هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷:۴۱ شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳

نویل لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۷:۲۹ سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۵۵:۱۰
گروه:
جادوگر
پیام: 3
آفلاین
شخصیت : نویل لانگ باتم

من همیشه در زندگی‌ام احساس می‌کردم که کمتر از دیگرانم. شاید به همین خاطر بود که در ابتدا هیچ‌کس جدی نمی‌گرفت من را. در هاگوارتز، در کنار هری، رون و هرمیون، به نظرم فقط یک چهره عادی بودم. همیشه از نظر فیزیکی و اجتماعی عقب‌تر از بقیه به نظر می‌رسیدم. حتی در کلاس‌های جادوگری، وقتی همه سریع‌تر از من پیش می‌رفتند، گاهی احساس می‌کردم که هرگز نمی‌توانم چیزی به دست بیاورم. من دقیقاً همان شخصی بودم که هر کسی می‌توانست مسخره‌اش کند، همان کسی که حتی در برخورد با موجودات جادویی به راحتی آسیب می‌دید.

اما به مرور زمان، فهمیدم که چیزی درونم هست که می‌تواند به من کمک کند تا قوی‌تر بشوم. شاید این چیزی که می‌خواهم بگویم کمی مبهم باشد، اما می‌توانم بگویم که شجاعت واقعاً از درون می‌آید. برای من این شجاعت، بیشتر از اینکه توانایی مقابله با خطرات باشد، قدرت ایستادن در برابر ضعف‌های خودم و مقابله با ترس‌هایم بود. بله، وقتی در اولین نبردها علیه مرگ‌خواران ایستادم، شاید ترس در من بود، اما چیزی در درونم مرا وادار می‌کرد تا ایستادگی کنم. این چیزی بود که در نهایت من را به عنوان فردی متفاوت از دیگران به جا گذاشت.

همه ما در برابر مشکلات و چالش‌ها قرار می‌گیریم، ولی آنچه من را از دیگران متفاوت می‌کرد، این بود که هیچ‌وقت تسلیم نشدم. حتی وقتی که به خودم شک داشتم، وقتی که به هیچ‌چیز باور نداشتم، باز هم چیزی در من بود که اجازه نمی‌داد دست از تلاش بردارم. شاید در ابتدا هیچ‌کس باور نداشت که من می‌توانم کاری از پیش ببرم، ولی در نهایت وقتی هورکراکس را از بین بردم، وقتی در نبرد هاگوارتز در کنار دوستانم ایستادم، فهمیدم که کسی که همیشه فکر می‌کرد خودش هیچ است، در حقیقت می‌تواند تغییرات بزرگی ایجاد کند."

اینگونه بود که من خودم را یافتم. از پس تمام ترس‌ها و ضعف‌هایم برآمدم و در نهایت به کسی تبدیل شدم که نه فقط برای خودم، بلکه برای همه کسانی که به من ایمان داشتند، ایستادم.

(نویل لانگ‌باتم، مردی است با گذشته‌ای کم‌رو و خجالتی. در کودکی، چهره‌ی گرد و گونه‌های پرش، همراه با دندان‌های کمی بیرون‌زده، تصویر یک پسر کم‌اعتماد به نفس را ترسیم می‌کرد. موهای قهوه‌ای روشن و نامرتبش، به بی‌نظمی‌های زندگی‌اش می‌افزود. اما پشت این ظاهر ظاهراً ساده، قلبی مهربان و اراده‌ای قوی نهفته بود.

با گذر زمان، نویل تغییر کرد. دندان‌هایش مرتب‌تر شدند و استخوان‌های صورتش نمایان‌تر گشت. موهایش همچنان قهوه‌ای بود اما حالتی منظم‌تر به خود گرفته بود. اما بزرگ‌ترین تغییر در نگاهش بود. نگاه نویل دیگر نگاه یک پسر ترسو نبود؛ مصمم‌تر، باورمند‌تر، و شجاع‌تر شده بود. تجربه‌های تلخ و شیرین زندگی، او را به فردی قوی‌تر و مقاوم‌تر تبدیل کرده بود.

البته زخم‌هایی بر چهره و روحش جا مانده بود، یادگاری از مبارزات سخت و فداکاری‌هایی که برای دفاع از آنچه باور داشت انجام داده بود. لباس‌هایش هرگز تجملاتی نبودند، اما همیشه مرتب و شسته‌رفته بودند، دقیقاً مانند شخصیت ساده و صادق او. در نهایت، نویل مردی شد که با وجود تمام سختی‌ها، به مبارزه‌اش برای عدالت و خوبی ادامه می‌دهد. او نماد پایداری و شجاعت کسی است که با وجود نقص‌ها و ترس‌ها، به یک قهرمان واقعی تبدیل شد.)



تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۷ ۱۷:۲۳:۳۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۳:۱۶:۰۷ شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳

ریونکلاو

فیلیوس فلیت‌ویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۲:۲۸ شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۰۵:۴۲
از بالا شهر لندن
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 5
آفلاین
پرفسور فیلیوس فلیت ویک

اون یکی از استادای قدیمی هاگوارتزه که معمولا جادو آموزای هاگوارتز بخاطر جثه کوچیکش اونو دست کم میگیرن
ولی خب بهتره بدونید اون توی جوانی قهرمان دوئل های هاگوارتز بوده و جثه کوچیکش هم بخاطر اینه که یکی از اجدادش با یه گابلین وصلت کرده


اون بخاطر استعداد زیادی که توی جادو داشته و قهرمانی خای بسیار زیادش توی دوئل ها بعد ها میشه استاد درس ورد ها و افسون ها .

فیلیوس نمونه بارز یه انسان شرافتمند و خوبه و کسیه که برخلاف بعضی از اساتید هاگوارتز تفاوتی بین جادو آموزانش قائل نمیشه و به همشون سخاوتمندانه تمامی جادوهای مورد نیاز اونا رو که معروف‌ترینش جادوی وینگاردیوم لویوسا می‌باشد رو تعلیم داده است
همچنین میدونیم که اون برخلاف ظاهر آراسته و مرتبه که داره توی جنگ هاگوارتز دوشادوش جادو آموزان و اساتید دیگه در برابر لرد ولدمورت می ایسته و میجنگه


معرفی شخصیتت یک مقدار کوتاهه. لطفا بعدا برگرد و تکمیلش کن.
ضمنا با اسم فیلیوس فلیت‌ویک تاییدت کردم ولی اگه اصرار داری حتما پروفسور فلیت‌ویک باشه، لطفا بهم بگو تا برات تغییرش بدم.

تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۷ ۱۵:۳۶:۵۷

شروع یه زندگی مخفیانه 🕵🏼‍♂️


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۳:۵۶:۴۹
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
در میان چهار بنیان‌گذار هاگوارتز، هلگا هافلپاف شاید کمترین توجه رو توی تاریخ گرفته باشه. اسم گریفیندور همیشه با شجاعت و افتخار همراه بوده، ریونکلاو رو به خرد و نبوغ می‌شناسن، و اسلیترین رو با جاه‌طلبی و قدرت. اما هلگا؟ اون گروهی رو بنا کرد که معمولاً با واژه‌هایی مثل "مهربون" و "سخت‌کوش" توصیف می‌شه. توصیفاتی که اگه کسی اون رو می‌شناخت، می‌دونست که چقدر سطحی و ناکافی‌ان.

اون تنها کسی بین بنیان‌گذارا بود که دنبال شکوه و قدرت نبود. نه نیازی به مجسمه‌های بزرگ توی راهروهای هاگوارتز داشت، نه خودش رو درگیر غرور و رقابت‌های بقیه می‌کرد. اما اگه هاگوارتز رو بدون اون تصور کنیم، یه چیزی کم خواهد بود. اون همون تعادلی بود که مدرسه رو ساخت و نگه داشت.

در نگاه اول، شاید هیچ‌چیز خاصی توی ظاهرش نبود. اما اگه یه بار باهاش روبه‌رو می‌شدی، دیگه هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کردی.

قدش متوسط بود، هیکلی نرمال داشت، اما قوی بود، کسی که اگه لازم می‌شد، یه روز کامل توی آشپزخونه‌ی هاگوارتز کارهای از دید بقیه بی ارزش رو می‌کرد یا یه دوئل سخت رو بدون اینکه از پا بیفته، برای ساعت ها ادامه می‌داد. توی نگاه اول، چیزی که آدم رو جذب می‌کرد، ظاهرش نبود، بلکه اون حس عجیب اطمینانی بود که ازش می‌گرفتی. یه جور اعتماد ناشناخته که باعث می‌شد بدون اینکه بدونی چرا، حس کنی که ازش انرژی گرفتی و قوی تر شدی.

چشم‌های قهوه‌ای عسلی‌ش وقتی تو رو نگاه می‌کرد، یه حس خاصی می‌داد، انگار که یه نفر داره عمیق‌ترین بخشای وجودت رو می‌بینه، ولی نه برای قضاوت کردن، بلکه برای اینکه قوی‌ترت کنه. موهای قرمز-طلایی‌ش همیشه باز بود، یه جوری که انگار با هر قدمی که برمی‌داشت، همراهش تکون می‌خوردن. چین‌وچروک‌هایی که روی دست و صورتش افتاده بودن، بیشتر از اینکه نشونه‌ی پیری باشن، نشونه‌ی یه عمر تجربه بودن.

لبخندش همیشه روی لبش بود. ولی نه از اون لبخندایی که ساده‌لوحانه یا مصنوعی باشه. این لبخند، نشونه‌ی صلح درونیش بود. انگار با کل دنیا کنار اومده بود، حتی با تاریکی‌هاش. توی مبارزه با جادوگرای سیاه، هیچ‌وقت از روی نفرت عمل نمی‌کرد، شاید حتی براشون دلسوزی داشت.

چوبدستیش از گردو ساخته شده بود، با مغز موی تک‌شاخ. موی تک‌شاخ همیشه به نجابت و خلوص نیت معروف بود، یه چیزی که با روحیات خودش کاملاً هم‌خوانی داشت.

جادو براش یه ابزار بود، نه یه هدف. اون همه جور جادویی بلد بود، از طلسمای دفاعی گرفته تا معجون‌سازی و حتی آشپزی! ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد این چیزا یه جادوگر رو تعریف می‌کنن. همیشه می‌گفت جادوگر خوب کسی نیست که بیشترین طلسما رو بلد باشه، کسیه که بدونه کی نباید یه طلسم رو اجرا کنه.

با وجود این که تجربه زیادی داشت اما خیلی کم حرف بود. همه می دونستن که اگه هلگا به کسی نصیحتی بکنه یا تذکری بده یعنی دیگه اوضاع خیلی بحرانیه. اون بدون این که کسی ازش درخواست بکنه صحبتی نمی کرد و اعتقاد داشت خیلی وقت ها آدم ها باید خودشون اشتباه بکنن تا یاد بگیرن.

وقتی بحث سالازار و بقیه‌ی بنیان‌گذارها بالا گرفت، اون کسی بود که سعی می‌کرد همه رو کنار هم نگه داره. برایش مهم بود که هاگوارتز جایی باشه که هر جادوگر راه خودش رو انتخاب کنه، اما این راه به بقیه آسیب نزنه. اون می‌دونست که دنیای جادوگری پر از اختلافه، اما باور داشت که با هم بودن از جدا شدن بهتره. حتی وقتی سالازار مدرسه رو ترک کرد، باز هم سعی نکرد نظرش رو به بقیه تحمیل کنه، فقط راه خودش رو ادامه داد.

در زمان تأسیس هاگوارتز، زمانی که همه در حال قوانین ثبت نام و آموزش و محافظت از قلعه بودن، اون مشغول چیزی بود که بقیه‌ی بنیان‌گذارها اصلاً بهش فکر نکرده بودن، چیزی بود که هلگا اون رو یکی از مهم‌ترین بخشای هاگوارتز می‌دونست: غذا!

هاگوارتز یه مدرسه بود، جایی که قراره نسل‌های بعدی جادوگری رو آموزش بده، ولی هیچ‌کس به این فکر نکرده بود که این بچه‌ها چطور باید زنده بمونن، چطور باید رشد کنن. اون بود که آشپزخونه‌ی هاگوارتز رو ساخت، جایی که تا همیشه پر از بوی نون تازه و غذاهای گرم بمونه. اون بود که جن‌های خونگی رو آورد و بهشون یه زندگی بهتر از بردگی داد. براشون امنیت و احترام فراهم کرد. این جن‌ها، که قبلاً توی خاندانای جادوگری فقط به عنوان خدمتکارای بی‌ارزش در نظر گرفته می‌شدن، حالا توی هاگوارتز یه خونه‌ی واقعی داشتن و بهترین غذاهایی که توی دنیای جادوگری پیدا می شد رو برای دانش آموزش ها آماده می کردن. همین شد که جن های خونگی که حالا از همیشه خوشحال تر بودن و زندگی بهتری داشتن، برای تشکر ازش با جادوی مخصوص جن های خونگی یه هدیه آماده کردن.

جام هلگا هافلپاف!

یه جام طلایی کوچیک که وقتی توش مایع سمی ریخته می‌شد، همون لحظه محو می‌شد، انگار که هیچ‌وقت وجود نداشته. یه جام که با مهارت و جادوی خاصی ساخته شده بود و نماد گورکن طلایی روی اون خودنمایی می کرد. جامی که بعد از مرگ هلگا توی هاگوارتز موند و بین خاندان هافلپاف دست به دست چرخید و در آخر هم تبدیل به یکی از مهم ترین یادگاری های موسسین هاگوارتز شد.

خیلی‌ها وقتی به هاگوارتز فکر می‌کنن، اولین چیزی که به ذهنشون میاد، تالارهای بزرگ و کلاس‌های جادوییه. اما اگه یه بار وارد آشپزخونه‌ی هاگوارتز بشی، اگه بوی غذاهایی که نسل‌ها قبل ساخته شدن رو حس کنی، اگه ببینی چطور جن‌های خونگی هنوز هم با عشق غذا درست می‌کنن، تازه می‌فهمی که رد پای واقعی هلگا هافلپاف کجاست.

اون همیشه می‌گفت: "با شکم خالی نمی‌شه دوئل کرد."

برخلاف بقیه‌ی بنیان‌گذارها، اون چیزی از خودش به جا نذاشت. نه کتاب طلسمی، نه مجسمه‌ای، نه قوانین نوشته‌شده‌ای. اما اونقدری تاثیر گذاشت که قرن‌ها بعد، هاگوارتز هنوز هم مدیونشه.

هلگا هیچ‌وقت دنبال جاودانگی نبود. اما جاودانه شد.

خوش برگشتین! تایید شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۷:۵۲:۱۵


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۵۸ پنجشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۰:۱۴ شنبه ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
گریفیندور
پیام: 305
آفلاین
نام: آستریکس.

سن: صد و بیست و چهار اینا.

گروه: گریفیندور.

نژاد:خون آشام.

سپر مدافع: خفاش شاخ دار.

چوب دستی: 24 سانت , چوب درخت گردو , ترکیب شده با ریسه قلب اژدها و پر ققنوس , انعطاف پذیری مناسب.

وفاداری: اتحاد گریفیندور، خون و قهوه.

زندگی نامه:
داده های زیادی از گذشته آستریکس در دسترس نیست حتی خودشم دیگه به گذشتش فکر نمیکنه. صرفا اینکه اصلیت آلمانی داره و جایی تو یکی از شهر های آلمان بدنیا اومده و بعدا به انگلستان مهاجرت کردند و وارد مدرسه هاگوارتز شد. ذاتا با لهجه ای که داره میشه راحت این رو فهمید. در همان سال های ابتدایی، خانواده آستریکس با شعار دیگه بچه نیستی بزرگ شدی و باید مستقل و قوی بشی وی را رها کرده و مهاجرت دوباره کردند.
سال های اول ذاتا سخت بودند ولی رفته رفته تر مستقل شدن و شکار به تنهایی رو یاد گرفت. با دوست های جدیدی که تو زندگی جدیدش پیدا کرده اوقات خوشی رو میگذرونه. دوستایی هرچند کم تعداد ولی با کیفیت.

ویژگی های ظاهری:
قد نسبتا بلند. مو های تیره بلند تا شونه , چشم های قهوه ای تیره.
بعد از دوره کرونا همیشه ماسک به صورته مقر مواقع ضروری که مشغول نوشیدن و خوردن چیزی هست. ذاتا بخاطر دندان های ترسناک و زبون درازش وزارت تاکید کرده ماسک رو همچنان روی صورت داشته باشه تا ملت نگرخن. همیشه لباس های تیره میپوشه. که اکثرا شامل رنگ های مشکی و گاهن قرمز و بنفش تیره و... میشه.

ویژگی های اخلاقی:
درونگرا(entp). مستقل. علاقه ای به پر حرفی نداره ولی درمورد موضوعات مورد علاقش با اشتیاق صحبت میکنه. ممکنه با تیکه باهاتون صحبت کنه. به گروه و دوست های نزدیکش علاقه داره و همیشه روی اعتمادشون و اعتمادش حساسه. میتونید با دروغ گفتن بهش اون رو از خودتون متنفر کنید. شدیدا کینه ای و به سختی بخشنده. صرفا اگه کسی مسئولیت کار بدشو بعهده بگیره و سعی در جبرانش داشته باشه میتونه به داشتن شانس دوباره فکر کنه. همیشه و همه وقت نمیتونید سر از کار و علایقش در بیارید. همون بهتر که سعی نکنید چون هرچقد بیشتر پیش برید بیش تر به چیز های عجیب غریب برمیخورید. خشک و سرد با غریبه ها یا جمع های غریبه اما گرم و صمیمی با دوستا و همگروهی هاش. معمولا نمیتونید زمانی بیکار ببینیدش. یا مشغول شکاره یا مشغول خوندن کتاب یا مشغول نوشتن چیزی یا مشغول هرکاری...
علاقه خاصی به نوشیدن خون و قهوه داره نه صرفا بخاطر اینکه زندگیش به خون وابستست! یا قهوه مد شده. نه! به زندگی که برای اون خون گرفته شده و زحمت و حوصله ای که برای درست شدن اون قهوه صرف شده احترام میزاره. پس، همیشه براش مهمه که کیفیت بالایی داشته باشن. از علایقش میشه به خوندن کتاب، نوشتن جملات کوتاه و شکار، تجربه چیز های جدید اشاره کرد. اگه یوقت دیدین داره روح، روان، اعصاب و حتی جسم یکی بازی میکنه نگران نباشید. صرفا حوصلش سر رفته. حتی ممکنه شاهد ساعت ها طول کشیدن شکار کردنش باشید. نه اینکه در شکار کردن ضعیفه. نه! صرفا علاقه به بازی با شکار و بیشتر کردن ادرنالین توی خونش داره. خوشمزه تر میکنه شکار رو.
به شما توصیه میکنم بدون هماهنگی به خونش نرین. صرف نظر از اینکه از مهمون ناخونده یا سوپرایز های یهویی خوشش نمیاد، ممکنه نصف شبی از زیرزمین خونه اش صدا های عجیب جیغ مانند آدمیزاد بشنوید که ممکن است براتون ترسناک باشه ولی قطعا بهتون اطمینان داده میشه چیز ترسناکی و عجیبی وجود نداره فقط آستریکس مهربان وارانه با رعایت اصول بهداشتی و اخلاقی مشغول پر کردن بطری خون جدیدشه.





پ.ن: درود. لطفا معرفی شخصیتمو اپدیت کنید و درخواست پس گرفتن گروهمو دارم. ممنون.




انجام شد. خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۰:۴۸:۲۴

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴:۵۲ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۳:۵۶:۴۹
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 18
آفلاین
من، سوروس اسنیپ

نیازی ندارم که کسی منو درک کنه. هیچ‌وقت نخواستم که تحسین بشم یا اسمم توی تاریخ ثبت بشه. زندگی من همیشه یه مسیر مشخص داشته، مسیری که خودم انتخاب کردم و تا آخرین لحظه بهش پایبند موندم.
چیزی از دوران کودکیم نیست که بخوام به عنوان معرفی خودم بگم. نه از پدر ماگلم که روز مرگش خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم، نه از مادر اصیل‌زاده‌ای که غیر از ژن جادوگریش هیچ چیز به دردم نخورد. تنها چیزی که از اون دوران برام مونده، یه دوست و همسایه‌ای بود که مسیر زندگی منو عوض کرد. راستش دیگه یادم نمیاد قبل از آشنایی با لیلی ایوانز چجوری زندگی می‌کردم، چون از روزی که دیدمش تا همین حالا، حتی یه روز هم نشده که به یادش نباشم و باهاش زندگی نکنم. توی رویاهای کودکیم فقط خودم را با لیلی می دیدم و نمیخواستم هیچوقت ازش جدا بشم. خیلی حدس زدنش سخت نیست که روزی که دیدم از هاگوارتز براش نامه اومده چجوری داشتم از خوشحالی بالا و پایین می پریدم.

اما درست از همون لحظه‌ای که پامو توی هاگوارتز گذاشتم، فهمیدم که توی چی استعداد دارم. معجون‌سازی برام یه دنیا بود، دنیایی که منو از همه جدا می‌کرد. ترکیب کردن مواد، رسیدن به فرمول‌های جدید، کنترل نتیجه… همه‌ی اینا برام مثل یه جور هنر بود. جالب اینجا بود که اون‌قدر کارم خوب بود که اسلاگهورن پیر، که فقط به بچه پولدارا محل می‌ذاشت، مجبور شد منو توی اون گروه مسخره‌ش راه بده! ولی خیلی زود فهمیدم که توی این دنیا، فقط استعداد مهم نیست! مهم نیست چقدر تو کارت خوب باشی، وقتی یه پدر ماگل بی‌خاصیت داری و یه مادر که فقط توی گذشته خودش غرق شده، هیچ‌کس تحویلت نمی‌گیره.

اونجا بود که فهمیدم جادوی سیاه یه چیز دیگه‌ست!

جادوی واقعی، قدرت واقعی! چیزی که می‌تونست منو از این گذشته‌ی پوچ و بی‌ارزش جدا کنه. چیزی که بالاخره می‌تونست بهم یه هویت بده، یه قدرت که فقط خودم صاحبش باشم، نه به‌خاطر فامیلیم، نه به‌خاطر ثروتم (که هیچ‌وقت نداشتم). اما هرچقدر هم که توی این مسیر جلو می‌رفتم، یه نفر همیشه توی ذهنم بود. یه نفر که می‌دونستم اگه بفهمه، می‌ره و دیگه برنمی‌گرده.

لیلی.

ولی لیلی هیچ‌وقت نخواست که منو بفهمه. نخواست قبول کنه که من با این دنیا بزرگ شدم، که این چیزی بود که برام قدرت می‌آورد. همیشه فکر می‌کرد که من یه روز تغییر می‌کنم، که از این راه برمی‌گردم. ولی من همون‌جایی که بودم، موندم و منتظر بودم که یه روز اونم بفهمه! اما یه چیزی که زندگی خیلی زود یادت می‌ده اینه که همه‌چی دست تو نیست! یه روز اشتباه می‌کنی و بعدش دیگه راه برگشتی وجود نداره.

اون روزی که پاتر آشغال منو جلوی همه‌ی مدرسه تحقیر کرد، وقتی از خشم و سرخوردگی اون کلمه‌ی لعنتی رو گفتم، همون روز، همه‌چی تموم شد. لیلی دیگه برنگشت. و من موندم و مسیری که دیگه هیچ راه برگشتی براش نبود.

دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. لیلی رفته بود، پاتر پیروز شده بود، و من مونده بودم با یه دنیای لعنتی که انگار تصمیم گرفته بود همیشه رو مخم باشه. اما اگه قراره تنها بمونم، پس حداقل قوی‌ترین باشم. اگه قراره بقیه من رو نخوان، پس باید ازم وحشت داشته باشن!

از اون روز، دیگه مهم نبود کی چی فکر می‌کنه. توی اسلیترین، جایی که قدرت از هر چیزی مهم‌تر بود، جای خودمو محکم‌تر کردم. بقیه، مثل مالسیبر و ایوری، خیلی زود فهمیدن که من کسی نیستم که بشه نادیده گرفت. اونا فقط دنبال سرگرمی بودن، دنبال نشون دادن قدرتشون به کسایی که ازشون پایین‌تر بودن. ولی من؟ من دنبال چیزی فراتر بودم. جادوی سیاه واقعی. نه اون نمایش‌های مسخره‌ای که بقیه اسلیترین‌ها ازش خوششون می‌اومد، بلکه چیزی که به من قدرت واقعی بده. چیزی که دیگه نذاره کسی مثل پاتر و بلک سرنوشت منو تعیین کنن.

وقتی هاگوارتز تموم شد، راه دیگه‌ای نبود جز پیوستن به اونایی که توی این مسیر بودن. مرگ‌خوارها. دنیایی که ولدمورت ساخته بود، دنیایی که توش دیگه امثال پاتر و دامبلدور تصمیم نمی‌گرفتن کی مهمه و کی نیست. جادوگرای اصیل‌زاده حکومت می‌کردن، و بقیه باید می‌فهمیدن که کجای دنیا وایسادن. این چیزی بود که باید از اول اتفاق می‌افتاد، نه؟

ولی بعد، دوباره لیلی. همیشه لیلی.

یه پیشگویی، یه بچه‌ای که قراره لرد سیاه رو نابود کنه، و یه تهدید برای لیلی. وقتی فهمیدم، هر کاری که از دستم برمی‌اومد کردم. به ولدمورت التماس کردم، چیزی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انجام بدم. گفتم هر کاری می‌خواد بکنه، هر کی رو می‌خواد بکشه، فقط لیلی رو زنده بذاره. ولی اون آدمی نبود که براش فرقی کنه. برای اون، فقط هدف مهم بود.

رفتم سراغ کسی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازش کمک بخوام. دامبلدور. لعنتی می‌دونست که چقدر حقیر شده بودم، کاملاً خودم رو برای هر واکنشی ازش آماده کرده بودم. برام مهم نبود اگه خودم سر از آزکابان در می آوردم. اگه لیلی زنده می موند ارزشش رو داشت. ولی اوضاع با چیزی که فکرش رو می کردم خیلی متفاوت پیش رفت. دامبلدور با آرامش فقط گفت: اگه واقعاً برات مهمه، پس باید برایش بجنگی. نه برای بخشش، نه برای جبران، فقط برای اینکه زنده بمونه.

ولی نشد. نشد، چون دنیا هیچ‌وقت به خواسته‌های من اهمیتی نمی‌داد. اون شب، وقتی ولدمورت خونه‌شونو پیدا کرد، وقتی لیلی رو کشت، دیگه چیزی ازم باقی نموند.

فقط یه قول.

از اون روز، من تبدیل شدم به چیزی که باید می‌شدم. یه سایه. یه مأمور مخفی بین دو دنیا. دامبلدور ازم خواست که هری پاتر رو زیر نظر بگیرم، مراقبش باشم، حتی اگه خودش هیچ‌وقت نفهمه. حتی اگه ازم متنفر باشه.

چیزی که مهم بود، قولی بود که داده بودم. قولی که به لیلی داده بودم.

از اون روز، من شدم سوروس اسنیپ، مردی که توی سایه‌ها کار می‌کنه، بدون اینکه کسی واقعیت رو بفهمه. شدم استاد معجون‌سازی، کسی که بچه‌های هاگوارتز ازش می‌ترسن، کسی که توی ظاهر مرگ‌خواره ولی توی حقیقت فقط یه هدف داره: محافظت از پسری که ازش متنفرم، چون چشمای مادرش رو داره.

پس بله، بذار بقیه هر چی می‌خوان فکر کنن. بذار پاتر کوچولو ازم بدش بیاد، بذار دانش‌آموزا ازم بترسن، بذار دنیا فکر کنه که فقط یه آدم تلخ و بی‌رحمم. مهم نیست. چون من هنوز پای قولم موندم. هنوز توی مسیرم ایستادم.

و همیشه، همون‌جا می‌مونم.


با توجه به دلایلی که در پیام شخصی به شما گفتم، تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۰:۴۷:۰۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۶ ۱۵:۱۹:۲۸


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳

نویل لانگ‌باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۷:۲۹ سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۵۵:۱۰
گروه:
جادوگر
پیام: 3
آفلاین
سلام
نام: نویل لانگ باتم
سرپرست: مادر بزرگ که ازش خیلی میترسم

به ارتش دامبلدور افتخار دادم و عضوش شدم
نمیدونم چجوری عضو گروه گریفیندور شدم و هنوزم اون توپ فراموشیم قرمز و نمیدونم چی فراموش کردم
خودم به تنهایی یک عالمه مرگخوار فرستادم به قعر هاگوارتز و هنوز بوی گندیده جنازه هاشون میاد

من بچگی مردم بهم میگفتن دست و پاچلفتی ولی الان جلوم لنگ میندازن
قربون شما
خدافظ


اول بابت تاخیر تو پاسخ‌دهی عذر می‌خوام. ولنتاینه و داشتم برای سورپرایز کردن جینی تدارکات می‌دیدم.
متاسفانه معرفی شخصیتت کوتاه‌تر از اونیه که بتونم تاییدت کنم، خصوصا که شخصیت انتخابیت یکی از شخصیت‌های معروف کتابه و اطلاعات زیادی ازش داریم. پس لطفا با یه معرفی شخصیت دیگه برگرد که بیشتر از دانسته‌هامون از این شخصیت بگه. می‌تونی نگاهی به افرادی که قبلا تایید شدن بندازی تا متوجه بشی منظورم از توضیحات بیشتر چیه.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۲۵ ۱۷:۴۷:۵۸


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵:۵۶ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور

لورا مدلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴:۴۴ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۰۶
از قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
گروه:
جادوآموز سال‌بالایی
گریفیندور
جـادوگـر
پیام: 63
آفلاین
سلام من اومدم. چرا اومدم؟ چون دیدم نه هاگوارتز رو تموم می‌کنم نه اینا من رو ول میکنن برای همین گفتم این وسط مسطا شخصیتم زیر سوال نره! میشه این رو یجايي وسط معرفی شخصیت ما وارد کنید؟

ترس های لورا: چیز های سوراخ سوراخ، فرو رفتن سوزن تو پوست (فرقی ندارد پوست چه کسی)، صدای بلند، جمعیت زیاد و فضاهای کوچک و تنگ،

با تشکر.
معلومه که میشه دوشیزه لورا
انجام شد


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۸ ۲۰:۵۹:۱۳

فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۵۲ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۳۲ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
پیام: 69
آفلاین
سلام و علیکم این دسترسی ما رو میدید شروع کنیم به پخت و پز؟

انجام شد. خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۴ ۱۱:۲۶:۳۹

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲:۴۰ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۲:۱۱
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 40
آفلاین
نام و نام خانوادگی: ریگولوس بلک.
نام مستعار: رگ، ریگی، رگی، ر.ا.ب، بچه جون(سوروس معمولا به این اسم صداش می‌زنه.)
ویژگی های ظاهری: لاغر و رنگ پریده و ظریف، با موهای مشکی و چشمای آبی. قدش متوسطه و از سیریوس دو سه سانتی کوتاه تره.
چوبدستی: چوب بلوط جنگلی با مغز پر ققنوس.
ویژگی های اخلاقی: آروم، منزوی،منطقی، ضعیف از نظر جسمی.
داستان زندگی:
ریگولوس به معنای واقعی شبیه زنهای اشراف عصر ویکتوریاست. با اطلاعات فراوون، بدنی ضعیف و حساس و روحیه لطیف. همچنین رو نجیب زاده بودن خیلی حساسه، و از وقتی با سیریوس زندگی می‌کنه، معتقد شده نجیب زادگی به روحه.

کافیه شما دست از پا خطا کنی که یا غش کنه یا به این نتیجه برسه که "نجیب زاده" نیستی.

اصلی ترین دلیل این که عضو محفل شد، این بود که فکر می‌کرد محفلی ها به معنای واقعی نجیب زاده‌ان... و الان بهش ثابت شده که همینطوره.

جایگزین شه لطفا.

انجام شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۲ ۲۱:۰۲:۲۰

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۳:۰۰:۱۴ جمعه ۱۲ بهمن ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۶:۱۳ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۴۰:۱۲
گروه:
جـادوگـر
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
پیام: 47
آفلاین
نام: آلبوس دامبلدور

نام کامل: آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

وضعیت خونی: دورگه

تولد: آگوست ۱۸۸۱

پاترونوس: ققنوس

چوبدستی: الدر، موی دم تسترال

ویژگی ظاهری: موها و ریش سپید بسیار بلند، عینکی نیم هلالی به چشم، لباس هایی با رنگ‌های قالبا شاد، طبیعتا دامبلدور.

ویژگی اخلاقی: صبور، خوش اخلاق، شوخی طبع، محتاط، شجاع، با سیاست، همون دامبلدور.

عناوین: پروفسور
رئیس تغییر شکل (در گذشته)
مدیر ارشد
جادوگر بزرگ
ماگوامپ عالی
رئیس وارلاک ویزنگاموت
هد بوی
پریفکت

داستان زندگی: آلبوس دامبلدور در ماه آگوست سال 1881 در روستای روستای Mould-on-the-Wold متولد شد. او در دوران تحصیل یکی از دانش‌آموزان نمونه بود و توانست عناوین ارشدی گریفیندور، هد بوی و پریفکت را در دوران تحصیل کسب کند. او نمونه بودن خود را پس از فارغ التحصیلی حفظ کرد و توانست به مقام های استاد دفاع در برابر هنرهای تاریک، سپس استاد تغییر شکل، و سپس مدیر ارشد مدرسه هاگوارتز نیز دست پیدا کند. دامبلدور در جوانی با گلرت گریندلوالد پیمان خونی بست زیرا فکر می‌کرد می‌توانند به کمک یکدیگر به اهداف والایی دست پیدا کنند. اما بعدها با اقدامات گریندلوالد، جهتی خلاف جهت او گرفت و با او وارد دوئل شد که نتیجه دوئل شکست گریندلوالد بود و این پیروزی، شهرت بسیاری برای دامبلدور به همراه داشت.

به دنبال جنگ جهانی جادوگران و پایان یافتن انقلاب «برای خوبی والاتر»، دامبلدور صرف نظر از سرنوشت اورلیوس به خاطر شکست دادن گریندل‌والد در حماسی‌ترین دوئل تمام دوران مشهور شد. دامبلدور همچنین برای مشارکت در کشف دوازده مورد استفاده از خون اژدها و همکاری با نیکلاس فلامل روی کیمیاگری شناخت بیشتری پیدا کرد.

دامبلدور درحال حاضر مدیریت محفل ققنوس را بر عهده دارد و به همراه خواهرش آریانا و دوست صمیمی‌اش هیبرنیوس سعی در محافظت از جامعه جادویی در برابر نیروی جادوی سیاه دارد.

خوش اومدید!


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۱/۱۲ ۳:۱۸:۱۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.