جادوگران جادوگران | نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر
صفحه اصلی خانه انجمن‌ها انجمن‌ها اخبار اخبار تازه‌ها تازه‌ها بیشتر بیشتر ورود ورود
اینستاگرام
کارت قورباغه شکلاتی
آنلاین‌ها
کمک می‌خوای؟ از هری بپرس!
شبکه پرواز
فن‌ فیکشن‌ها
×

کارت قورباغه شکلاتی

1
×

آنلاین‌ها

41 کاربر(ها) آنلاین هستند (15 کاربر(ها) در حال مرور انجمن هستند)
39
مهمانان
2
اعضا
اعضای آنلاین
×

کمک می‌خوای؟ از هری بپرس!

تصویر تغییر اندازه داده شده
×

فن‌ فیکشن‌ها

اطلاعیه مرداب هالادورین: فروشگاه چوبدستی‌گستران برای اولین‌بار با ارائه چوبدستی‌های خاص در خدمت شماست! این فرصت استثنایی رو پیش از این که چوبدستی مورد علاقه‌تون خریداری بشه از دست ندین!
wand

انتخاب برترین‌ها

wand
انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

انتخاب برترین های فصل پاییز آغاز شد!

از 24 آذر تا پایان روز 27 آذر فرصت دارید تا بهترین‌های خود در پاییز را انتخاب نمایید.

wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: حمام ارشدها
ارسال شده در: دیروز ساعت 23:23
نمایش جزئیات
شغل
آنلاین
از این تاپیک برای تکلیف جلسهٔ چهارم کلاس‌های عملی ترم ۲۹ هاگوارتز استفاده شده بود:
توضیحات بیشتر


در حمام ارشدها، بخار با نظمی اشرافی بالا می‌رفت و آب با وقار بر کاشی‌ها می‌لغزید. ما وارد شدیم و فضا به‌درستی فهمید که صاحب اقتدار قدم گذاشته است. در گوشه‌ها ردّی از حضور آشنا موج می‌زد؛ حضوری که به این‌جا تعلق نداشت. میرتل گریان، با رضایتی کودکانه، میان حوضچه‌ها پرسه می‌زد و از توجه ارشدها تغذیه می‌کرد. این مکان برای او جذاب بود؛ نور بهتر، شنونده بیشتر، و سکوتی که فرصت غرزدن را طولانی‌تر می‌کرد.

ما به او اشاره کردیم تا جای خود را به‌خاطر بیاورد. پاسخ، تعلل بود؛ تعللی آغشته به لجبازیِ مرطوب. بخار شکل گرفت و آینه‌ها شاهد شدند. حمام ارشدها ظرفیت اقامت دائمی نداشت و نظم، خواهان بازگشت هر چیز به خانه‌اش بود. ما تصمیم گرفتیم؛ تصمیمی ساده و کارآمد، بی‌نیاز از بحث‌های طولانی.

بطری شیشه‌ای را برداشتیم؛ شفاف، مقاوم، با درپوشی که سکوت را حفظ می‌کرد. بخار جمع شد، حضور به نقطه‌ای فشرده گشت و میرتل، با موجی کوتاه، در بطری نشست. شیشه درخشید و آرام گرفت. حمام ارشدها نفس راحتی کشید و آب‌ها ریتم همیشگی خود را باز یافتند.

راهروها مسیر را گشودند و ما بطری را با خود بردیم. درِ دستشویی قدیمی با احترام باز شد و فضا آشنا به استقبال آمد. بطری گشوده شد و حضور آزاد گشت؛ جای درست، زمان درست. ما ثبت کردیم که نظم، حتی با روح‌ها، بهترین نتیجه را می‌دهد و هاگوارتز با این قاعده زیباتر می‌ماند.


پایان
این تاپیک در حال حاضر آماده و پذیرای سوژه‌های جدید است.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Three of the founders coexisted quite harmoniously, one did not!
پاسخ: حمام ارشدها
ارسال شده در: شنبه 24 آبان 1404 09:06
نمایش جزئیات
شغل
افتخارات
آفلاین
قتل در حمام ارشدها


(خواندن این متن اکیداً به عزیزان زیر هجده سال توصیه نمی‌شود.)


بنا به عادت هر شنبه‌شب و در حالی که وان استخرمانند حمام ارشدها را پر از آب با دمای ایده‌آل کرده بود، سدریگ دیگوری نمک‌ها و صابون‌های متنوع باب میلش را به آب اضافه کرد تا حسابی کف کند و برای یک شب آرامش‌بخش آماده شود. پری‌های رنگارنگ روی پنجره‌های حمام می‌رقصیدند و برایش آواز دل‌انگیزی می‌خواندند، گویی آنها هم می‌دانستند قرار است آخرین حمام عمرش را بگیرد.

شب درازی در پیش بود، اما نه برای سدریک، بلکه برای دانش‌آموز بخت‌برگشته‌ای که قتل سدریک به گردنش می‌افتاد. از لحظه‌ی جان دادن سدریک تا زمانی که میرتل نالان با اشک و لبخند کل قلعه را از وقوع این واقعه‌ی تلخ باخبر می‌کرد، شاید ده دقیقه هم نگذشت و این ده دقیقه فرصت کافی به چو چانگ نمی‌داد تا بتواند در حالی که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و جلوی جیغ کشیدنش را می‌گرفت، خود را از مسیر پروفسور اسپراوت و سه‌وروس اسنیپ خارج کند.
چو چانگ را در حالی یافتند که دست‌هایش از خون سدریک گلگون شده بود و دیگوری درست در وسط استخر روی کمر شناور بود. آب استخر مخلوطی از سرخی خون و کف‌های صورتی‌رنگی بود که به‌سختی جای زخم‌های عمیق روی بدن برهنه‌اش را می‌پوشاند. چو چانگ فقط می‌توانست تکرار کند «کار من نبود... کار من نبود...»
«پروفسور اسپراوت، امکانش هست این دختر رو به درمانگاه ببرید؟»
اسنیپ این را گفت و بلافاصله دست به کار شد تا سدریک را نجات بدهد، اما حقیقتاً دیر شده بود. قطره‌ای خون در بدنش باقی نمانده بود و در این حالت، قلب و مغزش بطور کامل از کار افتاده و مرگ را در آغوش گرفته بود.
سه‌وروس به خوبی از ماهیت طلسمی که علیه سدریک استفاده شده بود خبر داشت اما بی‌تردید این نمی‌توانست کار چو چانگ باشد. باید پیش از رسیدن دامبلدور قاتل را شناسایی می‌کرد و مطمئن می‌شد کار...
«چاره‌ای نبود پروفسور. سدریک چیزی رو می‌دونست که نباید.»
اسنیپ از جا پرید و چوبدستی‌اش را به سمت منبع صدا گرفت.
«پاتر! به چه حقی...!»
هری پاتر از گوشه‌ای تاریک بیرون خزید و گفت: «این راز بین من و شما می‌مونه پروفسور.»
اسنیپ به تلخی به چاقوی دسته‌بلندی که گوشه‌ی حمام افتاده بود زل زد. «میرتل و چو چی دیدن؟»
هری در حالی که شنل نامرئی‌کننده را روی سرش می‌کشید پاسخ داد: «چو وقتی رسید من رو ندید. میرتل هم بعد از اون رسید، درست در وقت مناسب. تا جایی که میرتل و کل قلعه خبر دارن، چو سدریک رو کشته و حتماً هم دلیل خوبی داشته. خیانت؟ هر چیزی که بتونه باعث بشه یه دختر...»
«چطور می‌خوای این حقیقت رو از دامبلدور پنهان کنی پاتر؟ هیچ به اینجاش فکر کردی؟»
«شاید بهتره شما به اینجاش فکر کنید.»
دیگر پس از آن صدایی از هری نیامد. با علم به اینکه دامبلدور تنها کسی خواهد بود که او را پشت شنل نامرئی‌کننده خواهد دید، از معرکه گریخته بود.
تیتر اول روزنامه‌ی پیام امروز فردا «قتل عاشقانه در هاگوارتز» را درشت‌تر از خبرهای دیگر نشان می‌داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/8/24 9:22:52
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: حمام ارشدها
ارسال شده در: جمعه 16 آبان 1404 23:41
نمایش جزئیات
شغل
افتخارات
آفلاین
تکلیف عملی کلاس هاگوارتز
جلسه چهارم


تصویر تغییر اندازه داده شده

ساعت سه نیمه‌شب بود. لرد ولدمورت کیف کوچکی به دست داشت و در میان راهروهای هاگوارتز راه می‌رفت. مقصدش حمام ارشدها بود و برای این حرکت عجیبش دلیل خوبی داشت.

اوضاع مثل همیشه در خانه ریدلها عجیب و غیرمنتظره بود. در حقیقت بلا به حمام رفته و از آنجا کسی (هلگا) بطری اپیلاسیونش را با بطری شامپویش عوض کرده بود، بلای بیچاره موهایش را اپیلاسیون نموده و مانند لرد ولدمورت عزیزش کچل شده بود. البته این مشکل لرد نبود. او هم خودش کچل بود و هم جانی پسند بود. مشکل این بود که موهای بسیار فر بلا که به سیم ظرف‌شویی می‌مانست، در چاه گیرکرده و به‌کلی آب راه حمام را مسدود کرده بود. لرد و بقیه مرگخواران هرچه طلسم بلد بودند به کار برده بودند؛ اما چاه حمام باز نشد، حتی لرد ولدمورت سعی کرد کل چاه را منفجر نموده و از نو بیافریند؛ اما باز هم انفجاری از موها رخ داد و چاه بسته ماند.

مشکل این بود که لرد ذاتاً آدم بسیار تمییزی بود. استحمام روزانه داشت و مواقعی که به باشگاه می‌رفت همیشه قبل و بعد باشگاه نیز دوش می‌گرفت. چند روز گذشته را با حمام در فضای باز، حمام در قابلمه مروپ و حمام در تخت گذرانده بود و طاقتش دیگر تمام شده بود. به یک حمام درست‌وحسابی احتیاج داشت و بهترین و بزرگ‌ترین حمام بعد از حمام خانه ریدلها حمام هاگوارتز بود. بنابراین او یک روز هفته وسط هفته که می‌دانست حمام‌ها زیاد شلوغ نیستند را انتخاب کرده و ساعت سه شب به هاگوارتز آمده بود. در این ساعت دیگر خیلی بعید بود که کسی در حمام باشد. به سالازار نیز خبر داده بود که در حمام را برایش باز بگذارد. قرار بود یک حمام اختصاصی برای خودش داشته باشد و از تمییزی فراوانش لذت ببرد.

با قدم‌های آهسته و آرام، به در حمام رسید. کیف حمامش را چک کرد. حوله، لیف، اسکراب مخصوص صورت، نمک بدن، کره بدن، مربای توت‌فرنگی لپ‌هایش، کیسه مخصوص و لباس‌های تمییز. همه چیز منظم و مرتب بود. نفس عمیقی کشید و لبخند کم‌رنگی زد و در حمام را باز کرد. ابتدا در رخت‌کن لباس‌هایش را در آورد و بعد با خوشحالی وارد قسمت اصلی حمام شد.
در حمام که باز شد برخلاف تصورش بخار آب به صورتش خورد و باعث شد چند لحظه پلک بزند که بتواند صحنه روبرویش را ببیند و همان جا خشکش بزند.
صحنه جالبی بود. لرد ولدمورت با کیف حمامش دم در ایستاده بود و دست به دستگیره، در حال باز کردن در حمام متوقف شده بود. درون حمام گلرت گریندلوالد و کینگزلی شکلبوت در حال حمام‌کردن بودند. کینگزلی روی کف حمام نشسته بود و گلرت پشتش را کیسه می‌کشید که البته با ورود ولدمورت متوقف شده و هر سه به هم زل‌زده بودند. بینشان سکوت بود و تنها صدای قطره‌های آب روی کاشی‌های حمام به گوش می‌رسید.

لرد ولدمورت اولین کسی بود که به خود آمد.
- می‌رویم برای دیدن این صحنه خودمان را کور کنیم... ولدمورت لفت د چت...

گلرت با سرعت زیاد روی کاشی‌ها سر خورد و درست در لحظه‌ای که لرد می‌خواست در را ببند، دستش را گرفت و او را با نیروی عجیبی به داخل حمام کشید. لبخند معناداری زد و گفت:
- بیا لرد... بیا بشورمتتتت... بیاااا بسابمت سفیدتر شی...

لرد ولدمورت که از نیروی عجیب گلرت تعجب کرده بود، سعی کرد خود را آزاد کند و گفت:
- ولم کن!... اصلاً شما تو این ساعت چی کار میکنین توحموم؟... نمیخوام منو بسابی! ما خیلی هم دارکیم! سفید خودتی!

کینگزلی که از کف حمام تکان نخورده بود، گفت:
- دارک که منم... ولی خب لرد قشنگم چرا تو این موقع شب اینجایی؟

لرد که از تعریف کینگزلی لرزشی بر اندامش افتاده بود؛ گفت:
- حموم خونم خراب شده! این ساعتم اومدم اینجا که کسی منو نبینه! من چه میدونم شماها هم اینجایین!

کینگزلی جواب داد:
- خب ما هم همینطور... اینجا اومدیم صفا کنیم! درست مثل خودت!

- صفا چیه؟

- صفااااااا! تمیزی! پاکیزگی! سفیدی!

لرد می‌خواست فرار کند که گلرت با همان نیروی عجیبی که از او بعید بود، لرد را روی کف لیز حمام به سمت جایی که کینگزلی بود کشاند و با فشار دستش او را کف حمام نشاند. لرد شانه دردمندش را ماساژ داد و به فکر چوب‌دستی‌اش افتاد که در رخت‌کن جا گذاشته بود. نگاهی به گلرت انداخت و با عصبانیت به او اشاره کرد و گفت:
- چی کار می‌کنی گلرت؟ آقا من میخوام تنها حموم کنم! یعنی چ...

البته حرفش نیمه ماند؛ چون گلرت ناگهان سطل آب گرمی را روی سرش خالی کرد و او با انگشت اشاره در هوا خشکش (خیسش) زد. گلرت و کینگزلی به خنده افتادند و بلافاصله مشغول شستن لرد شدند. لرد می‌خواست اعتراض کند، اما کار گلرت و کینگزلی بیش از حد خوب بود. گلرت پشتش را کیسه می‌کشید و کینگزلی اسکرابش می‌کرد. پوست لرد در حال همان صفایی بود که انها می‌گفتند. تنها گاهی ناخن‌های بلند گلرت به پشتش می‌خورد که آن هم به‌جای آنکه ناراحتش کند بیشتر غلغلکش می‌داد.

لرد که هم داشت تمییز می‌شد و هم ریلکس کرده بود، با چشمهای خمار شده پرسید:
- چه عجیب شماها مهربون شدین!

صدای گلرت در حمام اکو شد که با شیطنت می‌گفت:
- تمییز می‌کنیم که بعد بخوریمت! آماده سازی غذا با شستشو شروع میشه!

چشمان لرد با شدت باز شد و دستش را از دست کینگزلی بیرون کشید. گلرت و کینگزلی به شدت به خنده افتادند و دوباره با زور فراوان مشغول حمام کردن لرد شدند. آن‌قدر حرفه‌ای و منظم و هماهنگ کار می‌کردند که لرد خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشت حمامش تمام شد. البته دیگر در تمام مدت در مقابل خلسه‌ای که می‌خواست ذهنش را تسخیر کند مقاومت کرده و بسیار هوشیار مانده بود. به طرز عجیبی خوابش می‌آمد و اصلاً نمی‌خواست در کنار گلرت و کینگزلی نیمه برهنه بخوابد.

گلرت که سومین سطل آب را رویش ریخت، لرد از فرصت استفاده کرد و از جایش بلند شد. قبل از اینکه گلرت سطل را پایین بگذارد و دوباره خفتش کند، به سرعت به سمت در رفت و رو به آن دو گفت:
- خب تمییز شدیم! ما میریم!

کینگزلی از جایش برخاست و کنار گلرت ایستاد. هردو لبخند زدند و با مهربانی غیر طبیعی به لرد نگاه کردند. گلرت دستش را بالا آورد و به عنوان خداحافظی دستش را برای لرد تکان داد. اما دیگر انگشت نداشت و از مچ به پایین دستش به شکل سم بز بود.

- خوش گذشت لرد... البته خیلی مقاومت کردیا! یکم می‌خوابیدی تسخیرت می‌کردیم!

لرد جا خورد. پلک زد و درست یک لحظه بعد گلرت و کینگزلی دیگر آنجا نبودند. لرد با دهانی باز، گوشه گوشه حمام را نگاه کرد ولی کسی جز خودش در حمام نبود. سریع به سمت کمدش رفت که لباسش را بپوشد و تصمیم گرفت هیچ‌وقت در نیمه‌شب به حمام نیاید.

افرادی که لایک کردند

THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: حمام ارشدها
ارسال شده در: یکشنبه 23 مهر 1396 16:54
نمایش جزئیات
آفلاین
- وای... وای... چه اتفاقی داره میفته؟ وای...

پیوز پس از این فریاد خاموش شد؛ پیوز دوباره روشن شد؛ به جای چراغ نداشته گذاشتند در حمام!
-
- ببخشید ...

میرتل عقب عقب رفت و... افتاد! دوباره بلند شد و عقب عقب رفت؛ پیوز داشت تغییر میکرد!

- چه اتفاقی داره میفته؟ تو این بی شوهری، چه بلایی داره سرم میاد؟!

پیوز سفید شد؛ ملافه شد؛ به هافلپاف رفت... در کل از این تبدیل شد به این! باز هم عوض شد و... بالاخره تغییرش متوقف شد تا نگاهی به شاهکارش بیندازد. پیوز به حرف آمد:
- چی شده جوون؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
- تـ... تـ.. تو به من گفتی جوون؟
- پس بگم چی؟
- من زنتم!
- زنم؟!

پیوز که تازه از دیار باقی بازگشته بود و از چیزی خبر نداشت، نگاهی به اطراف انداخت.
- این تاپیکو کی زدن؟ من اونموقع نبودم!
- اما ...
- شایدم بودم، اما آلزایمرم کار دستم داده!
- پیـــــــــــوز!

باصدای میرتل، پیوز به خودش آمد و چکش را کنار گذاشت. اما حوصله بحث های زناشویی را نداشت؛ هرچه نباشد، سنی از او گذشته بود! همینکه پوفی کشید و خواست بیرون برود، میرتل جلوی در ظاهر شد.
- کجا؟
- میخوام برم بار ببرم، دیرم شده عجله دارم!
-
- خیلی خب! حرف حسابت چیه؟
- تا طلاقم ندی نمیذارم بری!

پیوز هنگ کرد! انگار بار دیگر میخواست تغییر کند اما خب... نکرد! حواسش نبود برای جانش هم که شده، در ذهنش بگوید، پس بلند گفت:
- این جوونای نسل جدید هم چقد بدجور شدن! تا همین چندثانیه پیش داشت اشک میریخت!
- من شوهر پیر نمیخوام!

پیوز هم از مرلین خواسته، بدنبالش راه افتاد، بی توجه به بچه ای که تازه خودش را از قنداق خارج کرده بود.
- ببین اینا برای یه بچه چیکار میکنن! کاش میتونستم بهشون بگم آدمخوارم! حالا برم کل آدمای زنده توی قلعه رو بخورم!

پــــــــایـــــــــــان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: حمام ارشدها
ارسال شده در: یکشنبه 22 مرداد 1396 15:24
نمایش جزئیات
آفلاین
پرسی که از رفتار مودبانه پیوز متعجب شده بود، یادش رفت که ایندفعه چرا به حمام آمده است پس از حموم بیرون رفت.

هنگامی که از حموم خارج شد به این داشت فکر میکرد که چرا به حمام رفته بود که ناگهان یادش امد او امده بود تا بچش را حمام کند ولی کار از کار گذشته چون بقچش را یادش رفت موقع بیرون امدن از حموم بردارد.

او موقعی که داشت با پیوز حرف میزد بقچش افتاد زمین،درون ان بقچه بچش بود،انرا اون توگذاشته بود تا کسی که تون بچه رو دید اینقدر مثل میرتل به او گیر ندهد که اون بچه رو میخوام.او به سرعت کل حموم را گشت ولی اثری از اون بقچش نبود.

هنگامی که داشت باناامیدی از حموم خارج میشد چشمش به جسمی نارنجی رنگ افتاد با خوشحالی به اون جسم نارنجی نزدیک شد وقتی رسید از خوشحالی دلش میخواست دادو فریاد بزند.

بقچش رو در اغوش فرا گرفتو درونش رو نگاه کرد با کمال تعجب دید که بچش هنوز اون تو است ،انرا دراورد و برد حمومش کرد ولی هنوز برایش خیلی عجیب بود که کسی بچش را ندزدیده بود چون احساس میکرد که میرتل بچه رو بردارد!

پرسی از حموم خارج شد وقتی خارج شد پیوز بیرون امدو گفت:
-میرتل ببین نقشم گرفت، اینم بچه!

-اما تو چطوری این کارو انجام دادی؟

-دیگه،دیگه.

-عههه،بوگو دیگه.
و بعدش یه جیغ بلند کشید رو سر پیوز.

-باشه میگم اینق جیغ نزن سرم رفت !کار خاصی نکردم وقتی پرسی رو دیدم که بقچش رو خیلی محکم گرفته و به خودش چسبونده کمی شک کردم به همین دلیل خواستم یه جوری حواسش رو پرت کنم از خوش شانیه من بقچه بدون اینکه او متوجه بشه از دستش افتاد رو زمین اروم اروم ،بعد وقتی او از حموم خارج شد من بقچه رو باز کردم و دیدم همون بچه هه است و نقشم را عملی کردم.

-افرین واقعا کار هوشمندانه ای کردی!

-ما اینیم دیگه.

-حالا اینقدر خودتو لوس نکن،بهتره از اینجا بریم شاید پرسی متوجه بشه و برگرده اینجا.

-فکر نکنم به این زودی برگرده اینجا ولی باشه به هر حال بریم.

(ببخشید اگر یکم گیج کننده بود از نظر کتابی و گفتاری، سعی کردم کلش رو گفتاری بنویسم،اخه من اولین بارمه که دارم گفتاری مینویسم!)

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: حمام ارشدها
ارسال شده در: چهارشنبه 28 دی 1390 11:11
نمایش جزئیات
آفلاین
- می تونیم یه حیوون شبیه سازی شده رو بجای بچه ی پرسی بزاریم و اونوقت بچه پرسی رو مال خودمون کنیم...

میرتل در حالی که اشک هایش را با آستین ردایش پاک می کرد گفت: عالیه. فقط ما که می خوایم اون موجود شبیه سازی شده رو گیر بیاریم چرا اونو به فرزند خوندگی قبول نکنیم؟

پیوز اندکی فکر کرد تا به میزان شیطانی بودن نقشه بیفزاید و گفت: ما اون موجود شبیه سازی شده رو مسموم می کنیم تا به زندگی پرسی از نظر روانی و بهداشتی گند بزنه و ما هم از پرسی هم انتقام گرفته باشیم.

میرتل که از خوش حالی گریه می کرد به داخل آب حمام شیرجه زد و ناپدید شد.

ذهن پیوز: این چه زنیه که من گرفتم؟ حتی از من خداحافظی هم نکرد...نکنه فقط به خاطر بچه با من ازدواج کرده؟ نکنه می خواسته بعد از اینکه بچه دار شدیم منو ول کنه و با اون بچه بره؟

نگاه پیوز به پرسی افتاد که دوباره به حمام برگشته بود. بقچه اش را هم سفت چسبیده بود.

پیوز: تو چرا هی اینجا میای؟ چند بار حموم تو روز؟ می خوای آبروتو ببرم؟ می خوای - آخه پرسی، تو چطور دلت اومد منو به این دختره بندازی؟

پیوز با ناراحتی از در حمام بیرون رفت.

پرسی که از رفتار مودبانه پیوز متعجب شده بود، یادش رفت که ایندفعه چرا به حمام آمده است پس از حمام بیرون رفت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Re: حمام ارشدها
ارسال شده در: جمعه 19 فروردین 1390 14:53
نمایش جزئیات
آفلاین
پرسی دوباره درون حمام ارشد ها بود و وسایلش را جمع کرده بود تا از آنجا خارج شود که میرتل از درون دیواری پدیدار شد.

- اوه پرسی عزیز! چطوری؟

پرسی ابرویش را بالا انداخت و پاسخ داد: متاسفانه باید جایی برم پس اگه کاری نداری فعلا دیگه با...

اما میرتل سریع گفت: اوه من نمیخوام مزاحمت بشم اما تو علاقه ای به شنیدن ماه عسل من و پیوز نداری؟

پرسی با قاطعیت گفت: نه!

میرتل با صدای بلند جیغی کشید اما زمانی که پرسی از گفته ی خود پشیمان شد واز او خواست تا ماجرا را برایش بگوید ساکت شد.

میرتل نفس عمیقی کشید و گفت: بهتر شد. خب من و پیوز متوجه شدیم که بچه دار نمیشیم!

پرسی سعی کرد قیافه ای ناراحت به خود بگیرد و گفت: واقعا براتون متاسفم. عیب نداره باید کنار بیاین.

میرتل چرخی در هوا زد و درست جلوی پرسی ایستاد و گفت: تو اصلا علاقه ای به بچه داری نداری پس میتونی ...

میرتل اشاره ای به بقچه ی در دست پرسی که حیوانی درونش بود کرد. پرسی که متوجه ماجرا شده بود و از طرفی اصلا دوست نداشت بچه اش را از دست دهد با عصبانیت گفت:

- امکان نداره. بهتره به فکر یکی دیگه باشی.

و از آنجا خارج شد و میترل را با چهره ای ناراحت تنها گذاشت. پیوز که تمام مدت درون یکی از توالت ها پنهان شده بود کنار میرتل آمد و گفت: نگران نباش من یه نقشه دارم تا اون حیوونو از چنگ پرسی در بیاریم. اما حالا که فهمیده هدفمون چیه مطمئنا این کار یکم سخت میشه!

میرتل که از ناراحتیش کم شده بود با اشتیاق پرسید: نقشه چیه؟

پیوز خنده ای شیطانی کرد و شروع به تعریف کردن نقشه کرد ...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Re: حمام ارشدها
ارسال شده در: جمعه 27 اسفند 1389 18:24
نمایش جزئیات
آفلاین
حمام

پرسی در حال پوشیدن لباس هایش بود که میرتل وارد شد.

-باورم نمی شه که تو اینقدر پستی!

-چرا؟

-پیوز بهم تمام اسرارت رو گفت ... من دیگه قصد ازدواج با تو رو ندارم.

-خب باشه ... به جهنم

پرسی از حمام خارج شد. خنده های شیطانی پرسی فضا ی راهرو را پر کرده بود.

-این کار تموم شد ... حالا می مونه این بچه!

پرسی جانور را از جیبش در آورد و نگاهی به آن کرد. چشم های جانور برعکس تمام وجودش خیلی زیبا و مضلوم بود.

پرسی کمی اندیشید و تصمیم گرفت که آن جانور را به عنوان حیوان خانگی هم که شده نگهدارد.

آن طرف ماجرا

پیوز و میرتل از ماه عسل باز می گشتند اما بسیار ناراحت به نظر می آمدند.

-باورم نمی شه که نمی تونیم بچه دار بشیم.

-آره...

هر دو در حال گریه کردن بودند که ناگهان فکری به ذهن میرتل خطور کرد.

-من فهمیدم ... چند ماه پیش یک بچه خوشگل تو حموم ارشد ها پیدا شد که خیلی ناز بود اما پرسی اونو برداشت ... ما می تونیم اونو پس بگیریم و به عنوان بچه ی خودمون قبولش کنیم!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: حمام ارشدها
ارسال شده در: جمعه 28 خرداد 1389 16:18
نمایش جزئیات
آفلاین
« باشد که ارتش دامبلدور پیروز باشد!»


خلاصه ی سوژه:
پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! این وسطا میرتل عاشق پرسی میشه و پرسی میگه اگه میخوای با من ازدواج کنی باید بری دیدن پیوز. در این پرسی نقشه شومی میکشه و تصمیم میگیره یه کاری کنه که میرتل و پیوز با هم ازدواج کنن و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. و چون پیوز قصد ازدواج داشته میرتل رو واسه ملاقاتش راهی میکنه و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. میرتل به دیدن پیوز میره و پیوز هم برای اینکه رای میرتل رو واسه ازدواج با پرسی بزنه شروع میکنه به بدگویی پرسی
-------------------------------------------------------------------------

پرسي با نگاه تعجب انگيزي به جانور نگاه مي كرد..نمي دانست كه بايد از اين موجود نفرت داشته باشد يا به آن علاقه بورزد! در همين حال فكري پليد به ذهن او راه يافت...رو به ميرتل كرد كه با نگاهي سرشار از عشق به او مي نگريست...پرسي به ميرتل گفت:
-آيا واقعا به من علا قه داري؟؟؟
-با تمام وجودم
-پس از تو ميخوام كه كاري براي من انجام بدي
-هركاري كه بگي انجام ميدم..!
-از تو ميخوام كه به ديدن پيوز بري..
-براي چي؟
-اگر ميخواي با من ازدواج كني بايد به ديدن پيوز بري
...
ميرتل به ديدن پيوز رفت..
ميرتل:سلام پيوز
پيوز:آه ميرتل چه خوب شد كه اومدي
-چطور مگه؟؟
-چيز هايي راجع به تو شنيدم
-مثلا چه چيزي؟؟
-شنيدم به پرسي علاقه مند شدي..درسته؟
-بله درسته چطور مگه؟
-ميخواستم چيز هايي راجع به پرسي بهت بگم
-چه چيزي؟؟
-خوشحال ميشم اگه با من پرواز كنان قدم بزني تا برات توضيح بدم
-اوه باشه حتما
پيوز و ميرتل در هواي سرد نيمه شب به راه افتادن...پيوز از تمام توانايي و خباثت خودش براي تغيير نظر ميرتل استفاده كرد
ميرتل:چرا داري سعي مي كني نظر منو عوض كني؟؟
-به چند دليل:1تو روحي2 آخه نميدوني با ازدواج با پرسي تو چه درد سري ميفتي...
-خوب حالا كه فكر مي كنم ميبينم كه راست ميگي..
-خوشحال ميشم بازم به ديدنم بياي ميرتل
-اوه حتما..تو هم همينطور...من تو دستشويي هاي خراب مدرسه منتظرت ميمونم.
-حتما به ديدنت ميام
و....

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي
Re: حمام ارشدها
ارسال شده در: دوشنبه 2 شهریور 1388 16:34
نمایش جزئیات
آفلاین
خلاصه ی سوژه:

پرسی در حمام ارشد ها مشغول حمام کردن است که متوجه جانور عجیبی میشود! جانور پرسی را پدر خطاب می کند و با زبان عجیبی صحبت می کند! میرتل حرف های اورا ترجمه می کند و میگوید که ان جانور حاصل زندگی پرسی با یک سنجاب بوده است! این وسطا میرتل عاشق پرسی میشه و پرسی میگه اگه میخوای با من ازدواج کنی باید بری دیدن پیوز. در این پرسی نقشه شومی میکشه و تصمیم میگیره یه کاری کنه که میرتل و پیوز با هم ازدواج کنن و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. و چون پیوز قصد ازدواج داشته میرتل رو واسه ملاقاتش راهی میکنه و بعد بچه رو به اونا بده تا ازش نگهداری کنن. میرتل به دیدن پیوز میره و پیوز هم برای اینکه رای میرتل رو واسه ازدواج با پرسی بزنه شروع میکنه به بدگویی پرسی.

---------------------------------------

پرسی به کودکش نگاهی انداخت که عاشقانه دست کوچکش را رو سینه ی پرسی گذاشته بود . پرسی آنی اندیشید که چه قدر کودکش را دوست دارد . ناگهان به خود آمد و دست کودک را عقب زد. و با خود گفت:

پرسی تو چت شده؟تو رو چه به بچه داری؟ بذار اون دو تا روح بیکار بیان ازش نگهداری کنن.

در همین لحظه دیار مردگان

میرتل و پیوز پرواز کنان کنار هم به طرف خانه پیوز میرفتند و با هم گفتگو میکردند.
- پس چرا نمیگی چی میدونی؟

- خانم بذارید برسیم خونه من قول میدم برای شما همه چیز رو بگم. میدونستید خیلی خانم زیابیی هستید؟

- راست میگی؟

- بله بخصوص لباستون چقدر برازنده ی شماست...واقعا از آشنایی با چنین بانویی خوشبختم.

میرتل کمی ناز کرد و موضوع پرسی رو از یاد برد. هر دو به سمت خانه پیوز راهی شدند. ده دقیقه در راه بودند و از دیوارهای هاگوارتز گذشتند و به اتاقی بزرگ رسیدند که با اشیا خاکستری و روح وار تزیین شده بود. پیوز جلوتر رفت و صندلی قدیمی اما زیبایی رو جلو آورد و میرتل رو برای نشستن روی اون دعوت کرد.

نیمه های شب:

- خب عزیزم خیلی خوشحال شدم که دیدمت. فعلن خداحافظ تا بعد...کاری داشتی توی دستشویی هستم.

و میرتل پرواز کنان از آنجا دور شد.

...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخ?
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟