هواداری از فدراسیون کوییدیچ
سوژه: امید
کلمههای فعلی: برادر- مرگ- خواب- درس- زبان- خام- بحث
شب نیمهشب بود و قرص ماه، همچون گواهی بیپایان بر تنهایی آسمان، بر قلعهی هاگوارتز میتابید. تالار اسرار در سکوت عمیقی فرو رفته بود؛ سکوتی که تنها گاهی با صدای لرزش اندک دیوارهای سنگی شکسته میشد. سالازار نشسته بود، دستهایش بر روی چوب سرد صندلیای قرار گرفته بودند که زیر نور مهتاب همچون تختی باشکوه به نظر میرسید. ذهنش اما، درگیر خاطراتی بود که گرمای تلخشان روحش را میسوزاند.
او به صبر خودش اعتماد کرده بود. صبری که مانند خنجری دوسر، او را در میان انتظار و یأس نگاه داشته بود. انتظار برای گفتگویی که میتوانست راه او و روونا را از هم جدا کند یا شاید برای همیشه به هم پیوند دهد.
سالازار نگاهش را به ورودی تالار دوخت. روونا قرار بود بیاید؛ او که همیشه میانشان حکم منطق بود. او که اوج خرد و داناییاش، حتی سرسختترین جادوگران را نیز به تحسین وامیداشت. سالازار باور داشت که اگر کسی بتواند حقیقت تلخ را ببیند، آن شخص رووناست. اما چیزی فراتر از خرد او را به این باور میکشاند؛ چیزی که در سکوت نگاههای طولانیشان پنهان بود، حسی عمیق که شاید حتی خودش جرئت نامیدن آن را نداشت.
آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...وقتی صدای پای روونا در سکوت نیمهشب پیچید، قلب سالازار برای لحظهای تندتر زد. در میان سایههای لرزان دیوارهای تالار، او ظاهر شد، همچون مجسمهای از جنس نور و شفافیت. نگاهش آرام بود، اما در عمق آن چیزی تیره و ناشناخته میدرخشید.
- سالازار، چرا فکر میکنی جنگ تنها راه است؟ چرا نمیتوانی راهی پیدا کنی که نیازی به نابودی نداشته باشد؟
صدایش مانند جریان آبی سرد بود که از میان سنگهای سخت عبور میکرد. سالازار دستهایش را محکمتر بر روی چوب صندلی فشرد.
- چون اعتماد به کسانی که ما را درک نمیکنند، چیزی جز خامی نیست. روونا، آیا نمیبینی که آنها از قدرت ما علیه خود ما استفاده خواهند کرد؟
روونا نگاهش را به قرص ماه دوخت. گویی پاسخهایش را از عمق آسمان جستجو میکرد.
- ولی اگر به آنها فرصت بدهیم؟ اگر به آنها نشان دهیم که میتوانیم با هم زندگی کنیم؟
سالازار صدایش را بلندتر کرد، گرمای خشم در کلماتش موج میزد.
- فرصت؟ صبر؟ اینها کلماتی هستند که تو از آنها برای پنهان کردن ترس خود استفاده میکنی. ما نمیتوانیم خطر کنیم، روونا. این خطر آیندهی ما و تمام فرزندانمان را تهدید میکند.
آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...سکوتی سنگین میانشان حاکم شد. سالازار برای لحظاتی، خسته از
بحث، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش به دوردستها خیره بود، جایی که خاطرات گذشته مثل سایهای گریزان در ذهنش زنده میشد.
- تو فقط جنگ را میبینی، سالازار. ولی من... من هنوز باور دارم که امید، آخرین راه است. اگر این را هم از دست بدهیم، چه چیزی برایمان میماند؟
سالازار از جا برخاست. قامت بلندش سایهای ترسناک بر کف تالار انداخت.
- امید؟ امید برای تو چیزی بیش از یک
خواب نیست، روونا. من نمیتوانم مانند تو در خیالات زندگی کنم. اگر ما اکنون تصمیم نگیریم، دیر خواهد شد.
چشمهای روونا برای لحظهای برق زد. شاید از عصبانیت، شاید از اندوه.
- اگر راه من خیالی است، راه تو تنها سیاهی است. من نمیتوانم بخشی از آن باشم.
آخرین باری که به فردی دیگر امید داشت...سالازار کلماتش را دیگر به زبان نیاورد. روونا رفت، سایهای از نور که در تاریکی ناپدید شد. او پشت سرش به دیوار تکیه داد، سردی سنگ را احساس کرد، گویی تمام گرمای وجودش با رفتن روونا از او گرفته شده باشد. نگاهش به قرص ماه دوخته شد، نوری که همچون امیدی زودگذر در آسمان شب میدرخشید اما هیچگاه کافی نبود تا تاریکی را بشکند.
آن شب، سالازار اندیشید که چگونه میتوانست به
برادری میان جادوگران و ماگلها اعتماد کند، وقتی تجربهها بارها ثابت کرده بودند که چنین پیوندی بهجز
مرگ و ویرانی چیزی به همراه ندارد. آیا
زبان ماگلها توان فهمیدن
درسهای تلخ تاریخ را داشت؟ یا اینکه همچنان در
خامی و بیتوجهی خود غرق خواهند ماند؟
آن لحظه، سکوت همهچیز را پر کرده بود. گویی دیوارها هم شاهد این شکست بودند، این جدایی ناگزیر که هیچ ورد یا طلسمی نمیتوانست آن را از میان بردارد. سالازار انگشتانش را روی سنگهای سرد دیوار کشید و حس کرد چقدر محکم و بیجاناند، درست مثل قلبی که دیگر امیدی در آن نمانده است.
دیگر امیدی باقی نمانده بود...کلمههای نفر بعد: تاریکی - روشنایی - خاطره - سکوت - سفر - نگاه - راز