در میان چهار بنیانگذار هاگوارتز، هلگا هافلپاف شاید کمترین توجه رو توی تاریخ گرفته باشه. اسم گریفیندور همیشه با شجاعت و افتخار همراه بوده، ریونکلاو رو به خرد و نبوغ میشناسن، و اسلیترین رو با جاهطلبی و قدرت. اما هلگا؟ اون گروهی رو بنا کرد که معمولاً با واژههایی مثل "مهربون" و "سختکوش" توصیف میشه. توصیفاتی که اگه کسی اون رو میشناخت، میدونست که چقدر سطحی و ناکافیان.
اون تنها کسی بین بنیانگذارا بود که دنبال شکوه و قدرت نبود. نه نیازی به مجسمههای بزرگ توی راهروهای هاگوارتز داشت، نه خودش رو درگیر غرور و رقابتهای بقیه میکرد. اما اگه هاگوارتز رو بدون اون تصور کنیم، یه چیزی کم خواهد بود. اون همون تعادلی بود که مدرسه رو ساخت و نگه داشت.
در نگاه اول، شاید هیچچیز خاصی توی ظاهرش نبود. اما اگه یه بار باهاش روبهرو میشدی، دیگه هیچوقت فراموشش نمیکردی.
قدش متوسط بود، هیکلی نرمال داشت، اما قوی بود، کسی که اگه لازم میشد، یه روز کامل توی آشپزخونهی هاگوارتز کارهای از دید بقیه بی ارزش رو میکرد یا یه دوئل سخت رو بدون اینکه از پا بیفته، برای ساعت ها ادامه میداد. توی نگاه اول، چیزی که آدم رو جذب میکرد، ظاهرش نبود، بلکه اون حس عجیب اطمینانی بود که ازش میگرفتی. یه جور اعتماد ناشناخته که باعث میشد بدون اینکه بدونی چرا، حس کنی که ازش انرژی گرفتی و قوی تر شدی.
چشمهای قهوهای عسلیش وقتی تو رو نگاه میکرد، یه حس خاصی میداد، انگار که یه نفر داره عمیقترین بخشای وجودت رو میبینه، ولی نه برای قضاوت کردن، بلکه برای اینکه قویترت کنه. موهای قرمز-طلاییش همیشه باز بود، یه جوری که انگار با هر قدمی که برمیداشت، همراهش تکون میخوردن. چینوچروکهایی که روی دست و صورتش افتاده بودن، بیشتر از اینکه نشونهی پیری باشن، نشونهی یه عمر تجربه بودن.
لبخندش همیشه روی لبش بود. ولی نه از اون لبخندایی که سادهلوحانه یا مصنوعی باشه. این لبخند، نشونهی صلح درونیش بود. انگار با کل دنیا کنار اومده بود، حتی با تاریکیهاش. توی مبارزه با جادوگرای سیاه، هیچوقت از روی نفرت عمل نمیکرد، شاید حتی براشون دلسوزی داشت.
چوبدستیش از گردو ساخته شده بود، با مغز موی تکشاخ. موی تکشاخ همیشه به نجابت و خلوص نیت معروف بود، یه چیزی که با روحیات خودش کاملاً همخوانی داشت.
جادو براش یه ابزار بود، نه یه هدف. اون همه جور جادویی بلد بود، از طلسمای دفاعی گرفته تا معجونسازی و حتی آشپزی! ولی هیچوقت فکر نمیکرد این چیزا یه جادوگر رو تعریف میکنن. همیشه میگفت
جادوگر خوب کسی نیست که بیشترین طلسما رو بلد باشه، کسیه که بدونه کی نباید یه طلسم رو اجرا کنه.با وجود این که تجربه زیادی داشت اما خیلی کم حرف بود. همه می دونستن که اگه هلگا به کسی نصیحتی بکنه یا تذکری بده یعنی دیگه اوضاع خیلی بحرانیه. اون بدون این که کسی ازش درخواست بکنه صحبتی نمی کرد و اعتقاد داشت خیلی وقت ها آدم ها باید خودشون اشتباه بکنن تا یاد بگیرن.
وقتی بحث سالازار و بقیهی بنیانگذارها بالا گرفت، اون کسی بود که سعی میکرد همه رو کنار هم نگه داره. برایش مهم بود که هاگوارتز جایی باشه که هر جادوگر راه خودش رو انتخاب کنه، اما این راه به بقیه آسیب نزنه. اون میدونست که دنیای جادوگری پر از اختلافه، اما باور داشت که با هم بودن از جدا شدن بهتره. حتی وقتی سالازار مدرسه رو ترک کرد، باز هم سعی نکرد نظرش رو به بقیه تحمیل کنه، فقط راه خودش رو ادامه داد.
در زمان تأسیس هاگوارتز، زمانی که همه در حال قوانین ثبت نام و آموزش و محافظت از قلعه بودن، اون مشغول چیزی بود که بقیهی بنیانگذارها اصلاً بهش فکر نکرده بودن، چیزی بود که هلگا اون رو یکی از مهمترین بخشای هاگوارتز میدونست: غذا!
هاگوارتز یه مدرسه بود، جایی که قراره نسلهای بعدی جادوگری رو آموزش بده، ولی هیچکس به این فکر نکرده بود که این بچهها چطور باید زنده بمونن، چطور باید رشد کنن. اون بود که آشپزخونهی هاگوارتز رو ساخت، جایی که تا همیشه پر از بوی نون تازه و غذاهای گرم بمونه. اون بود که جنهای خونگی رو آورد و بهشون یه زندگی بهتر از بردگی داد. براشون امنیت و احترام فراهم کرد. این جنها، که قبلاً توی خاندانای جادوگری فقط به عنوان خدمتکارای بیارزش در نظر گرفته میشدن، حالا توی هاگوارتز یه خونهی واقعی داشتن و بهترین غذاهایی که توی دنیای جادوگری پیدا می شد رو برای دانش آموزش ها آماده می کردن. همین شد که جن های خونگی که حالا از همیشه خوشحال تر بودن و زندگی بهتری داشتن، برای تشکر ازش با جادوی مخصوص جن های خونگی یه هدیه آماده کردن.
جام هلگا هافلپاف!
یه جام طلایی کوچیک که وقتی توش مایع سمی ریخته میشد، همون لحظه محو میشد، انگار که هیچوقت وجود نداشته. یه جام که با مهارت و جادوی خاصی ساخته شده بود و نماد گورکن طلایی روی اون خودنمایی می کرد. جامی که بعد از مرگ هلگا توی هاگوارتز موند و بین خاندان هافلپاف دست به دست چرخید و در آخر هم تبدیل به یکی از مهم ترین یادگاری های موسسین هاگوارتز شد.
خیلیها وقتی به هاگوارتز فکر میکنن، اولین چیزی که به ذهنشون میاد، تالارهای بزرگ و کلاسهای جادوییه. اما اگه یه بار وارد آشپزخونهی هاگوارتز بشی، اگه بوی غذاهایی که نسلها قبل ساخته شدن رو حس کنی، اگه ببینی چطور جنهای خونگی هنوز هم با عشق غذا درست میکنن، تازه میفهمی که رد پای واقعی هلگا هافلپاف کجاست.
اون همیشه میگفت: "با شکم خالی نمیشه دوئل کرد."
برخلاف بقیهی بنیانگذارها، اون چیزی از خودش به جا نذاشت. نه کتاب طلسمی، نه مجسمهای، نه قوانین نوشتهشدهای. اما اونقدری تاثیر گذاشت که قرنها بعد، هاگوارتز هنوز هم مدیونشه.
هلگا هیچوقت دنبال جاودانگی نبود. اما جاودانه شد.
خوش برگشتین! تایید شد. 