقدر بهم میاین.
- بر منکرش لعنت!
- با این حرفا خر‌ نمیشم. امشب هم میرم خونه بابام، مهریه‌مم می‌ذارم اجرا.
- نکن اینکارو با من. من که انقد دوستت دارم... می‌خوای اصلا برات یوآنو پوست بِکَنَم با کاتانا؟
- هاهاها. چه شوخی جالبی.
- واقعا پوست می‌کَنی؟ می‌زاری پهنش کنم کنم تو راهروی خونمون؟
- آره عزیزدلم هرکاری می‌خوای بکن.
- شوخی نمی‌کنن انگار. بیننده های عزیز، ممنون که یه برنامه دیگه رو با ما همراه بودین. هرچند که تازه شروع کردیم، طی یه تماس ضروری مجبورم شما رو با هاری‌گراس تنها بزارم. خدافظ همگی.

صدای یوآن همینطور که در پشت صحنه می‌دوید و فریاد می‌زد، هنوز به گوش می‌رسید.

- دفتر کارگردان کجاست؟ من استعفا ناممو به کی بدم؟ نه! بگین به کی بدم؟


ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۱:۲۶:۵۴
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۲:۲۸:۴۴

تصویر کوچک شده

Let the game begin


پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۹:۳۸:۱۹ دوشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۳
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 20
آفلاین
پست هواداری

تصویر کوچک شده


WE ARE OK




- سلام می‌کنم به بیننده های عزیز و گل گلاب! امیدوارم تمامی دماغ ‌ها چاق باشه. خب... مهمون امروزمون...

از پشت صحنه، برای یوآن علامت فرستادند.
- مثل اینکه در کادر جا نمیشه.

کجول، روی صندلی نشسته بود و به عوامل پشت صحنه نگاه می‌کرد که با استرس و نگرانی مدام در حال تنظیم بودند به گونه‌ای که کجول داخل کادر باشد. ولی تفاوت قد یوآن و کجول کمی زیاد بود و کله‌ی او، داخل کادر نمی‌افتاد. اگر هم کمی دوربین را بالا می‌بردند تا کجول جا شود، کلا یوآن از نظر حذف می‌شد.

- با هم یه میان برنامه داشته باشیم.

در این بین که بینندگان در حال دیدن تبلیغ شکلات سوسکی ( می‌توانست به سوسک تبدیل شود و شما را بترساند.) بودند، بالاخره مشکل کادر حل شد و برنامه دوباره از سر گرفته شد.

- مهمون امروزمون، از گونه‌ای شناخته نشده است که زیاد اجتماعی نیستن. ولی بازم بهمون افتخار دادن و تا اینجا اومدن.

رو به او کرد.
- خب، حالت چطوره؟ چرا بیشتر از خودت برامون نمیگی؟

کجول، بالاخره نگاهش را از روی یوآن برداشت و لباسش را صاف کرد. روی آن با رنگ سبز و درشت، شعار برای برگ ‌ها تبعیض قائل نشویم به چشم می‌خورد.
- سلام و درود. من کجولم.

در ادامه به صندلی تکیه داد و دوباره به یوآن خیره شد. یوآن بدبخت، که زیر نگاه تحقیر آمیز کجول احساس بدی داشت، خنده‌ای زوری کرد.
- مثل اینکه مهمونمون کمی کم حرف تشریف دارن. چرا از گونه‌تون، بیشتر برامون نمیگین؟
- قبلش یه سوال، تو با این ریخت و قیافه چجوری مجری شدی؟

از پشت صحنه، پروژکتوری توی صورت درخت‌سان خورد و او را از ادامه دادن صحبتش منصرف کرد.

- خب؟ بیشتر از گونه‌ت برامون بگو.

کجول آه عمیق و غمگینی کشید.
- درخت‌سان ها اکثرا دل خوشی از آدمای عادی ندارن پس در خفا زندگی می‌کنن. فکر کنم من تنها درخت‌سانی‌ام که انقدر با این جامعه مضحک شما خو گرفته و براش عادی شده.

یوآن، حرف های کنایه دار کجول را کاملا نادیده گرفت. البته کاملا هم نه، داشت با چماله کردن برگه‌ها، عصبانیتش را می‌کاهید.
- بهمون گفتی دل خوشی از ما ندارید. میشه دلیلشو بپرسم؟

کجول، نگاه چپ چپ بدی به او کرد و برگو را که داخل جیبش قایم شده بود بیرون کشید.
- از نظر شما این چیه؟
- خب... یه برگ؟ یه برگ که تکون می‌خوره؟
- دیدی؟ از نظر نگاه سطحی و ذهن کند و به درد نخور شما، این فقط یه برگه. ولی از نظر ما، این یه حیوون خونگیه! یه همدمه! یه یاره! حالا دیدی ملعونِ *******!

کجول، کمی به چهارچوب های اخلاقی پایبند نبود.

- تا دیداری دیگر به درود بیندگان یوآن‌شو!
- عه، تموم شد؟ من تازه داشتم گرم می...

درخت‌سان مذکور را از استودیو بیرون پرت کردند.



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۵:۳۰:۱۱
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 266
آفلاین
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


آلنیس کمی روی صندلیش چرخید تا بالاخره با صدای یوآن به خودش اومد.

- همراهان همیشگی یوآن شو، سلام! امروز با یه برنامه دیگه برگشتیم. مهمون این دفعه‌‌مون کسی نیست جز...


آلنیس دوباره شروع کرد به بازی با صندلی، که یهو دست یوآن اومد جلوی صورتش. یوآن صورتشو از پشت میکروفون بیرون آورده بود و داشت چیزی رو لب می‌زد.

- ها؟
- پیس پیس پیس پیس.
- چی می‌گی زبون بسته!
- بابا می‌گم سلام کن به شنونده‌ها.
- اوه، آره. باشه. ســـــــــــــــــــلام به شنوندگان عزیز برنامه! آلنیس اورموند هستم و در خدمت شمام.


یوآن سری به نشانه تاسف تکون داد و بعد کاغذهای جلوش رو مرتب کرد.
- خیلی خوش اومدی آلنیس عزیز. چه خبرا؟ از این روزات برامون بگو.
- والا، خبر که فقط کوییدیچه. اتفاقا الان داشتم با همکارتون تو بخش ورزشی نامه‌نگاری می‌کردم.
- این یعنی فقط تو برنامه ورزشی می‌خوای درباره‌ کوییدیچ صحبت کنی؟

آلنیس سرش رو به دستش تکیه داد.
- بر چه نامه‌ای آقای آبرکرومبی! فقط کله‌گنده‌ها رو دعوت می‌کنن اونجا.
- ولی همین الان گفتی داشتی با مجری اونجا صحبت می‌کردی که.
- آره، خب نه. اصلا هدف شما از این کارا چیه؟


یوآن با شک به آلنیس نگاه کرد و بعد یکی از برگه‌ها رو از زیر دسته کاغذا بیرون آورد.
- خب خب. اولین سوالی که شاید مردم دوست داشته باشن درباره‌ش بدونن و سوال خودمم هست، اسم تیم‌تونه. اوزما کاپا دیگه چیه خانوم محترم؟ این همه اسم تو دنیا هست! قحطی اسم بود مگه!
- یوآن تو که خودت دلقـ- چیز منظورم اینه که جونور طنزی هستی، تو دیگه چرا گیر می‌دی بهم؟ اگه جادوگرای عزیزمون علاقه‌ای به برنامه‌های ماگلی داشته باشن، باید حتما یه انیمیشن به اسم دانشگاه هیولاها رو دیده باشن.
- خب، الان ازت نمی‌خوام توضیح بدی انیمیشن چیه، ولی داری واضحا درباره برنامه ماگلی صحبت می‌کنی و می‌گی هیولا؟ بیخیال... این لوکیشنی که داری می‌گی فقط چندتا خیابون از هاگوارتز بالاتره. تو جوجل مپ بزنی برات می‌آره. برادر خودم از اونجا فارغ التحصیل شده.


آلنیس با قیافه‌‌ی "جدی همچین جایی وجود داره؟" به یوآن نگاه کرد. ولی بعد سرش رو تکون داد و تصمیم گرفت به صحبتش ادامه بده.
- آره متوجهم که درکش سخته. ولی ماگلا تو همین سطحن دیگه. تازه نمی‌دونی چه تصورات جالبی از هیولاها داشتن. بگذریم. داشتم می‌گفتم. داستان انیمیشن که به کنار، یه گروهی اونجا بودن که اسم‌شون اوزما کاپا بود. از قضا اونا رو هم هیچکس جدی نمی‌گرفت ولی اتفاقی که افتاد، در نهایت تونستن رقبا رو زمین بزنن و برنده تورنمنت بشن. حالا نمی‌گم چجوری چون هر چی بگم بر علیه خودمون تو دادگاه استفاده می‌شه.


یوآن آرنجش رو روی میز گذاشت و به میکروفون نزدیک‌تر شد.
- یعنی می‌خوای بگی اسم تیم‌تون رو گذاشتین اوزما کاپا فقط بخاطر این که سرنوشت مشابهی داشته باشین؟! برای من که قابل قبول نیست.
- خب... فقط اون نبود. اوزما کاپای اصلی خیلی موجودات گوگولی‌ای بودن، و همینطور دلقک، مثل خودمون. یوآن اونجوری نگام نکن، می‌دونم هیتلر و گرگینه اصلا موجودات گوگولی‌ای نیستن؛ ولی منظورمو می‌فهمی. در کل اسم جالبی بود، توی اون گروه هم دوستی اولویت اول رو داشت و بعد خود مسابقه و این داستانا. ما هم همینیم دیگه. دوستای خوب همدیگه‌ایم.
- و با این توصیفات می‌خواین با تیمی مثل پیامبران مرگ رقابت کنین؟
- خودت هم دیدی که مساوی کردیم باهاشون. پس همونطور که گفتم، دست کم نگیرین‌مون.


یوآن ابرویی بالا انداخت و یه کاغذ دیگه رو برداشت.
- توی صحبتات به هیتلر اشاره کردی که اتفاقا من هم می‌خواستم درباره‌ش ازت بپرسم. چرا هیتلر؟! اصلا شخصیت مثبتی نیست توی دنیای ماگل‌ها و حتی جادوگرا!
- آره آره متوجهم... دیگه ترکیبی از اتفاقات و حوادث و دست سرنوشت و ریش مرلین و این حرفا، باعث شد با خودمون بیاریمش. البته نگران نباشین، فعلا هر هفته تو مقر اوزما کاپا کلاس نقاشی می‌ذاریم تا روحیه لطیفش رو برگردونیم. فعلا که روونا رو شکر جواب داده و تا حدودی خشم درونیش رو سرکوب کرده.


همون لحظه، جغدی از ناکجا آباد پیداش شد و روی میز جلوی آلن نشست.
- ببخشید ظاهرا یه تماس اضطراری دارم. یه لحظه اجازه بدین...


یوآن اشاره کرد تا میکروفون‌ها رو خاموش کنن. بعد آلن جغد رو توی دستش گرفت، شکمش رو فشار داد و روی گوشش گذاشت.
- سلام ریموس. خوبی؟ چی؟ یه لحظه آروم صحبت کن بفهمم چی می‌گی! آها آها خب؟ چی؟! ای وای الان خودمو می‌رسونم! نه همونجا نگهش دارین تا من برسم!


آلنیس جغد رو پر داد و بعد با عجله بلند شد.
- شرمنده یوآن. هیتلر تو خواب دیوونه شده و تموم وسایل خونه رو به رگبار بسته. فعلا بچه‌ها تو اتاق حبسش کردن. باید برم ببینم چی کار می‌تونیم کنیم! برای ادامه گفتگومون باهات هماهنگ می‌کنم. رووناحافظ!


آلنیس از پنجره استودیو، روی سقف اتوبوس شوالیه که همون لحظه جلوی ساختمون پدیدار شده بود، پرید و رفت.
یوآن هاج و واج به اطرافش نگاه کرد و میکروفونش رو روشن کرد.
- خب... دوستان متاسفانه یه مشکلی برای مهمون‌مون پیش اومد که مجبور شدن استودیو رو ترک کنن. امیدوارم دوباره بتونیم باهاشون صحبت کنیم. تا یه یوآن شوی دیگه، شما رو به پشم مرلین می‌سپارم.


بعد بلند شد و کاغذها رو توی سطل کنار در انداخت.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: رادیو پاتربان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱:۱۸:۴۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
کیلومترها آنطرف‌تر، تالار اسرار:


سالازار اسلیترین در تالار اسرار نشسته بود و به اهداف تصرف جهان فکر می‌کرد که، جغدی سفید به سرعت از روزنه‌ای در سقف وارد شد و با ظرافت خاصی روزنامه‌ای را جلوی او رها کرد. نور محوی از شمع‌های معلق در هوا بر روی صفحه اول روزنامه افتاد که فراخوانی برای برنامه‌ای را نشان می‌داد و در آن با حروف درخشان نوشته شده بود: «یوآن شو». سالازار با چشمانی تیز و علاقه‌مند به خواندن جزئیات این فراخوان پرداخت.


کیلومترها این طرف‌تر، استدیو یوآن شو:


یوآن در حالی که به آرامی به موسیقی پس‌زمینه گوش می‌داد، ناگهان صدای قدم‌هایی سنگین و محکم را شنید. نگاهی به در ورودی انداخت و دید که سالازار اسلیترین، با قامتی استوار و نگاهی تیز و عمیق، در آستانه در ایستاده است. سالازار با لباس‌های مشکی و عبایی که با نشان‌های نقره‌ای تزئین شده بود، نمایی باشکوه و ترسناک داشت. برق خشم در چشمانش نمایان بود، نشان از تنشی که لحظاتی پیش رخ داده بود. دستیار برنامه، که به او اطلاع داده بود یوآن هنوز آماده پذیرایی از میهمانان نیست، به دستان سالازار قربانی شده بود. سالازار، پس از آنکه دستیار را به خاطر این تأخیر کشته بود، جنازه او را به سمت یوآن پرتاب کرد.

پس از آن اتفاق وحشتناک، سالازار بدون هیچ نشانی از پشیمانی یا تردید، به آرامی به سمت صندلی مقابل یوآن قدم برداشت. با اقتدار تمام نشست و طوری خود را جا داد که گویی مالک کل استودیو است. آرامش و بی‌تفاوتی در چهره‌اش نسبت به آنچه تازه رخ داده بود، باعث شد فضای اتاق با تنشی خفیف اما قابل حس پر شود. سالازار، پس از یک نفس عمیق، به سمت میکروفون خم شد و با صدایی بم و محکم شروع به صحبت کرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.

- خب، حالا که حواس همه جمع است، بگذارید بگویم که من اینجا هستم تا صدای واقعی قدرت را به شما نشان دهم.


تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.